زینب کریمی (اَور)
یک:
وقتی خوبیم، وقتی خیلی خوبیم، نمیفهمیم جماعتی بیتوصیف دارند از ما و خوب بودنمان سوءاستفاده میکنند! این است که تصمیم میگیریم دیگر خوب نباشیم. آنقدر روی این تصمیممان پافشاری میکنیم تا به خودمان بیاییم، اما «خود»مان را از دست دادهایم... حالا دیگر هرچه سعی کنیم و تصمیمهای کبری بگیریم، دیگر نمیشود بازگرداندش... شاید به حوالی خوبیهای گذشتهمان برسیم اما به نقطهی اولیه، خیر... سقوط یعنی سقوط، چه در یک چالهی یک متری چه در درهای به عمقِ چندین و چند صد متر...
دو:
فکر میکنم شبیه زنان دههی پنجاهام! با مانتوهای بلند و گشاد، ابروهایی پهن و دستنخورده و مهربانیهایی که به مذاق خیلیها خوشایند نیست! اینجاست که دلام میخواهد خودم نباشم. دلام میخواهد از خودم بگریزم و به چند دهه بعد بروم... دهههای خاکستری و مرموزی که بهراحتی میتوانی زیر ماسکهایی از «خودت نبودن» فرو بروی... چیزی شبیه به دههای که من اکنون دارم هوایش را به ریههایم فرو میبرم... چقدر با زنان همعصرم غریبهام... توی یک چالهی زمانی گیر افتادهام. بودنام در یک زمان کش آمده است؛ انگار نوزادانِ بینامی را بهدنیا آوردهام و در دهههای قبل جا گذاشتمشان و حالا در چند دهه بعدتر، دارم پریشان و بیتاب، طول و عرض خیابانها را گز میکنم و به همهی غریبههای متحیر میگویم: «شما نوزاد من را ندیدهاید؟... من صورت نوزادم را بهیاد ندارم... من بیتاب نوزادم هستم... من نوزادم را در دههی چهل یا پنجاه جا گذاشتهام... نوزاد من بوی جوانههای بهاریِ دشتهای سبزِ بروجرد میداد...»
سه:
سوغات اسفند، بیشک، دیوانگیهایِ مدام و بیبهانه است... من هم به یکجور «دیوانگی اسفندی» مبتلا شدهام... دیوانگی دیگر بس است! من تصمیمام را گرفتهام... من دیگر خودم نیستم. من زینب کریمی از طایفهی بابااحمدی نیستم و اسم پدر من در هشت نسل پیش «اوتم» نبوده است... لطفاً هیچکس برای من نامه ننویسد! من خودم را و نوزادانِ بینامام را فراموش کردهام. به شبها پناه بردهام؛ به گم شدن در تیرگیهای آرام شبهای کویرنشینی و کشیدن پردههای خانه و روزها را شبیه به شب کردن. در چشمبرهمزدنی غیب میشوم. از تمام خاطراتِ دور و نزدیک غیب میشوم. بگذار این اسفند تمام شود، من هم غیبام خواهد زد، برای همیشه. نامهربانیِ ابروهایم را به دست مشاطهگران خواهم سپرد و شبیه خودم در دههی نود لباس خواهم پوشید. خودم را در مارکها و اتیکتها غرق خواهم کرد. هیچکس باور نخواهد کرد من، همان زنِ پریشانِ چندین دههی پیشام و نوزدانِ بینامِ فراوانی را جا گذاشتهام تا رسیدهام به اینجا. من غیبام خواهم زد... برای همیشه غیبام خواهم زد. باید از دیوانگی و کودکانههای «دریای درون»ام بیرون بیایم و شیرجه بزنم میان آدمهای ماسکدارِ دههای که فکر میکردم دیگر در آن به یک زنِ کامل مبدل شدهام... شایعهای هست که زنها در سی سالگی به بلوغ کامل میرسند... یک نقطهی عجیب در زندگی یک زن... این شایعههای امیدوارکننده را دوست دارم؛ چنگ میاندازم به امیدهای کمرنگی که در آن نهفته است! من هنوز تا بلوغ کاملِ یک زن فرصت دارم؛ پس این پریشانیهای «بین دههای» یا «گمگشتگی زمانی»، طبیعی است.
چهار:
گاهی باید ایستاده و تمامقد، به دورترین نقطهی ذهنمان نگاهی کنیم. دورترین نقطههایِ ذهن، همان نزدیکترینها هستند که ما بیخود و باخود، نادیده گرفتیمشان... دیوانگی، دورترین نزدیکِ ذهنِ ماست، اگر زیاد فلسفهبافی بلد نباشیم. حقیقت این است که ذهن ما اگر نخواهد فکر کند، باز هم فکر میکند؛ من در دیوانگیهایم تلاش دارم فکر نکنم! تلاشی برخاسته از فکر؛ که در شبهدیوانه نگاشتنهای من جریان دارد، تلاشی برایِ آسوده شدن از اینهمه عقلانیت دستوپا گیر... اینهم یک شایعهی امیدوارکنندهی دیگر!
پنج:
برای من که حتی موقع فیلم دیدن و راه رفتن توی کوچه و سوار اتوبوس و سرِ کلاس و وقت حرف زدن با دوستان و خرید کردن و... مشغول نوشتنام، در ذهنام دارم مینویسم مدام؛ فکر نمیکردم بهاریه نوشتن اینقدر سخت باشد! ساعتها پشت صفحهی مانیتور مینشینم، مینویسم و دیلیت میکنم، مینویسم و دیلیت میکنم و بیدلیل به گریه میافتم و حساب ساعت و دقیقه از دستام در میرود و خاطرات تمام زندگیام را مرور میکنم بیآنکه یک پاراگراف بهاریه نوشته باشم! خدا را شکر که اسفند دارد تمام میشود. اسفند و سوغاتهای پریشاناش دارد خفهام میکند... بهار که بیاید، عید که بیاید، سال که تحویل شود، دردهای اسفند هم تمام میشوند، شبیه دردها و پریشانیهایی که به مادرانِ آشفته، نوزادانی با بوی خلال بادام و بابونه پیشکش میکند... فصلها به من قول دادهاند زندگیام را تغییر خواهند داد. خدای مقلبالقلوب! حالِ پریشان اسفندی مرا به احسنالحالِ روزهای بهاری مبدل کن!
زینب کریمی (اَور)
هفتهی آخر اسفند ۱۳۹۳
در همین رابطه، بهاریههای دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
با شماست که جهان پرتصویر میشود - محمد آقازاده
امان از لحظهی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
نامه در مه - سعید توجهی
من و شلاقهای پنبهای عمو - محمد جعفری
درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
مگر میشود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
چشماندازی روشن - مرتضی شمیسا
مثل بارانی که میبارد و نمیبارد - فهیمه غنینژاد
مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
بهار مطلوبام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
ثانیهشماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
گوشوارههای نخی - آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|