پرده سینما

دوست دارم، دوست ندارم

لوییس بونوئل

 

  


 

 







 ترجمه: علی امینی نجفی


لوییس بونوئل در سال های جوانیدر دوره سوررئالیسم ما عادت داشتیم كه میان خوب و بد، درست و نادرست یا زشت و زیبا خط قاطعی بكشیم. كتاب هایی بود كه باید حتما می خواندیم و كتابهایی بود كه نبایدمی خواندیم. كارهایی بود كه باید می كردیم و كارهایی كه نباید هرگز می كردیم. حالا در این فصل از كتاب كه قصد دارم از علایق و سلایق، از دلخوشی ها و بیزاری های خودم حرف بزنم، به یاد آن بازی قدیمی افتاده ام. در اینجا قلم را به دست تصادف می سپارم و تنها از میل و ذوق خودم پیروی می كنم. به شما هم توصیه می كنم یك وقتی همین كار را انجام بدهید.

 

كتاب «خاطراتی از حشر ه شناسی» نوشته فابر[1] را خیلی دوست دارم. كتابی بی نظیر است كه در آن شور مشاهده و عشق بی كران به موجودات زنده به مراتب از تورات بالاتر می رود. قدیم ها می گفتم كه اگر قرار باشد به جزیره ای متروك بروم، این تنها كتابی است كه با خود می برم، اما حالا تغییر عقیده داده ام: هیچ كتابی با خود نخواهم برد.

 

 

 

ماركی دو ساد را همیشه دوست داشتم. وقتی برای اولین بار در بیست و پنج سالگی در پاریس آثارش را خواندم برایم حتی بیش از نظریات داروین تكان دهنده بود. كتاب «صد و بیست روز سودوم»[2] برای اولین بار در تیراژی بسیار محدود در برلین منتشر شد. یك روز نسخه ای از این كتاب را نزد رولان توال دیدم كه با روبر دسنوس[3]  به دیدنش رفته بودیم. این كتاب نایاب دست به دست گشته بود، مارسل پروست و خیلی های دیگر آن را خوانده بودند. من هم آن را قرض گرفتم و خواندم. تا آن موقع هیچ چیز از ساد نمی دانستم. با خواندن این كتاب سخت یكه خوردم. در دانشگاه مادرید ما را با همه شاهكارهای ادبی جهان آشنا كرده بودند: از كاموئس[4]  تا دانته، از هومر تا سروانتس. پس چرا از این اثر چیزی به ما نگفته بودند؟ این كتاب جامعه را از همه جوانب و با ژرف بینی فراوان بررسی می كرد و طرح فرهنگی تازه ای ارائه می داد. آن روز به كشف دردناكی رسیدم: دانشگاه ما را گول زده بود. آن «شاهكارهای ادبی» ناگهان تمام ارزش و گیرایی خود را از دست دادند. سعی كردم «كمدی الهی» را دوباره بخوانم. دیدم كه جنبه شعری آن از هر كتابی، حتی از تورات هم ضعیف تر است. وقتی كمدی الهی چنین باشد، دیگر از لوسیاد[5]  و اورشلیم آزاد[6]  چه انتظاری باید داشت؟ به خود گفتم كه قبل از هر چیز باید مطاله آثار ساد را به ما توصیه می كردند، اما به جای آن چه اباطیلی به خوردمان دادند! بی درنگ بر آن شدم كه تمام آثار ساد را بخوانم. اما كتاب های او ممنوع بود و از همان قرن هجدهم دیگر تجدید چاپ نشده بود. به راهنمایی برتون و الوار به یك كتابفروشی در خیابان بناپارت رفتم، صاحب مغازه اسم مرا در لیست خود وارد كرد تا رمان «ژوستین» را برایم تهیه كند، اما هرگز به عهد خود وفا نكرد. در عوض دس تنوشته اصلی «صد و بیست روز سودوم» به دستم افتاد و چیزی نمانده بود كه آن را بخرم، اما آن طومار قطور بالاخره نصیب خانواده نوآی شد.

 

 

از دوستانم كتاب «فلسفه در اتاق خواب»[7] را قرض گرفتم و خواندم و خیلی لذت بردم؛ و بعد كتاب های دیگری از راه رسیدند: «گفتگوی كشیش با مرد محتضر»، «ژوستین و ژولیت». در این كتاب آخر به ویژه از صحنه ملاقات ژولیت با پاپ كیف كردم كه پاپ بی ایمانی خود را رو می كند. در ضمن نوه ای هم به اسم ژولیت دارم، اما نه من بلكه پسرم ژان لویی برای این نا مگذاری مسئول است.

زدن تیغ به چشم در فیلم سگ آندلسی. آیا این از علاقه بونوئل به مارکی دو ساد سرچشمه نمی گرفت؟برتون و رنه كرول هر كدام نسخه ای از كتاب ژوستین داشتند. وقتی خبر خودكشی كرول پخش شد، دالی اولین كسی بود كه در خانه او حضور یافت، و پس از او آندره برتون بود كه پیش از سایر اعضای گروه به آنجا رسید. چند ساعت بعد خانمی از دوستان كرول از لندن با هواپیما وارد شد و او بود كه در آن گیرودار متوجه شد كه كتاب «ژوستین» از كتابخانه كرول ناپدید شده است. یك نفر كتاب را دزدیده بود. دالی؟ غیرممكن است. برتون؟ محال است، چون خودش كتاب را داشت. به هرحال یكی از نزدیكان كرول كه با كتابخانه او آشنایی كامل داشت كتاب را كش رفت و تا امروز هم قسر در رفته است.

از خواندن وصیت نامه ساد هم خیلی لذت بردم. او درخواست می كند كه جسدش را آتش بزنند و خاكسترش را دور بریزند. بشریت باید تمام آثار و حتی نام او را فراموش كند. كاش من هم می توانستم درباره خودم چنین وصیتی بكنم. این مراسم بزرگداشت و بناهای یادبودی كه برای بزرگان برپا می شود كاری بیهوده و خطرناك است. آخر این كارها به چه درد می خورد؟ زنده باد فراموشی! هیچ مقامی بالاتر از نیستی وجود ندارد.

هر چیزی زمانی دارد و عشق و علاقه من هم به ساد كهنه شده است، اما هرگز نقش او را در تحول جهان بینی ام از یاد نمی برم. او زندگی مرا زیر و رو كرد. وقتی فیلم عصر طلایی به همراه نقل قول هایی از ساد به نمایش در آمد، موریس هن[8]  مقاله ای علیه من نوشت و ادعا كرد كه اگر ماركی مقدس زنده بود، با فیلم من مخالفت می كرد، زیرا او برخلاف من، نه تنها با مسیحیت بلكه اصولا با هر دینی مخالف بود. به او جواب دادم كه كار من فیلم ساختن است و نه پاسداری از عقاید یك نویسنده مرده.

 

ریشارد واگنر را دوست دارم و موسیقی او را خوب می شناسم. در بسیاری از كارهایم، از اولین فیلم یعنی سگ اندلسی تا آخرین فیلم یعنی موضوع مبهم هوس، موسیقی واگنر را به كار برده ام. این آخر عمری یكی از غم و غصه های بزرگ من این است كه دیگر نمی توانم موسیقی گوش كنم. شاید بیش از بیست سال است كه گوشم نمی تواند نت های موسیقی را از هم تفكیك كند. درست مثل متنی كه حروف آن درهم ریخته و ناخوانا شده باشد. اگر معجز های روی می داد و شنوایی ام برمی گشت، از عذاب پیری نجات پیدا می كردم. موسیقی می توانست مثل مخدری ملایم مرا با مهر و رافت به دست مرگ بسپارد. اما حالا هیچ چاره ای برایم باقی نمانده جز آنكه بروم به زیارت قدیسه لورد!

 

 

در جوانی ویولن و بعدها در پاریس بانجو می نواختم. بتهوفن، سزار فرانك، روبرت شومان، كلود دبوسی و خیلی های دیگر را دوست دارم. در روزگار ما رابطه با موسیقی چیز دیگری بود: در اسپانیا وقتی می شنیدیم اركستر سمفونیك مادرید، كه اعتبار بالایی داشت، برای اجرای برنامه به ساراگوسا می آید، از چند ماه قبل با شوق و هیجانی توصیف ناپذیر انتظار می كشیدیم. از پیش خودمان را برای هر برنامه ای آماده می كردیم و آهنگ های آن را به خاطر می سپردیم. بالاخره شب كنسرت فرا می رسید و ما در لذت غرق می شدیم. امروزه می توان تنها با فشار دادن یك دكمه بهترین موزیك های دنیا را به خانه آورد. برای من روشن است كه ما در این میان چیزی را از دست داد هایم، اما به جای آن چه چیزی به دست آورده ایم؟به نظر من برای رسیدن به زیبایی همیشه سه چیز لازم است: امید، مبارزه و پیروزی.

 

صدای باران را دوست دارمدوست دارم سر موقع غذا بخورم. شب ها زود می خوابم و صبح ها هم زود بیدار می شوم. از این نظر اصلا به اسپانیایی ها شباهت ندارم.

 

 

 

از شمال، سرما و باران لذت می برم. از این جهت اسپانیایی هستم و چون در منطقه خشكی دنیا آمده ام برایم هیچ چیز از چشم انداز گسترده جنگل های مرطوب و مه آلود زیباتر نیست. همان طور كه قبلا گفتم وقتی تابستان ها با خانواد هام به سان سباستین در شمالی ترین نقطه اسپانیا می رفتیم، از تماشای سرخس ها و شاخسارهای خزه بسته سیر نمی شدم.

 

 

 

كشورهای اسكاندیناوی را دوست دارم، هرچند كه چیز زیادی درباره آنها نمی دانم. روسیه را هم دوست دارم. در هفت سالگی داستانی چند صفحه ای نوشته بودم كه ماجرای آن در قطار راه آهن سیبری روی می داد كه از میان استپ های برف پوش عبور می كرد.

 

 

 

صدای باران را دوست دارم. یكی از زیباترین صداهایی است كه به خاطرم مانده است. هنوز هم گاهی با سمعك به صدای باران گوش می دهم، اما به زیبایی ترنم طبیعی آن نیست. ملت های بزرگ از باران زاده شده اند.

 

 

 

سرما را واقعا دوست دارم. در سراسر جوانی حتی شدیدترین زمستان ها را با یك لا پیراهن و كتی ساده سر می كردم. سرما به بدنم فشار م یآورد، اما مقاومت می كردم و از همین لذت می بردم. دوستانم مرا بی پالتو لقب داده بودند. یك بار لخت و عور وسط برف ایستادم و دوستانم از من عكس گرفتند. روزی در یكی از زمستان های سخت پاریس كه رودخانه سن یخ زده بود، به دنبال دوستم خوان ویسنس كه از مادرید وارد می شد، به ایستگاه قطار اورسی رفتم. هوا به قدری سرد بود كه من برای گرم كردن خودم روی سكوی ایستگاه می دویدم. عاقبت سینه پهلوی بدی كردم و وقتی از بستر بلند شدم، اولین لباسهای گرم زندگی ام را خریدم.

 

 

در سال های دهه 1930 زمستان ها با پپین بلو و دوست دیگری به نام لوئیس سالیناس كه سروان توپخانه بود به كوهستان گواداراما می رفتیم. در واقع هدف ما ورزش و كوهنوردی نبود. تا می رسیدیم صاف به درون پناهگاهی می خزیدیم، آتش بزرگی درست می كردیم و بساط عیش و نوش راه می انداختیم. گاهی هم برای هواخوری چند دقیق های از اتراق گاه بیرون می رفتیم. دور سر و گردنمان از آن شالهای بزرگی می پیچیدیم كه فرناندو ری در فیلم تریستانا تا بالای دماغش را با آن می پوشاند. ورزشكاران واقعی با تحقیر و تمسخر به ما نگاه می كردند.

 

مناطق گرمسیر را دوست ندارم و این نتیجه منطقی عشق من به سرماست. این كه حالا در مكزیك زندگی می كنم یك تصادف محض است. از بیابان و شن زار، از تمدن های عربی، هندی و به خصوص ژاپنی هیچ خوشم نمی آید. در این مورد گویا از گرایش زمانه دور مانده ام. در واقع تنها با تمدن یونانی/رمی/ مسیحی كه در دامن آن بزرگ شد هام احساس راحتی می كنم.

 

 

 

از سفرنامه هایی كه سیاحان انگلیسی و فرانسوی در قرن های هجدهم و نوزدهم درباره اسپانیا نوشته اند خیلی لذت می برم. حالا كه صحبت به اسپانیا كشید باید بگویم كه از رمان های پرماجرای بازاری[9] هم خیلی خوشم می آید: به خصوص از رمان «عصاكش تورمس»[10] و رمان «كلاهبردار»[11] نوشته كه ودو[12] «ژیل بلاس» نوشته لوساژ را هم دوست دارم. با این كه اصل این رمان فرانسوی است، اما با ترجمه فوق العاد های كه كشیش ایسلا[13] در قرن هجدهم از آن به دست داده، یك اثر اسپانیایی شده است. به نظر من این رمان تصویر درخشانی از اسپانیا عرضه كرده است. دستكم ده بار آن را خوانده ام.

 

 

 

خورخه لوییس بورخس. نویسنده نابینایی که بونوئل اصلاً از او خوشش نمی آید!از كورها زیاد خوشم نمی آید. از بیشتر كرها هم همین طور. یك بار در مكزیكو دو مرد كور دیدم كه كنار هم نشسته بودند و یكی داشت با دست نفر دوم را ارضا می كرد. از دیدن این صحنه سخت یكه خوردم. بعضی ها عقیده دارند كه كورها از كرها خوشبخت ترند، اما من باور نمی كنم. در اسپانیا با كور فوق العاده ای آشنا بودم به اسم لاس هراس.[14] او در هجده سالگی بینایی خود را از دست داده و به همین خاطر چند بار دست به خودكشی زده بود. پدر و مادرش به ناچار پنجره اتاقش را میخكوب كرده بودند. لاس هراس به تدریج به وضع تازه خود خو گرفت. در سال های 1920 اغلب او را در مادرید می دیدم كه هر هفته به كافه پومبو كه پاتوغ گومس دلاسرنا بود می آمد. خودش هم اهل قلم بود و شب ها با ما بیرون می آمد. یك بار كه در پاریس در میدان سوربن زندگی می كردم صبح زود زنگ خانه را شنیدم. در را كه باز كردم از دیدن لاس هراس دهانم باز ماند. او را به داخل خانه بردم. گفت كه تك و تنها برای كسب و كار به پاریس آمده است. فرانسه را هم افتضاح حرف می زد. او را به ایستگاه اتوبوس رساندم، سوار شد و رفت. یكه و تنها در شهری كه نه آن را می شناخت و نه می توانست آن را ببیند. حیرت انگیز بود. چه كور معركه ای!

 

 

از میان كورهای دنیا از یكی كه اصلا خوشم نمی آید خورخه لوئیس بورخس است. البته او بی تردید نویسنده خوبی است، اما نویسنده خوب در دنیا فراوان است. وآنگهی من به هیچ كس فقط به خاطر اینكه نویسنده خوبی است، احترام نمی گذارم. برای من انسانها باید فضایل دیگری داشته باشند. شصت سال پیش دو سه بار بورخس را دیدم و به نظرم خودپسند و از خودراضی آمد. در حرف ها و حالت های او نوعی خودنمایی و فضل فروشی احساس كردم. از لحن ارتجاعی برخی از آرا و عقاید او و همچنین از ضدیت او با اسپانیا خوشم نمی آید. بورخس مثل خیلی از كورها سخنران خوبی است و دیدم كه در صحبت با روزنامه نویس ها مدام به جایزه نوبل گریز می زند. كاملا آشكار است كه همیشه در آرزوی این جایزه بوده است.

 

در عوض به ژان پل سارتر احترام می گذارم. وقتی او جایزه نوبل را رد كرد، عمیقا تحت تأثیر قرار گرفتم. همین كه خبر را در روزنامه خواندم فوری تلگرام تبریكی برایش فرستادم. این احتمال وجود دارد كه اگر امروز با بورخس روبرو شوم، درباره او جور دیگری نظر بدهم. نمی توانم از كورها حرف بزنم و جمله ای از بنژامن پره را به یاد نیاورم. حرف او را مثل خیلی چیزهای دیگر صرفا از حافظه نقل می كنم. پره گفته است: «آیا مورتادلا را كورها درست نكرده اند؟» به نظر من این حرف حقیقتی ناب را بیان می كند. البته بعضی ها ممكن است بین كورها و مورتادلا هیچ رابطه ای نبینند، اما به نظر من این سخن نمونه ای از پیامی یكسره غیرعقلانی است كه به نحوی اسرارآمیز نور حقیقت بر آن تابیده است.

 

 

 

از گنده گویی و فضل فروشی خیلی بدم می آید. گاهی از خواندن بعضی از مقالات ماهنامه «كایه دوسینما» از خنده روده بر می شوم. یك بار به عنوان رئیس افتخاری «مركز مطالعات سینمایی» كه در واقع دانشكده فیلم سازی مكزیك است، به آنجا دعوت شده بودم. چهار پنج استاد دانشكده را به من معرفی كردند كه یكی از آنها جوانی شیك و آراسته بود كه از كمرویی سرخ شده بود. وقتی از او پرسیدم چه درسی می دهد، جواب داد: «نشانه شناسی تصاویر مرتعش». می توانستم در جا او را بكشم.گنده گویی و مغلق نویسی یك پدیده خالص پاریسی است كه با ورود به كشورهای عقب مانده، زیان های بزرگی بار آورده است. این را نمونه روشنی از استعمار فرهنگی می دانم.

 

 

 

از جان استاین بك تا سرحد مرگ متنفرم؛ به ویژه به خاطر مقاله ای كه در دیدارش از پاریس نوشته بود. در مقاله با لحنی بسیار جدی شرح می داد كه پسربچه ای را دیده كه هنگام عبور از برابر كاخ الیزه با نان فرانسوی كه در دست داشته، «پیش فنگ» كرده است. آقای استاین بک حركت پسرك فرانسوی را «تكان دهنده» توصیف كرده بود. از خواندن این مقاله داشتم از عصبانیت دیوانه می شدم. آخر آدم چقدر می تواند بی شرم باشد؟ استاین بك بدون قدرت توپ های آمریكایی به هیچ جا نمی رسید. دوس پاسوس و همینگوی هم همین طور. اگر آنها در پاراگوئه یا تركیه دنیا آمده بودند، كی كتابهاشان را می خواند؟ این قدرت آمریكاست كه از آنها نویسندگان بزرگی ساخته است. رمان نویس ما گالدوس اغلب با داستایفسكی پهلو می زند، اما خارج از اسپانیا كی اسم او را شنیده است؟

 

 

 

هنر رومی و گوتیك را دوست دارم، به ویژه كلیساهای سگوویا و تولدو كه برای خود دنیای زنده كاملی هستند. در كلیساهای جامع فرانسه غیر از زیبایی بی روح فرمهای معماری چیزی نمی بینیم، درحالی كه در كلیساهای اسپانیا آرایش و تزئینات سرستون ها خیره كننده است. چشم انداز گسترده ای با انشعابات فراوان در برابرمان باز می شود كه نگاه بیننده در پیچ و خم های بی كران و باروك وار آن گم می شود.

 

 

صومعهصومعه ها را دوست دارم و به دیر «ال پولار» علاقه ای خاص دارم. از میان جاهای خاطره انگیزی كه دیده ام، همیشه نسبت به این دیر در خود كشش ویژه ای احساس كرده ام. یك بار كه با ژان كلود كاریر برای نوشتن فیلمنامه به ال پولار رفته بودیم، هر روز عصر سری به دیر آنجا می زدیم. این صومعه یك بنای گوتیك بزرگ و بدون ستون است كه از چند عمارت همسان تشكیل شده كه پنجره های قوسی و بلندشان با دریچه های چوبی بسته می شود. بام عمارت با سفال رومی پوشیده شده، چارچوب پنجره ها پوسیده و روی دیوارهای آن علف سبز شده است. در این فضا سكون دوران های گذشته حاكم است. در وسط صومعه روی یك سكوی كوچك و سنگفرش ساعتی قمری وجود دارد. به گفته راهبان دیر این ساعت پدیده ای نادر و نشانه ایست از شب های بسیار صاف و روشن آن حوالی. در میان سروهای كهنسال پرچینی قدیمی دیده می شود، و سه قبر كه نگاه زایران را به خود می كشند:

قبر اول كه از دو قبر دیگر مجلل تر است، به یكی از اولیای صومعه تعلق دارد كه در قرن شانزدهم زندگی می كرده، و بی شک كراماتی هم به او نسبت داده شده است.

در قبر دوم دو زن آرمیده اند: مادر و دختری كه طی سانحه اتومبیل در همان حوالی جان باختند و چون كسی به دنبالشان نیامد، آنها را در صومعه به خاك سپردند.

روی قبر سوم را سنگ گور خیلی ساده ای پوشانده كه روی آن علف خشك روییده و بر آن اسمی آمریكایی حك شده است. به گفته راهبان دیر صاحب این گور در زمان بمباران اتمی هیروشیما یكی از مشاوران ترومن رئیس جمهور بوده است. او هم مثل خلبان آن بم بافكن مربوطه و خیلی های دیگر كه در آن عملیات شركت داشتند، به بیماری روانی دچار شد. كار و زندگی خود را رها كرد، از وطن خود گریخت و چند سالی را در مراكش گذراند. سپس از آنجا به اسپانیا آمد. شبی از شب ها در این صومعه را كوبید. راهبان از این مرد خسته و درمانده پرستاری كردند. مرد آمریكایی یک هفته بعد درگذشت و همان جا دفن شد.

یك بار كه در هتلی نزدیك صومعه اقامت داشتم، راهبان دیر من و كاریر را به ناهار دعوت كردند و ما در غذاخوری بزرگ دیر ناهار خوبی از گوشت بره و سیب زمینی خوردیم. پیش از صرف غذا یكی از راهبان فرقه بندیكت چند آیه از انجیل قرائت كرد. موقع خوردن كسی نباید حرف می زد. اما سپس به اتاق دیگری رفتیم كه در آن تلویزیون بود و موقع صرف قهوه و كاكائو از هر دری حرف زدیم. راهبان كه زندگی خیلی ساده ای داشتند در صومعه پنیر و جین درست می كردند. البته جین را مخفیانه تولید می كردند و گرنه باید برای آن مالیات می پرداختند. آنها روزهای یكشنبه محصولات دیر را در كنار كارت پستالها و عصاهای كنده كاری شده به زایران می فروختند. مرشد پیر صومعه از شهرت كفرآمیز فیلم های من چیزكی به گوشش خورده بود، اما تمام وقت فقط لبخند بر لب داشت و كمابیش با پوزش اعتراف كرد كه در طول زندگی به سینما قدم نگذاشته است.

 

از عکاسان مطبوعات نفرت دارماز عكاسان مطبوعات نفرت دارم. یك بار كه در نزدیكی صومعه ال پولار قدم می زدم دو عكاس به معنای واقعی كلمه مرا به ستوه آوردند. من دلم می خواست تنها باشم اما آنها دور و برم جست و خیز می كردند و یك ریز از من عكس می گرفتند. متأسفانه پیرتر از آن بودم كه بتوانم حسابشان را برسم. تأسف می خوردم كه چرا اسلحه همراهم نیست.

 

 

 

از وقت شناسی خوشم می آید. این حساسیتی است كه تقریبا بیمارگون شده است. در طول زندگی حتی یك مورد به خاطر ندارم كه دیرتر از موعد به جایی رسیده باشم. گاهی كه زودتر به سر قرار می رسم، كمی قدم می زنم و بعد به موقع به محل قرار می روم.

 

 

از عنكبوت هم خوشم می آید و هم بدم می آید. با خواهران و برادارانم نسبت به عنكبوت احساسات مشابهی داریم كه مخلوطی است از علاقه و نفرت. در دیدارهای خانوادگی می نشینیم و ساعت ها درباره عنكبوت حرف می زنیم و داستان هایی به هم می بافیم كه مو به تن آدم سیخ می كند.

 

شیفته بار و مشروب و توتون هستم. اما این مبحث چنان اهمیتی برایم دارد كه فصل خاصی از این كتاب را به آن اختصاص داد ه ام.

 

 

 

از شلوغی بدم می آید؛ و شلوغی برای من یعنی هر جمعی كه از شش نفر بیشتر باشد. عكس معروفی از ویجی[15] را به خاطر می آورم كه یكشنبه ای را در سواحل جزیره ایسلند نشان می دهد. از دیدن چنین مناظری كه برایم رازی حقیقی هستند، تنم به لرزه می افتد.

 

 

 

از ابزارهای كوچك و ظریف مثل انبردست، قیچی، ذره بین و پیچ گوشتی خوشم می آید. تعدادی از آنها را مثل مسواک به همه جا با خودم می برم. در كشوی میزم از آنها به دقت نگه داری می كنم و گاهی به كارشان می برم.

 

 

 

كارگران را دوست دارم. مهارت و ورزیدگی آنها را دوست دارم و به آن رشك می برم.

 

 

 

از فیلم های راههای افتخار ساخته استنلی كوبریك، رم ساخته فدریكو فلینی، رزمناو پوتمكین به كارگردانی آیزنشتاین، فیلم سور چرانی ساخته ماركو فرری كه بنای یادبودی است بر عیاشی ها و گوشت خواری های دردناك ما، از فیلم گوپی سرخ دست[16] ساخته ژاك بكر و بازی های ممنوع اثر رنه كلمان خوشم می آید. همان طور كه قبلا گفتم فیلم های اولیه فریتس لانگ را خیلی دوست دارم. از باستر كیتون و براداران ماركس هم لذت می برم. فیلم دست نوشته ای از ساراگوسا[17] را كه هاس[18] بر پایه رمانی از پوتوسكی[19] ساخته است خیلی دوست دارم. این فیلم از آثار معدودی است كه آن را سه بار دیده ام و نسخه ای از آن را از طریق مبادله با فیلم شمعون صحرا تهیه كردم و به مكزیك آوردم.

 

 

 

فیلم راههای افتخار استنلی کوبریک را دوست دارمفیلم های قبل از جنگ ژان رنوار و پرسونا ساخته اینگمار برگمن را خیلی دوست دارم. از فیلم های فلینی، از فیلم جاده، شب های كابیریا و زندگی شیرین خوشم می آید. متأسفانه فیلم ولگردها[20] را ندیده ام، اما فیلم كازانووا را نتوانستم تا آخر تحمل كنم و ناچار شدم از سینما بیرون بزنم.

 

 

 

از فیلم های واكسی و اومبرتو د ساخته ویتوریو دسیكا خوشم می آید. دسیكا در فیلم دزد دوچرخه موفق شده از یك وسیله نقلیه یك هنرپیشه بیرون بیاورد. دسیكا را خوب می شناختم و خود را به او خیلی نزدیك احساس می كردم.

 

 

آثار اریك فون اشتروهایم و یوزف فون اشترن برگ را دوست دارم. از فیلم دنیای تبهکاران[21] خیلی خوشم آمده بود.

از فیلم از اینجا تا ابدیت[22] خیلی بدم آمد؛ به نظر من یك ملودرام ناسیونالیستی و جنگ طلبانه بود كه بی جهت سروصدای زیادی به پا كرد.

 

آندره وایدا[23] و فیلم های او را دوست دارم. خود او را هرگز ندیده ام اما سال ها پیش در فستیوال كن گفته بود كه فیلم های من او را به فیلم سازی سوق داده است. این گفته یادآور تأثیری است كه فیلم های اولیه فریتس لانگ در رشد هنری من داشت. در این تأثیرات پیوسته و پنهان، كه از فیلمی به فیلم دیگر و از كشوری به كشوری دیگر سرایت می كند، چیزی جالب و تكان دهنده وجود دارد. یك بار از وایدا كارت پستالی دریافت كردم كه آن را با عبارت مرید شما امضا كرده بود، و این مرا بیشتر تحت تأثیر قرار داد وقتی از او فیلم هایی دیدم كه واقعاً فوق العاده بودند.

 

 

 

فیلم تصویر جنی با بازی جنیفر جونز شاعرانه ی رمزآمیزی است که ناشناخته باقی مانده استفیلم مانون اثر هانری ژرژ كلوزو[24] و آتلانت ساخته ژان ویگو[25] را دوست دارم. ویگو را موقع كارگردانی یكی از فیلم هایش دیده بودم. هنوز به خوبی به خاطر دارم كه بسیار لاغر و جوان بود و بی نهایت مهربان.

 

 

 

از میان فیلم های موردعلاقه ام باید چند فیلم دیگر هم اسم ببرم: فیلم انگلیسی مرده شب[26] كه آمیزه ظریفی از چند داستان ترسناك بود؛ فیلم سایه های سفید بر فراز دریاهای جنوب[27] كه آن را بر فیلم تابو اثر مورناو ترجیح می دهم؛ فیلم تصویر جنی[28]  با بازیگری جنیفر جونز[29] اثر شاعرانه رمزآمیزی است كه ناشناخته مانده است. یك بار كه به مناسبتی از این فیلم تعریف كردم، دیوید سلزنیک[30] نامه تشكرآمیزی برایم فرستاد.

 

 

 

از فیلم رم شهر بی دفاع بدم می آید. به نظرم آن تقابل سطحی میان كشیش شكنجه دیده و افسر نازی كه در اتاق بغلی نشسته و زنی را روی زانوی خود نشانده و شامپانی می خورد، تهوع آور است.

 

 

 

در فیلم مویه بر یك راهزن[31] به كارگردانی كارلوس سائورا نقش یك جلاد را بازی كرده ام. سائورا مثل من اهل منطقه آراگون است و از قدیم او را می شناسم. از آثار او از فیلم های شكار[32] و دخترعمه آنخلیكا[33]  خوشم می آید. فیلم های قبلی او، به استثنای چندتایی از جمله تغذیه كلاغ ها[34] را می پسندم. دو سه فیلم آخر او را ندیده ام. من دیگر اصلا به سینما نمی روم.

 

 

 

از فیلم گنج های سیرامادره كه جان هوستون[35] آن را در نزدیكی سان خوزه پوروآ ساخته است خوشم می آید. هوستون سینماگری درخشان و انسانی نیكدل است. تا حد زیادی به خاطر تلاش های او بود كه فیلم نازارین در جشنواره كن به نمایش در آمد. او فیلم را در مكزیك دید و بعد نصف روز وقت گذاشت تا با فرانسه تلفنی تماس گرفت و با گردانندگان جشنواره صحبت كرد. این لطف او را هرگز فراموش نمی كنم.

 

 

 

راه های مخفی، كتابخانه های ساكت و خاموش، پلكانهای تودرتو و گنجینه های پنهان را دوست دارم. در خانه یك گنجینه دارم اما جای آن را نمی گویم.

 

 

از اسلحه و تیراندازی خوشم می آید 

از اسلحه و تیراندازی خوشم می آید. در طول زندگی روی هم شصت و پنج تفنگ و تپانچه جمع كرده بودم كه بیشترشان را در سال 1964 فروختم. چون یقین داشتم كه همان سال می میرم. در هر جایی تیراندازی می كردم، حتی توی دفتر كارم. روی یكی از قفسه های كتاب هدفی فلزی قرار می دادم و به آن شلیك می كردم. اما تیراندازی در فضای بسته كار درستی نیست. من در ساراگوسا یك گوشم را روی این كار گذاشتم. شگرد ویژه من در تیراندازی این بود كه چند قدم به جلو بردارم، سپس ناگهان به عقب برگردم و با رولور به هدف معینی شلیك كنم. یك كمی شبیه فیلم های وسترن.

 

 

 

از عصا خوشم می آید و چندتایی دارم. از پیاده روی با عصا احساس اطمینان بیشتری می كنم.

 

 

 

از آمار بدم می آید. این یكی از بدترین آفت های دنیای ماست. در روزنامه ها به ندرت صفحه ای پیدا می شود كه در آن ارقام و آمار نباشد، و تازه مطمئن باشید كه همه آنها هم غلط هستند. از علایم اختصاری هم خوشم نمی آید. این هم یك بیماری جوامع مدرن و به ویژه آمریكاست. در متون قرن نوزدهم هیچ نشانی از این علایم وجود ندارد.

 

 

 

به مار و به خصوص موش علاقه دارم. غیر از این چند سال آخر همیشه موش نگه می داشتم. آنها را رام می كردم و یك تكه از دمشان را می چیدم (دم موش چیز نفرت انگیزی ست). موش حیوانی پرشور و ملوس است. یك بار كه در مكزیكو موش هایم از چهل تا بیشتر شده بود، همه را به كوهستان بردم و رها كردم.

 

 

 

راه های مخفی، كتابخانه های ساكت و خاموش، پلكانهای تودرتو و گنجینه های پنهان را دوست دارم. در خانه یك گنجینه دارم اما جای آن را نمی گویم.از كالبدشكافی جانوران نفرت دارم. یك بار در دوران دانشجویی باید قورباغه زنده ای را به صلیب می كشیدم، شكمش را با تیغ می دریدم و ضربان قلبش را تماشا می كردم. این تجربه را كه هیچ فایده ای هم نداشت، هرگز فراموش نكردم و تا امروز نتوانسته ام خود را ببخشم. یكی از برادرزاده هایم كه یك عصب شناس سرشناس آمریكایی و كاندیدای جایزه نوبل است، مطالعات خود را به خاطر خودداری از تشریح حیوانات متوقف كرده است. من از صمیم قلب او را تحسین می كنم. گاهی اوقات حال آدم از علم و دانش به هم می خورد.

 

 

 

همیشه دوست دار پرشور ادبیات روسیه بوده ام. زمانی كه در جوانی به پاریس آمدم، آثار روسی را خیلی بهتر از آندره ژید و آندره برتون م یشناختم. میان روسیه و اسپانیا پیوند اسرارآمیزی وجود دارد كه از بالای اروپا، یا شاید هم از پایین آن، می گذرد.

 

 

 

از تماشای اپرا لذت می برم. اولین بار در سیزده سالگی با پدرم به اپرا رفتم. از اپراهای ایتالیایی شروع كردم تا به ریشارد واگنر رسیدم. در فیلم هایم دو بار از آهنگ های اپرا استفاده كرده ام: از «اپرای ریگولتو»[36] در فیلم فراموش شدگان (در فصل مربوط به كیف) و از اپرای توسكا[37] در فیلم تب در الپائو بالا می رود در فصلی از فیلم كه موقعیتی مشابه را نشان می دهد.

 

 

 

از مشاهده پوسترهای تبلیغاتی بالای سر در سینماها به خصوص در اسپانیا به وحشت م یافتم. در این پوسترها گاه چنان خودنمایی وحشتناكی می بینم كه از شرم عرق می ریزم و به سرعت دور می شوم.

 

 

 

شیرینی های خامه ای كه در اسپانیا به آن پاستلاسو[38] می گویند را خیلی دوست دارم. چند بار دلم می خواست در فیلم هایم صحن های با پاستلاسو وارد كنم اما همیشه در آخرین دم منصرف شدم. حیف!

 

 

 

از تبدیل قیافه خیلی خوشم می آید و این علاقه ایست كه از كودكی در من مانده است. در مادرید چند بار با جامه كشیشی به خیابان رفتم؛ اگر گیر می افتادم به پنج سال زندان محكوم می شدم. یك بار هم با سر و وضع كارگری بیرون رفتم و هیچكس متوجه نشد. نادیده گرفته شدن احساس دلچسبی است. در مادرید با یكی از دوستانم خودمان را به شكل آدم های دهاتی و غربتی[39] در می آوردیم. با هم به میكده می رفتیم. من به صاحب مغازه چشمكی می زدم و می گفتم: «یك موز به رفیقم بدهید و تماشا كنید!» دوستم موز را می گرفت و آن را با پوست می خورد. یك بار كه با لباس افسری به خیابان رفته بودم، دو سرباز توپخانه را كه به من سلام نداده بودند توبیخ كردم و آنها را برای نگهبانی فرستادم. یك بار هم با لوركا تبدیل قیافه دادیم و بیرون رفتیم. در خیابان به شاعر جوان و مشهوری برخوردیم كه چندی بعد در اوج جوانی درگذشت. لوركا او را به باد فحش گرفت اما او ما را نشناخت.

 

 

سال ها بعد كه لویی مال برای كارگردانی فیلم زنده باد ماریا به مكزیك آمده بود، یك روز با كلاه گیس به استودیوی فیلم برداری رفتم. آنجا همه مرا به خوبی می شناختند. از كنار مال رد شدم ولی او مرا نشناخت. اصلا از آن جماعت هیچ كس مرا به جا نیاورد، نه تكنیسین هایی كه مرتب با آنها سروكار داشتم، نه ژان مورو كه در فیلم من بازی كرده بود و نه حتی پسرم ژان لویی كه در آن فیلم دستیار لویی مال بود. تبدیل قیافه كار هیجان انگیزی ست كه آن را اكیداً به همه توصیه می كنم. با این كار شما می توانید به طور موقت زندگی دیگری را تجربه كنید. برای مثال اگر شما با قیافه كارگری وارد مغازه ای بشوید، خود به خود ارزان ترین كبریت را به شما می دهند. هیچ كس نوبت شما را رعایت نمی كند. هیچ دختری به شما نگاه نمی اندازد؛ انگار كه اصلا شما از این دنیا نیستید.

 

از ضیافت ها و مراسم توزیع جوایز تا سرحد مرگ بیزارم! بونوئل در فستیوال سن سباستیناز ضیافت ها و مراسم توزیع جوایز تا سرحد مرگ بیزارم. بیشتر وقت ها در این جشن ها ماجراهای مضحكی پیش می آید. برای مثال در سال 1978 وزارت فرهنگ مكزیك به من «مدال ملی هنر» را اعطا كرد كه لوح طلایی بزرگی بود كه اسم مرا به صورت بونوئلوس[40] روی آن حك كرده بودند، كه در اسپانیایی به معنای كلوچه است. اما شب بعد این اشتباه را تصحیح كردند. یك بار در نیویورك در پایان یك ضیافت هولناک، سندی زرنشان را كه به شكل طومار بود به من دادند كه در آن آمده بود كه من بی نهایت به تكامل فرهنگ معاصر خدمت كرده ام، اما آن كلمه را غلط نوشته بودند كه بعد مجبور شدند آن را درست كنند.

 

 

 

گاهی ناچار شده ام خود را در معرض تماشای مردم قرار دهم، و از این بابت بسیار متأسف هستم. برای مثال در فستیوال سان سباستین كه برایم نوعی برنامه بزگداشت ترتیب داده بودند، روی سن رفتم. در همین فستیوال این هانری ژرژ كلوزو بود كه خودنمایی را به اوج رساند. او روزنامه نگاران را دور خود جمع كرد تا تغییر مسلك خود را اعلام كند.

 

 

 

از تكرار منظم چیزها و جاهایی كه برایم آشنا هستند، خوشم می آید. هر بار كه به تولدو یا سگوویا سفر می كنم، به همان مسیرهای همیشگی می روم، به همان جاهای آشنا سر می زنم، همان چیزهای قبلی را تماشا می كنم و همان غذاهای مالوف را می خورم. اگر از من بخواهند كه به جایی دورافتاده مثلا شهر دهلی بروم، حتما دعوت را رد می كنم و می گویم: آخر من ساعت سه بعد از ظهر در دهلی چه كار كنم؟

 

 

 

از شاه ماهی كه به سبك فرانسوی طبخ شده باشد، و از ماهی ساردین به سبكی كه در آراگون در روغن زیتون و سیر و آویشن می خوابانند، لذت می برم. ماهی دودی و خاویار هم دوست دارم. اما به طور كلی در خورد و خوراك ذائق های ساده دارم و زیاد سخت گیر نیستم. از دو تخم مرغ نیمرو با سوسیس اسپانیایی بیشتر از تمام غذاهای دریایی و كباب های شاهانه لذت می برم.

 

 

 

از اخبار و اطلاعات نفرت دارم. در روزگار ما هیچ چیز نگران كننده تر از خواندن یک روزنامه نیست. اگر دیكتاتور بودم همه نشریات را قدغن می كردم و تنها به یك مجله اجازه نشر می دادم، آن هم با سانسور شدید. البته از آزادی بیان و عقاید جلوگیری نمی كردم، اما نشر اخبار را به شدت كنترل می كردم. خبرسازی جراید ابعاد شرم آوری پیدا كرده است. وقتی به تیترهای درشت و تحریک آمیز روزنامه ها نگاه می كنم، كه در مكزیك از همه جا بدتر است، حالم به هم می خورد. تمام این كثافت كاری ها فقط به خاطر آنست كه ورق پاره هاشان را كمی بیشتر بفروشند! همه خبرهاشان هم قلابی و ضد و نقیض است. یک بار در روزهای برگزاری جشنواره كن در روزنامه نیس ماتن خبری خواندم كه لااقل برای من خیلی جالب بود: یك نفر سعی كرده بود یكی از گنبدهای كلیسای سكره كور را در مون مارتر منفجر كند. من كه دلم می خواست بدانم كدام شیر پاك خورد های به این فكر بكر افتاده، چه انگیز های داشته و اهل كجا بوده، فردای آن روز باز همان روزنامه را خریدم، اما كمترین نشانی از خبر دیروز در آن ندیدم. انگار كه سكر هكور ناگهان آب شده و به زمین فرو رفته بود. از آن جریان دیگر هیچ خبری نشد.

 

 

 

«از تماشای حشرات لذت می برم»؛ سگ آندلسیاز تماشای حیوانات، به ویژه حشرات لذت می برم. اما باید بگویم كه فقط رفتار و حركات آنها را دوست دارم، و عملكرد فیزیولوژیك یا جزئیات اندام شناسی آنها برایم جالب نیست.

 

 

 

از اینكه گاهی در جوانی به شكار رفته ام خیلی متأسف هستم.

 

 

 

از آدم های خشك اندیش و متعصب در هر شكل و لباسی بدم می آید. آنها مرا كسل می كنند و به وحشت می اندازند. من به طرز تعصب آمیزی با تعصب مخالف هستم.

 

 

 

با روان شناسی و روان كاوی میانه ای ندارم. البته بعضی از بهترین دوستانم روان كاو هستند و از دیدگاه خودشان فیلم های مرا هم تجزیه و تحلیل كرده اند، اما این به خودشان مربوط است. از طرف دیگر روشن است كه اندیشه ها و مطالعات فروید و كشف شعور ناخودآگاه از دوران جوانی تأثیر عمیقی بر من باقی گذاشته است.با این همه من روان شناسی را آموزه ای بی بنیاد می دانم كه در خلق نمونه های زنده به كلی ناتوان است، و كارایی و اعتبار آن در برابر رفتار متنوع انسان مدام متزلزل می شود. از سوی دیگر به نظر من روان كاوی منحصراً در خدمت درمان طبقه اجتماعی خاصی است كه من كاری به كار آن ندارم. به جای شرح بیشتری در این باب به یك مثال اكتفا می كنم:

 

 

در زمان جنگ جهانی دوم كه در موزه هنر مدرن نیویورك كار م یكردم، یك بار به فكر افتادم كه فیلمی درباره بیماری اسكیزوفرنی بسازم و در آن دلایل، سیر رشد و درمان آن را تشریح كنم. این ایده را با پرفسور شلزینگر[41] كه از دوستداران موزه بود در میان گذاشتم و او گفت: «در شیكاگو انستیتوی روانكاوی فوق العاده ای هست كه سرپرستی آن با دكتر الكساندر[42] است كه شاگرد خود فروید بوده. حاضرم با هم پیش او برویم». بدین ترتیب راهی شیكاگو شدیم. انستیتوی كذایی سه چهار طبقه از عمارتی بزرگ و مجلل را اشغال كرده بود. دكتر الكساندر ما را به حضور پذیرفت و گفت: «امسال اعتبارات مالی ما به پایان رسیده، اما در تلاش هستیم كه اعتبارهای تازه ای كسب كنیم. طرح شما بسیار جالب است. كتابخانه و كارشناسان ما در اختیار شما هستند.»

کارل گوستاو یونگ. او سگ آندلسی را نمونه ای از تجلی جنون جوانی دانسته بود. اما بونوئل میانه ای با روانشناسی و روانکاوی ندارد!از آنجا كه كارل گوستاو یونگ[43] فیلم سگ آندلسی را دیده و آن را نمونه جالبی از تجلی جنون جوانی[44] دانسته بود، به الكساندر پیشنهاد كردم نسخه ای از فیلم را برایش بفرستم تا آن را تماشا كند. او از این پیشنهاد سخت استقبال كرد. در راه كتابخانه انستیتو اشتباهی در دیگری را باز كردم. از لای در اتاق، خانم بسیار ظریفی را دیدم كه روی تخت دراز كشیده بود. روان پزشک او با عصبانیت به طرفم حمله ور شد كه من فوری در را بستم.

از جایی شنیدم كه تنها مردان میلیونر و همسرانشان هستند كه به این انستیتو می روند. مثلا اگر یكی از این علیامخدره ها در باجه بانک اسكناسی كش برود، كارمند بانك اصلا به روی خودش نمی آورد، اما جریان را محرمانه به شوهر خانم اطلاع می دهد و آقا هم خانم را پیش روان كاو می فرستد.

ما برگشتیم به نیویورک. چند روز بعد نام های از دكتر الكساندر دریافت كردیم. او فیلم سگ آندلسی را دیده و درباره آن نوشته بود كه از تماشای آن به وحشت مرگ افتاده است، دقیقا با همین لفظ! در نامه اش اطلاع داده بود كه دیگر حاضر نیست اسم این آقای بونوئل را بشنود.

می خواهم بپرسم كه آیا این زبان علم پزشكی یا روا نشناسی است؟ دیگر چه كسی رغبت می كند زندگی خود را به دست كسانی بسپارد كه از تماشای یك فیلم به وحشت مرگ دچار می شوند؟ آیا چنین رشته ای را با این استادان می توان جدی گرفت؟ معلوم است كه من نتوانستم فیلمی درباره اسكیزوفرنی تهیه كنم.

 

شوریدگی و شیدایی را دوست دارم و می دانم كه از آن بی بهره نیستم، گهگاه اینجا و آنجا هم از آن حرف زده ام. شوریدگی به ما كمك می كند كه به زندگی ادامه دهیم. برای كسانی كه با شوریدگی و سودازدگی آشنا نیستند، سخت متأسفم.

 

 

 

تنهایی را دوست دارم. ویریدیاناتنهایی را دوست دارم، به شرط آنكه هرازگاهی دوستی بیاید تا درباره آن با هم حرف بزنیم.

 

 

 

از كلاه های مكزیكی به شدت بدم می آید. در واقع باید بگویم كه از هر چیز سنتی وقتی به حالت رسمی و نمایشی در بیاید نفرت دارم. برای نمونه اگر یك گاوچران مكزیكی را در مزرعه ببینم از او خوشم می آید، اما اگر او را با كلاه عظیم و جامه زرنگار روی صحنه كاباره ببینم، حالم به هم می خورد. همین را می توانم درباره رقص های بومی منطقه آراگون هم بگویم.

 

 

 

كوتوله ها را دوست دارم و از اعتماد به نفس آنها خوشم می آید. به نظرم باهوش و دوست داشتنی هستند و از كار با آنها در سینما لذت می برم. بیشتر كوتوله ها از وضع خود راضی هستند. كوتوله هایی دیده ام كه به هیچ قیمت حاضر نبودند قد و قامت معمولی پیدا كنند. آنها نیروی جنسی فوق العاده ای دارند. كوتوله ای كه در فیلم نازارین ظاهر می شود، در مكزیكو دو معشوقه داشت كه به نوبت سراغشان می رفت، و هردوی آنها قد و قامت عادی داشتند. برخی از زنان از مردان كوتوله خوششان می آید، شاید به این خاطر كه یك كوتوله می تواند در آن واحد نقش معشوق و فرزند را ایفا كند.

 

 

 

از صحنه و منظره مرگ بدم می آید، اما در عین حال به آن كششی مرموز دارم. مومیایی های گواناخواتو[45] در مكزیك كه به یمن جنس ویژه خاك به طرز عجیبی در گورستان سالم مانده است، مرا عمیقا تحت تأثیر قرار می دهد. ما كراوات ها، دكمه ها و چرك زیر ناخن مرده ها را می بینیم و حس می كنیم می توانیم با دوستی كه پنجاه سال پیش مرده است، حرف بزنیم. پدر یكی از دوستان دوره جوانی ام به نام ارنستو، سرپرست گورستان ساراگوسا بود. در آنجا خیلی از اجساد را روی هم در قبرهای دیواری چیده بودند. یك بار كه در سال 1920 گوركن ها برای باز كردن جا چند قبر را خراب كرده بودند، ارنستو دیده بود كه اسكلت راهبه ای كه هنوز تكه هایی از ردای خود را در بر داشت با اسكلت مرد كولی عصا به دستی هم آغوش شده است. دو جسد به زمین افتاده و باز هم درهم پیچیده باقی مانده بودند.

 

 

 

میان هفت گناه کبیره از حسادت بیش از بقیه بدم می آیداز تبلیغات بیزارم و با تمام وجود از آن فرار می كنم. جامعه ای كه در آن زندگی می كنیم به شدت به تبلیغات آلوده است. لابد حالا می پرسید كه پس چرا به نوشتن این كتاب دست زده ام؟ جوابم قبل از هر چیز این است كه به اصرار دیگران دست به این كار زدم؛ به علاوه شاید این هم یكی از تضادهای فراوانی است كه در طول زندگی با آنها زیسته ام، بدون آنكه سعی كنم آنها را كنار بزنم و چندان آزاری هم از آنها ندیده ام. آنها بخشی از وجودم هستند، بخشی از پیچیدگی های ناشناخته غریزی و اكتسابی من.

 

 

 

از میان هفت گناه كبیره، گناهی كه واقعا از آن بدم می آید حسادت است. گناهان دیگر بیشتر امور شخصی هستند كه به دیگران آزار زیادی نمی رسانند، غیر از شاید خشم، آن هم تنها در برخی موارد. ولی حسادت تنها گناهی است كه ما را به جایی می كشاند كه مرگ دیگران را آرزو كنیم، تنها به این خاطر كه نمی توانیم خوشبختی آنها را ببینیم.

 

 

یک میلیونر را در نظر بگیرید كه در لس آنجلس لم داده و نامه رسان فقیری هر روز برایش روزنامه می آورد. یك روز دیگر از نامه رسان خبری نمی شود. رئیس دفتر آقای میلیونر به او اطلاع می دهد كه نامه رسان در بخت آزمایی ده هزار دلار برنده شده و كار نامه رسانی را كنار گذاشته است.آقای میلیونر چنان كینه ای از نامه رسان به دل می گیرد و به او چنان حسادتی می ورزد كه به خاطر ده هزار دلار مرگ او را آرزو می كند. در اسپانیا حسادت رایج ترین گناه است.

 

سیاست را دوست ندارم. چهل سال است كه از این قلمرو به كلی امید بریده ام. دیگر سیاست را باور ندارم. دو سه سال پیش شعاری كه تظاهركنندگان چپ گرا در خیابان های مادرید حمل می كردند توجهم را جلب كرد، روی آن نوشته بود: زمان مبارزه با فرانكو بهتر بودیم.

 

 

 


 

 

نوشته لوییس بونوئل- ترجمه علی امینی نجفی

 

پانوشت ها

 

 



[1] -دانشمند و نویسنده فرانسوی (1915-1823) J. H. Fabre –

 

[2] - اثر معروف ساد كه پازولینی فیلمی بر Les cent vingt journées de Sodome –

 

 

پایه آن ساخته است.

 

-[3] شاعر فرانسوی (1945-1900)-Robert Desnos –

 

 

 

[4]- شاعر ادبیات كلاسیك پرتغال(1580-1524)  Camoes –

 

 

 

[5]- مجموعه ای از ترانه های كاموئس Les Lusiades -

 

 

 

[6]- 1595 ) شاعر ایتالیایی - منظومه ای از تاسو ( 1544 Jérusalem delivrée –

 

 

 

 

 

-[8] M. Heine

 

[9]- picaresque

 

[10]- Lazarillo de Tormes

 

-[11] El Buscon

 

[12]- نویسنده كلاسیك اسپانیا –(1645-1580) Quevedo –

 

-[13] Isla

 

-[14] Las Heras

 

[15]- عكاس امریكایی (1968-1899) A. Weegee –

 

[16]- Goupi-mains-rouges  (1943)

 

-[17] Le Manuscrit touvé à Saragosse  (1965)

 

-[18] سینماگر لهستانی (2000-1935)  W. J. Has -

 

-[19] نویسنده لهستانی (1815-1761)-Jan Potocki -

 

[20]- I Vitelloni  (1953)

 

-[21] ساخته یوزف فون اشترن برگ (1927) Underworld -

 

[22]- به كارگردانی فرد زینه مان (1953) From here to Eternity -

 

-[23] سینماگر لهستانی. متولد (1926)  A. Wajda -

 

[24]- Manon محصول 1949 -كارگردان فیلم (1977-1907) H. G. Clouzot -

 

-[25] محصول 1934 l’Atalante سازنده (1934-1905) Jean

Vigo -

 

-[26] محصول 1945 ساخته كاوالكانتی Dead of Night -

 

-[27] Wight Shadows on the

South Seas  محصول 1928 به كارگردانی وان آیك و رابرات فلاهرتی

 

-[28] محصول 1948 Portrait of Jenny -

 

[29]- هنرپیشه آمریكایی (2008-1919)  Jennifer Jones -

 

-[30] تهیه كننده و كارگردان آمریكایی (1965-1902)-D. Selznick -

 

[31]- Lianto por un bandido  (1963)

 

[32]-La casa  (1965)

 

[33]-La Prima Angélica  (1973)

 

[34]-Cria cuervos ( (1976)

 

[35]- سینماگر آمریكایی (1987-1906)-John Huston -

 

[36]- اپرایی از جوزپه وردی Rigoletto –

 

-[37] اپرایی از پوچینی Tosca –

 

[38]- Pastelazo

 

[39]- paletos

 

[40]-Bunuelos

 

-[41] Schlesinger

 

[42]- روان كاو آمریكایی (1964-1891)-F. Alexander -

 

[43]- روان كاو سویسی (1962-1875) C. G. Jung -

 

-[44] Dementia praecox

 

[45]- Guanajuato

  


 تاريخ ارسال: 1389/2/8
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>بابک.سین:

من از فیلم های سوررئالیسم سگ آندلسی رو دیدم! غریب بود!

3+0-

شنبه 31 خرداد 1393



>>>ناصر:

لوییس بونوئل، ابدی، بی پایان

5+0-

چهارشنبه 30 مرداد 1392




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.