پرده سینما

بهار و سینما و سوزش آدم ها!

خدایار قاقانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تقدیم به فیلم سن پطرزبورگ و عوامل آن

 

امین حیایی و محسن طنابنده در سن پطرزبورگخاطرم نیست که در عید و ایام نوروز فیلمی را در سینما دیده باشم، تا آنجایی هم که به خاطر دارم در ایام ویدئو؛ ترجیح می دادم در این ایام با ویدئو فیلم ببینم و یا «تهران» را بگردم. درواقع شاید هم در این ایام به سینما رفته باشم اما خاطره عجیب و جالبی از سینما رفتن در ذهنم شکل نگرفته است.

به همین دلیل وقتی غلامعباس فاضلی خواست مطلبی برای بهار و سایت دوست داشتنی اش را صادر کرد، واقعا نمی دانستم از کجا یا چه مورد خاصی بنویسم.

اول گفتم یکی از ترانه هایم را تقدیم کنم....اما دیدم ربطی ندارد...بعد گفتم یک خاطره دروغکی بنویسم؛ هم تجربه است و یک قصه جالب خواهد بود. و هم اینکه دستور «رئیس» را اجابت کرده ام.

تا اینکه برای شاید پنجمین بار به تماشای فیلم اعجاب انگیز سن پطرزبورگ (بهروز افخمی) نشسته بودم که یاد خاطره ای با ربط هم به بهار و هم به سن پطرزبورگ افتادم.خاطره ای که هم اشک داشت و هم آه!

اول بگویم که چرا این فیلم بهروز افخمی را دوست دارم؛یکی اینکه نقدی است بر تفکر توده ای ها در ایران (در واقع از نظر من استالینیسم و نه مارکسیست ها) که فوق العاده است و جای بحث بسیار دارد. دوم بازی اعجاب انگیز چند بازیگر (پیمان قاسم خانی – بهاره رهنما – امید روحانی و محسن تنابنده) و سوم نوع میزانسن ها و دکوپاژهای بهروز افخمی و آخرین دلیل هم فیلمبرداری تورج اصلانی و فیلمنامه بی نقص پیمان قاسم خانی. البته یک دلیل دیگر هم دارد که کاملا شخصی ست؛ آن هم استفاده از تصویری جالب و رنگی از شوستاکوویچ بزرگ در این فیلم.

 

**********

همزمان با ایام فیلم های ویدئویی شاید 9سال بیشتر سن نداشتم. تازه عاشق فیلم دیدن شده بودم.در کنار این مورد  - شاید اقتضای سنی هم بود  - که به قصه های دشیل همت و ریموند چندلر و از همه مهم تر (برایم در آن زمان) سر آرتور کانن دایل علاقمند بودم. در مجموع قصه ها و فیلم های جنایی.

ما خودمان ویدئو نداشتیم و ایام تعطیل معمولا سعی می کردم خودم را به منزل خاله ام که ویدئوی آیوای 101 داشت برسانم، تا شاید فیلمی باشد و اجازه دهند من هم آن فیلم را ببینم. البته اگر مورد خاصی نداشت که برای بچه ها بد باشد! تازه باید درس و تکالیف را هم انجام می دادم تا به موهبت عجیبی که تازه یافته بودمش برسم...یعنی سینما و فیلم.

ایام عید بهانه های مختلف را پشت هم قطار می کردم که منزل خاله از همه جا بهتر است.البته شوهر خاله ام در گرایش به فیلم ها و قصه های جنایی بی تاثیر نبود. چون در آن مقطع دستیار یا به عبارتی زیر مجموعه بازپرس معروف «احمد محققی» کار می کرد و خودش هم فیلم های گنگستری و جنایی کم نمی دید.

در یکی از روزهای نوروز دقیقا بر روی گل قالی وسط پذیرایی منزل خاله عزیز راحت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم. سر ظهر بود. همه آماده خواب عصر بعد از غذا، زیر آفتاب تابیده از روی تراس به داخل پذیرایی می شدند.

فقط منتظر چای آخر بودند. چای را آوردند. هر کس یک گوشه دراز کشیده بود. سینی چای از روی شکم من رد شد، اما چایی ها نه!...تمام چای های داغ برگشت روی شکمم... دادم به آسمان رفت... پوست شکم ام بلافاصله شروع به جمع شدن کرد و هر لحظه سوزش آن بیشتر می شد...گریه و داد من توأمان به گوش می رسید و شاید هر کسی دیگر هم آنجا بود دلش به حالم می سوخت.

مادر بزرگم، خدا بیامرز، سریع چند سیب زمینی و هویج را رنده کرد و روی شکمم گذاشت... اما داد و هوار من قطع نمی شد... بعد از یک ربع در حالی که گریه ام بند نمی آمد، شوهرخاله ام فیلم غرامت مضاعف و شاید هم اژدها وارد می شود را به داخل ویدئو رها کرد تا شاید با دیدن فیلم  و پرت شدن هواسم «سوزش» ام کم شود.

واقعا حاطرم نیست کدامیک از این فیلم ها بود. چون این دو فیلم را که در آن دوران بسیار دوست داشتم بارها و بارها در منزل خاله ام دیده ام. محو تماشای فیلم شدم... وقتی فیلم تمام شد... کنارم همه خواب بودند... خواب بعدازظهر عصر یکی از روزهای عید... دوباره احساس «سوزش» داشتم، اما دیگر فریاد نکردم،فقط خوشحال بودم که «فیلم» دیده ام!

 

**********

 

تقریبا بیست سال از آن سال گذشته است. جای آن زخم هنوز روی شکم ام باقی مانده، اما این زخم به من اثبات می کند که چقدر سینما بزرگ و جذاب است و حتی می تواند «سوزش» تابل های یک سینی بزرگ چای داغ را که بر روی پوستی ریخته به فراموشی بسپارد و حتی خاطره ای بسازد که روزگاری بعدتر بتوانی برای دوستداران سینما باز آن را تعریف کنی...حتی اگر هنوز جای آن زخم و تابل را با خود داشته باشی.

 

**********

 

پس به قول یکی از دیالوگ های دوست داشنی فیلم عجیب سن پطرزبورگ  «من می رم یه فیلم ببینم بلکه یه کم سوزشم کم بشه...!»

 

عیدتان مبارک – همیشه سبز باشید

خدایار قاقانی

 

واپسین ساعات سال 1389 - تهران

 

 

در همین رابطه سایر بهاریه ها را بخوانید

بهار و رویای شهرفرنگ: نمی خواهم پیر شوم- سعید توجهی

برای بهار بخند، به خاک خالی نگاه نکن. نپرس این بار منتظر کیست- نغمه رضایی

بهار و سینما آلتونا -نسترن مولوی

بهار و خاطرات برای آنهایی که دوستشان دارم- کامیار محسنین

بهار از لجاجت کودکانه تا یک اتفاق ساده- محمد جعفری

اولین بهاریه رسمی یا یه همچین چیزی -رضا منتظری

بهار و مضرات دخانیات!- مهدی فخیم زاده

بهار و شکار آهو در شبی بهاری -نیروان غنی پور

بهار و دسته سیسیلی ها -غلامعباس فاضلی


 تاريخ ارسال: 1390/1/5
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.