بهار را دوست دارم.به همین سادگی.گمان نمی کنم چیزی والا تر از «دوست داشتن» در این دنیای نسبت ها باشد و من تک تک لحظات بهار را دوست دارم،از لحظه تحویل سال و سبز شدن درختان و میلاد شکوفه ها و بلند شدن مدت روشنایی روزها تا آمدن گاه و بی گاه باران و طراوت هوا و نوبر کردن میوه ها با آن گوجه سبزهای ترش و خوش رنگ که از خوردنشان چشم ها یارای باز ماندن را در دمی ندارند و بستن عهد و پیمان با خود.این تجربه ای است که شاید حداقل یک بار برای خیلی ها در اول سال اتفاق افتاده باشه،گرفتن تصمیمی راسخ برای انجام دادن یا ندادن بسیاری از کارها.بارها این تجربه دوست داشتنی را در نوروز مزمزه کردم،برای نمونه با خودم پیمان بستم که هر روز صبح زود نیم ساعتی بدوم،فلان کتاب و فیلم نخوانده یا ندیده را حتما بخوانم و ببینم،به چند جایی که دوست دارم با دوستان یا تنهایی سفر کنم، سر و سامانی به طرح هایم برای ساخت فیلم مستندی بدهم و یا برای نوشتن مقاله های مورد علاقه ام همّت بیشتری خرج کنم.یک سری از این کارها به نتیجه می رسد و مابقی اش می ماند برای بعد و بعد اما نکته مهم در این بین همین پیمان بستن و پیمان شکستن با خود است که اگر نتیجه اش ترک عادت های پوچ و پوسیده روزمره باشد،ایمان دارم که احوال خوشی را به ارمغان می آورد و گرنه چیزی جز درجا زدن عذاب آور نصیب آدم نمی کند.عادت اگر خوب بود هیچ گاه رستاخیز طبیعت را در بهار نمی دیدیم.شکوفه ها از روی عادت در دل همان گره های سخت و زمخت روی شاخه ها می آرمیدند تا زخمی تازیانه خشم زمستان نشوند اما سرما همیشگی نیست و باید برود تا سبزی و شکوفه خودنمایی کنند.حالا در این میانه،حکایت موجود دوپایی به نام انسان چیز دیگری است که مقام رفیعش در خیلی از اوقات از گیاهی هم پست تر می شود چرا که آن گیاه در بهار به دور از مناسبات اجتماعی،قومی،جغرافیایی،مذهبی،اعتقادی و...خود را به بهترین شکل عرضه می کند ولی انسان در بند همان علّت ها و عادت هاست،گویا هیچ نو شدنی در کار نیست.به قول وارسته ای که می گفت: «ترک عادت موجب مرض نیست بلکه ترک عادت، عبادته».
*******************
بهترین خاطره ام از سینما و نوروز بر می گردد به اکران نوروزی سال 1381 که اختصاص داشت به چهار فیلم بحث بر انگیز شام آخر (اثر فریدون جیرانی)، قارچ سمّی (زنده یاد رسول ملاقلی پور)،من ترانه پانزده سال دارم (رسول صدرعاملی) و مزاحم (سیروس الوند) که گزینه جدی ام برای تماشا،شام آخر بود وبقیه را بعدها دیدم.انتخاب شام آخر بر می گشت به دو یا سه ماه قبل از عید که برای دیدن فیلم زیر نور ماه (رضا میرکریمی) به سینما هجرت کرج رفته بودم.در آن جا پوستری توجهم را جلب کرد که کتایون ریاحی و هانیه توسلّی کنار هم ایستاده بودند ودر زیر با فونت درشت نوشته بود:شام آخر،فیلمی از فریدون جیرانی.اولین نکته ای که بعد از تماشای پوستر از ذهنم گذشت،کستینگ فوق العاده فیلم بود و بی آن که از داستانش آگاه باشم حدس زدم که این دو نفر در فیلم مادر و دختر هستند.آن روز ها که در جشنواره فیلم نمی دیدم و درباره شان زیاد نمی خواندم،تمام کوششام این بود که خیلی رها و بدون پیش داوری در سالن سینما به تماشای فیلم ها بنشینم و عجب دوران خوبی بود. اما کنج کاوی در مورد شام آخر، مرا به سمت جستجو و مطالعه داستان و گزارش های تولید فیلم کشاند. پس از آگاهی درباره داستان چالش بر انگیز و خاص شام آخر بیشتر از قبل کستینگ هوشمندانه اش را تحسین کردم که حالا با خیال راحت می توان مادر و دختری قابل باور (حداقل از نظر شباهت) در سینمای ایران دید. خبرهای شام آخر در جشنواره آن سال را پیگیری کردم که نظرات خوبی را به خودش جلب کرده بود و هم کتایون ریاحی نامزد سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن شد. روزها گذشت تا این که برنامه اکران نوروزی اعلام شد و شام آخر به سینماها آمد. این بار خانوادگی تصمیم گرفتیم فیلم را ببینیم. چون موضوع و ترکیب بازیگرانش برای آن ها نیز جالب توجه بود. البته با خانواده به سینما رفتن برای خودم در آن زمان نوعی دور زدن قانون پوچ، بی معنی و من در آوردی سینماها بود که مردان مجرد را به ردیف های جلو پرتاب می کردند تا فیلم را با طعم گردن درد ببینند و من دوست نداشتم شام آخر را با آن سبک و سیاق ببینم. به همراه خانواده در جای خوبی از سالن نشستیم که تیتراژ پر التهاب فیلم شروع شد. ده دقیقه ای نگذشته بود که مادر با توجه به سابقه پر بارش در امر فیلم دیدن آن هم به شکل حرفه ای، با صدایی آرام در گوشم این نکته را پیش بینی کرد که این دختره (هانیه توسلی در نقش ستاره مشرقی) مشکوک می زنه و قاتله و منم بی بر وبرگرد قبول کردم! کم کم در دنیای فیلم غرق شدم و از هر لحظه اش خوشم آمد. داستان پر کشش، کارگردانی سنجیده، بازی های دیدنی و دیالوگ های به یاد ماندنی. شیفته شخصیت آفاق با بازی درخشان ثریا قاسمی شدم. به خصوص با آن گوشواره های بزرگ بی قرارش و پک های عمیقش به سیگار. سکانس پایانی حضور ستاره در ویلا که رو می کرد به سمت مانی معترف (محمدرضا گلزار) و می گفت مامان به این خوشگلی کوفتت بشه! یا امشب اومدم شکار آهو، تا مدت ها ورد زبان مان بود. درباره شام آخر به عنوان معجونی از ملودرام عاشقانه، اجتماعی با مایه های جنایی می توان هنوز هم گفت و شنید و بحث کرد. چرا که موضوعش رنگ کهنگی به خود نگرفته است و تنها حسرتی بزرگ را با خود دارد که چرا کارگردان کار بلد شام آخر دیگر نتوانست موفقیتش را تکرار کند و این فیلم همچنان نامش به عنوان بهترین اثر در کارنامه اش می درخشد؟ بی شک دلایل زیادی دارد که چگونه شخصی از عرش به فرش می رسد،دلایلی چون...بگذریم. راستی! شام آخر در بهار تولید شده بود. نوروزتان پیروز.