پرده سینما

مگر می‌شود زیبایی را اشتباه گرفت؟

نغمه رضائی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این عید که بیاید دیگر دو بهار را دور از ایران جشن گرفته ام و فاصله بین این دو بهار سی سالگی ام بوده است. سی سالگی که می گویند اوج زیبایی یک زن است، چیزی مثل لحظه ی اوج شکفتن گل پیش از آغاز تدریجی پژمردگی در داستان مارگاریت دوراس.

«من از شهر تو چون نالان می گذرم». دلکش می خواند و پشت پنجره برف می آید و کلاس ها تعطیل شده اند. باید چهاردهم اسفندماه باشد. می خواستم سی سالگیم را که مشوشانه منتظرش بودم به معنایی یگانه پیوند بزنم که به ادعای زیبایی بیاید. شاید همین یک سال و چند ماه زندگی دور از مدار وطن برای من کافی باشد تا تاب آوردن تجربه ای که از آن می گریختم و به سویش می رفتم را شکلی از زیبایی بدانم.  می خواستم از دور تماشا کنم، خودم را، خانه ام را، تهران را، مفهوم از پیش تعریف شده ی وطن را. به خاطر همه پیدا نشدن های طولانی می خواستم به یک باره گم شوم شاید جایی لحظه ای روزی سالی ماهی باز پیدا شود او که می باید شاعر سرزمینی می بود و نبود. پای تعریف زیبایی که به میان می آید هنوز هربار از خودم می پرسم مگر صدای دلکش اوج زیبایی نبود؟ هربار صدایش را می شنوم از خودم می پرسم مگر می شود زیبایی را اشتباه گرفت؟ می شود . صدای همهمه های تهران در ذهنم می گوید که می شود.

مادر می گوید آجیل سال قبل را هنوز برایت نگه داشته ام و عید بعدی در راه است. حالا من که هیچ وقت اهل آجیل نبوده ام. می خواهد بگوید که تو دو هفت سین را نبوده ای و من این را فراموش نمی کنم. وطن از دور کوچک شده است، نه به اندازه نقشه جغرافیا. به اندازه ی خانه پدر و مادر که در آن کسانی به من می اندیشند، جای خالیم را می بینند و از کتابخانه ام پرستاری می کنند. به این مفهومِ خلاصه شده تکیه داده ام و از سیاه چاله های زمان می هراسم. هنوز هم به تهران که فکر می کنم آنقدر به عصبیت هایش گیر می کنم که به هیچ تعبیر تازه ای نمی رسم. از دور چیز زیادی نمی بینم. مدت هاست من و تهران با هم حرف نمی زنیم. این ماجرای یک طرفه انگار به تمام پنجره های تمام اتاق های من می رسد. شاید پنجره های شهری که در دلش به جهان می اندیشیدم و خود با من سخنی نداشت عمیقم کرده است. هنوز حرف دختر لر به قامت این شهر می آید. شهر زیبایی ست. می دانم. و زیبایی چه مفهوم دست کاری شده ای  شده است در لایه های زمان.

حالا اینجا پز پیچیدگی های پساتهرانی ام را می دهم. یک عالم حرف وفکر و ذوق به درد نخور و زنگ زده با خود آورده ام که  کم کم برای هر کدامشان دارم خانه ای پیدا می کنم. دلخوشی های کودکی که مدرسه را هیچ وقت دوست نداشت و هنوز مدرسه می رود و انگار دیگر فقط در مدرسه آرام می گیرد. همین روزها که تهران ِ ذهنم پر از خرید اشیاء است در شهری آرام مشغول گذراندن درسی هستم به نام «اشیاء ادبی» که به بررسی اشیاء در متون ادبی قرن هجدهم و نوزدهم می پردازد با نگاهی به تئوری های  فرهنگ مادی. برای من، که با جاگذاشتن تقریباً همه چیز منهای دو چمدان از پیوندهای نوستالژیکم به اشیاء گذشته ام، این درس دریچه های عجیب و تازه ای رو به وجود اشیاء در تنِ تاریخ، هنر و ادبیات باز کرده است. تازه می بینم که من با تمام تعلقات احساسات-گرای مادی ام تقریباً هیچ وقت به اشیاء نیاندیشیده بودم. به این که در داستان ها چه می کنند. در تصاویر چه می کنند. در آگهی های ساده ی روزنامه چه  می کنند. چه می گویند. چه می سازند. در کدام فرهنگ زاده می شوند. با کدام فرهنگ می میرند. در همین احوال اخبار پر می شود از نابودی اشیاء باستانی در عراق که هنوز برایم کشور همسایه است. باید یک شیء کوچک را از میان صفحه های روزنامه ای صد و پنجاه ساله بیرون بکشم و دلیل بودنش را در آن واژه ها بیابم در همین هنگام که شهری چند هزارساله دلیل بودنش را بر زمین از دست می دهد.

 به بنفش کفش های ساغر که نگاه می کنم  یاد سرخی کفش های دوروتی می افتم. قرار است به زودی چند صفحه درباره ی کفش های دوروتی بنویسم در راه شهر زمرد. تحلیل حضور اشیاء در متنی که در آن موجودی قلب ندارد و موجودی مغز ندارد و موجودی راه شهرش را گم کرده است. می خندی و می گویی چه مشق های سختی. می پرسم چند صفحه می توانی درباره ی یک جفت کفش در یک داستان قدیمی کودکانه بنویسی؟ کفش های ساغر در مغزم مثل سنگواره ها ثبت می شوند. ساغر چهار ماهه است و شبیه کودکی های من. همیشه دوست داشتم کودکی هایم را بغل کنم. حالا باز نگاهش می کنم و نمی توانم در آغوش بگیرمش. حالا باز کودکی هایم بزرگ می شود دور از من در قاب تصویر.  رشد دو نوزاد تازه رسیده ی خانواده  را در جهان دیجیتال – که برای من مجازی نیست- تماشا می کنم و سخاوت تصویر، جغرافیای قهرآلودمان را مغلوب می کند. کیان شش ماهه است. هر دو نوزاد تصویر و صدای مرا می شناسند و به من لبخند می زنند و شیرین زبانی می کنند بی کلمات. بعید می دانم در ذهن آنها بعدی ورای این تصویر داشته باشم. خودم را آماده کرده ام که منِ بیرون از تصویر را به رسمیت نشناسند. من ِ تصویر شده ذهنم را به اشیائی که جایی از زمان در متون به کلمات تبدیل شده اند گره می زند. شیء شده ام در متن  تصویر. کفش های دوروتی وجود ندارند و کفش های ساغر وجود دارند. چه منطق آسوده ای.  در این نقطه و این زمان که من هستم، کفش های ساغر جادویی ترند و راه شهر زمرد از اقیانوس می گذرد. تازه مگر از هر دوی این ها، جز چند  تصویر و چند کلمه چه نشانه ای در دست های من است.

پنجره های تهران از دور هنوز پر از همهمه است و  ناتمامی ها و تمام زمرد هایش که در قلبم برق می زنند. می خواهم به سکوت اشیاء بیاندیشم در بطن کلمات. به پنجره های کاجی این اتاق و سنجاب ها. به پنجره های کاجی خیابان مهناز و گنجشک ها. به پنجره ی کوچه مهتاب و آن خط دور عبور هواپیما. به پنجره ی خاموش اتاق ایرن. به پنجره ی چوبین و ناماندگار خانه ی عروس که غروب هایش به نسیم رفت و میز لهستانی اش به حراج پیش از سفر. به پنجره های بالای اقیانوس اطلس. به پنجره هایی که از تهران دور می شوند. به پنجره هایی که در تهران اشک آلود فرود می آیند. به پنجره هایی که مشیری در شعر بهاری اش هر سال باز می کند از نو. به پنجره های آشوب شبنم زده ی شاملو.  به پنجره ی رو به نامعلوم شعر فروغ . به پنجره های غزل سیمین بسته بر ناپدیداری عشق. به پنجره ی خنک اتاق غزل در شب های نوجوانی اش مشرف به دبیرستانی که هنوز از پنجره های میله کشیده اش گریزانم. به شیئیت هر وجود و موجودیت هر شیء. می خواهم نه به کلمات که به اشیاء زندانی شده در کلمات دست بکشم. اشیائی که به متون می سپاریم. اشیائی که از متون بیرون می کشیم. اشیائی که به تصاویر می سپاریم. اشیائی که از تصاویر بیرون می کشیم. اشیائی که به موزه ها می سپاریم. اشیائی که از موزه ها بیرون می کشیم. اشیائی که به یادها می سپاریم. اشیائی که از یادها بیرون می کشیم. اشیائی که به فراموشی می سپاریم. اشیائی که از فراموشی بیرون می کشیم.

 

 

نغمه رضائی

نیوآرک – زمستان 1393

 

 

در همین رابطه، بهاریه‌های دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
     با شماست که جهان پرتصویر می‌شود - محمد آقازاده
     امان از لحظه‌ی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
     نامه در مه - سعید توجهی
     من و شلاق‌های پنبه‌ای عمو - محمد جعفری
     درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
     مگر می‌شود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
     چشم‌اندازی روشن - مرتضی شمیسا
     مثل بارانی که می‌بارد و نمی‌بارد - فهیمه غنی‌نژاد
     مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
     بهار مطلوب‌ام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
     ثانیه‌شماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
     روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
     بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
     گوشواره‌های نخی - آذر مهرابی


 تاريخ ارسال: 1393/12/28
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>نوید:

همه چیز تغییر میکند جز اشیاء.اگر از آنها خوب نگهداری شود ظاهرا تغییری نمیکنند. راز اشیاء...و میل به جاودانگی

3+0-

پنجشنبه 28 اسفند 1393



>>>زینب کریمی:

سلام. سرکار خانم رضایی، یادداشت زیبایی بود، تبریک می گویم. نوروزتان مبارک و موفق باشید.

3+0-

پنجشنبه 28 اسفند 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.