سعید توجهی
روزگار غریبی شده است، همه چیز از تعادل خارج گشته، سرعت و شتاب در رسیدن به نتیجه بر هدف و غایت همه اتفاقات پیرامون غالب شده است، مسیر و چگونه طی کردن آن اصلاً مهم نیست همه می خواهند زود برسند، سریع به دست بیاورند، حالا وقتی رسیدند و به دست آوردند، قرار است چه اتفاقی بیافتد کسی جوابی برای این سوال ندارد. حسرت مثبت بر این اتفاق این است که کسی از مسیر و فرآیند رسیدن به نتیجه لذت نمی برند و در مقصد همه خسته اند و گاه افسرده، البته بماند که در این شتاب همگانی کارها چنان به هم گره می خورد که همه دیر می رسند و گاه جا می مانند.
چاره چیست، باید زودتر شروع کرد، چگونه؟ یعنی که هنوز اسفند شروع نشده خیابان ها شلوغ است و ترافیک سنگین و در جواب علامت سوالی که در نگاه ات نقش بسته است راننده تاکسی با خونسردی می گوید: «ای آقا شب عیده دیگه.» می خواهی روی از خیابان بگردانی و به او بگویی که: «آقا هنوز اول اسفنده، کو تا شب عید!» که چند نوجوان با لباس های مندرس قرمز رنگ و صورت هایی که ناشیانه و بی حوصله با گرد ذغال سیاه شده اند جلویت ظاهر می شوند و ترا ارباب خود خطاب می کنند و گله دارند که چرا نمی خندی؟ آن طرف توی پیادرو جلوی دکه روزنامه فروشی پر شده است از ویژه نامه های نوروزی و سالنامه های مطبوعات، می خواهی جلوی یکی را بگیری که بپرسی اینجا چه خبر است هنوز که اول ... تیتر یکی از روزنامه ها نظرت را جلب می کند : «اکران نوروزی سینماها از 20 اسفند» و سرانجام در همین کش و قوس پیامک سردبیر عزیز سایت با لحنی زیبا و شاعرانه می رسد که «...چه خوب است تا چهاردهم اسفند بهاریه دل انگیزتان را ارسال کنید.» گرچه این مورد آخری با بقیه تفاوت دارد، سردبیر عزیز آنقدر از جماعت نویسنده بدقولی دیده که با توجه به تمام ضرایب ایمنی این تاریخ را تعیین کرده تا حداقل یک هفته به تحویل سال مطالب به دست اش برسد تا برای کارهای فنی هم وقت داشته باشد.
سال ها پیش اما اینگونه نبود. انگار ریتم زندگی کندتر از حالا بود. از دورانی سخن می گویم که برای دیدن عکسی که با دوربین می گرفتی باید یک هفته و گاه یک ماه صبر می کردی که حلقه 24 یا 36 تایی به اتمام برسد و بعد آن را به لابراتوار عکاسی بسپاری برای چاپ و تا آماده شدن عکسها هم چند روزی سپری می شد. اما حالا عکس ها در ثانیه ای ثبت می شوند، دیده می شوند و لحظاتی بعد هم از یاد می روند. عکس ها رها شدند، ثبت می شوند اما در یاد نمی مانند، خاطره نمی شوند، رویا نمی سازند و با خود حسرت نمی آورند.
آن روزها نشانه های عید البته با شروع اسفند دیده می شد اما با همان ریتم کندی که از صبر و حوصله و شکیبایی مادرها می آمد. جوری آرام خانه را می تکاندند که ذره ای خاک نه دیده می شد و نه به حلق کسی می رفت. ملحفه های سفید در تشت های آب لاجوردی نم می کشیدند تا سفیدی شان بار دیگر طراوت و نشاط را به خانه بیاورد و جوی های آب در کوچه ها همه لاجوردی می شدند تا ترانه سرایان هوس آب تنی در آن را در آواز خواننده ها به گوش ما برسانند.
از نشانه های زود هنگام دیگر هم این بود که یکی از شب های نیمه اسفند پدر بساط پاکت و کارت تبریک عید را می آورد، کارت هایی که به تعداد زیاد از سالها قبل چاپ شده و آماده بود و او هرسال تعدادی از آنها را به نام خود و مادر امضا می کرد و بعد نوبت ما بود تا آن ها را داخل پاکت ها بگذاریم و تمبر بزنیم تا پدر آدرس گیرنده را بنویسد و صبح فردایش به صندوق پست بیاندازد. این کار هم باید دو هفته به عید مانده انجام می شد برای اطمینان از اینکه شب عید به دست گیرنده برسد.
چند روز پیش در میان انبوهی از کاغذ و کتاب و روزنامه و مجله که هرسال همچون قانون بقای ماده و انرژی از بین نمی روند و تنها از کارتنی به کارتن دیگر منتقل و محل انبارشان از اتاقی به اتاق دیگر تغییر می کند در پی تلاش بی حاصل هر ساله ام بودم تا از حجم این بار گرانی که هرسال هم بر آن افزوده می شود کم کنم، اما عادت خود آزارانه آرشیو کردن همه چیز از کتاب و مجله تا کارت دانشجویی و کارت کانون فیلم و ... اجازه کم شدن محسوس این بار را نمی دهد. امسال در جریان همین تلاش بی حاصل پوشه ای یافتم که حتی اگر تمامی آن خرت و پرت ها را دور بریزم از آن را از دست نمی دهم.
پوشه ای شامل تمامی نامه هایی در دوران دانشجویی که دوستان و آشنایان برایم نوشته بودند، نامه هایی همه به مقصد اهواز. در دوره ای هستیم که دیگر باید برای فرزند دبستانی ام مثل درس تاریخ توضیح بدهم که نامه چیست و چرا و چگونه زمانی مردم برای یکدیگر نامه می نوشتند. بنابرین این پوشه گنجی بود که یافتن اش ساعاتی مرا از زمان و مکان جدا کرد. نامه هایی با دست خط های مختلف که در آنها هنوز حس و حال نویسنده جاری است. نامه ها حکایت از روزگاری است که آدم ها برای کم کردن فاصله قلم به دست می گرفتند و برای هم می نوشتند و با نوشتن به خط خود انگار احساس، فردیت و تشخص خود را روی کاغذ می ریختند، دورانی که خروجی ذهن آدمها در این مراوده شخصی مانند ای میل های امروزه یک شکل نبود و غم و شادی، حسرت و اندوه که از لرزش دست به کلمات روی کاغذ منتقل شده بود روی کاغذ دیده می شد.
بیشترین نامه های آن پوشه را مهدی فرستاده بود. کسی که دوستی و مراوده مان از دبیرستان تا به امروز تداوم داشته و همیشه در کنار سایر علائق و نقاط مشترک بین ما سینما هم حضور داشت. موضوع ثابت آن نامه ها هم بحث فیلم های جدیدی بود که دیده یا درباره اش خوانده بودیم. به یاد می آورم یکی از همان نامه ها را که دی ماه سال 1365 برایم نوشته بود با ذوق و شوقی وصف ناشدنی بی درنگ پاسخ دادم. او در انتهای آن نامه نوشته بود. «... حال برویم سراغ مطلبی مهم و آن برگزاری جشنواره فیلم فجر در مشهد همزمان با تهران است که در عرض ده روز 45 فیلم از بخش مسابقه، جنبی، مرور یکساله سینما، برگزیده جشنواره های قبل در مشهد (سینما هویزه) به نمایش درمی آید. یعنی روزی چهار فیلم. بلیط فیلم ها نیز در هر سئانس فروخته می شود ولی ما که در انجمن – سینمای جوان- رفت و آمد داریم، می توانیم از ارشاد بلیط را تهیه کنیم. پس اگر می خواهی به جشنواره بیایی در نامه ات که انشاله بدون معطلی خواهی نوشت بگو که چه روزی وارد مشهد می شوی که از همان روز به بعد این حقیر برای هر روز بلیط دو تا از فیلم ها را ابتیاع کنم.»
آن سال به همراه مهدی اولین حضورمان در جشنواره فیلم فجر را تجربه کردیم، پنجمین جشنواره فیلم فجر که برخی از فیلمهای ماندگار سینمای ایران در آن دوره به روی پرده رفت، از ناخدا خورشید، اجاره نشین ها و مادیان تا خانه دوست کجاست و تیغ و ابریشم. جشنواره پنجم هنوز هم برایم یکی از بیادماندنی ترین دوره ها است. الیته هنوز هم نمی دانم چرا مهدی برای فیلم تیغ و ابریشم تنها یک بلیط گرفته بود. بنابرین او موفق به دیدن فیلم روی پرده شد و سهم من تنها حضور در عکسی شد که از آن ازدحام تاریخی مردم جلوی سینما هویزه مشهد که در ماهنامه فیلم به چاپ رسید!
در آستانه بهار، با این نامه ها روزهای آخر اسفند برایم به طراوت خوزستان آن سال ها شد با آن هوای لطیف و بی گرد و غبار و شب های مه آلود زمستانی اش، مانند آن شب مه آلود در پایان فیلم کازابلانکا پس از پرواز هواپیما، ریک (همفری بوگارت) که تصمیم گرفته بود مراکش را برای پیوستن به ارتش فرانسه آزاد در غرب آفریقا ترک کند به سروان رنو ( کلود رینس) گفت: «لویی فکر کنم این شروع یک دوستی قشنگه».
سعید توجهی
نوروز 1394
در همین رابطه، بهاریههای دیگر نویسندگان سایت پرده سینما را در نوروز ۱۳۹۴ بخوانید:
با شماست که جهان پرتصویر میشود - محمد آقازاده
امان از لحظهی تحویل سال! - پیمان عباسی نیا
نامه در مه - سعید توجهی
من و شلاقهای پنبهای عمو - محمد جعفری
درختان بهار دارند، من هم - سیدهادی جلالی
مگر میشود زیبایی را اشتباه گرفت؟ - نغمه رضایی
چشماندازی روشن - مرتضی شمیسا
مثل بارانی که میبارد و نمیبارد - فهیمه غنینژاد
مالیخولیای سنجد - امید فاضلی
بهار مطلوبام چه روزی است وقتی جای تو خالی است؟ - کاوه قادری
ثانیهشماری برای حال خوب بهار - زینب کریمی (اَور)
روزهای خوشی در راه است... - رضا منتظری
بیا و روشن کن! - محمدمعین موسوی
گوشوارههای نخی - آذر مهرابی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|