پرده سینما

بهاریه: داستان «دو شاخه شب بو»

مرجان گلستانی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جلوی گل فروشی ترمز که می کنم، سوت لنت بلند می شود. تازه عوض اش کرده ام، حالا دیگر ماشین ام ترمز که نمی گیرد هیچ، تازه سوت هم می کشد. دو شاخه شب بو را می اندازم روی صندلی عقب. جمعیت، جلوی در مغازه کنار میوه فروشی سر چهارراه را سیاهِ سیاه کرده اند. می مانم پشت وانت آبی و وانت آبی می ماند پشت پراید نوک مدادی و پراید مانده پشت جمعیتی در حال تردد مداوم که گویی نه کم می شود و نه زیاد. به خودم قول داده ام بی جهت با او جر و بحث نکنم. سخنرانی اش که تمام می شود، زل نمی زنم توی صورت اش. سخنرانی هایش همیشه شبیه زلزله است، پر از پس لرزه های کوتاه و بلند. ساکتِ ساکت که می شود، فقط نگاه اش می کنم. می خواهد هر طور شده توی مغز من هم بکند که برای عید امسال فکر آجیل خریدن به سرم نزند و مدام قیمت های شصت، هفتاد هزار تومانی پسته و بادام را برایم تکرار می کند. همه قیمت ها را حفظ شده ام.

 

چراغ ترمز وانت آبی که خاموش می شود، می گذارم دنده یک. وانت از جایش تکان نمی خورد. حرف هایش را از حفظ ام. هر روز پشت میز که می نشیند، خطابه اش را برای من تکرار می کند. آنقدر می گوید که حرفهایش اثر کند و به مخالفت های من با بخش هایی از نگاه و تفکرش هم گوش نمی دهد، بهتر! بماند برای خودم شاید بهتر هم باشد. زن جوانی کیسه بزرگی را به سختی، تا در سمت راننده سمندی که پشت سر من ایستاده، می کشاند. کیسه هایی پر از تخمه و پسته و فندق. بادام هندی را گرفته دست دیگرش. از دیروز هر چه می گوید، فقط نگاهش می کنم. ساکت. حتی وقتی انگشت اش را از بالای پارتیشن قهوه ای کنار میزش می گیرد سمت من که نشانم بدهد و بگوید که اهل تفرقه ام و زیر بار آجیل نخریدن امسال نمی روم و صدایم از جای گرم درمی آید. به همه شان لبخند که می زنم خیال اش راحت می شود و دست از تحقیر و توهین برمی دارد و چند دقیقه ای از پشت میزش غیب می شود و بعد با لیوان چای اش برمی گردد پشت میز، بی هیچ حرف دیگری، دست کم برای چند دقیقه ای که معمولاً فرو دادن چای اش می طلبد.

 

سمند نقره ای پشت سر من بوق می زند، ممتد. از آینه نگاه اش می کنم. پوست تخمه را از پنجره باز ماشین تف می کند کف آسفالت. همکار بخش مالی، آدرس آجیل فروشی ای را گیر آورده که هم ارزان فروش است و هم با انصاف و هم جنس هایش خوب و با کیفیت اند. همکارها آدرس بین هم رد و بدل می کنند. به جای سخنرانی پر از تحقیر و توهین اش، به من طعنه می زند که آدرس را بگیرم و به دردم می خورد و لازم است برای حفظ سنت زیبای نوروزی ام، سری بزنم و خریدهایم را کامل کنم. همه را رها کرده و چسبیده به من. می خواهد شیرفهم شوم که از من بیزار شده و همه تصورات اش در مورد من و قصه هایی که نوشته ام برگشته و حتی یک بار همه فیلم هایی را که به اصرار خودش برده بودم ببیند و جا نمانَد از سینمای روز دنیا، یک جا برایم پس می آورد و کیسه را می کوبد روی کاغذهای روی میزم. می گذارم خوب خودش را خالی کند.

 

عکس از فاطمه بهبودیراننده سمند پیاده شده و به دنبال دلیل ترافیک روز آخر سال می گردد. مغازه کنار میوه فروشی پر و خالی می شود: پسته، تخمه، بادام، فندق. این بار نه برای او، که برای همکار تازه واردی که مانده بین خریدن و نخریدن آجیل شب عید، توضیح می دهم که به جای نابود کردن سنت زیبای نوروزی مان باید به فکر احیایش باشیم. دستمان می رسد هوای هم را داشته باشیم و فقط شعار ندهیم. به حرف هایم گوش نمی دهد و چند بار می پرد وسط کلمه های من و جمله های تکراری اش را قطار می کند.

 

پراید نوک مدادی چند نفر را جا می گذارد و چند قدمی جلو می رود، پیرزن کیسه آجیل تازه خریده اش را روی چراغ پراید می کوبد که متوقف اش کند. چراغ ترمز وانت آبی سرخ سرخ می شود. بوی شب بو ماشین را پر کرده، همه اش را یک جا می بلعم. همه پیشاپیش سال تازه را به هم تبریک می گویند و از من سراغ فیلم های تازه اکران شده را می گیرند که کدام را توصیه می کنم برای دیدن. کدام را با خانواده بروند ببیند کدام را با دوست هایشان و کدام را اگر حوصله داشتند، تنها ببینند. کارت اش را که می زند، برمی گردد تا جلوی پارتیشن بالای سرم. از روی صندلی که بلند می شوم یک قدم عقب می رود. می مانم. وانت آبی کمی کج شده تا شاید بتواند راه اش را از کنار پراید نوک مدادی باز کند و جلو برود. راننده سمند پوست تخمه ها را روی چمن های بلوار پخش می کند و مرا جا می گذارد و به سمت ماشین خود می رود.

 

امیدش را به من از دست داده و دیگر فقط با گوشه و کنایه حرف هایش به من می زند. به جای تبریک می پرسد که آجیل ام را از کجا خریده ام که سفارش کنم بقیه آنهایی که می خواهند خیانت کنند هم بروند همان جا آجیل بخرند. آجیل نخریده ام. قصد خریدش را هم ندارم. همین دو شاخه گل شب بو کافی است، برای بوی عید. باز هم طعنه می زند که اداره شوهرم آجیل می دهد و همان کافی است و مهم این است که سنت نوروز در خانه ام زنده است و اصلاً اهمیتی ندارد که چند صد خانواده در همین نزدیکی ها نه آجیلی برای خوردن دارند نه سنتی که بخواهند حفظ اش کنند. می گویم قرار نیست امسال سر سفره هفت سین من آجیلی باشد و همه بسته های باز نشده مغزهای مختلف را پخش کرده ام بین همه خانواده هایی که می شناختم و توان خرید آجیل شب عید را نداشتند که خانه شان بوی عید بدهد و سنت نوروز را تا جایی که در توانم بوده حفظ کرده ام. وانت آبی راه را باز کرده، پایم را روی کلاج فشار می دهم. به حرف هایم گوش داده، این بار. جلو که می آید، عقب نمی روم. یک قدم به سمت اش برمی دارم. بغل ام که می کند، دست هایم را دورش حلقه می کنم و همه این ها برای این است که دست کم به خودم ثابت کنم مثل او نیستم و هیچوقت به آدمی مثل او هم تبدیل نمی شوم. حتی وقتی کنار گوش ام اعتراف می کند که حریف شوهرش نشده و آجیل هم خریده اند، حلقه دستان ام را باز که نمی کنم هیچ، تنگ تر هم می کنم. بخشش هم برایم از سنت های نوروزی است و هر طور شده باید زنده ش نگه دارم.

 

مرجان گلستانی

 

در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ۱۳۹۲ سایت پرده سینما را بخوانید


 

بوی عیدی، بوی توپ. . . بی آن صدای نجیب- فهیمه غنی نژاد

دو شاخه «شب بو» - مرجان گلستانی

من از «بهاریه» نوشتن متنفرم- محمد آقازاده

شلوغی آن خیابان آفتابی –نغمه رضایی

مسافر کوچولو – آذر مهرابی

عیدی –محمد جعفری

الماس ها ابدی نیستند یا شهری که دیگر نمی شناسمش- سعید توجهی

مهر و امید به فردا-مرتضی شمیسا

خیلی دور، خیلی نزدیک- موحد منتقم

این سینما به هیچکس وفا نکرده! -رضا منتظری

آرزوهای تلخ و تلخی های بی پایان- محمدمعین موسوی

چند اپیزود کوتاه بهاری –امید فاضلی

 


 تاريخ ارسال: 1391/12/29
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>زینب کریمی:

بوی شب بو ماشین را پر کرده، همه اش را یک جا می بلعم... سلام. خیلی خوب نوشتید. ممنونم.

2+0-

چهارشنبه 11 تير 1393



>>>پژمان.ع:

از خواندنش لذت بردم و بوی عید را حس کردم

1+0-

يكشنبه 18 فروردين 1392



>>>صدف:

فوق العاده بود....

0+0-

پنجشنبه 1 فروردين




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.