سعید توجهی
پیش از تحریر: چند روزی است دربارهی موضوع این بهاریه که در ذهن ام شکل گرفته با خود کلنجار میرفتم، چرا باید در آستانه بهار و نوروز و نو شدن، از مرگ بنویسم؟ اما پیشتر که رفتم با خود گفتم سخن از مرگ گفتن و مرگ آگاهی میتواند مقدمهای برای زندگی باشد. مقدمهای برای نگاه جدیدی به زندگی و شیوهی جدیدی از زیستن. آنچنان که برای من در سال ۹۴ با مرگهای پی در پی دور و برم، اتفاق افتاد.
مرگ اول: پدر
سرم گرم نوازشهای اون بود/ که خوابم برد و کوچ اش را ندیدم [۱]
بچه که بودیم گهگاه من و برادر و خواهرم به همراه پدر و مادر برای گشت و گذار و یا خرید به خیابان ارگ مشهد میرفتیم. همانجا که چند سینما داشت، یک باغ ملی بزرگ و یک ساندویچی درجه یک، بابا با صاحب ساندویچی احوالپرسی گرمی میکرد و بعد ساندویچهای نان بولکی در دستان ما بود که طعمی از یاد نرفتنی داشت. ساندویچهایی با چند برگ کالباس بیشتر از حد معمول و ما همیشه میگفتیم که صاحب مغازه با بابا دوسته که او به ما ساندویچ سفارشی میدهد و این را به عنوان یک واقعیت پذیرفته بودیم، هیچوقت هم صحت آن را از بابا نپرسیده بودیم. در یکی از همان سینماهای خیابان ارگ بود که اولین بار فیلم پاپیون را دیدیم. در همین گشت و گذارها بود که من و برادرم دستهای بابا را برای گرفتن تقسیم کرده بودیم نشانهمان هم دست ساعت دار و دست بیساعت او بود. این شرط را مسعود برادرم گذاشته بود و به گمان ام دست ساعت دار همیشه مال او بود. البته دلیل آن را هم هیچگاه نفهمیدم. اما چه دست با ساعت و چه بی ساعت وقتی یک بار دست ات را به دست پدر بدهی هرگز دوست نداری آنرا رها کنی. سه یا چهار دهه از عمر را هم که بگذرانی باز هر از چندگاه هوس میکنی دست اش را بگیری توی دستت و گرمایش را حس کنی. پایان تعطیلات نوروز سالی که گذشت وقتی موقع خداحافظی دست اش را در دست ام گرفتم، در تصورم نمیگنجید که این آخرین بار خواهد بود. یک ماه بعد از آن روز و تا امروز و سالها بعد آن دستها رفت توی عکس و قاب شد به دیوار و حسرت لحظههایی که میتوانستم دستش را توی دستم بگیرم و نگرفتم بر دلم ماند.
مرگ دوم: دوست
از مردن نمیترسم، با وجود این، اولین انتخابم نیست [۲]
با حماد از دبیرستان همکلاسی بودیم، اما رفاقتمان از سالهای دانشجویی به بعد قوت گرفت. از همان سالها باهم خواندیم و دیدیم و تجربه کردیم از همان زمان هم یکی از دلمشغولیهای ما فیلم دیدن بود از فیلمهای بتاماکس با ویدئوی کرایه تا فیلمهای ایرانی روی پرده. رابطهی ما در ده سال اخیر نزدیکتر شده بود و از چند سال پیش با چندتا از همکلاسی های دبیرستان دور همی ماهیانه را سه شنبههای اول ماه در یک کافی شاپ برقرار کردیم. دورهمی که تعداد حاضرین با توجه به مشغلههای معمول رفقا کم و زیاد میشد. اما حماد قانونی گذاشت که باعث شد این جمع هنوز برقرار باشد و آن اینکه حتی اگر یک نفر هم آمد نیم ساعتی بماند و نگذارد شمع این دورهمی ماهیانه خاموش شود. به قول یکی از دوستان مشترکمان حماد پل پیوند میان آدمهایی بود که بدون او هیچگاه با هم آشنا نمیشدند و شاید رغبتی هم به این کار نداشتند. او پیوند دهنده جمع دوستان اش بود. علاوه بر این دفتر کارش مقارن با برخی وقایع سیاسی و اجتماعی محلی برای بحث و تبادل نظر بود. جلساتی که خود متولیاش بود. بعد از ساعت کاری یکی دو ساعتی میزبان و شنونده نظرات متفاوت دوستان بود و خود علیرغم داشتن نظر و دیدگاه مشخص به عنوان میزبان همیشه در میانه میایستاد تا مناظره به اختلاف و توقف کشیده نشود. آخرین پیامک او را به یادگار نگه داشتهام «جلسهی گپ حضوری چهارشنبه ۲۱/۴/۹۴ ساعت ۴ تا ۷ بعد از ظهر با موضوع ایران پس از توافق هستهای». شهریور ماه بود که در همان دورهمی ماهیانه برای سفر حج خداحافظی کرد و به رسم مرسوم حلالیت طلبید. پس از آن حادثه تلخ در مراسم حج از وقتی نام اش را در فهرست مفقودین منتشر شد ناباورانه آنقدر خبرهای ضد و نقیض شنیدیم تا اینکه سرانجام در یکی از روزهای پایانی مهرماه که آسمان تهران به طرز حیرت انگیزی آبی بود از مقابل همان ساختمان شرکتی که مدیرعامل اش بود، پیکرش را تشیع کردیم.
اینکه حماد در اثر یک اتفاق نادر از میان ما رفت و حتی مرگ ناگهانی و تلخ او در برابر این حقیقت که او اصلاً قصد مردن نداشت رنگ میبازد. او از معدود آدمهای دور و برم بود که هیچگاه حتی در سختترین بحرانهایی که هریک از ما تجربهاش را داشتهایم، افسرده و مایوس ندیدم اش از جمله آنهایی بود که گرچه تصور مرگ در پیری و رنجوری برایش دشوار بود اما اینگونه مرگی زود هنگام هم غیر قابل باور و انتظار و در یک کلام حق او نبود.
مرگ سوم: آقا ابراهیم
قهرمان کوچهی بیست و هفتم
از شش سال پیش که در این منطقه تهران ساکن شدهام هر روز به جز روزهای جمعه میدیدم اش، سر کوچهی بیست و هفتم یوسفآباد روی پلهی یک مغازه بساط کوچک چند روزنامه و چند بسته سیگار چیده بود و آرام روی پله نشسته بود. احتمالاً سنش نزدیک هفتاد بود. برای اهل محل و کسبه چهرهای آشنا بود اما بعید میدانم در حد همین چهرهی آشنایی که هر روز در گرما و سرما از صبح تا غروب در آن مکان حضور داشت کسی چیز دیگری از او میدانست. از قضا همزمان با ایام جشنواره فیلم امسال چند روز بود که دیگر جایش سر کوچه خالی بود، تا اینکه در یکی از آخرین روزهای بهمن آگهی ترحیم روی دیوار همان جایی که او هر روز مینشست نگاه رهگذارن را جلب کرد. تازه آن روز فهمیدم که اسم اش ابراهیم بود، از صاحب مغازه که پرسیدم گفت ده روزی است سکته مغزی کرده و بعد هم...، آنچه که مرگ ابراهیم را برایم به عنوان سومین اتفاق سالی که گذشت شاخص میکند در همان آگهی ترحیم بود. کنار عکس مرحوم ابراهیم عکس پسر نوجوانی بود که اگر بود حالا به سن من بود؛ اما نبود چرا که سالها پیش شهید شده بود. بلی آقا ابراهیم کوچهی ما پدر شهید بود. تأکیدم بر همزمانی فوت مرحوم آقا ابراهیم با جشنوارهی فیلم رسیدن به این نکته بود که شاید حالا لازم به یادآوری هم نباشد،اینکه در مجموعه آثار مدعیان ارزشها و وکلای خودخواسته شهدای وطن و حالا طلبکار تمام جشنوارهها و تقدیرها و جایزههای سینمایی رد و نشانی از این قهرمان های ساکت و بینشان نیست.
سعید توجهی
نوروز ۱۳۹۵
پی نوشتها:
۱- بیتی از تصنیف لالایی با صدای علی زند وکیلی
۲- دیالوگی از فیلم پل جاسوسان استیون اسپلبرگ (۲۰۱۵)
در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
خاکسترنشین های بهار- جواد طوسی
شاگرد اول کلاس گیلاس- محمد جعفری
«یک روز بخصوصِ» بهاری- فهیمه غنی نژاد
مخاطب حضور ندارد- نغمه رضایی
دلم می خواد شلوغ باشم- آذر مهرابی
بهاریه ای با طعم مرگ و عطر زندگی- سعید توجهی
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...- خدایار قاقانی
در انتظار بهار مطلوب، در جستجوی معصومیت گمشده- کاوه قادری
بهار وصف شیدایی ست- سیدهادی جلالی
لذت سینما-محمدمعین موسوی
بهارانه ای در ستودن فرزانگی- امید فاضلی
داستان اسباب بازی های من- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|