کاوه قادری
واپسین روزهای اسفند ماه سال نود و هشت؛ هیچگاه شهر شادابام را تا این اندازه رنگپریده و دست و پا گم کرده ندیده بودم؛ شهرم و البته خودم را! در میان دریایی از سرما، جمود و روحمردگی پارو میزدم؛ سیاحتی که انگار در آن، من و شهر، هر دو از هم، استیصال و یأس و تشویش و آشفتگی قرض میگرفتیم! فضایی که از حیث طلسمشدگی، شبیه به نخستین سخنرانی مغشوش پادشاه جورج ششم در فیلم سخنرانی پادشاه تام هوپر بود، از حیث رکود و سیطرهی رُعب، شبیه به خیابانهای تحت حکومت نازیها در فیلم پیانیست رومن پولانسکی بود و از حیث هژمونی یافتن درهمریختگی و یخبندان زندگی، شبیه به جهان-مکان فیلم آب، باد، خاک امیر نادری! در این میان، پخش مکرر آواز تیتراژ آغازین سریال پس از باران سعید سلطانی که توسط استاد فریدون پوررضا خوانده شده بود، آن هم توسط زامبیهای صرفاً متظاهر و ریاکار فضای مجازی جهت مثلاً همدردی با فضای موجود، سوهان روح شده بود! در چنین فضایی، مرتب دور میشدم، تا نزدیک شوم! اما هر چه نزدیکتر میرفتم، دورتر میشدم! پیرمردی که برای عمل جراحی پروستاتاش به بیمارستان مراجعه میکند، تنها سه روز پس از انجام عمل، در همان بیمارستان، آنچنان دچار عفونت شدید تنفسی (همان کرونای خودمان!) میشود که بیست و چهار ساعت بعد به کما میرود و بیست و چهار ساعت بعدتر، فوت میکند! آن پیرمرد، همسایهی طبقهی بالایی ما بود. دیگر حتی هیچ لبخندی هم تهی از ترس و نگرانی نبود؛ افزایش ضربان قلب مادرم که بعدها فهمیدیم علامت یک درجه تب داشتن او بود، سرفههای غیرمنتظرهی برادرم، بیجانی خودم؛ خدایا! مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
درست در چنین شرایطی بود که به هنگام یکی از معدود گشت و گذارهایم داخل شهر جهت خرید مایحتاج خانه، غریبهای آشنا یافتم که حتی فکرش را هم نمیکردم هنوز زنده باشد. او اما حتی پیر هم نشده بود؛ بیش از چهارده سال میگذشت؛ گریه میکردم و میشنیدم: «مرد حسابی! تو نباید سری به ما بزنی؟! حالا چی شده؟! چرا دست و پات رو گم کردی؟!». ناماش «صدرا» بود؛ «نانوایی صدرا»! بله! انسان نبود؛ اما «اندی دوفرین» من در مواجهه با جهان پیرامونیام بود! معمولاً نان باگت، ساندویچی و همبرگری میفروخت؛ همان نوع نانهایی که من معمولاً کمتر از آنها میخرم؛ پس لاجرم کمتر از آنچه باید در آنجا حضور مییافتم! او اما همیشه بود؛ جا خشک کرده در جوار کوچهای که واحد کوچک ما واقع در طبقهی آخر «مجتمع چهارده واحدی» آنجا بود.
مسیر من همیشه با گذشتن از کنار او آغاز میشد. او همیشه بود؛ هر بار که از خانه به سمت مدرسه میرفتم؛ هر بار که شهر میزبان برف میشد و من از خانه برای برفبازی بیرون میرفتم، هر بار که با معدود دوستانام برای تفریح، شهرگردی و سینماروی، محلهی سام را ترک میکردیم، هر بار که برای پلیاستیشن کرایه کردن یا پلیاستیشن بازی کردن، به کلوپ سر خیابان مراجعه میکردم، هر بار که همراه با پدر به سلمانی میرفتم، هر بار که برای دیدن مسابقات مهم ورزشی مثل المپیک یا فوتبال جام جهانی، به خانهی یکی از پسرخالهها میرفتم، هر بار که دستهجمعی، آخر هفتهها را به سیدان که روستای مادربزرگ بود میرفتیم؛ او همیشه بود!
او همیشه بود؛ هم سر راه تمام این رفت و آمدها و هم متجسم در بطن تمام آن خاطرات؛ وقتی اولین بار در رشت صاحبخانه شدیم، وقتی تنها برادرم به دنیا آمد، وقتی برای اولین بار خودرو خریدیم، وقتی برای اولین بار صاحب پلیاستیشن شدم، وقتی برای اولین بار رأی دادم، وقتی برای اولین بار شهر محل زندگیام را سفیدپوش و در احاطهی پلهای عریض و طویل برفی دیدم، وقتی برای اولین بار تیمی از رشت به سطح نخست فوتبال باشگاهی کشور آمد و من برای تماشای مسابقاتاش به ورزشگاه عضدی میرفتم، وقتی برای اولین بار توپ پلاستیکی به دست گرفتم و «گل کوچیک» بازی کردم، وقتی برای اولین بار دوچرخه خریدم و دوچرخهسواری کردم، وقتی برای اولین بار رفیق پیدا کردم، وقتی برای اولین بار عاشق آلبومهای مرحوم ناصر عبداللهی شدم و آهنگ «گل آفتابگردون» از «گروه آریان» را شنیدم و «نوایی» بیژن بیژنی در گوشم نشست؛ تمامشان در جوار او اتفاق افتاد؛ او همیشه بود؛ همهجا بود؛ به قول کاراکتر «فرهاد» در فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ صفی یزدانیان، من هر چه یادم هست با او بود.
همهی اینها باعث شد تا به هنگام دوباره دیدن آن نانوایی حداکثر بیست و پنج متری و بینام و نشان، آن هم پس از چهارده سال بیخبری از آن، اشکهای چشمانم دیگر خویشتندار نباشند؛ البته از خوشحالی! در طول آن چهارده سال، خیلی چیزها از بین رفته بودند؛ آن نانوایی اما هنوز وجود داشت؛ دستنخورده؛ بدون کوچکترین تغییری، با همان رنگ و جلا، با همان سادگی، حاوی همان میزان انرژی و طراوت و حلاوت.
احساس میکنم دوباره دیدن آن نانوایی پس از آن همه سال، آن هم در آن شرایط بیمناک و «گرگ و میش»وار، پیامی از طرف خدا بود: «زندگی کن و زندگیات را دوست داشته باش»؛ و همینطور هم شد! روح و انرژی و امیدی که پس از دوباره دیدن آن نانوایی در وجودم نشست، تقریباً در سراسر سال نود و نه، همراه من بود. در سالی که برای خیلیها، بدترین سال زندگی بود، نیروی طراوتبخش و مهربانی، همواره هوایم را داشت؛ شبیه همان نیرویی که همواره هوای «پائولین» در فیلم پائولین در ساحل اریک رومر را داشت تا معصوم و سالم و صادق و نیکرفتار باشد، به بهترین انتخاب برسد و به دیدگاهاش تا آخر مؤمن بماند. «نانوایی صدرا» برای من، دلیلی بود برای زندگی کردن و زندگی را دوست داشتن؛ همان نقشی که در فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟ «گُلی» برای «فرهاد» داشت؛ همان نقشی که در فیلم منهتن وودی آلن، «تریسی» برای «آیزاک» داشت. دوست دارم دوباره آن نانوایی را از نزدیک ببینم؛ همچنانکه «آیزاک» دوست داشت دوباره «تریسی» را از نزدیک ببیند؛ با همان آرزویی که «آیزاک» برای «تریسی» داشت! بله! دوست دارم دوباره «نانوایی صدرا» را از نزدیک ببینم و دلم میخواهد آن چیزی که درون آن نانوایی دوست دارم، هنوز تغییر نکرده باشد!
کاوه قادری
نوروز ۱۴۰۰
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ١٤٠٠ پرده سینما را بخوانید
در سال های پیر و پاییزی- فهمیه غنی نژاد
خواب دیدم که هنوز بیدارم- امید فاضلی
دایی شُلِه و دایی سِفته- هوشنگ میرزایی
سِفرِ عشق- دکتر رضا رضائى
من هر چه یادم هست با او بود- کاوه قادری
حاجی فیروز با ماسک- سعید توجهی
چهره هایی پیدا در پسِ غباری هویدا- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|