فهیمه غنی نژاد
Fahimeh_ghaninejad@yahoo.com
مثل باد که در باران بپیچد، خَش داشت امّا خشک نبود. صلابت و طراوتی هم که با هم در خود داشت از جنس همان بادهایی بود که سحرگاه های بهار، خیال می آورَد امّا خواب می پرانَد... صدایش را می گویم که شبیه صدای هیچ کس نبود و کلام اش را، که عبور می کرد از تو امّا در وجودت جا می ماند؛ مثل خودش که بیش از دَه سال است رفته امّا مانده است هنوز... از فرهاد می گویم، فرهادِ «شبانه» و فرهادِ «گنجشکک اشی مشی». از فرهاد، که صدای خسته و گرفته اش، نقطه ی روشن و به یادماندنیِ فیلمهایی چون رضا موتوری، خداحافظ رفیق، زنجیری و ماهی ها در خاک می میرند است. از فرهاد مهراد می گویم.
بی آنکه قولی داده باشم، قراری دارم انگار که گهگاه بنویسم از او، با دلیلی و حتّی بهانه ای. نوشتن هایم برای بزرگداشت او نیست، که تردید ندارم کسی را نمی شود با نوشتن بزرگ کرد و بی نوشتن، کوچک. برای نشان دادنِ راه اش به دیگران هم نیست که گاه و بی گاه می نویسم از او؛ که باز تردید ندارم در روزهایی که راهها این همه پیچ درپیچ اند و راهنماها این همه می پیچانند، فِلِش های ناچیز من چیزی را نشان نمی دهند که هیچ، حتّی خودشان هم به چشم نمی آیند. یادکردن هایم شاید برای این باشد که با نگاه کردن به یک ستاره، از ترس های« شبانه»ام بکاهم. یعنی با خیره شدن به یک نقطه ی روشن، باور کنم که تاریکی، شکستنی است.
از صدایش و کلامش گفتم که متفاوت بود واز جنسی دیگر؛ پیشتر نیز گفته ام و باز می گویم این تفاوت از آن بود بی شک که خودش هم، جنس و جَنَمی دیگر داشت. نگاه اش اخلاقی و رفتارش اصولی بود. در عین سختگیری و خلوت گزینی، مؤدب و متواضع بود. با سنّت مانوس، امّا با عصر خود معاصر بود. پیشرو بود و اندیشه هایی نو داشت. نسبت به آنچه نادرست می دانست، معترض بود. هوشمند و متین و با فضیلت بود و خطّی بینهایت زیبا داشت. اهل مطالعه و ادبیّات بود و با دانش و شعور شعری اش، به سخنی که درآوا می ریخت تکامل می داد. تنها آنچه را می گفت و میخواند که بدان اعتقاد داشت. آواز او (با ادای خاصّ کلمات و تأکیدها و سکوت های منحصر به فرد) که از فهم عمیق وی از موسیقی بر می خاست و آشکارا فاصله ی بسیاری را با بزن و بکوب های دورهمی و معشوقه پرستی های دمِ دستی و ناله های سوزناک نشان می داد، بازتابی از فکر و فلسفه اش بود که در آن «انسان» و «اجتماع انسانی» جایگاهی محوری داشت. . .
حالا که کمی مانده به بهار سال 1392، اینهایی را که نوشتم، برای اینکه به«بهاریه» نزدیکشان کنم، به یاد می آورم شعر «هرگز بهار، اینچنین...» را که فرهاد بسیار دوست می داشت. این شعر را که در اوّلین کتاب ام «گهواره های ساکن» آمده است، در بهارسال 1367سروده ام. یکی از بهارهایی که سرزمین مان به جای شکوفه باران، موشک باران بود:
هرگز بهار، اینچنین...
موهایم را شانه می زنم
و با شکوفه های سفید
از همان ها
که حیاط کوچکمان را
مثل یک شیشه ی بزرگ عطر
کرده اند
زینت شان می دهم
لُپ هایم را
سرخ
و لب هایم را
صورتی کمرنگ
می کنم
روبه روی آینه می نشینم
تابلوی بهاری
با شیطنت
به صورتم لبخند می زند
هرگز بهار
اینچنین. . .
آه
آه آژیر
آژیر خطر
آمدم، آمدم
باید به زیرزمین رفت
دمپایی هایم، کفش هایم
آمدم
کفشهایم کو*
کفشهایم کو.
*- از سهراب سپهری است .
فهیمه غنی نژاد
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ۱۳۹۲ سایت پرده سینما را بخوانید
بوی عیدی، بوی توپ. . . بی آن صدای نجیب- فهیمه غنی نژاد
دو شاخه «شب بو» - مرجان گلستانی
من از «بهاریه» نوشتن متنفرم- محمد آقازاده
شلوغی آن خیابان آفتابی –نغمه رضایی
مسافر کوچولو – آذر مهرابی
عیدی –محمد جعفری
الماس ها ابدی نیستند یا شهری که دیگر نمی شناسمش- سعید توجهی
مهر و امید به فردا-مرتضی شمیسا
خیلی دور، خیلی نزدیک- موحد منتقم
این سینما به هیچکس وفا نکرده! -رضا منتظری
آرزوهای تلخ و تلخی های بی پایان- محمدمعین موسوی
چند اپیزود کوتاه بهاری –امید فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|