غلامعباس فاضلی
فیلم هایی که موضوع شان «فراموشی» است برایم جذاب بوده اند. از وقتی به یاد می آورم خاطرات خوش سال های کودکی و نوجوانی آنقدر برایم درخشان بوده که بارها آرزو کرده ام کاش می توانستم با «فراموشی»، از اندوه فزاینده ی جدا شدن از آنها رهایی پیدا کنم.
از سوی دیگر «فراموشی» برایم با نوعی «رهایی» برابر بوده است. رهایی از رنجِ فراقِ مکان ها و آدمهایی که دوست شان داشته ام و هر روز دور شدن از آنها برایم دردناک و دردناک تر شده است.
و بالاخره باید بگویم مبتلا شدن به «فراموشی» برایم هیجان انگیز بوده چون فکر می کردم آغاز یک زندگی دوباره است در جایی بی زمان و بی مکان، یا به عبارت دیگر فارغ از زمان و مکان. از این رو بارها دل ام خواسته مثل گریگوری پک فیلم سراب (۱۹۶۵) دو سال از زندگی ام را فراموش کنم! چیزی که مورد نظر من است ابداً آلزایمر نیست! بلکه نوعی «فراموشی» ماجراجویانه است که زندگی را برایم پرطراوت تر کند.
مشکل من اتفاقاً حافظه ای است که با مهر، با عشق، با خاطرات خوش، و با رستگاری همراه بوده و در این جهان سرشار از تباهی هر روز موجبات حس دلتنگی و حسرت بیشتری را در من شکل می دهد. من هنوز فکر می کنم با حفظ شماره تلفن دوستی که از دنیا رفته، در گوشی موبایل یا دفترچه تلفن ام می توانم در صورت ضرورت با او صحبت کنم! آدم ها از خاطرم محو نمی شوند. و به عبارت دقیق تر هیچکس، تقریباً هیچکس نیست که او را از یاد ببرم.
در میان اینهمه آدم، افرادی هستند که خیلی بیشتر به آنها فکر می کنم. برخی را فقط یک بار به مدت چند دقیقه دیده ام، اما تمام عمر خاطره آنها با من همراه بوده و تلاش ام برای رهایی از آن دیدار به جایی نرسیده. در برخی موارد حتی چهره آدم ها را از یاد برده ام.
از همکلاسی های دوره دبستان گرفته که برخی را با نام کامل و جزئیات چهره، و تُن صدا به یاد دارم، تا افرادی که به طور اتفاقی در مکانی به آنها برخورده ام. در نتیجه این پرسش دردناک همیشه مرا می آزارد که «او» کجاست؟ الان چه می کند؟ زنده است؟ اصلاً مرا به یاد می آورد؟
در این یادداشت تلاش کرده ام درباره چند نفر از این آدمها بنویسم. چند مرد و زن که در یک چیز با هم مشترک اند: چهره آنها در پسِ گذشت زمان های بسیار برای من همچنان پیداست و غبار زمان نتوانسته آنها را از خاطرم کمرنگ کند یا بزداید:
آقای بوستان
هیچوقت نفهمیدم نام کوچک آقای بوستان چیست. او مالک کتابفروشی بزرگی بود که زمانی بزرگترین کتابفروشی اهواز بود و به نظر می رسید قدیمی ترین کتابفروشی این شهر هم باشد. کتابفروشی او دو شعبه نزدیک به هم در خیابان «کاوه» داشت. دو شعبه به فاصله ده بیست متر. آقای بوستان گاهی در شعبه شماره یک بود که بَر کمتر و عمق بیشتری داشت، و گاهی در شعبه شماره دو که دو نبش بود و بَر وسیع تری داشت و عمق کمتر. اما بیشتر وقت ها در همان فروشگاه شماره یک می شد ببینی اش. هردو مغازه کم نور، غبار گرفته، و قدیمی بودند و همانطور ماندند.
آقای بوستان بیشتر وقت ها کت و شلوار خاکستری رنگی می پوشید و فقط در روزهای گرم تابستان اهواز بود که آن را از تن درمی آورد و پیراهن آستین بلند ساده ای تن می کرد. لباس اش همیشه رسمی بود. کت و شلوارهایی در رنگمایه های خاکستری تیره تا آبی نفتی؛ و پیراهن هایی با رنگ بندی هماهنگ با کت و شلوارش. جدی بود، و مهربانی اش را با سخاوت زیر جدیت اش پنهان می کرد. بیشتر موهایش جوگندمی شده بودند. از معدود مردانی بود که در میانسالی به عارضه طاسی سر دچار نمی شوند. میان جماعت کتابخوان اهواز «محبوب» نبود. برچسی «بازاری» بهش می زدند، و من که تا زمان مرگ اش صرفاً به دیده احترام به او می نگریستم، فقط سالها بعد بود که دریافتم اگر دستاورد ادبی و هنری همه بدگویان اش را جمع می کردی به اندازه یکی از کارهای فرهنگی آقای بوستان، که هرگز تفاخر و حتی اشاره ای بهش نکرد درنمی آمد.
نخستین بار سال ۱۳۶۱ به کتابفروشی بوستان رفتم و چاپ اول کتاب زمین سوخته احمد محمود را از آنجا گرفتم. و دومین بار دو سال بعد بود که کتاب دائره المعارف سینمایی بیژن خرسند را در یک روز بارانی از آنجا گرفتم. هر دو دفعه از شعبه شماره یک کتابها را خریدم و هر دو بار مرد میانسال دیگری که فروشنده آقای بوستان بود کتابها را بهم داد.
در طول چند سال آینده که بیشتر آلوده کتاب شدم هرگز گذرم به کتابفروشی آقای بوستان نیافتاد. از «بازاری» بودن او واهمه داشتم، در حالی که خودم بزرگ شده بازار بودم و خو گرفته به کسب و کار و تجارت! تا اینکه روزی دوست ام سیدسعید سید صاحبی (که چند سال بعد در جنگ شهید شد و کتابخوانی حرفه ای بود، و یادش همیشه برایم زنده است) به انگیزه خریدن تنها نسخه ای از کتاب چاپ تمام زنگها برای که بصدا درمی آیند ارنست همینگ وی (ترجمه دکتر علی سلیمی) پای مرا به کتابفروشی بوستان باز کرد و آنجا دریافتم کتابفروشی بوستان گنجینه ای است از کتابهایی که مدتهاست چاپ آنها تمام شده و نایابند.
به این ترتیب رفته رفته با آقای بوستان آشنا شدم. و تک نسخه های کتاب های نایاب از کتابفروشی او وارد کتابخانه ام شد. کتابفروشی او گنجینه ای از کتاب های قدیمی تر هم بود. از جمله نسخه جلد شومیز رنگی هزار و یک شب چاپ گوتنبرگ در هفت جلد. نسخه آقای بوستان دو جلد کم داشت، اما رنگ نقاشی های روی جلد چنان درخشان بودند که هنوز از پس گذشت سال ها، به نسخه ای مشابه از آن کتاب برنخورده ام. خیلی افسوس می خورم که چرا آن دوره ناقص را نخریدم!
خصوصیت خوبی که آقای بوستان داشت این بود که «فروشنده» بود، و جماعت «کتاب باز» می دانند چنین خصوصیتی برای یک کتابفروش، صفتی نایاب و ارزنده است. با وجود خریدهای بسیاری که از او داشتم فکر می کنم هرگز نام ام را نپرسید! اصولاً با مشتری صمیمی نمی شد و رابطه ای کاملاً رسمی داشت.
آقای بوستان ادای روشنفکری نداشت. برخلاف کتابفروش های آن سالها از گابریل گارسیا مارکز و احمد شاملو حرف نمی زد، از کسی بدگویی نمی کرد، به چیزی تفاخر نمی کرد، کسی را تحقیر نمی کرد، آدم سالم و سلامتی بود که می خواست فقط یک کار بکند: فروش کتاب!
وقتی جلد دوازدهم تاریخ تمدن ویل و آریل دورانت را از کتابفروشی «مطبوعات بین المللی» واقع در میدان ۲۴ متری اهواز خریدم، دریافتم این کتاب قرار است از جلد اول با حروفچینی جدید، روی کاغذ اعلا چاپ شود و برای خریدن کتاب باید کوپن های مخصوص ناشر (انتشارات علمی و فرهنگی/ وارث انتشارات فرانکلین) را از کتابفروشی تهیه کنم. اما هیچکدام از کتابفروشی های اهواز آن کوپن ها را نداشتند! فقط آقای بوستان بود که کوپن تاریخ تمدن ویل و آریل دورانت را داشت و با وجود آنکه من جلد دوازدهم را از کتابفروشی او نخریده بودم، یک دوره از کوپن ها را به من داد. این محبت او را تا امروز فراموش نکرده ام و هربار که تاریخ تمدن را دست گرفته ام به یاد لطف او بوده ام.
در طول یکی دو سال بعد هر چند ماه یک بار به کتابفروشی او می رفتم و جلد جدید تاریخ تمدن را می گفتم. فکر می کنم سال ۱۳۷۰ یا ۱۳۷۱ بود که بالاخره دوره کامل شد. جلدهای آخر را با کوپن های آقای بوستان از تهران گرفتم!
در طول سال های بعد تاریخ تمدن ویل دورانت بارها توسط ناشرش تجدید چاپ شده. و بجز چاپ اول همه چاپ ها بدون کوپن بودند! دی ماهی که گذشت چاپ هفدهم این کتاب را مجدداً خریدم. چرا؟! نمی دانم! گرچه دوره ای که از آقای بوستان خریدم که عکس های کتاب روی کاغذ روغنی چاپ شده بود، چیز دیگری بود!
سال های متمادی من آقای بوستان را ندیدم. چون از اهواز به تهران کوچ کرده بودم. میانه دهه هشتاد وقتی در سفری به اهواز رفته بودم، پا به کتابفروشی بوستان گذاشتم تا او را ببینم و ازش خرید کنم. اما بنا به خصلت او هیچ احوالپرسی یا کلام صمیمانه ای بین ما شکل نگرفت. وقتی پس از سالها دیدم اش، به خوبی مرا به یاد داشت و این بسی خوشحال ام کرد. بهم گفت «یه چند وقتی نبودی!» که این بیشتر خوشحال ام کرد، چون «یه چند وقتی» که او می گفت حدود ۱۷-۱۸ سال بود! از اینکه مرا به یاد داشت و در نظرش همان دور و برها بودم، خدا را شکر می کردم. چون او آنقدر نازنین بود که خیلی بی معرفتی بود بخواهی فراموش اش کنی! پاسخ دادم «مدتی است تهران هستم» بعد رفتم سراغ نسخه ورق سفید ابلوموف چاپ ۱۳۶۹ که نسبت به چاپ قبلی روی کاغذ کاهیِ نامرغوب، نسخه ارزنده تری بود و البته نایاب. کتاب را برداشتم. موقع پرداخت بهم گفت «این کتاب چاپ قدیم است و قیمت اش، قیمت پشت جلد نیست» از ته دل و با صراحت گفتم «آقای بوستان من این کتاب را برداشتم چون صرفاً دوست داشتم از شما خرید کنم، قیمت اش مهم نیست» و کتاب را خریدم. ابلوموف آخرین کتابی بود که از آقای بوستان خریداری کردم.
سال ۱۳۸۸ در جشنواره فجر توی برج میلاد داشتم فیلم تماشا می کردم که برادرم زنگ زد و گفت آقای بوستان فوت کرده. مرگ او برایم دردناک بود و تلاش سال های سال بعدترم برای پیدا کردن مزار او راه به جایی نبرد. کتابفروشی های بوستان هم به کل جمع شدند و مثل بیشتر مغازه های خیابان «کاوه» اهواز، تبدیل به فروشگاه لوازم صوتی و تصویری. تا امروز هیچ سرنخی برای اینکه از گور این مرد شریف اثری پیدا کنم راه به جایی نبرده است.
همه این ماجراها گذشت تا اینکه سال پیش به نسخه ای کلکسیونی از چاپ اول یکی از نخستین کتاب های احمد محمود برخوردم: بیهودگی. کتابی که فقط یک بار منتشر شده و هرگز تجدید چاپ نگردیده است. تاریخ چاپ کتاب سال ۱۳۴۱ است. کتاب ۱۲۹ صفحه است. اما ناشر کتاب... بله! ناشر کتاب «کتابفروشی بوستان اهواز» است! بله این دستاورد بزرگی بود که آقای بوستان هرگز ازش حرفی نزد و تفاخری بهش نکرد. مثل یک راز در دل اش نگه اش داشته بود و حتی امروز هم کمتر کسی از آن چیزی نمی داند.
شاپور
کاش در عالم کودکی عقل ام می رسید دست کم نام فامیل شاپور را ازش بپرسم! اصلاً نمی دانم اسم اش «شاپور» بود یا «شاهپور»! در محله قدیمی ما در اهواز، خانواده شاپور همسایه ما بودند. خانواده ای تهرانی و مؤدب و باشخصیت بودند که احتمالاً به خاطر کار اداری پدر خانواده چند سالی به اهواز آمده بودند. پدر شاپور کارمند -شاید عالی رتبه- اداره ای بود که اگر می دانستم چه اداره ای است حتماً این سالها سرنخ مهمی برایم می شد. او تنها کارمند کوچه ما بود. صبح ها می دیدمش که کت و شلوار و جلیقه اتوکشیده خاکستری رنگ، با راه راه محوی به تن داشت و با کیف چرمی به سوی محل کارش می رفت. یک پیکان خاکستری رنگ مدل احتمالاً سال ۱۳۵۳ داشتند که جلوی خانه بدون پارکینگ آنها پارک بود و نمی دانم چه جادویی در آن بود که از تمام شورلت های عریض کوچه باشکوه تر جلوه می کرد. پدرش سبیل پرپشتی داشت، و با وجود جدیت ظاهری، وقتی در کوچه بهش سلام می کردم، با مهربانی پاسخ ام مرا می داد.
شاپور از من دو سه سالی کوچکتر بود. مادرش زنی استوار، باوقار، و مهربان بود. من تنها پسربچه ای بودم که مادر شاپور اجازه می داد پسرش با او بازی کند. آنها اولین خانواده «تهرانی» بودند که من در زندگی ام دیدم. خانه کوچکی داشتند که در قلب کوچه بود، با اینهمه خودخواسته خانواده ای جدا افتاده بودند. با اینکه مادر شاپور چندان پایبند حجاب رایج در محله ما نبود، اما به خاطر سنتی بودن کوچه ملاحظه بیشتری روی پوشش اش داشت. در خانه شاپور یک گوشی تلفن بود که این هم در حال هوای بی تلفنی آن سال ها دلیل دیگری بود بر وجنات آنها.
شاپور پسر مهربان و دل نازکی بود. ابروهایی پرپشت و جدا افتاده از هم داشت. صدایش کمی خَش دار بود. هرگز قهر یا تندی نمی کرد و اگر گاهی من به شوخی با او قهر می کردم، فوری گریه و حتی التماس می کرد که باهاش آشتی کنم و من هم زود آشتی می کردم! اسباب بازی های ارزنده ای داشت که آنها می آورد داخل کوچه، جلوی خانه ما و با هم بازی می کردیم. افسوس که در دوره کودکی آدم ها سخت مقهور جبر جهان اطراف هستند که گاهی حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نمی کنند. در یک روز تابستانی ما به طور ناگهانی از آن کوچه به منزل جدیدمان اسباب کشی کردیم و من فرصت این را نداشتم که با شاپور خداحافظی کنم.
چند هفته، یا چند ماه بعد وقتی به آن کوچه برگشتم، برای دیدن شاپور زنگ خانه آنها را زدم. مادرش با مهربانی ازم استقبال کرد و گفت شاپور برای سفری به تهران رفته است، اما الان با تلفن، نمره خانه یکی از بستگان شان که شاپور آنجاست را می گیرد که بتوانم تلفنی با شاپور صحبت کنم. دعوت ام کرد داخل خانه، به نظرم این نخستین باری بود که وارد خانه آنها می شدم. در آن سالن پذیرایی کوچک، مبل و صندلی و آباژور، اتاقی متفاوت را پیش رویم قرار داده بودند. هنوز رنگ خاکستری گوشی تلفن آنها در ذهن ام هست. مادرش با تلفن نمره ای را گرفت، اما آن سوی خط بستگان آنها گفتند شاپور ساعتی پیش بیرون رفته و خانه نیست.
این آخرین دیدار من با آن خانه و خانواده بود. مدتی بعد آنها آن کوچه را ترک کردند و به نظرم به تهران برگشتند.
در تمام سال هایی که گذشته من همیشه به شاپور فکر کرده ام و از خودم پرسیده ام الان کجاست؟ چه می کند؟ ایران است؟ زنده است؟ شغل اش چیست؟ ازدواج کرده؟ از آخرین تلاش من برای دیدت اش آگاه است؟ می داند اینهمه سال چقدر به او فکر کرده ام؟ و پرسش هایی از این دست. اما مهمترین چیزی که ذهن مرا درگیر خود می کند این است که اگر روزی ببینم اش، چقدر از معصومیت آن سال ها در وجود او باقی مانده؟
چند نقطه چین
در طول همه این سالها هنوز نامی برای او انتخاب نکرده ام. خوب یادم هست در آن دوران در اهواز همه آدم های کتابخوان همدیگر را می شناختند. چیزی به نام «کافی شاپ» وجود نداشت. ما در میدان ۲۴ متری یا داخل کتابفروشی ها با هم آشنا می شدیم و گاه یا به واسطه دوستی مشترک.
عده زیادی نبودیم و همه مَرد! زن یا دختری در میان ما نبود. یک روز در راهروی تنگ کتابفروشی «کوشش» که کتابفروشی اصلی محل خرید من بود و امروز مثل کتابفروشی «بوستان» و «فروشگاه کتاب بین المللی» هیچ اثری ازش باقی نمانده، به طور اتفاقی به دختری برخوردم با قد نسبتاً کوتاه، و دندان هایی که نیازی مبرم به «ارتودنسی» داشت. دخترک همسن من بود. مانتویی ساده و یک روسری کِرم رنگ به سر کرده بود. به واسطه کتابفروش با هم آشنا شدیم و در کمال تعجب دیدم دختری سخت کتابخوان است. خیلی خوش مشرب بود که این در حال و هوای آن سالها حیرت آور جلوه می کرد. شاید سه -چهار دقیقه با هم حرف زدیم و یادم نیست درباره چه کتابها و نویسندگانی با هم حرف زدیم، احتمالاً یکی از آنها نیکوس کارانتزاکیس بود. چون چند سال بعد که در زندگی به ته خط رسیدم یاد حرفهای دخترک افتادم و گزارش به خاک یونان کارانتزاکیس را خواندم و زندگی ام نجات یافت.
دختر خاصی نبود، زیبا نبود، دختری نبود که آدم را تحت تأثیر قرار دهد، ولی من در تمام این سال ها یادش می افتم. به خصوص شکل دندان هایش در خاطرم مانده است. و شمار کتاب هایی که خوانده بود و از آنها با من حرف زد. نمی دانم نام اش چه بود...
سینما پولیدور، آندره تارکوفسکی
بهمن ماه بود. تازه دانشکده قبول شده بودم و آمدم تهران ثبت نام کردم. کلاس ها دو هفته دیگر شروع می شد. بسیار دلتنگ اهواز بودم، اما تصمیم گرفتم جشنواره فجر را تهران بمانم و فیلم ببینم. بیشتر سینما «قدس» (پولیدور) می رفتم. سه سئانس پشت سر هم مرور آثار آندره تارکوفسکی، آندره وایدا، و یاسوجیرو اوزو را می دیدم. همان روزهای اول و دوم برای سئانس آندره وایدا و یاسوجیرو اوزو از فروشنده ای جلوی سینما کارت تمام روزها را یکجا خریدم. اما برای تارکوفسکی کارت پیدا نکردم و هر روز باید جلوی سینما توی صف می ایستادم و بلیط می خریدم. یک روز بلیط تمام شد. اورکت سبز رنگی تنم بود. با ناراحتی به مردی که در انبوه جمعیت جلوی سینما بود گفتم بلیط تمام شد و بهم نرسید. نگاهی بهم کرد و کارت فیلم های آندره تارکوفسکی را بهم داد، بی آنکه پولی ازم بگیرد. چند روز باقیمانده جشنواره فیلم های آندره تارکوفسکی را روی پرده سینما با همان کارت دیدم.
همه این سال ها به آن مرد فکر می کنم و کار نیکی که در حق من انجام داد. نمی توانم فراموش اش کنم. چهره اش هنوز در خاطرم مانده است.
غلامعباس فاضلی
نوروز ۱۴۰۰
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ١٤٠٠ پرده سینما را بخوانید
در سال های پیر و پاییزی- فهمیه غنی نژاد
خواب دیدم که هنوز بیدارم- امید فاضلی
دایی شُلِه و دایی سِفته- هوشنگ میرزایی
سِفرِ عشق- دکتر رضا رضائى
من هر چه یادم هست با او بود- کاوه قادری
حاجی فیروز با ماسک- سعید توجهی
چهره هایی پیدا در پسِ غباری هویدا- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|