کاوه قادری
لحظه ی به غایت ناب و تکرارناشدنی
با وجود اینکه حتی روز تولدم نیز در بهار نهفته است اما هیچگاه فصل مورد علاقه ام نبوده؛ همواره با زمستانی که باران اش جهان پیرامون ام را پاک و زلال کند و برف هایش آن را از صدر تا ذیل سفیدپوش کند، انس و اخوت عمیق تری داشته ام؛ به گونه ای که سالی حداقل دو-سه مرتبه، خواب برف در شهر و سفیدپوش شدن مناظر را می بینم و پس از بیدار شدن نیز همیشه خوف آن دارم که با توجه به تعبیر ناخوشایندی که از خواب برف سراغ داریم، نکند واقعه ی بدی در راه باشد. معتقدم بهار چه باشد و چه نباشد، زمستان همیشه هست اما بدون زمستان، هیچ بهاری نه معنایی دارد و نه موجودیتی و نه موضوعیتی و نه مشروعیتی و نه مقبولیتی. با این همه اما بهار برایم یعنی مبدا و سرآغاز و سرفصل و تیتر؛ آسان کننده ترین عامل برای دوباره نو شدن و تجدید و بازیابی نفس ذاتی طبیعت خویشتن.
بهار مطلوب ام اما چه روزی است؟ شاید بهار مطلوب ام، خلاصه و منحصر در همان تعطیلات سیزده روز اول باشد و ذوق و شوق نو شدن سال و مزه ی آجیل و تنقلات و صله رحم و دیدار و گپ و گفتی با دوستان و آشنایان و اقوام؛ باقی روزها، دلگیر و کسالت بار است؛ البته منهای روز تولدم که اقوام و آشنایان و دوستان سراغی از من می گیرند، ولو فقط و فقط به انگیزه ی تبریک زادروزم.
آن سیزده روز مذکور نیز البته به انضمام صدای جان بخش فرهاد مهراد در آهنگ «بوی عیدی» برایم اصالت می یابند، به علاوه ی یک لحظه ی به غایت ناب و تکرارناشدنی که به معنای حقیقی کلمه عاشق سینه چاک اش هستم؛ لحظه ی تحویل سال. تقریبا سالی نشده که پیش و یا پس از لحظه ی تحویل سال، خوابی با این مضمون نبینم که امسال قرار است چندین و چند لحظه ی تحویل سال داشته باشیم و من به غایت مشتاق، در انتظار شکوهی زائدالوصف و معنویتی نامتناهی و شاید تمام اسرار هستی که گویی جملگی در این لحظه نهفته است و حقیقتا مو بر تن آدمی سیخ می کند می مانم و البته برخلاف آنچه در خواب و ذهنیت رخ می دهد، طبیعتا تنها سالی یکبار لحظه ی مذکور را در عینیت تجربه می کنم.
نفس خواب مذکور شاید خنده دار باشد؛ بدتر؛ شاید مضحک و تمسخرآمیز و حتی احمقانه نیز باشد؛ اما هر چه باشد، نشان از تاثیر عمیق و فراگیر لحظه ای دارد که به قول کاراکتر عاطفه در سریال خانه سبز، یک سوی اش در قامت مرگ زمان گذشته و سوی دیگرش در قامت تولد زمان پیش رو است، همانند عجین شدن لحظات خداحافظی و سلام در یک لحظه، همانند توامان تمام کردن و شروع کردن؛ لحظه ای که گویی تمام اشک ها و لبخندها، غم ها و شادی ها، شکست ها و پیروزی ها، داشته ها و نداشته ها، رویاها و کابوس ها، فرصت ها و حسرت ها و سایر آنچه در طول یک سال تجربه کرده ایم، تجمیع شده و با چاشنی امید به حصول احسن الحال در سال آینده، در اختیار بشر است و مخلوق به هنگام دعای تحویل سال، خالص و بی واسطه، از مجرای روح با خالق عالم ارتباط برقرار می کند. و یقینا از این روی است که هر سال، مشتاقانه به انتظار این لحظه نشسته ام؛ اینبار به انتظار شنبه اول فروردین 1394، ساعت 2 و 15 دقیقه و 11 ثانیه.
بهار در سینما
در سینما کم نیستند تعداد آثاری که برایم حکم بهار را دارند؛ حکم گشایش فصولی نو و جهان هایی پرجاذبه که بتوان نه فقط آنان را بارها تماشا، که پیوسته و بی مرز و بی انتها در آنان زیست کرد؛ از شاهکارهایی همچون آنی هال و منهتن وودی آلن و ریش قرمز و راشومون آکیرا کوروساوا و 12مرد خشمگین سیدنی لومت و خوب، بد، زشت سرجیو لئونه و پرسونا اینگمار برگمان و داستان عامه پسند کوئینتین تارانتینو و ساعت بچه ها ویلیام وایلر و پنجره عقبی و سرگیجه و پرندگان آلفرد هیچکاک گرفته تا« فیلم کالت» هایی همچون صبحانه در تیفانی بلیک ادواردز و بانوی زیبای من جرج کیوکر و پول را بردار و فرار کن وودی آلن و آواز در باران استنلی دانن و جین کلی. جالب تر آنجاست که اکثریت قریب به اتفاق آثار بهارگونه ی مذکور را نیز در بهار دیده ام. حکایت تماشای دوتایشان اما از همه شنیدنی تر است.
جاذبه ی پرجذبه
یکی آنی هال وودی آلن است؛ نخستین فیلمی که نه فقط از آلن، که از کل تاریخ سینما تماشا کرده ام. به غایت تماشایی و جذاب است. سوای خلاقیت های بدیعی که در روایت و شخصیت پردازی دارد، جاذبه ای در آن نهفته است که مستقیم و بی کم و کاست از پرسوناژ منحصر به فرد وودی آلن برمی آید؛ همان جاذبه ای که عمل غیرمتعارف آلن در ابتدای فیلم که رو به دوربین ایستاده و بدون هیچگونه مقدمه چینی خاصی از مهم ترین وجوه جهان بینی خودش، آن هم در طول تنها یکی-دو دقیقه رونمایی می کند را برای مخاطب، نه دافعه برانگیز، که به شدت سمپاتیک می کند؛ همان جاذبه ای که برای آلن این امکان را فراهم می کند تا به سادگی و بی واسطه و بی پروا با مخاطب اش وارد دیالوگ رخ به رخ شود و همین، موجب شده تا نه فقط آنی هال، که تقریبا تمام آثار آلن در دهه های 70 و 80 و 90، صمیمیتی بیابند که یقینا در تاریخ سینما، اگر نه بی نظیر، که کم نظیر است.
صحبت از نقد و بررسی فیلم و حتی خود آلن نیست؛ تنها صحبت از همان ویژگی های متعارف و مرسومی است که حداقل در نگاه اول، صورت و سیرت آلن و سینمایش را نزد مخاطب شکل می دهند و ایجاد جاذبه می کنند؛ اینکه آلن در آثارش هیچ چیز از روحیات و اخلاقیات و اعتقادات اش را از مخاطب اش پنهان نمی کند. شناخت درونی او شاید کمی دشوار به نظر برسد اما شناخت بیرونی او نسبتا آسان است؛ تنها کافی است به پرسوناژهایی از خود وودی آلن در آنی هال و منهتن و برادوی دنی رز و هانا و خواهران و شالوده شکنی هری و امثالهم مراجعه کنید تا دریابید او حداقل به لحاظ خصیصه های بیرونی شخصیتی، چگونه آدمی است! علت اش نیز ساده است؛ علاوه بر خودش، خودش را نیز با تمامیت اش به سادگی می توانید در آثارش بیابید و این همان معجزه ی وودی آلن به عنوان یک هنرمند و فیلمساز است؛ همان معجزه ای که موجب می شود حتی برای تماشای چندباره ی آثاری همچون آنی هال و منهتن و هانا و خواهران نیز لحظه شماری کنید؛ همان معجزه ای که موجب می شود اگر نه همه، که حداقل بخشی از خودتان را در آثار آلن حس کنید و بیابید و تجربه کنید؛ همان معجزه ای که موجب می شود خلاقیت های ذاتا برخواسته از غریزه و ناخودآگاه شخصی وودی آلن همچون حضور الوی سینگر چهل ساله در خاطرات اش از کلاس درس و معلم ها و همکلاسی هایش و گفتگویش در همان حالت با آن ها، حضور نظاره گرانه ی الوی در خاطرات آنی، حضور نظاره گرانه ی آنی و مکس در خاطرات الوی، انیمیشن شدن لحظاتی از فیلم، تغییر راوی از اول شخص به دانای کل و بالعکس، حضور موثر و مداخله گرانه ی راوی در فلاش بک هایی که خود روایت می کند و امثالهم، جملگی خودآگاهانه شمایل و شاکله ی ساختمان روایی بدیع و مستحکم و پرملات فیلم آلن را پی ریزی کنند و موجب پیوند متوازن بایسته میان ناخودآگاه و خودآگاه هنرمند شوند و اثر و آثاری را از آلن رقم بزنند که هر کدامشان برای مخاطب می تواند حکم بهار داشته باشد؛ به ویژه آنی هال که سرآغاز این آثار با طریقت مذکور است. شاید بهار مطلوب ام روزی باشد که جاذبه ی پرجذبه ی آنی هال وودی آلن را یکبار دیگر در سینما تجربه کنم.
وودی عزیز ! خدا را شکر که هنوز هستی. مایک نیکولز که رفت، با خود گفتم اگر روزی وودی آلن هم برود چه؟ نه ! بدون تو مطمئنا یک تکه از پازل سینما تا ابد مفقود خواهد ماند.
جادوی زیبایی و معصومیت و وقار در عین شیطنت
دیگری اما صبحانه در تیفانی بلیک ادواردز است که هم به بلیک ادواردزش و هم به فیلمنامه نویسان اش و هم به کمپانی پارامونت نام اش شدیدا انتقاد دارم؛ هیچکدام نفهمیده اند چه می سازند ! اساساً آدم هایی نیستند که بلد باشند تناقض های درونی گمگشته ای همچون هالی گولایتلی را روی پرده ی سینما سوژه کنند و عینیت ببخشند و ابژکتیو کنند و توضیح دهند و به ثمر برسانند؛ بلکه صرفاً کوشیده اند فیلم بانمک بسازند و دیگر هیچ؛ و از همین روی است که در ساحت نقد و بررسی، هیچگاه صبحانه در تیفانی را فراتر از یک فیلم متوسط نمی دانم. با این اوصاف، پس چگونه چنین اثری می تواند برایم حکم بهار داشته باشد؟ فقط و فقط به یک دلیل که حتی جرات می کنم با قاطعیت ادعا کنم به تنهایی صبحانه در تیفانی را فیلم کالت کرده است؛ یک هالی گولایتلی تاریخی مخلوق یک آدری هیپبورن به غایت زیبا و معصوم و با وقار و البته کاربلد.
وای! آدری هیپبورن نازنین! سوای اینکه در نقاب هالی گولایتلی، شیطنت وار جماعتی مجنون را در یک مهمانی بیش از اندازه شلوغ و غیرمتعارف به جان یکدیگر می اندازی و سرآخر کت بسته تحویل پلیس شان می دهی، کودکانه مست می کنی و بازیگوشانه به دزدی از فروشگاه می روی و الم شنگه بپا می کنی تا از میان شیپور و آواژور و تنگ ماهی، تنها یک جفت ماسک سگ و گربه بدزدی و یک اداره ی پلیس عریض و طویل را با حضورت بهم می ریزی تا صرفا بگویی که بی گناهی، در دورانی که ظاهرا شادترین دوران زندگی ات است، تنها و دلشکسته و پرحسرت و آرزومند، در خلوت خود، معصومانه به منتها الیه پنجره تکیه می دهی و با نوایی برآمده از اعماق دل، رودخانه مهتاب می طلبی تا مامن شوی برای هزاران تنها و دلشکسته و آرزومند همچون خودت؛ و با ترکیبی مثال نزدنی از جذابیت و وجاهت و معصومیت و زیبایی و وقار، پرتره ی شخصیتی به غایت ویژه و یگانه و پرسوناژ زنی حقیقتا خاص و استثنایی خلق می کنی و حسی دلنشین را به مخاطب ات هدیه می کنی که خالص و بی لکنت، نه در قالب کلمات که زندان احساس اند و نه در قالب قلم که غربال گر است، که تنها در قالب ذهن سیال و نامحدود، قابل عیان و بیان است.
و اینگونه است که نه فقط رودخانه مهتاب ات در صبحانه در تیفانی، که آیا دوست داشتنی نیست؟ و بدون تو ات در بانوی زیبای من نیز مسکن روح آدمی می شوند؛ گویی که خود، چه در ساحت هالی گولایتلی و چه در ساحت الیزا دولیتل، خواهرانه به سر مخاطب ات دست نوازشی می کشی، اشک هایش را پاک می کنی، دلداری اش می دهی، شادش می کنی و لذت بردن از زندگی پاک و معصومانه را به او می آموزی؛ کما اینکه هنرت این بود که با وجود دشواری هایی که در زندگی شخصی پر فراز و نشیب ات بر تو رفته بود، هم تیفانی ات در صبحانه در تیفانی و هم آن اتاق ساده ی رویاهای الیزا دولیتل در بانوی زیبای من را سرانجام در درونت یافتی و در روح ات امن نگاهشان داشتی.
بانو هیپبورن عزیز! تو آخرین معصوم سینما بودی و یگانه ترین اش. به معصومیت ات عمیقاً غبطه می خورم. من هرگز فرد تو نبودم اما تو ولو برای مقطعی هم که شده، جای خواهر نداشته ی من بودی. آشنایی ات برایم قطعاً حکم بهار داشت و به شخصه معتقدم امروز، از آن روز که میان برف های کریسمس به خواب ابدی رفتی، به مراتب زنده تری و در یادها ماندگارتر. بابت حس ناب و نایابی که در بازی های به غایت دلنواز و دلنشین ات به من اعطا کردی، به تو دینی دارم که حتی اگر یک روز به عمرم مانده باشد آن را ادا خواهم کرد. بهار مطلوب ام شاید روزی باشد که در عینیت و عالم واقعیت، خواهر یا همدمی همچون تو داشته باشم.
جای تو خالی است
با این همه اما گمشده ای دارم که حکایت فقدانش راز دل است؛ که اگر برملا شود، دیگر راز نیست. جای خالی اش را این روزها، بیش از پیش حس می کنم؛ جای خالی که در غیاب آن گل، با میلیون ها دسته گل نیز پر نمی شود. بهار پیش رو، هشتمین بهار بدون اوست. بهار مطلوب ام، شاید همان روزی باشد که دوباره ببینم اش. عطرش را ببویم، نفس اش را حس کنم، دست اش را بفشارم، صورت اش را ببوسم، سر روی قلب اش بگذارم و در آغوش اش بگیرم. می دانی که کیستم! و می دانم که کیستی! پس بشنو صدایم را؛ که دوستت دارم.
آری! بهار مطلوب ام، نه شاید، که قطعاً آن روزی است که به دیدار محبوب گمشده بروی و محاصره ی زمان و مکان را بشکنی و در ضیافت روح گم شوی؛ بهار روح ام. آن بهار مطلوب اما حالا حالاها نمی آید؛ تلخ است اما واقعیت دارد. تا بدان روز، ضمن لحظه شماری، آرزومندم و دیگر هیچ؛ آرزومند رویاهایی که شاید به هیچکدامشان نرسم؛ که اگر برسم نیز باز جای تو خالی است.
کاوه قادری
نوروز 1394
در همین رابطه، بهاریههای دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
با شماست که جهان پرتصویر میشود - محمد آقازاده
امان از لحظهی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
نامه در مه - سعید توجهی
من و شلاقهای پنبهای عمو - محمد جعفری
درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
مگر میشود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
چشماندازی روشن - مرتضی شمیسا
مثل بارانی که میبارد و نمیبارد - فهیمه غنینژاد
مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
بهار مطلوبام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
ثانیهشماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
گوشوارههای نخی - آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|