غلامعباس فاضلی
در نخستین روز از تابستان سال ۱۳۵۴ «او» ناگهانی و پری وار جلوی سینما «کاپری» تهران پیش رویم ظاهر شد، با عصبانیت به صورت ام یک سیلی زد، و من در همان دم برای تمام عمر عاشق اش شدم!
روی پرده سینما «کاپری» پوستر فیلم اژدها وارد میشود ساخته رابرت کلوز و با بازی بروس لی و جان ساکسون برای من تلألویی خیره کننده داشت. فیلمی که ماهها منتظر تماشای آن بودم و راهی طولانی را برای تماشای آن طی کرده بودم. اما همه ی آن درخشش در پیشگاه برق انگشتان ظریف و باریک «او» به هیچ می مانست. با این کار گویی «او» بزرگترین مرحمت کائنات را ارزانی من کرد. چون با آن سیلی من دریافتم وجود «او» واقعی است. این واقعه ابعادی چنان پیچیده و گوناگون داشت که بررسی تمامی جوانب آن برای من غیرممکن می نماید. سالها قبل از این ماجرا من «او» را دوست می داشتم، اما عاشق اش نبودم؛ اما با آنچه جلوی سینما «کاپری» تهران رخ داد من با تمام وجود عاشق «او» شدم و می دانم تا ابد عاشق اش خواهم ماند. با آن سیلی برای نخستین مرتبه من (حتی بی آنکه اراده ای از خودم داشته باشم) توانستم وجود آتشین «او» را از طریق اصابت انگشتان اش به صورت ام لمس کنم. و چنان مبهوت شدم که حتی متوجه نشدم با آن سیلی عینک ام از صورت ام پرت شد و روی زمین افتاد.
اولین روز از تابستان ۱۳۵۴بود. اما همین سند برای من آغازگر ابهامات مختلف شده است. از سویی اطمینان دارم نخستین روز از تابستان ۱۳۵۴ بود، چون همان سالی بود که تلویزیون «شاوب لورنس» مبلی سیاه و سفید خانه ما، آنونس فیلم اژدها وارد می شود با بازی بروس لی و جان ساکسون را پخش می کرد؛ من در دفترچه یادداشتهای همان سال نوشته ام در تلویزیون گفتند احداث شهرک «اکباتان» در غرب تهران آغاز شد و ما همان سال تصمیم گرفتیم برای خودمان آپارتمانی لوکس در «اکباتان» فراهم کنیم. در دفترچه ام چیزهای دیگری نیز نوشته ام که جمله وقایع سال ۱۳۵۴ را تأیید می کنند.
اما از سوی دیگر شواهدی تاریخی بر علیه اظهارات من وارد عمل می شوند. دلائلی که بر علیه من اقامه می شوند اذعان دارند:
الف)اگر «او» در اول تیر ماه سال ۱۳۵۴ جلوی سینما «کاپری» در برابر من ظاهر شده باشد حداقل باید هفت سال از من بزرگتر باشد، در حالی که بر اساس اسناد موجود او بیست سال از من کوچکتر است.
ب)در اولین روزِ تابستان سال ۱۳۵۴ من پسربچه ای بیش نبودم که ممکن بود حتی نشانی سینما «کاپری» را ندانم! بنابراین تمام این ماجرا که قاعدتاً باید برای آدم بزرگسالی رخ داده باشد غیرواقعی و خیال انگیز جلوه می کند.
ج)در تابستان سال ۱۳۵۴ من اصلاً در تهران نبوده ام تا جلوی سینما «کاپری» حاضر شوم.
د)بر اساس سندهای موجود «او» در سال ۱۳۵۴ اصلاً متولد نشده بود.
دلائلی دیگری که در بندهای ل، م، ن، و، ه، و ی علیه این ادعای من اقامه می شوند هم قابل توجه اند، اما همان چهار دلیل نخستین برای رد ادعای من کافی به نظر می رسند.
تنها چیزی که در اثبات ادعایم به یاری ام می رسد نمایش فیلم اژدها وارد می شود با بازی بروس لی روی پرده سینما «کاپری» است. شواهد تاریخی جمله این ادعا را تأیید می کند که روز اول تیر ماه سال ۱۳۵۴ فیلم اژدها وارد می شود روی پرده سینما کاپری اکران عمومی داشته است.
*****
وقتی دو ماه پیش ساختمان «پلاسکو» در آتش سوخت، من هم در آن آتش سوختم. «پلاسکو» جزئی از خاطرات من و «او» بود. در سال ۱۳۵۴ قدم زنی طولانی ما از خیابان «وزرا» آغاز می شد. وقتی به سینما «شهرفرنگ» و «شهرقصه» می رسیدیم من پیشنهاد می کردم همانجا بنشینیم به تماشای معرفت جسم مایک نیکولز یا دارلینگ جان اشله زینگر. اما «او» دوست داشت به شرق تهران برویم. بزرگ شده ی شرق تهران بود. مشرقی پر از افسانه. وقتی از خیابان «وزرا» به سمت جنوب شهر راه می گرفتیم معمولاً موفق می شدم نظر مساعد او را برای تماشای فیلمی در یکی از سینماهای نزدیک ساختمان «پلاسکو» جلب کنم، تا آن راه طولانی را به سمت شرق طی نکنیم. هربار جلوی ساختمان «پلاسکو» می رسیدیم «او» خاطره ای از خیلی دورترها را برایم تعریف می کرد. زمانی که کودکی بیش نبوده و ساختمان «پلاسکو» آنقدر بلندتر از ساختمان های شهر بوده که «او» می توانسته از جلوی خانه شان در خیابان طولانی «نیروی هوایی» با شیفتگی به تابلوی نئونی که به شکل عمودی جلوی ساختمان «پلاسکو» نصب شده بوده نگاه کند. آن تابلوی نئون یک شیشه نوشابه «فانتا» یا «کانادادرای» بوده که با روشن شدن چراغهای نئون آرام آرام پر می شده، و بعد خالی. «او» می گفت در دوره کودکی، پیوسته با شیفتگی به آن تابلوی نئون جادویی خیره می شده.
در طول سالهای بعد من بارها به خیابان «نیروی هوایی» رفتم و تلاش کردم از آنجا ساختمان «پلاسکو» را ببینم. اهمیتی نداشت که دیده نمی شد؛ مسئله مهم این بود که به نظر نمی رسید حتی در سال هزار و سیصد و تولد «او»، «پلاسکو» و آن نئون نوشابه اش از خیابان «نیروی هوایی» قابل رویت بوده باشند. حتی بارها فاصله خیابان «نیروی هوایی» تا «چهارراه استانبول» محل ساختمان «پلاسکو» را با کیلومترشمار اتومبیل اندازه گرفتم، اما به نظرم نمی آمد در این مسافت با چشم غیرمسلح بشود حتی در دشت یک تابلوی نئون چشمک زن را دید، چه برسد در تهرانی که آن سالها هم پایتخت بوده.
تصور می کردم وقتی «او» کودک بوده همیشه حین رد شدن از خیابانی که ساختمان «پلاسکو» در آن قرار داشته با وجد به آن تابلوی نئون خیره می شده و پر شدن و خالی شدن شیشه نوشابه را نگاه می کرده، و جایی در تصورات اش این نقطه نظر را از نزدیکی ساختمان «پلاسکو» به خانه ای در خیابان «نیروی هوایی» منتقل کرده است.
*****
منابع موثق روایت دیگری از مواجهه ی من و «او» دارند. آنها ثابت می کنند آن مواجهه نه در سال ۱۳۵۴ بلکه ۳۰ سال بعد در سال ۱۳۸۴ رخ داده است. «او» در ستاد انتخاباتی یکی از نامزدهای ریاست جمهوری صاحب سمت مهمی بوده. (از زمان که به یاد می آورم «او» همیشه آدمی صاحب منصب و مهم بوده، اگرچه همیشه در خفا). روز قبل از آن مواجهه، من برای درخواستی از «او» به منظور حل و فصل یک مشکل شخصی، از طریق اعمال نفوذ «او» بر مراجع مختلف، درخواست وعده دیداری ازش می کنم و «او» نشانی ستاد انتخاباتی یک نامزد ریاست جمهوری را به من می دهد. منابع موثق اذعان دارند محل مواجهه ی ما نه جلوی سینما «کاپری» بلکه ساختمانی در خیابان «مهناز» بوده است. «او» مرا به اتاقی بزرگ دعوت، برایم نسکافه درست می کند و همراه با بیسکوییت جلویم می گذارد. اما پیش از آنکه نسکافه ی داغ برای نوشیدن اندکی خنک شود، با سیلی به صورت ام می زند. من عینکی به چشم ندارم تا به زمین بیافتند. «او» بهم می گوید این پاسخی است به رفتار من در آخرین دیدارمان. من ناراحت نمی شوم، اما عاشق «او» هم نمی شوم. با تلفن «او» مشکل بزرگ و لاینحل من حل می شود. و این تمام ماجراست.
*****
از نظر من روایت «خیابان مهناز» از طریق پرونده سازی «او» برای نجات من از مهلکه ساخته و پرداخته شد. چون پاسخ من برای حضورم جلوی سینما «کاپری» قانع کننده نبود و این تناقضات می توانست برای من دردسرساز شود. از این رو «او» با نفوذ و قدرتی که بر تمام دستگاهها داشت اسنادی که علیه من بود را امحاء و مدارک دیگری جایگزین آنها کرد. مدارکی که ماجرا ر ازا جلوی سینما «کاپری» به خیابان «مهناز» منتقل می کرد.
یادم هست یک بار در پاسخ به اینکه چرا من جلوی سینما «کاپری» رفته بودم پاسخ دادم برای اینکه یک جلد از کتاب «باغ گذرگاههای هزارپیچ» خورخه لوئیس بورخس به «او» بدهم. اما این دلیل قابل قبول نبود، چون بعد معلوم شد این کتاب هنوز در آن زمان منتشر نشده بود. اما این برای من مهم نبود. آنچه برایم مهم بود این بود که که «او» کلمه به کلمه آن کتاب بورخس را بخواند تا به راز مهمی که من با خودنویس ام لابلای یکی از سطور نوشته بودم پی ببرد. آن راز، عدد رمزی بود که «او» با وارد کردن آن عدد می توانست در انبوه فایل ها به تمام اسرار مکنونی که تنها من از آنها اطلاع داشتم پی ببرد. من از این طریق دوست داشتم «او» آن راز مهم را بداند. اینکه چرا من در آن نخستین روز تابستان سال ۱۳۵۴ جلوی سینما «کاپری» حاضر شدم تا «آن دیگری» را ببینم...
*****
حتی متوجه نشدم عینک از صورت ام افتاد. تا آن روز «او» را چنان خشمگین ندیده بودم. زیباتر از هر زمان دیگری شده بود. سحرآمیزتر از تمام آن قدم زنی های حول و حوش دانشکده سینما و تئاتر امجدیه، کوچه میثاق پنجم، و خیابان تخت جمشید. «او» حتی از آن روزی بهاری که برای نخستین بار جایی در شمال شرق تهران جلوی من ظاهر شد، لیوانی آب برایم آورد تا تشنگی ام را فرو بنشاند، و بعد جایی دوردست تر کنارم نشست و به چاه بزرگ و عمیقی که کنار یک برج در حال ساخت و ساز قرار داشت اشاره کرد و بهم گفت اگر من بخواهم حتی خودش را داخل آن چاه هم خواهد انداخت، هم زیباتر شده بود.
اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. بنابراین با وجود اینکه «او» در آن بعداز ظهر نخستین روز تابستان سال ۱۳۵۴ جلوی سینما «کاپری» سیلی به صورت ام زد و تهدیدم کرد، اما با مهر دنبال ام افتاد تا با من حرف بزند، ازش می گریختم. نمی خواستم صدایش را بشنوم. تاب آن آواهای جادویی را نداشتم...
*****
نسخه ای از کتاب «باغ گذرگاههای هزار پیچ» همیشه با من است. در صفحه ای از آن کتاب با خودنویس و جوهر آبی چند عدد نوشته ام. این عدد رمزگانِ همه اسراری است که می خواستم «او» درباره آن دیدار ۱۳۵۴/۴/۱ بداند. با وارد کردن این عدد، تمام فایل های رمزگذاری شده از سوی من گشوده می شد. این رمز از مجموع نقطه های نام من و نام او تشکیل می شد. در سال ۱۳۵۴ نام من دو نقطه داشت و نام او یک نقطه. جمع این دو به عدد سه می رسد. اما این عدد نهایی آغاز معمایی دیگر است که حل آن را به آیندگان واگذار می کنم. چراکه دریافتم نام او برخلاف تصور من یک نقطه نداشت، یا شاید داشت و با محو شدن «او» از گنجینه ی دانسته های من، عملاً آن یک نقطه فاقد ماهیتی در ریاضیات و محاسبات می شد. از این رو جمع عدد ۲ و ۱، به نتیجه ای برابر با همان ۲ منتهی می شد.
«او» پس از مواجهه ی ما جلوی سینما «کاپری» یا به روایت خودش «خیابان «مهناز» موفق شد روالی عادی را برای زندگی اش در پیش بگیرد. من اما ماندم با دنیایی از اسرار که جمله را در فایل هایی رمزگذاری شده برای آیندگان به میراث گذاشته ام. دیدگاههایی کاملاً شخصی که از زاویه اول شخص مفرد روایت می کنند من چگونه جلوی سینما «کاپری»عاشق «او» شدم، چطور با این عشق همراه با ساختمان «پلاسکو» فرو ریختم، و چگونه اسرار این عشق را تا آخرین لحظه های زندگی با خود حفظ می کنم. «آن دیگری» دوست صمیمی «او» بود. ظاهراً وعده ی آن دیدار من با «آن دیگری» بدون اطلاع «او» گذاشته شد. اما من تمام جزییات آن دیدار را به نحوی طراحی کرده بودم تا «او» تصور کند دارم با صمیمی ترین دوست او قرار ملاقاتی می گذارم... چون دوست داشتم «او» از من متنفر شود و به زندگی خودش برسد. «زندگی خودش» یا دست کم چیزی که من از آن این تلقی را داشتم. نقشه ی من گرفت؛ «او» جلوی سینما «کاپری» آمد. از دست من خیلی عصبانی شد، با سیلی به صورت ام زد و ازم دل شست. اما من اشتباه بزرگی کردم که برایم قابل پیش بینی نبود: خودم عاشق «او» شدم و عاشق اش ماندم.
غلامعباس فاضلی
اول فروردین ۱۳۹۶
در همین رابطه بهاریه های نوروز ۱۳۹۶ نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
من، پرنده و قطارکنار مدرسه مان- محمد جعفری
رویای کوچک من- آذر مهرابی
شکلات تلخ- فهیمه غنی نژاد
از بهاران خبرم نيست- سعید توجهی
دورانی که می توانستیم آن نیک تر زیستن را جشن بگیریم- کاوه قادری
هامون و بلشویست های محکوم به بهار- هادی جلالی
این خط را بگیر و برو و آن سنبل را بو بکش...- نغمه رضایی
در شهر پرهیاهو نفسش بند آمد- جواد طوسی
فانوس دریایی سبز- امید فاضلی
دو+یک= دو -غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|