غلامعباس فاضلی
به خاطره پاک «آقاجون» که این «راز» را تا آخر از او پنهان کردم
و به حسن فتحی عزیز که پس از رفتن «آقاجون» خیلی مراقب ام بود
در یک بعد از ظهر گرم تابستان «او» وارد مغازه پدرم در خیابان نادری اهواز شد. میانه ی دهه ی هزار و سیصد و شصت بود. شاید سال هزار و سیصد و شصت و چهار. به محض اینکه وارد شد من عاشق اش شدم و یادم نیست در عمرم چیزی را زودتر و سریع تر از این فهمیده باشم.
دوست داشتم روایت ام از داستان بی پایان من و «او»، پیش از آنکه شرح خود-زندگینامه ای در سیاق ماجراهای عاشقانه الکساندر پوشکین و میخاییل لرمانتوف باشد، به سمت و سوی نوشته های پر رمز و راز خورخه لویی بورخس برود. اما شوربخت تر از آن هستم که بخواهم سرگردانی ابدی و تلخ فرجامی ام در این ماجرا را در پادزهر هزارتویی بورخسی کتمان کنم... بله! من عاشق «او» شدم.
*****
موهای «او» ذاتاً قهوه ای روشن بود، و پوست اش سفید... شاید خیلی سفید. حدود شانزده سال سن داشت. یک برادر کوچک تر از خودش داشت و یکی بزرگتر. معمولاً با مادرش به فروشگاه ما می آمد. گاهی برادر کوچکتر، و گاهی برادر بزرگتری که بداخلاق و عبوس بود هم با آنها می آمدند.
پدر «او» که من هرگز ندیدم اش و هرگز به مغازه ما نیامد، ظاهراً یک مقام عالیرتبه ارتش بود. چون یادم هست بعضی وقت ها مادرش با «آجودان» یا «گماشته» برای خرید می آمد. من نظامی بودن پدر «او» را خیلی دوست داشتم. چون یادم هست همیشه دل ام می خواست پدر همسرم یک درجه دار ارتش باشد. نمی توانم بگویم این تمایل از کتاب محبوب ام «رازهای سرزمین من» رضا براهنی راه گرفته بود، چون این رمان یکی دو سال بعد منتشر شد.
چند سال بعد، وقتی ازدواج کردم، پدر همسرم اگرچه غیرنظامی بود، اما چیزی از یک سپهسالار ارتش کم نداشت. با اینهمه قفسه کتابخانه من هنوز پر است از سرگذشتنامه افسران ارتش.
*****
پدرم در میانه دهه چهل به اهواز مهاجرت کرد. دقیقاً در بیست و هشتم مرداد ماه سال هزار و سیصد و چهل و شش. در دوران شراکت طولانی مدت اش با عمویم در مغازه ای در مرکز شهر، او زیباترین سقاخانه شهر را جلوی مغازه اش برپا کرد. سقاخانه ای که از نه آجر، بلکه از فلز و شیشه بنا شده بود، با تابلوهای مذهبی استاد تجویدی جلوه ای سحرآمیز پیدا کرده بود، و شب ها با شناخت ذاتی پدرم از نور، به شکلی رویایی غرق نور می شد. سقاخانه آنقدر حاجت می داد که خیلی وقت ها حاجت روا شده ها چند قالب یخ، یا کمی پول را برای ادای نذرشان به آن هدیه می کردند.
شاید امروز حیرت آور به نظر برسد چطور مردی که مغازه شلوغ اش در مرکز شهر «اشتراک آب» نداشت، بخواهد سقاخانه دائر کند؟! اما پدرم این کار را کرد. آب سقاخانه را همسایه دیوار به دیوار آنها، «مش محمود» تقبل کرده بود که مغازه اش «اشتراک آب» داشت.
اوائل دهه شصت، پس از فوت عمویم، آقاجون به مغازه جدیدش در ضلع شمالی خیابان نادری آمد. او با همان نبوغ ذاتی، از یک مغازه سی و دو متری، «سرزمین عجایب»ی ساخت که روزانه دو- سه هزار نفر مشتری داشت و بسیار پررونق تر از فروشگاه قبلی بود.
همه این ماجراها در «جنوب» می گذشت. «جنوب»ی که هیچ شباهتی به جغرافیایی که امروز به نام «جنوب» می شناسیم نداشت و من یک بار تلاش کردم در مقالهوقتی از جنوب حرف می زنیم، دقیقاً از چه چیزی حرف می زنیم؟ اندکی درباره ماهیت آن توضیح بدهم. جنوبی که امروز مثل ایتالیای عصر رنسانس، فرانسه عصر ولتر، و انگلستان عصر ویکتوریا، نابود شده است. انهدام «جنوب» اتفاقاً نه در دوران جنگ، بلکه در سال های پس از آن شکل گرفت. در زمانی که شاید بیش از پنج سال طول نکشید. انهدامی که در پس اینهمه آبادانی شهرهای جنوب اصلاً به چشم نمی آید، مگر برای یک «جنوبی».
حالا که به گدشته نگاه می کنم می بینم حیرت آور این بود که وقتی «او» وارد مغازه آقاجون شد یک لیوان آب خواست! میانه ی دهه ی شصت خبری از بطری های تجاری آب معدنی نبود. وقتی در گرمای خیره کننده ی یک بعداز ظهر تابستانِ اهواز، از خانه ات می زدی بیرون، و سرراهت سقاخانه ای نبود فقط ممکن بود چنین کاری بکنی. یعنی وارد فروشگاهی بشوی و بگویی «ممکن است یک لیوان آب خنک به من بدهید؟» طرفه اینکه فروشگاه جدید پدرم هم اشتراک آب نداشت. پدرم همیشه با خودش ظرف های بزرگ آب را از خانه به فروشگاه می آورد. و «او» انگار می دانست برای یک لیوان آب خنک به کجا برود. به فروشگاه مردی که سحرآمیزترین سقاخانه شهر را بنا کرده بود!
«او» متفاوت ترین دختری بود که من در تمام عمرم دیدم. با یک وقار اشرافی گویی لای حریر بزرگ شده بود. بی آنکه بخندد در چهره اش ملاحتی خاص حس می شد و یک جور بی اعتنایی به تمام جهان اطراف در وجودش بود.
پدرم به من اشاره کرد که برای آنها آب بیاورم. و بعد به همه آنها که شامل «او»، مادر و برادر کوچک اش بودند آب داد... نمی دانم؛ شاید حالا در اول دهه ی نود، حتی در جنوبی که ازش چند چند خانه ی اصیل بیشتر باقی نمانده این رویداد غیرعادی به نظر برسد، اما در آن زمان یک رویداد معمولی بود.
«او» نگاهی به فروشگاه ما انداخت و برخلاف دیگران هیچ حیرتی در او به وجود نیامد. بی تفاوت چند جمله ای با مادرش صحبت کرد و بعد شاید چیز کوچکی خریدند و خداحافظی کردند و رفتند.
در روزها، ماهها و حتی سال های بعد «او» چندین بار به فروشگاه پدرم آمد. اما جز چند جمله، آن هم وقتی «او» حرف می زد و چیزی می خواست، چیزی مثل احیاناً یک لیوان آب خنک، یا چند بادکنک (که حتماً برای جشن تولد بود) یا خریدی کوچک، ما هرگز با هم صحبتی نکردیم. او هرگز متوجه من نشد و من هرگز تلاش نکردم به هر بهانه ای حتی در حدی مختصر و اندک تلاشی کنم تا گفتگویی مختصر را با او آغاز کنم. هرگز.
تصویر «دسک تاپ» کامپیوترم یک شمایل قرن نوزدهمی است که در آن «پرسیوال» را نشان می دهد. یکی از شوالیه های میزگرد آرتور شاه، که به جستجوی جام مقدس رفت، آن را یافت اما برنداشت. از همان سال ها دوست داشتم مثل پرسیوال باشم. معصومیت و پاکی اش را دوست داشتم. سال هایی بود که نجابت اگرچه مثل همیشه کمتر در دسترس بود، اما فضیلت بزرگی محسوب می شد. و حیرت می کنم امروز اگرچه اینهمه نایاب شده، اما چنین کم بهاست!
یادم هست کمی قبل تر از آن، وقتی «طرح کاد» را در بخش آزمایشگاه جندی شاپور اهواز می گذراندم، دکتر محبی رییس بخش وقتی ما کارآموزان را گرد هم آورد تا درس نخست را به ما بیاموزد گفت «یک نمونه گیر نخستین چیزی را که باید بیاموزد "نجابت" است. وقتی دست زنی را در دست اش می گیرد تا از او خون بگیرد، باید او را مثل خواهر و مادر خودش بداند.» سال هاست که از دکتر محبی بی خبرم. نمی دانم پسرش بهمن و دخترش چه می کنند؟ آیا اهواز هستند؟ شیراز؟ یا گوشه ای دیگر از این جهان.
*****
«او» درست زمانی آمد که من داشتم سینما و ادبیات را کشف می کردم. رمان پشت رمان می خواندم و فیلم پشت فیلم می دیدم. رویاهایم شکل می گرفت، درست در زمان شکل گرفتن رویاهای من از پس غبار ظاهر شد.
نزدیک ظهر مشتری های خاص تر می آمدند. مشتری هایی که اعیان تر بودند و نسبت به پولی که خرج می کردند بی اعتناتر. اشرافیت یک «فرهنگ» بود و هنوز تازه به دوران رسیده ها چشم شان به ارقام و اعداد بانکی روشن نشده بود. از شکل آدم ها می شد بفهمی ثروتمند است یا نه؟ و اگر ثروتمند بود حتماً سخاوتمند هم می بود.
آخر شب ها سر و کله مشتری هایی پیدا می شد که نمی توانستی بفهمی متعلق به کجای این جهان اند. مشتری هایی که نه تنها ثروتمند و دست و دل باز بودند، بلکه بی تعلق به مکان و زمان جلوه می کردند. نمی توانستم تبارشان را حدس بزنم. گویی مسافری بودند رهسپار مکانی نامعلوم که که گذارشان ساعتی به فروشگاه پدرم می افتاد. زن هایی غریب و مردانی عجیب. از پس اینهمه سال هنوز برخی از آنها را به یاد دارم. با اینهمه «او» متعلق به این دسته نبود.
«او» و خانواده اش هرگز از ما خرید خاصی نکردند. و برخلاف بیشتر مشتری ها اقلام خریدشان محدود بود. شاید دو هفته، سه هفته یا ماهی یک بار به ما سر می زدند، چند دقیقه ای بیشتر نمی ماندند و پس از خرید مختصری، و احیاناً اگر هوا گرم بود، خواستن یک لیوان آب می رفتند. با اینهمه من هر روز خودم را بیش از روز قبل مقهور «او» حس می کردم.
چند بار تقلا کردم منزل «او» و خانواده اش را در منازل سازمانی ارتش پیدا کنم، اما موفق نشدم.
*****
درست نمی دانم چند سال گذشت. فکر می کنم سه سال یا سه سال و اندی. بی آنکه من بتوانم حتی یک بار جمله ای به «او» بگویم یا کوچکترین توجه او را نسبت به خودم جلب کنم. فاصله خرید کردن های آنها از ما بیشتر و بیشتر می شد و به نظرم زمانی وقفه ای طولانی در آن افتاد. تا اینکه روزی در سال شصت و هفت. به طور اتفاقی در ضلع جنوبی خیابان نادری اهواز، «او» و مادرش را دیدم که در ضلع شمالی خیابان، همان جا که ایستگاه سرویس های برگشت خانواده های ارتش بود، در ایستگاه ایستاده بود و منتظر اتوبوس بودند. «او» دیگر آن دخترک چاق ماه های قبل نبود. بلکه قد کشیده بود، رعنا شده بود و به دختر جوان بی همتایی بدل گردیده بود. من حتی جرأت نکردم جلوتر بروم. از آن سوی خیابان، از روبرو نگاه اش کردم. و این آخرین باری بود که «او» را دیدم. دیگر هرگز ندیدم اش. حتی نام اش را درنیافتم... هیچ.
*****
کمی پس از دیدن همشهری کین یقین کردم که این فیلم بهترین فیلم تاریخ سینماست. هنوز هم اینطور فکر می کنم. از نظر من تا پایان تاریخ سینما هیچ فیلمی والاتر و بزرگتر از همشهری کین ساخته نخواهد شد. فیلم های مفرح زیادی هستند که آنها را دوست دارم و بارها به تماشایشان نشسته ام: شوالیه و روز، الیزابت تاون، بازی، آنی هال، کئوما، و... اما «والاترین و بهترین» فیلم تاریخ سینما را از نظر ارزش های سینمایی همشهری کین می دانم. پس از این فیلم مکانی در آفتاب را بهترین فیلم تاریخ سینما می دانم. سرگیجه برای من مقام سوم به بعد را دارد! وقتی در نظرخواهی سال 2012 «سایت اند ساوند» با برنامه ریزی نیک جیمز سردبیر «سایت اند ساوند»، سرگیجه بر صدر جدول نشست و همشهری کین را به رتبه دوم تنزل داد دل ام خیلی سوخت! تاد مک کارتی در مقاله درخشانی نکته جالبی را در مورد سرگیجه نوشت: «سرگیجه فیلمی است که به شدت منتقدان مجرد را که رویاهای عاشقانه در سر دارند و خیلی احساسی هستند، به خود جذب میکند و اغلب کسانی که در این نظرسنجی شرکت کردند اولین باری که فیلم را دیدند مجرد بودهاند. این فیلم بیننده را به خود میخواند و اغوا میکند و او را به حالتی خلسهوار میبرد و برای بسیاری از مردان جوان که معتقد به ایده زن آرمانی و امکان خلق زنی با معیارهای خود هستند، جذاب است.»
اما برای من به شکل نامتعارفی همشهری کین عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینماست! جایی در حدود دقیقه سی فیلم هست که خبرنگار در جستجوی راز «رزباد/غنچه گل سرخ» به دیدن برنستین (اورت اسلون) یکی از دوستان چارلز فاستر کین می رود. این صحنه همیشه مرا دگرگون می کند:
خبرنگار: آقای برنستین ما پیش خودمون فکر کردیم شاید بتونیم بفهمیم منظورش از آخرین کلمه اش چی بوده.
برنستین: منظورت غنچه رزه...؟ ... شما خیلی جوان هستید آقای تامسون. آدم خیلی چیزها را یادش می آد که شما فکر نمی کنید یادش مونده. خوب گوش کنید! یه روز در سال 1896 داشتم با کشتی به اون طرف نیوجرسی می رفتم. وسط راه یه کشتی از پهلوی ما رد شد که روی عرشه اش دختری ایستاده بود. لباس سفید تن اش بود، یه چتر آفتابی هم دست اش. اونو فقط برای یه لحظه دیدم، اون هم اصلاً منو ندید. ولی از اون وقت تا حالا هفته ای نگذشته که من به اون دختر فکر نکرده باشم...»
بله! این جمله برای من بزرگترین جمله تاریخ سینماست. چون از آن سال تا حالا هفته ای نبوده که من به «او» فکر نکرده باشم. «او» که حتی مرا «ندید» و هرگز حتی ندانستم نام اش چیست. گاهی تلاش می کنم مختصاتی از جغرافیا و زمانی که او در آن زندگی کرده برای خودم ترسیم کنم، اما چیز زیادی دستگیرم نمی شود: دختری احتمالاً متولد سال 1349 یا 1350. بین این دو عدد تفاوت بسیاری است! چون اگر فرضیه شخصی ام مبنی بر اینکه «تمام دختران دهه ی چهل خوشبخت شدند» را بپذیرم، اگر «او» متولد سال چهل و نه یا چهل و هشت باشد حالا زنی خوشبخت است. چیز بیشتری از این محاسبات عایدم نمی شود جز اینکه «او» دختر یک درجه دار ارتش بود که دست کم در فاصله سال های شصت و چهار تا شصت و هفت در اهواز زندگی می کرده. یک برادر بزرگتر از خودش داشته و یکی کوچکتر... همین!
به نظرم تکه های زیادی از این داستان باقی مانده که آنها را روایت نکرده ام. در طول سال های بعد من هرگز چیزی از «عشق» ننوشتم. خودم را پشت نقاب یک منتقد عبوس، و یک فیلمساز تلخ پنهان کردم. مثل «کریس» فضانورد فیلم درخشان سولاریس آندره تارکوفسکی، رهسپار مکانی نامعلوم شدم. اما «او» مثل «هری» که خاطره ای تجسم یافته بود وارد سفینه من شد و تلاش من برای دور کردن اش به جایی راه نبرد. «او» همیشه با من می آید. خاطره ای که هر دم تجسم عینی می یابد.
*****
وقتی در بهاریه سعید توجهی می خوانم که با دیدن پسر و دخترش از لذتی سرشار می شود که شاید در هیچ فیلم و کتابی آن را نیافته و سعید را به این نتیجه می رساند که «اینجاست که زندگی بالاتر از هر چیزی قرار می گیرد» حیرت می کنم! نه از سعید که برازنده است، از خودم! از خودم که هرگز بچه ها نتوانستند حتی بخش کوچکی از معنای زندگی برایم باشند. می دانم که اگر نبودند احتمالاً احساس خلاء بزرگی در زندگی ام می کردم. تا آنجا که به یاد دارم همیشه پدری با احساس مسئولیت بوده ام که در حد توان ام تلاش کرده ام آنچه بچه ها لازم دارند برایشان فراهم کنم، اما بچه ها هرگز بخش مهمی از زندگی ام نبوده اند و این چیزی نبوده که پس از پدر شدن فهمیده باشم. در دوره دبیرستان هم این را می دانستم و می گفتم و این تنها پیش بینی عمر من بود که درست از آب درآمد!
علاقه ام به نظامی ها تا امروز ادامه دارد! شاید به این دلیل که در هر فرد نظامی پدر «او» را می جویم. مردی که هرگز ندیدم اش و همیشه دل ام می خواست ببینم اش. در طول سال های بعد موفق شدم سرم را با خواندن کتاب، و گوش کردن به موسیقی فیلم گرم کنم. احتمالاً بیش از هر ایرانی دیگری موسیقی فیلم گوش کرده ام! بعضی وقت ها نوشتن و فیلم ساختن کمک ام کرده است. اما بیش از همه رفاقت های مردانه مایه تسکین من بود. رفاقت های مردانه ای که در بیشتر آنها وفادار و پایدار بوده ام.
آقاجون در آخرین روز شهریور دو سال قبل درگذشت و به این ترتیب من بزرگترین قهرمان زندگی ام را از دست دادم. مردی که در تمام آن سال ها بود و البته هرگز این «راز» مرا درنیافت. من و آقاجون خیلی کم با هم حرف می زدیم و این سومین دلیل محبوبیت گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد نزد من است! پاراگراف نخست این کتاب را خیلی دوست دارم:
در سال هایی که جوان تر و به ناچار آسیب پذیرتر بودم پدرم پندی به من داد که آن را تا به امروز مزه مزه می کنم. وی گفت «هر وقت دلت خواست عیب کسی رو بگیری، یادت باشه که تو این دنیا، همه مردم مزایای تو رو نداشته ن.»
پدرم بیش از آن چیزی نگفت ولی من و او با وجود کم حرفی همیشه زبان هم را خوب می فهمیم، و من دریافتم که مقصودش خیلی بیش از آن بود.»
بله! من و آقاجون هم با هم کم حرف می زدیم و با وجود کم حرفی زبان هم را خوب می فهمیدیم. هر بار گتسبی بزرگ را باز می کنم یاد رابطه خودمان می افتم.
دومین دلیل محبوبیت «گتسبی بزرگ» نزد من این است که از خیلی سال قبل دوست داشتم فیلمساز بزرگی بشوم و مثل گتسبی با جلال و جبروت برگردم و توجه «او» را به خودم جلب کنم! شاید یک مجسمه اسکار، یک نخل طلای کن، یک فیلم پرفروش یا حتی چیزهایی کمتر از این بتواند باعث شود «او» مرا ببیند و به یاد بیاورد!
و البته نخستین دلیل محبوبیت گتسبی بزرگ اسکات فیتزجرالد نزد من این است که بی برو برگرد بزرگترین رمانی است که خوانده ام.
سال های گذشته را بیشتر دوست دارم. سال هایی که کسی گتسبی را نمی شناخت و این همه توی افواه نبود. چاپ نخست این کتاب با نام طلا و خاکستر را گنج من است و چاپ دوم کتاب در قطع جیبی را هر از گاهی ورق می زنم و با بوی کاغذ کاهی اش عیش می کنم. چاپ سوم با جلد گالینکور را هم دارم و چاپ های بعدی را هم دارم. امیدوارم فرجام تلخ گتسبی را نداشته باشم!
هنوز درگیر کابوس های مرگ پدرم هستم. فقدان آقاجون حفره ای در وجودم قرار داده که پس از یک سال و نیم از بین نرفته است حتی خیلی پیش از مرگ اش خودم را شبیه «درو بایرون» (اورلاندو بلوم) در فیلم الیزابت تاون حس می کردم. هنوز هم خودم را مثل «درو» در پرده اول فیلم می بینم. هنوز دلتنگ ام. گاهی یک فیلم ایتالیایی، یک رمان روسی، بخشی از کتاب امیرارسلان نامدار، چند ورق از هزار و یک شب، یک داستان کوتاه از خورخه لوییس بورخس، یا چند صفحه از شبه خاطرات دکتر علی بهزادی باعث می شود از دلتنگی هایم کاسته شود. گاهی گذراندن ساعتی با یک رفیق نشاط را بهم برمی گرداند. به رفاقت های مردانه خیلی متکی ام. با اینهمه می دانم همه این ها نقش یک قرص مسکّن را برایم دارند.
وقتی به کتاب هایی که نوروز در دست گرفته ام نگاه می کنم (ماجراهای رابینسون کروزوئه دانیل دوفو، سفرنامه گالیور جاناتان سوییفت) چیز مشترکی را در هر دو آنها می بینم: داستان مردی که در یک سفر دریایی کشتی اش غرق می شود به جزیره ای دور و ناشناخته رانده می شود. این حسی از درون ناخودآگاه من، از پسِ سال هاست. رفتن به جایی ناشناخته و دوردست، و مثل لاری قهرمان لبه تیغ سامرست موام، گم شدن. روی نقشه جغرافیا بیش از هر جا ریودوژانیرو نظرم را به خود جلب می کند. از همه جا دورتر است. چه خوب است گم شدن، دور شدن، رهایی. شاید «او» دیگر نتواند تا ریو همراه من بیاید.
غلامعباس فاضلی. روزهای نخست بهار نود و سه
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما در نوروز 1393 را بخوانید
از خود می سازم- مهدی فخیم زاده
رونمایی از یک عکس چهل ساله- محمد جعفری
«بهاریه»ای بیشتر مطبوعاتی و کمتر سینمایی! حوّل حالنا.....- فهیمه غنی نژاد
روزی که رفت بر باد، روی که ماند در یاد- سعید توجهی
عاشقی اعتباری است که نصیب هرکس نمی شود- امید فاضلی
غنچه رز من کدام است؟- نغمه رضایی
پرواز در این حوالی- آذر مهرابی
شاید بهار که بیاید، معجزه هم بیاید- محمود توسلیان
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را- علی ناصری
امسال هیچ منتظر بهار نیستم- محمدمعین موسوی
بهار نزدیک است... حالم خوش نیست!-رضا منتظری
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی- الهام عبدلی
آواهایی که از دوردست ها می آیند- مرتضی شمیسا
در یک بعد از ظهر گرم تابستان «او» آمد- غلامعباس فاضلی
همچنین در رابطه با این مقاله بخوانید
جنوب برای همه جنوب نیست؛ یاداشتی برای سردبیر- سیدهادی جلالی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|