محمدمعین موسوی
صدای بروس وین، در صحنه ای که از دل تاریکی بیرون می آید و به گوردون می گوید که شیء روی زمین را بردارد و روشن کند، لذت بخش ترین صدایی است که تا به حال در یک فیلم سینمایی شنیده ام.
قصه رسیده بود به ناامیدی. وقتی که بین و زیر دست هایش در غیاب بتمن جولان می دادند و با شعار عدالت، ظلم می کردند. دادگاه ها بر پا میشد و حکم ها صادر. مرگ یا تبعید؟ !!choice is yours
چه عدالتی! معلوم است که همه تبعید را انتخاب می کنند. وقتی انتخاب انجام شد، به محکومین گفته می شد که از روی رودخانه یخ زده باید عبور کنند و اگر به سمت دیگر رود رسیدند، آزادند. وقتی میبینیم که یخ ها چقدر آسان شکسته می شوند و محکومین را به کام مرگ می کشانند، می فهمیم که چقدر این رودخانه یخ زده ترسناک است.
قصه رسیده بود به آن جا که شخصیت زن اصلی فیلم، در میان آدم های بین گیر افتاده بود از همه طرف به او نزدیک می شدند. وقتی آن ها را تهدید می کرد که گروگان را خواهد کشت، از بالای سرش صدا آمد که :
They know!they just don’t care!!
و بعد پایین پرید و نجات اش داد.
قصه رسیده بود به شکسته شدن کمر. بین، بتمن را به زندانی عجیب برد که ظاهراً رهایی از آن خیلی آسان می نمود. شبه گودالی عمیق، در دل زمین، که همه زندانی ها درون اش بودند. کافی است به کمک سنگ ها خودت را به بالای این گودال برسانی و .....آزادی.
هیچ کس موفق نشده بود مگر بین در کودکی اش. در انتهای فیلم فهمیدیم که این هم یک دروغ بوده و حتی بین هم موفق نشده از آن گودال بیرون بیاید. ولی فکر اینکه زمانی، کسی موفق شده از این زندان بیرون بیاید، انگیزه بروس وین شد. به رسم همه آن ها که برای رهایی تلاش می کردند، قهرمان ما هم به کمرش طناب می بست که اگر احیانا موفق نشد، بر اثر سقوط از آن ارتفاع نمیرد و باز هم بتواند تلاش کند....دوباره و دوباره.
راز موفقیت همین بود (و هست)، که پل های پشت سرت را خراب کنی، که طناب به کمر نبندی، که امیدی برای بازگشت نداشته باشی. یا مرگ یا پیروزی.
قصه رسیده بود به دادگاه گوردون، پلیس شهر. که با وجود همه منفعل بودن اش در فیلم، تنها آدمی بود که در حضور افراد بین معدود تلاش هایی می کرد و هنوز ناامید نشده بود. از او هم پرسیدند: مرگ یا تبعید؟ گفت مرگ. گفتند: مرگ به وسیله تبعید! سکانس بعدی راه رفتن (به اجبار) گوردون بر روی آن آب های یخ زده ترسناک بود. گام اول،گام دوم.....صدا رسید: روشنش کن!
تاریک است و چیزی نمی بینیم. گوردون آن شیء را بر می دارد و روشن می کند و بتمن نمایان می شود. از سمت مخالف رودخانه می آید، از آن سوی آب ها، که جز این هم انتظاری نمی رفت. وقتی بتمن به این سادگی بر روی ترس هایمان قدم می زند و به گوردون نزدیک می شود ،وقتی می فهمیم که این آب ها آنقدر هم وحشتناک نبودند، اولین جرقه امید در دلمان زده می شود.....امید.
***
سال گذشته سخت ترین سال زندگی ام بود. لااقل از لحاظ درسی. تابستان سال قبل در تدارک واپسین کارهای مدرک کارشناسی ام بودم که بر اثر فراموشی یک استاد برای تغییر نمره، سرنوشت ام عوض شد. مجبور شدم از مهر تا بهمن، هم دوباره برای کنکور ارشد درس بخوانم، هم به پروژه پایانی ام برسم و هم چند واحد از سخت ترین واحد های کارشناسی ام را بگذرانم. هیچ وقت دوست نداشتم که زندگی ام تماما درس باشد ولی این چند ماه مجبور بودم این طور رفتار کنم.
مهم ترین چیزی که در این چند سال از دانشگاه آموختم، این بود که هرچه برای یک درس چرک نویس های بیشتری مصرف کنم (فارغ از همه اتفاق های بعدش، سختی و آسانی سوال و بد یا خوب تصحیح کردن استاد) نمره بهتری خواهم گرفت. آموختم که هیچ تلاشی بی نتیجه نخواهد بود، و اینکه هر چیزی بهایی دارد.
بهمن ماه تصمیم سختی گرفتم و بر خلاف دو سال قبل، در جشنواره شرکت نکردم. پیش خودم این طور فکر کردم که اگر از چیزی که دوست دارم (فیلم دیدن و نقد نوشتن) بگذرم ، به قاعده «لن تنالو البر حتی تنفقوا مما تحبون»، بهای موفقیت تحصیلی را پرداخته ام.
***
تا همین چند ماه پیش گمان می کردم که ژانر مورد علاقه ام درام است. فکر می کردم که فیلم های اکشن و قهرمان محور را دوست ندارم و باور نمی کنم. ولی حالا خوب می دانم که چقدر در فیلم ها دنبال قهرمان می گردم. به دنبال یک هیبت، یک نماد امیدواری، به دنبال صدایی که مثل light it up بتمن، در روز های سخت، سر پا نگه ام دارد.
Light it up یعنی که بیا و روشن کن! هم نماد بتمن را که همه مردم ببینند، هم امید را در دل ات. که گاتهام سزاوار مرگ نیست. که هنوز راه زیادی است تا انتها. یعنی که من ایستاده ام مقابل ات، بر آمده از دل تاریکی. پس همین حالا برش دار و لایدیت آپ. روشن اش کن اون لامصّبو!!
Light it up یعنی که هر موقع راه فراری ندارم، نیم نگاهی به بالای سرم می اندازم، به امید اینکه بالای نرده ها نشسته باشد و بشنوم صدای نخراشیده اش را که «آن ها می دانند، اهمیت نمی دهند».
از دید او هم شاید من قهرمانی باشم. که بی شنل و موتور، پی یافتن بهای آزادی، در تاریکی شب بی خداحافظی می روم و دور می شوم.
محمدمعین موسوی
نوروز 1394
در همین رابطه، بهاریههای دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
با شماست که جهان پرتصویر میشود - محمد آقازاده
امان از لحظهی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
نامه در مه - سعید توجهی
من و شلاقهای پنبهای عمو - محمد جعفری
درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
مگر میشود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
چشماندازی روشن - مرتضی شمیسا
مثل بارانی که میبارد و نمیبارد - فهیمه غنینژاد
مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
بهار مطلوبام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
ثانیهشماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
گوشوارههای نخی - آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|