سعید توجهی
نشسته ام روبروی کتابخانه ای که پر است از کتاب ها و مجله های خوانده و نخوانده، فیلم های دیده و ندیده، پنجره اتاق درخت کاج کهنسالی را قاب گرفته که تمام زمستان سبزی اش را برای درختان بی برگ و بار اطراف اش به رخ کشیده و حالا با رویش اولین جوانه های سبز روی شاخه های آن درختان انگار حالش خوش نیست. پنجره باز است، نسیم روزهای آخر اسفند عطر دل انگیز شیرینی های قنادی سر کوچه را به داخل می آورد. به کتاب ها، مجله ها و فیلم ها نگاه می کنم مجموعه ای که برایم سفری است در طول زمان از سالهای دور تا به امروز.
10 سالگی:
تلویزیون بلموند 24 اینچ سیاه و سفید که به خانه ما آمد پنجره ای بود برای کشف دنیای جدید، ماجراهای هکلبری فین، مرد نامرئی بعد از ظهر جمعه، مزرعه چاپارل عصرهای پنج شنبه، سریال دایی جان ناپلئون که این آخری، آن زمان تنها به خاطر جدل های دایی و مش قاسم و شیطنت های بچه ها در آن خانه قدیمی جذاب بود و سالها بعد با خواندن رمان ایرج پزشکزاد طنز ماجرا در به نقد کشیدن این عادت و علاقه عجیب ما به پندار توهم توطئه برایم آشکار شد. همچنین سال های علاقه به زنگ انشا بود و نوشتن برای روزنامه دیواری مدرسه. جایزه شاگرد اولی در دبستان هم کتاب بود، «ماهی سیاه کوچولو» صمد بهرنگی از کتاب های کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و کتابی به نام «عظمت بازیافته» که مصور بود به سبک کتاب ماجراهای تن تن و برای آشنایی بچه های دبستانی با تأسیس و اوج حکومت پهلوی ها تهیه شده بود. شاید ذهن شاه ایران هم مانند بچه های دبستانی آن سال ها قادر به پیش بینی ماجراهایی نبود که در هم نشینی این دو کتاب در کنار هم چند سال بعد رخ داد.
هنوز محصل بودم که جنگ شروع شد. و بچه هایی که با کفش های کتانی رفتند در میان دود اسپند و نوحه آهنگران، و بازگشتند در دوشنبه و پنج شنبه هر هفته این بار روی شانه اهالی محل، در میان اشک و آه مادران. ابوالفضل همکلاسی و پسر مغازه الکتریکی روبروی مسجد، مجید پسر همسایه ته کوچه و... که امروز در گذر سال ها و پس از این همه تغییر روی نگاه شان توی قاب های روی دیوار مسجد هیچ غباری نیست.
20 سالگی:
دانشجو بودم و هنوز جنگ بود. سال های دانشجویی کیلومترها دور از خانواده و چسبیده به جنگ با زندگی دانشجویی متعارف، تفاوت داشت. اما سینما هم بود. تماشای فیلم های تاریخ سینما با تصاویر رنگ پریده نوارهای بتاماکس که دستگاه نمایش آن باید با چمدان حمل می شد، از همشهری کین و دیوانه ای از قفس پرید تا مرگ یزدگرد و سوته دلان، همه پشت سر هم در یک شب تا صبح چرا که نوارها و ویدئوی کرایه فقط یک شب مهمان ما بودند. پاتوق های سینمای جوان در جشنواره های فیلم و عکس، جشنواره های فیلم فجر، حمید هامون، سوسن تسلیمی، تارکوفسکی، بابک احمدی، یادادشت های خسرو دهقان در ماهنامه «فیلم»، مجله «گزارش فیلم» که اولین یادداشت سینمایی من در صفحه نقد خوانندگان شماره ده آن برای فیلم دندان مار چاپ شد. در آن روز ها شاملو می خواندم و آرزو داشتم:
ای کاش می توانستم خون رگان خود را من قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند ٬
ای کاش می توانستم یک لحظه می توانستم ای کاش ٬
بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنند ٬
30 سالگی:
دوران تازه ای شروع شده، هم برای خودم که ازدواج کرده ام و در کارخانه ای مشغول به کارم، هم برای آنچه در اطراف ام می گذرد، سیاست، اصلاحات، جامعه مدنی، کارل پوپر و هانا آرنت، روزنامه و انتخابات، دوران جابه جا شدن مرزها و ارزش ها، شکستن اصول سخت، دوره ای که دیگر سرگرم شدن با سینما و کتاب و فرهنگ ضد ارزش نبود، شروع تجربه روزنامه نگاری و رورهای بحث درباره سیاست و فرهنگ و سینما در اتاق یک ساختمان قدیمی که دفتر یک روزنامه شهرستانی بود. روزهای تجربه تیراژهای میلیونی برای روزنامه ها و سالی که یادداشت های من در یک روزنامه اصولگرا توسط هیئت داوران اصلاح طلب جشنواره مطبوعات نامزد دریافت جایزه در بخش ستون ویژه شد. سال هایی که کم کم تفسیر جهان جایگزین رویای تغییرجهان می شد.
45 سالگی:
و اما این روزها در نیمه دوم پنجمین دهه عمر وقتی کنار استخر نشسته ام و به شنا کردن پسر 10 ساله ام نگاه می کنم که تازه چند هفته است می تواند در 4 متری شنا کند و یا دخترم که یک ماهی پس از یک سالگی با قدم های کوچک اش اولین کسی است که هنگام ورودم به خانه با اشتیاق به استقبال ام می آید از لذتی سرشار می شوم که شاید در هیچ نما از فیلم هایی که دیدم و هیچ جمله از کتاب هایی که خوانده بودم نیافتم و این جاست که زندگی بالاتر از هر چیزی قرار می گیرد. شده ام مانند راوی رمان «منظر پریده رنگ تپه ها» نوشته کازئو ایشی گورو، آنجا که در اواخر داستان دختر راوی که در لندن زندگی مستقلی دارد و به حرفهای مادر درباره سروسامان دادن به زندگی اش اهمیتی نمی دهد از او می پرسد: «آخه تو فکر می کنی به جز ازدواج و بچه آوردن، چیز مهم دیگری در زندگی نیست؟» راوی (مادر) با خود می گوید: «جرأت نداشتم بهش بگویم نه، سر و ته اش را که نگاه کنی، چیز مهم دیگری نیست؟»
اسفند 93
سعید توجهی
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما در نوروز 1393 را بخوانید
از خود می سازم- مهدی فخیم زاده
رونمایی از یک عکس چهل ساله- محمد جعفری
«بهاریه»ای بیشتر مطبوعاتی و کمتر سینمایی! حوّل حالنا.....- فهیمه غنی نژاد
روزی که رفت بر باد، روی که ماند در یاد- سعید توجهی
عاشقی اعتباری است که نصیب هرکس نمی شود- امید فاضلی
غنچه رز من کدام است؟- نغمه رضایی
پرواز در این حوالی- آذر مهرابی
شاید بهار که بیاید، معجزه هم بیاید- محمود توسلیان
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را- علی ناصری
امسال هیچ منتظر بهار نیستم- محمدمعین موسوی
بهار نزدیک است... حالم خوش نیست!-رضا منتظری
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی- الهام عبدلی
آواهایی که از دوردست ها می آیند- مرتضی شمیسا
در یک بعد از ظهر گرم تابستان «او» آمد- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|