پرده سینما

کشورهای واقعی، ما هستیم! [با تمرکز روی «بیمار انگلیسی» ساخته‌ی آنتونی مینگلا]

زینب کریمی (اَور)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

- از کجا می‌آیی؟

- چه فرقی دارد؟

- در جنگ، این‌که از کجا آمده‌ای خیلی اهمیت پیدا می‌کند...

بیمار انگلیسیکشورهای واقعی، ما هستیم! نه مرزهایی که بر نقشه‌ها ترسیم شده‌اند با نام‌های مردان صاحبِ قدرت... جنگ برای من مساوی است با ویرانیِ انسان‌ها نه ویرانیِ دیوارِ خانه‌ها، که آن‌هم حکایتی دارد پردرد... درست است که در جنگ، من و امثالِ من، تفنگ به دست نگرفتیم تا از مرز‌هایمان دفاع کنیم، اما ما هم به‌نوبه‌ی خود، زخم‌خورده‌ی جنگی هستیم که ویرانی‌اش کوچک و بزرگ نمی‌شناخت... اسمِ کوچه‌مان می‌شود، نام و نام خانوادگیِ برادرِ جوانِ هم‌کلاسی و هم‌نیمکتی سال‌های نوجوانی‌ام،‌‌ همان کوچه‌ای که عنصرِ ثابتِ کابوس‌های من و ترس‌هایِ جنگ‌زدگی‌ام است... هرکدامِ ما یک‌جور از جنگ زخم برداشته‌ایم... هوا ابری است... نمی‌دانم چه کسی مرا اینجا آورده است! جایی میان چمن‌ها. یک نفر از دور نامِ کوچک‌ام را صدا می‌زند. برمی‌خیزم. قدوقامت‌ام از ارتفاعِ علف‌های اطراف‌ام کوتاه‌تر است... من را نمی‌بینند. باز هم‌‌ همان صدا، دارد مرا صدا می‌زند... صدایِ پارسِ سگی از دوردست‌ها من را که یکی-دوساله‌ام، بدجوری ترسانده است... ترس خورده شدن توسط هاپوی قصه‌های شب‌های تیره‌وتارِ با صدای بمب، تمامِ وجودم را فرا گرفته است... می‌ترسم این بارانِ تندی که آغاز شده است، من را میانِ علف‌ها غرق کند... این می‌شود مقدمه‌ی فوبیای حیوانات و ترس از غرق شدن که تا حالا نیز دست از سرم برنداشته است... صدایِ هواپیما‌های جنگی و گریه و بی‌قراریِ من از این صدا‌ها، هنوز با من‌انند... همین‌ها نمی‌گذارند با هواپیما سفر کنم... این یک مشت از خروارخروار زخم‌هایی است که من و امثالِ من برداشته‌ایم... کابوس‌هایِ مدام و تکرارِ صدای بمب و فرار و گریز، برایِ من که هنوز کوچک بودم. آن‌قدر کوچک بودم که هیچ‌کس باور نمی‌کند این خاطره را به‌یاد داشته باشم... من خوب یادم هست، شب‌های تیره‌وتارِ جنگ‌زدگی‌ام را در روستای «تقی‌آباد»، جایی بین شوشتر و مسجدسلیمان، جایی که من اسم‌اش را گذاشته‌ام: «آخرِ دنیا»... این‌ها مقدمه‌ای بود برای سطرهایِ بعدی که یک ماجرایِ عشقی است در جنگ. عشقی که بوی خیانت می‌دهد، البته که خیانت، خیانت است... اما این عشق و خیانت در جنگ اتفاق افتاده است... این می‌شود مهر شخصیِ و توجیه شاید اشتباهِ من برای دوست داشتنِ این فیلم. می‌دانم که خواهی آمد و مرا با خود خواهی برد... می‌خواهم با تو و دوستان‌مان قدم بزنم؛ بر زمینی که مرزهای سیاست آن را قطعه‌قطعه نکرده است... تیتراژ فیلم قلم‌مویی است که با رنگِ و جوهری دلنشین، بر صفحه‌ی پرزدار، خطوطی رسم می‌کند... صبر می‌کنم تا به شِمایی برسد که قابل تشخیص باشد. چیزی شبیه به نقاشیِ پیکره‌هایِ نیزه ‌به ‌دستِ غارهای آلتامیرا و لاسکو است، همان‌ها که دسته‌جمعی و تک‌تک، با نیزه‌ای در دست و سری نترس، دنبالِ بوفالو‌ها و گاو‌ها و اسب‌ها می‌دوند. جالب اینجاست که نقاشِ قلم‌مو به دستِ تیتراژ فیلم بیمار انگلیسی دارد از پایِ مردانِ نیزه به دست شروع به نقاشی می‌کند و این هیجانِ مرا برای کشفِ راز این نقاشی و صفحه و قلم‌مو بیش‌تر می‌کند. هیچ‌وقت باورم نشد داستان‌هایی که در کتاب‌هایِ تاریخ هنر درمورد جنبه‌ی جادویی بودن نقاشی‌ها و قصد و غرضِ رفقای نقاشِ غارنشین‌مان سرِ هم کرده‌اند، راست باشد. من فکر می‌کنم هیچ‌کس رازهایِ آنان را کشف نخواهد کرد.‌‌ همان‌طور که من رازِ خیره شدن‌هایِ پیرمرد‌ها به جایی در دوردست‌ها -در فلکه‌ها و بلوارهایِ شهر‌های مختلفی که بوده‌ام- را کشف نخواهم کرد... پرواز آلماسی و کا‌ترین کلیفتون بر فراز صحرایی بی‌انتها... کا‌ترین، گویی به خوابی عمیق و آرام فرو رفته است... با زلفی پریشان در باد. وقتی به هواپیما شلیک می‌کنند و کا‌ترین هنوز در خواب است، می‌فهمم یک جایِ کار می‌لنگد... کا‌ترین در خوابِ ناز نیست... کا‌ترین مرده است... و این تاوانِ عشقِ اوست به آلماسی که پرواز را دوست دارد و قرار بود به‌دنبالِ کاترینِ نیمه‌جان بشتابد، در غار‌های بالایِ کوهی بلند... عشق، سقوط، سوختن و مرگ، خلاصه‌ی داستان این دو نفر مسافر هواپیمایِ اکتشافی است که غار‌ها و نقاشی‌های زیادی را کشف کرده بودند... مردِ عاشق‌پیشه از بادهای هرودوت می‌گوید؛ باد‌های قرمزی که دریانورد‌ها به آن «دریای تاریکی» می‌گویند و ماسه‌ی قرمز، از این باد، تا ساحل جنوبی انگلستان پرواز می‌کند، این باد تولید بارانی می‌کند که آن‌قدر غلیظ است که شبیهِ خون می‌ماند، از بادی که از تونس می‌آید و اسمش «قبله» است و می‌پیچد و می‌پیچد و می‌پیچد تا دیوانه کند... از گردبادی می‌گوید که مراکش جنوبی می‌آید، اسمش «اعجج» است... فیلم، تلخ و گس، به انتها می‌رسد، هانا اما با عاشقِ هندی‌اش به جایی می‌روند تا کنارِ هم خوشحال باشند... آلماسی نقشه‌ها و نقاشی‌هایش را فروخت تا برگردد به غاری که کا‌ترین در آنجا، تمامِ نورِ چراغ قوه‌اش را صرفِ دیدنِ نقاشی‌های‌‌ همان رفقای غارنشین‌مان که گفته بودم، کرده است... کا‌ترین در انتظار جان نداد! او می‌دانست اینجا، «آخرِ دنیا» است... مرد عاشق‌پیشه‌ی کاشفِ نقاشی‌های سال‌های خیلی‌خیلی دور، معشوقِ مرده‌ی پریشان‌زلف‌اش را در ملافه‌ای سپید پیچیده است و از کوه پائین می‌آید، صدای فریاد زدن‌هایش نمی‌آید، صدایِ موسیقیِ دلنوازی، به‌جایِ فریادهایِ خون‌آلودش، روی تصاویرِ فیلم می‌نشیند... با گریه‌هایِ او، من هم به گریه افتاده‌ام... پرواز می‌کند،‌‌ همان پروازی که فیلم با آن آغاز شده بود و من فکر می‌کردم، معشوقِ پریشان‌زلف، در خوابِ ناز است... این بود سرنوشت زنی که در جنگ، خیانت می‌کند و مو‌هایش عطر بادام می‌دهد... و سرنوشت مردی که قلب‌اش یک بخش از آتش است و مرگ آرام با مرفین را انتخاب می‌کند، هم‌او که زندگی را آرام دوست نداشت...

 

زینب کریمی (اَور)

آبان ۱۳۹۳

 

با تمرکز روی فیلم بیمار انگلیسی

عنوان اصلی: The English Patient

كارگردان: آنتونی مینگلا

فيلمنامه: آنتونی مینگلا (برمبنای رمانی اثر مایکل اونداتج)

بازیگرها: رالف فاینس، ژولیت بینوش، کریستین اسکات توماس و...

تولید انگلستان و آمریکا

۱۹۹۶

 

 

در همین رابطه بخوانید:
    ۱- دل‌آشوبه‌هایِ این زن که اسم ندارد...
    ۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
    ۳- روایت مردی که در سکوت دیکته می‌کند...
    ۴- ملکه‌ی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریا‌ها...
    ۵- زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵
    ۶- زنی پنهان‌شده در یادداشت‌هایی با رنگ‌وبویِ رسوایی
    ۷- رازهایی در سنگاپور
    ۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
    ۹- از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم
   ۱۰- رنج‌های پنج خانه آن‌سو‌تر از ما
   ۱۱- سقوط ‌آزاد
   ۱۲- زمستان و برف که بر عشق‌های مدفون می‌بارد...
   ۱۳- داستان نیمه‌تمام عکس‌های سه‌درچهار
   ۱۴- آن‌چه برادرم آموخت


 تاريخ ارسال: 1393/8/30
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>سینا:

بیمار انگلیسی رو هنوز ندیدم. برای همین تا سر قسمتی که وارد فیلم میشه خوندم. حتمن تو همین چند وقت آینده می بینمش و نظرم رو همینجا کامنت می کنم. ولی خب ترس از جنگ رو خوب فهمیدم. هر چند هیچ وقت تجربه ش نکردم، ولی فک میکنم خوب حس کردم که توی روستای تقی آباد، آخر دنیا، چطوری سایه جنگ میتونه رو یه دختر بچه بیفته و حالا حالاها ولش نکنه.

16+0-

چهارشنبه 12 آذر 1393



>>>فاطی:

توضیحات شما درباره فیلم زیبا و شاعرانه است. یکی از بهترین فیلم هایی است ک تا به حال دیده ام.

25+0-

يكشنبه 9 آذر 1393



>>>هدی:

نگاه متفاوت و ریزبینانه تان تحسین برانگیز بود... فضای نقد ، یادآور لحظاتی میان خواب و بیداریست...جدالی بین رویا و واقعیت....

40+0-

سه‌شنبه 4 آذر 1393



>>>ناهید عسکری:

بسیار زیبا و پرمغز . پاینده باشی.

91+0-

شنبه 1 آذر 1393



>>>عبدالمجید رضایی:

سلام بر تو که چکمه های کودکی ات هنوز بوی باروت های آوار شده بر آسمان شهر و دیارت میدهد. همان جایی که کماکان در کوچه پس کوچه هایش می شود نام هایی را جست که فقط یک نام نیستند بلکه رویاهای پریشان آنهایی هستند که هنوز در انتظاری تلخ به سر می برند. اما خیانت چه در جنگ باشد چه در صلح و آرامش -همان سان که خودت گفته ای -خیانت است. شاید تلخی اش افزونتر باشد. قلمت رسا و نفست پر از ترانه های آرام و بی دغدغه. پاینده باشی و مانا.

91+0-

شنبه 1 آذر 1393



>>>سارا کریمی:

بسیار زیبا توصیف کردید فضای جنگ و ویرانی دل های کودکانی از جنس نور و بسیار زیباتر اشاره کردن به فیلم زیبای بیمار انگلیسی ممنون

91+0-

شنبه 1 آذر 1393



>>>احمد الماسى:

نقدى آشكار از شكوفه هائى در رؤيا و بيدارى

114+0-

جمعه 30 آبان 1393



>>>پژمان الماسی‌نیا:

سلام و عرض ادب. چه خوب به ذات جنگ اشاره داشتید از دید یک ایرانی طعم جنگ چشیده، ذاتی پلید و ویرانگر که اولین و مهم‌ترین قربانیان‌اش کودکان و کودکی‌ها هستند و البته عشق... و چه بسیار عشق‌ها که جنگ سَر می‌بُردشان... با احترام و سپاس؛ پژمان الماسی‌نیا؛ عصر جمعه، سی‌ام آبان نود و سه

114+0-

جمعه 30 آبان 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.