پرده سینما
نقدی بر فیلم به پیانیست شلیک کنید (Shoot the Piano Player) ساخته فرانسوا تروفو
سینمای فرانسه بعد از جنگ دسخوش تحول شگرفی شد. در این سالها الکساندر استروک مانیفستی فرگیر را در مقاله ای با عنوان «تولد سینمای آوانگارد نوین: دوربین همچون قلم» صادر کرد که سه فیلمساز تحت تأثیر این مانیفست موج نوی سینمای فرانسه را پایه گذاری کردند. این سه نفر که به سه تفنگدار موج نو نیز معروف هستند کسانی نبودند مگر ژان لوک گدار، فرانسوا تروفو و آلن رنه، که کلود شابرول هم به جرگه آنها پیوست. اگرچه پس از آن در سینمای اروپا مانیفست های زیادی صادر شد؛ مثلاً در آلمان اوبر هاوزن مانیفست خویش را صادر کرد، نئورئالیست های ایتالیایی حرکت های جدیدی را آغاز کردند و در دههای اخیر نیز چند فیلمساز سوئدی (از جمله لارس فون تریه) بیانیه «دگما 95» را صادر نمودند اما تاریخ سینما نشان داد که حرکت موج نوی فرانسه پایدارترین حرکت بود.
فرانسوا تروفو انسانمداری و نفوذ به لایههای عمیق انسانی را سرلوحه کار خود قرار داده است. چیزهایی که در خاطر باقی میمانند و محو شدنی نیستند. فیلم های چهارصدضربه و پول توجیبی به شدت بر این اصل استوار هستند. مسائلی چون ضعف و استیصال و کاستی های روانی، اجتماعی و گاه سیاسی. او به نظریه ی «دوربین همچون قلم» وفادار ماند چنان که فیلم هایش همچون ادبیان غنی فرانسه سرشار از مسائل انسانی هستند. با تماشای یکی از آثار تروفو گویی یک رمان تصویری را مشاهده میکنیم. به پیانیست شلیک کنید نیز فیلمی به شدت غنایی و با محوریت انسان است. انسانی که احساس دارد، مغزش همچون دفترچهای است که مسائل روحی و خاطرات تلخ و شیرین را در خود محفوظ میکند تا در آینده بازتابشان بدهد و مسیر زندگی را عوض نماید.
**********
فیلم در سیاهی شب اغاز می شود، سکانس افتتاحیه به تمامی تاریک است و اتومبیلی چیکو را تعقیب میکند. او در تاریکی میدود و فرار میکند. معلوم نیست اینها چه افرادی هستند که او را تعقیب می کنند و قرار هم نیست بدانیم که آنها که هستند. طبق گفته چیکو آنها ممکن است برادر باشند و هر دو پیپ میکشند. اطلاعاتی که تروفو در اختیار ما می گذارد کلی است و اجازه نمیدهد مخاطب زیادی درگیر جزئیات بشود. همین بس که این انسان است که از دردسر میگریزد، مسیر تاریک است و پناهگاهی وجود ندارد و حتی معلوم نیست که چه چیزی دشمن انسان است. در همین منجلاب است که انسان سرش به یک مانع میخورد؛ همان خوردن سر به سنگ که آغاز تهنشین شدن تجربه زندگی است. این است که به شکلی تلویحی در ذهن معتبر میگردد. چیکو سارویان در ادامه با یک ناشناس همصحبت میشود و دیالوگ های این سکانس افتتاحیهای برای روانشانسی و ساختارشکنی فیلم است؛ چیکو میگوید:
-تو مرا نمیشناسی، پس به راحتی میتوانم با تو صحبت کنم.»
در اینجا لبه انتقاد تروفو بر روابط کلیشهای و آزار دهنده انسانی است. او بیان میکند مسأله شناخت در ارتباطات اجتماعی و حتی خویشاوندی باعث بروز نگرانی و قضاوت های شخصی میگردد، چیزی که به جای کمک و سهل کردن مسیر زندگی آن را متلاطم و پر از مانع میکند. او به شکلی نامحسوس شناخت را خاستگاه پیشداوری و پیشداوری را خاستگاه ناهنجاری اجتماعی میداند. شخص ناشناس یک مرد خانوادهدار است. ارزش خانواده از اولین ارزشهای از دست رفته جامعه مدرن است. تروفو بر ارزشمداری این بنیان اجتماعی نیز تأکید میکند. از اینجا به بعد هر فردی را که در فیلم میبینیم به گونهای درگیر افتراق خانوادگی و زخمهایی به دلیل نداشتن غمخوار و خویشاوند را تحمل میکنند. ناشناس میگوید:
-من عاشق زن ام بودم، وقتی بچهام متولد شد، بیشتر عاشق زن ام شدم.»
نکتهای که در اینجا مطرح است میل به تکثیر در اجتماعی سالم و ارادت به عوامل روانی و شناختی این تکثیر غنایی هستند، بچهها زیاد میشوند و اجتماع شکل میگیرد.
در سکانس بعدی با شخصیت اصلی آشنا میشویم، یعنی چارلی کوهلر (با بازی خواننده معروف دهه 60 فرانسه، شارل آزناوار). چیکو برادر اوست و در یک کافه به او میپیوندد. چیکو به برادرش میگوید که باید در یک کنسرت بزرگ پیانو بنوازد و پاسخ او قابل توجه است؛ او پاسخ میدهد:
-در این صورت به کار اینجا نمیرسم
چارلی با این دیالوگ نشان میدهد که از بورژوازی بیزار است و نظام سرمایه و سلطه را نقد میکند، کنسرت بزرگ یعنی پول، دارایی، شهرت، مقام و قدرت. بیزاری او دقیقاً بیزاری تروفو است و چیزی شبیه فعل موج نو یعنی بیرون آوردن دوربین ها و آوردن آن ها به خیابان ها و بیرونی ترین لایههای اجتماع. چارلی کنسرت را حذف میکند و در یک کافه عامهپسند مینوازد و این رسالت حرکت تروفو در جریان موج نو است.
وقتی برادر چارلی قصد دارد در کافه حرّافی کند، شخصی مانع اش میشود و اشاره می کند که مردم در حال رقص هستند و او باید صدایش را پایین بیاورد. برادر چارلی مشکل را همین امر میداند:
-صداتو بیار پایین، مردم دارند میرقصند
-همه مشکل هم همینه!
او به عنوان نماینده بورژوازی، کسی است که دوست دارد چارلی در یک کنسرت بزرگ و با یک پیانوی بزرگ بنوازد و آن زرق و برق را میپسندد رقص را به عنوان عامهترین تفریح معضل اجتماع خرده پا میداند. البته منظور از رقص در واقع میتواند سرخوشی باطنی باشد که با پول به ارمغان آورده نمیشود. او از اینکه چیزی وجود دارد که تحت تأثیر قدرت نیست در رنج است. در حالی که بدتر از همه خودش از پستترین اعضای این خردهپایان است.
در سکانس های بعدی تروفو مارا به مکاشفه ی شخصیت اش یعنی چارلی دعوت میکند. یک انسان با تمام ضعف ها و قدرت هایش. کسی که احساس دارد، غریزه دارد، فقر و ثروت را تجربه کرده است، نسبت به زنان مثبتاندیش است و در کل یک قهرمان نیست. اساساً قهرمانپروری در سینمای تروفو مردود و نوعی خطای آشکار محسوب میشود. البته این موضوع با نگاه ضد هالیوودی او به خوبی سازگار است. چارلی به گفته برادرش میترسد و او بر این واژه ترس تأکید میکند. چارلی بر ترس خود معترف است اما این ترس از چه چیز ناشی میشود؟ تنها دلیل آن ساختار آسیبپذیر ذات بشری است، انسانی که تنها با احساسات و غریزهاش خلع سلاح میشود و این درد بزرگی است که در جای جای فیلم مشهود است.
چارلی عاشق لنا است. سکانس همراهی چارلی با لنا نقطه قوت فیلم محسوب میشود. در این جا دوربین تروفو بسیار هوشمندانه و تیزبین عمل میکند و ریزترین احساسات چارلی را فاش میسازد.از دست اش که هر دم مایل است دست های لنا را بفشرد و یا دور گردن اش حلقه کند، تا نحوه قدم زدن هر دو نفر. البته تک گویی های چارلی در القای چنین مواردی بیتأثیر نیستند. باز هم در اینجا، چارلی به عنوان نماینده یک انسان درگیر یکی از اساسیترین دغدغههای انسانی است. قرار گرفتن هر لحظه در موقعیت انتخاب، انجام دادن و انجام ندادن و این تم تا آخر فیلم تکرار میشود. گویی انسان ناگزیر از تکرار و مصالحه با فعل و بالقوه زندگی و پیشامدهای خوب و بد آن است.
مسئله سرنوشت از مسائل اساسی تروفو در این فیلم است. اگر چارلی اتاق را ترک نمیکرد ترزا از پنجره خود را به پایین نمیانداخت و او بعد از این ماجرا انسان دیگری با نام چارلی کوهلر نمیشد (قبل از این نام اصلیاش ادوارد سارایان را دارد) و اگر فیدو (برادر کوچک چارلی) در انتهای فیلم از دست گانگسترها نمیگریخت و این شیطنت را انجام نمیداد هیچگاه لنا با گلوله تبهکاران از پا در نمیآمد. تروفو در اینجا قدرت سرنوشت و تقدیر را بلامنازع میداند و نوعی جبر را در ذهن متبادر میسازد. شخصیت دوم ادوارد نیز بر پایه این جبر شکل میگیرد.
فیلم به پیانیست شلیک کن از نظر بصری نیز چشمگیر است. نورپردازی های شدید موضعی و حرکت های دوربین و دوربین روی شانه فیلم را غنای بیشتری میبخشند. این فیلم رمانی است تصویری درباره همه چیز و هیچ چیز. نمی توان آنرا جرء ژانر خاصی دانست، در این فیلم همه چیز میبینیم؛ عشق، وفاداری، صداقت، مقاومت، غریزه و هرآن چیزی که به انسان تعلق دارد. فیلم قرار نیست یک داستان هفتتیر کشی را تعریف کند، همچنین قصد ندارد یک داستان عاشقانه را به تصویر بکشد. این فیلم تنها میخواهد انسان را نمایش دهد، انسان را با همه جزئیات وجودیاش. تروفو آدمی را جلوی دوربین برده است و نه قهرمان های گانگستر عاشقپیشه را.
درباره فرانسوا تروفو (François Truffaut)
فرانسوا تروفو، در 6 فوریه 1932، در پاریس به دنیا آمد. در 14 سالگی مدرسه را رها کرد و به عنوان کارگر مشغول کار شد. در سال 1947 در یک باشگاه نمایش فیلم با آندره بازن آشنا شد. در سال 1953 اولین نقد سینمایی خود را در مجله «کایه دو سینما» چاپ کرد. در سال 1954 اولین فیلم کوتاه خود را کارگردانی نمود. اولین فیلم های وی ادای دین به فیلمساز محبوب اش ژان رنوار بود که خود را شاگرد او می دانست. تروفو همچنین علاقه ای ویژه به آلفرد هیچکاک داشت و دسته ای از فیلم های او معروف به فیلم های هیچکاکی اش می باشند. تروفو در سال 1959، اولین فیلم بلند سینمایی خود با عنوان چهارصد ضربه را کارگردانی نمود. این فیلم به نوعی اتوبیوگرافی خود فیلمساز بود. چهارصدضربه نامزدی جایزه اسکار در رشته بهترین فیلمنامه را برای تروفو به ارمغان آورد. به پیانیست شلیک کنید 1960، ژول و ژیم 1962، پوست لطیف 1964، فارنهایت 451 1966، عروس سیاه پوش 1967، بوسههای دردکی 1968، افسونگر می سی سی پی 1968، کودک وحشی 1969، دختر زیبایی مثل من 1972، داستان آدل. هـ 1975، مردی که زنان را دوست داشت 1977، اتاق سبز 1978، زنی در همسایگی 1981 و بالاخره یکشنبه 1983 از جمله فیلم های این کارگردان شهیر فرانسوی می باشند. تروفو علاقه خاصی به هیچکاک داشت و کتاب خود با عنوان «سینما به روایت هیچکاک» شامل گفت وگوی مفصل اش با هیچکاک را، در سال 1966منتشر کرد. از فیلم های آخر تروفو تنها آخرین مترو 1980، به موفقیت بین المللی دست یافت، با این همه وی مشهورترین کارگردان موج نو سینمای فرانسه باقی ماند. وی روز 21 اکتبر 1984 درگذشت.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|