دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد... [با تمرکز روی «زیر پوست» ساختهی جاناتان گلیزر] |
زینب کریمی (اَور)
در طولِ فیلم، هیچکس بهنامِ کوچک صدایش نمیزند. صبرِ کبیری میخواهد تا فیلم راه بیفتد... نیم ساعت اول در سکوت میگذرد... اصلاً هیچکس، هیچکس را صدا نمیزند... تا به حال به این قضیه دقت نکرده بودم که اگر آدمها اسم نداشتند، چه میشد...؟ نمیدانم چه میکنند آدمهای فیلم!... راه میروند. عدهای در فضایی توهمی، در تاریکی غرق میشوند... عدهای اغوا میکنند، عدهای در گمراهی و شهوت پا به خانهای سیاه و سرد میگذارند... بالاخره بعد از مدتی عذابِ شیرین برای کشفِ ماجرا، میفهمم که قضیه از این قرار است که زنی بینام، بهدلیلی که در سطرهای بعدی برایتان خواهم گفت، مردان را اغفال میکند و به خانهای تیرهوتار میکشاندشان... مردان، غرق در هوس و بیخبری، بهصورتی مرموز و جالبِ توجه، در کفِ خانه که تبدیل به باتلاقگونهای میشود، فرو میروند، اغفالشدگان به زیر این باتلاق، فرو میروند... شبیه به غرقشدگانِ زیر اقیانوس میشوند... نمیتوانند راه بروند... حرکاتشان بهکندی و بهسختی است و طی چند ثانیه از درون تهی میشوند و چیزی که از آنها باقی میماند، یک سرِ توخالی و پوستی است که شبیهِ پوست بهجا مانده از مار است، وقتی سال به سال پوست میاندازد... این زن، انسان است و نیست؛ از درونِ آدمهایی که همچون کورها بهدنبالاش راه افتادهاند، تغذیه میکند... برای اینکه شبیه آدمها باشد... این زن خودش را در آئینه ندیده است... این زن خودش را نمیشناسد... نمیتوانم حیرت نکنم... حیرت میکنم، گیج میشوم و دلآشوبه میگیرم... این دلآشوبه را چندین روز با خودم حمل میکنم، با این دلآشوبه سرِ کلاسِ "آشنایی با هنر و تمدن شرق" میروم و از آنجا میکشانماش تا کلاسِ "مطالعات تطبیقیِ هنرِ ۲"... به انتهایِ فیلم نزدیک میشوم و من مثل بچگیهایم که دوست داشتم جودی ابوتِ بابا لنگدراز تمام نشود و از صبح تا شب، تمامِ جزئیات زندگیِ جودی را از تلویزیون پخش کنند و من بروم با جودی طرحِ دوستی بریزم... دلم میخواهد فیلم تمام نشود و با این زن که صورتاش عاریه است و اسم ندارد، دوست شوم... عاقبت عاشق میشود که امان از عشق... میخواهد بداند عشق چگونه است... میخواهم دوستاش باشم و ساعتها راجع به عشق با هم حرف بزنیم. تاوانِ تجربهی عاشقیهایش میشود آتش... شعلهور شدن و سوختن... میخواستم بگویماش که عاقبت عشق، آتش گرفتن، سوختن و شعلهور شدن است... پوستاش شکافته میشود، صورت واقعیاش هم زیباست گرچه خبری از رنگولعاب نیست... یکدست سیاه است... مثل روزها و شبهای عاشقِ بیچاره... صورت عاریهاش را در دست میگیرد... چشمانی عاریه به صورت واقعیاش نگاه میکنند... پلک میزنند... و من باز حیرت میکنم و دلم آشوب میشود... عاقب همان شد که گفتم: شعلهور شدن... یادِ خودم میافتم؛ وقتی شعلهور شدهام و هیچکس نمیبیند... دلم شعلههایِ واقعی میخواهد... میخواهم وقتی شعلهورم آنقدر پیدا باشد که دوروبریهایم با لبخند با من سلام و احوالپرسی نکنند و از رنگ لباسهایم تعریف و تمجید نکنند و من در چشمانشان رنگ حسد و بدخواهی را نبینم... ماجرا از این قرار بود: این زن که اسم نداشت... قلب نداشت... صورت نداشت... شعلهور شد و سوخت. از فردای دیدنِ این فیلم، در اتوبوسگردیهایم به آدمها بیشتر دقت میکنم. به حرف زدن و حرف نزدنهایِ آدمها... خیلی دشوار است با کلمات از حالواحوالِ درون گفت... وقتی این تجربه را قبلاً از کسی نشنیدهای و نخواندهای و باید آنقدر با کلمات بازی کنی تا به نزدیکیهایِ این حس برسی... از فردایِ دیدنِ زیرِ پوست بیشتر آدم بودن را درک میکنم... چیزی شبیه به حسِ زنِ بینامِ این فیلم وقتی صورتِ عاریهاش به صورتِ واقعیاش نگاه میکرد و پلک میزد... من هم پلک میزنم و از کمی دورتر از خودم، به خودم نگاه میکنم، میبینم یک انسانام... دست دارم، صورت دارم و میتوانم پلک بزنم... باز هم همان حسوحالهایِ بیتوصیف... تهوع و دلآشوبه... باید حواسام را پرت کنم وگرنه این فکرها من را میکشند، من را میمیرانند... پلک میزنم، مثل خوابزدهها، با عینک فریممشکیِ جدیدم، ردیف اول کلاس شمارهی ۲۳ دانشگاه هنر و معماری نشستهام و استادِ محترم از ربطِ شکار شیر و گراز در نقاشیهای ایرانی باابهت پادشاهان میگوید و تصاویر بهرام و آزاده را در بشقابهای بهجا مانده از دورهی سلجوقی مرور میکنیم... من هنوز به آن زن که صورت نداشت، فکر میکنم همان که شعلهور شدناش شبیه شعلهور شدنهایِ من بود...
زینب کریمی (اَور)
آبان ۱۳۹۳
با تمرکز روی فیلم زیر پوست
عنوان اصلی: Under the Skin
كارگردان: جاناتان گلیزر
فيلمنامه: جاناتان گلیزر و والتر کمپل
بازیگرها: اسکارلت جوهانسون، جرمی مکویلیامز، لینزی تیلر مککی و...
تولید انگلستان، آمریکا و سوئیس
نمایش در مارس ۲۰۱۴ (انگلستان)
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|
| تاريخ ارسال: 1393/8/20 |
کلید واژهها: |
نظرات خوانندگان |
>>>فروغ:
این فیلم بی نظیره و متن شما عالی بود.
جمعه 20 شهريور 1394
|
>>>مینا شینی:
سلام عزیزم خیلی لذت بردم قلم بسیار روانی داری همیشه موفق باشی
مشتاق شدم این فیلم را ببینم...
شنبه 4 بهمن 1393
|
>>>معصومه احمدزاده:
سلام دوست اهل شعر وادب..من هم مثل خیلی از دوستان این فیلم رو ندیدم..اما نمیدونم چرا به یاد زن های کولی(چلینگر) افتادم..همیشه به این جنس از زنها با نگاهم فکرمیکنم ودرگیرم...انگار اوناهم میفهمن که من درگیرشون هستم با فکر وخیالم...از اینکه همیشه ناراحتن..اذیتم...بقولت به دل اشوبه های این جنس از زنها فکرمیکنم...با اینکه زن هستن اما احساس میکنم دنیایی کاملا متفاوت دارند،شاید یک روزی با یکی از زیبا رویان سیاه پوست کولی میدان ابراهیم زیر گنبدهای گلی با ظرف مسی آویزان همکلام شوم...قلم دلت وقدرت دستت پاینده دوست من..
دوشنبه 24 آذر 1393
|
>>>آفرین:
زیبا بود
شنبه 1 آذر 1393
|
>>>سارا:
خیلی دوس داشتم
چقدر شاعرانه...
دل آشوبه های این زن که اس ندارد........
شنبه 1 آذر 1393
|
>>>فاطی:
بسار شاعرانه و زیبا ..........
عالی بود...
شنبه 1 آذر 1393
|
>>>حنا:
عالی بود
با آرزوی موفقیت برای شما
شنبه 1 آذر 1393
|
>>>مهتاب:
عزیز نادره گوی و نغز گفتارم گل واژه های زیبا و دلنشین تان فضای ادبی ارزشمندی را برایم فراهم نمود و بسیار لذت بردم امیدوارم موفق باشید.
دوشنبه 26 آبان 1393
|
>>>سینا:
چقد قشنگ بود تحلیلتون. مجبورم کردین در اولین فرصت برم این فیلمو ببینم. معمولن مقاله ها رو که میخونم میبینم نویسنده -خود آگاه یا ناخودآگاه- سعی کرده از موضوع تحقیقش دور بشه که با بی طرفی بتونه نقدش کنه. ولی این که شما انقد خودتو درگیر فیلم نشون دادی و کاملن همذات پنداریتون با شخصیت اصلی فیلم رو علنی کردین به نظرم در عین حفظ اصل امانت، خیلی مقاله رو خوندنی تر کرد. منتظر نوشته های بعدیتون هستم.
يكشنبه 25 آبان 1393
|
>>>مریم:
با آرزوی سعادت برای شما عالی بود .
يكشنبه 25 آبان 1393
|
>>>محمد رضا:
ادبیات جاودانه ایران که حاصل عقل وذوق و هنر و حکمت است با ستارگان علم و ادب این تبار اعتبار می یابد . تبریک به خاطر ذوق سلیم رفتار لطیف و گفتار ظریفتان.
يكشنبه 25 آبان 1393
|
>>>راضیه عالیشوندی:
فیلمی با تصاویر واضح و ملموس و در عین حال اغواکننده. سرشار از روزمرگی و نشانه های تصویری که سرکارخانم کریمی بسیار خوب آنها را در " دل آشوبه های این زن که اسم ندارد" بیان کرده اند.
با آرزوی موفقیت روزافزون.
جمعه 23 آبان 1393
|
>>>مهشید سلیمانی:
تیتر که عالی است: دلآشوبههای این زن که اسم ندارد... نوشته هم آکنده از شاعرانگی و احساس است. این متن، تلاشی برای پیوند زدن شعر، سینما و موسیقی است. به انجام متن دقت کنید: من هنوز به آن زن که صورت نداشت، فکر میکنم همان که شعلهور شدناش شبیه شعلهور شدنهای من بود... یک پایان خیلی خوب برای متنی که خیلی خوب جلو آمده.
جمعه 23 آبان 1393
|
>>>هدی:
سلام . من فیلم رو ندیدم ، اما نقد فیلم اونقدر واضح و زیبا فضای فیلم رو توصیف کرد که مشتاق شدم حتما فیلم رو تماشا کنم و قطعا این مقاله در دیدگاهم نسبت به جزئیات فیلم ، بی تاثیر نخواهد بود....با آرزوی موفقیت روز افزون
پنجشنبه 22 آبان 1393
|
>>>علي اكبر طهماسبي بيرگاني:
سلام. خيلي زيبا بود تاحالا مقاله ونقدي به اين سبك سياق نخونده بودم اغراق نميكنم اگه بگم آدم رو ياد رمانهاي ذهن سيال ويليام فالكنر ميندازه. برقرار باشي وسبز
چهارشنبه 21 آبان 1393
|
>>>m@rj@n:
باسلام.با خواندن این تحلیل، هر زنی چند لحظه ایی در همان هویت تعریف شده قرار میگیرد. مثل این است برای هر شخصی اتفاق افتاده است،یا حداقل دلش میخواهد اتفاق بیافتد..شکایتش، دل آشوبی هایش،دغدغه ها و بغض هایش رو که شاید در درون خود پنهان کرده را نمایان کند. مثل اینکه دلش میخواهد چند لحظه ای کوتاه،بی هیچ نام و نشانی و مقام و سمتی،خودش باشد؛رها بی هیچ نگاه،به مانند این است که نیمه پنهانش رو در این زن جسجو میکند.وگاهی دلش،میخواهد بجای نویسنده دل آشوبی داشته باشد. تبریک من به نویسنده که با این متن قدری فکر آدمی را به جهتی سوق داد که شاید در دل بدنبالش بودیم،اما ساده از،آن عبور میکنیم.
چهارشنبه 21 آبان 1393
|
>>>ویدا:
این مقاله از زمان خود جلوتر است... نمی دانم چقدر.
چهارشنبه 21 آبان 1393
|
>>>پژمان.ع:
جایی خودم را گم کرده بودم... حالا بخشی اش را یافتم....
چهارشنبه 21 آبان 1393
|
>>>پژمان الماسینیا:
سلام. تبریک عرض میکنم. امیدوارم که این پلزدنهای خوشایند شما از دنیای ادبیات به عالم سینما و بالعکس، ادامه پیدا کند و صفحهی «سینما و ادبیات» پردهسینمای عزیز هم رونقی دوباره بگیرد. با احترام و تبریک مجدد؛ پژمان الماسینیا؛ بامداد چهارشنبه، بیستوُیکم آبان نود و سه
سهشنبه 20 آبان 1393
|
>>>راضیه:
بسیار زیبا.
موفق باشید
سهشنبه 20 آبان 1393
|