زینب کریمی (اَور)
روزی روزگاری، یک ملکهی جادویی بود که در یک حباب جادویی، زیر دریا زندگی میکرد. اما او در خشکی بهدنیا آمده بود... گوش کن مُنگو. این قصهای است که مادرت -که عاشقات است- برایت نوشته. مهم نیست که اسمات، مُنگو، مخفف کلمهیِ مُنگول است، مهم نیست تو عقبمانده بهدنیا آمدهای... میگوید: «میخواهم طبیعی باشم...» طعمِ شکلاتهای قهوه و شیرِیِ فروشگاهِ رفاه خیابانی که به بیمارستانِ «مادر» منتهی میشود، در دهانام میپیچید... پرشس، چقدر سنگین و سخت راه میرود، انگار حملِ رازی که با خود دارد، راه رفتن را برایش سختتر کرده است... کمکم از چیزهایی حرف میزند که دلم نمیخواهد فیلم دیدن را ادامه دهم، دلم میخواهد با آقای «پ» آنقدر حرف بزنم که یادم برود تا اینجا چه از پرشس فهمیدهام... میخواهم رازِ او را نادیده بگیرم و از کنارِ قربانی شدناش بگذرم... حالا چیزی شبیه طعمِ شورِ خون را در دهانام احساس میکنم، ۹ سالهام و دندانهای شیریام دارند یکییکی میافتند... پرشس ۱۶ ساله است و برای دومینبار کودکی را در بطن خود حمل میکند، مادرِ پرشس از او متنفر است... او بیآنکه بخواهد، رقیبِ عشقیِ مادرش شده است و حالا فرزندی را حمل میکند که... به خودم میآیم، برق از چشمهایم میپرد، میخواهم از خواب بیدار شوم، از این کابوس کنده شوم، به خودم بیایم و برگردم به همان وضعیتِ سفید قبل از دیدنِ فیلم... نمیدانم دلم میخواهد گریه کنم یا قدم بزنم، بنویسم، شاید هم میخواهم آرام، در معبدِ کوچکام، در خانهام در... فرعیِ چهارم، منزل دوم، سمتِ چپ... بمانم. طعم چایِ دارچینی و آبنباتهای بروجرد را مرور میکنم و تصور میکنم اگر یک آجر از ساختمانی ۱۱ طبقه روی ملاجام سقوط کند، چه حسی خواهم داشت! رؤیاهای «کلیریس پرشس جونر» دیدنیاند، وقتی به آلبومِ عکس نگاه میکند و عکسها، مهربان برایش حرف میزنند، وقتی عکسهای دخترانِ رقصنده جان میگیرند و برایش باله میرقصند... وقتِ آماده شدن برای بیرون رفتن، پرشس خودش را در آینه، یک دختر بلوند میبیند، وقتی توسط پسرانِ نوجوان تحقیر میشود و برای لحظهای خندیدن، هلاش میدهند، حین سقوط، خیالِ زیبایِ مورد توجه بودناش با لباسهای فاخر را مرور میکند... خیال هم از آن چیزهایی است که داشتناش، حکم لنگه کفشی است در بیابان که نعمت است... شبیهِ دخمههایِ زشتی که میشود در آن پنهان شد تا دشمنِ بیاید و بگردد و خیال کند تو آنجا نیستی و برود... این دخمه نعمت است، خیال نعمت است... «اولین بچهمو توی آشپزخونه بهدنیا آوردم... وقتی مامانم داشت میکوبید توی سرم...» طعمِ نانهای خامهای دو دههی قبل را یادم میآید، با پنجاه تومان پولِ توجیبیام، یک نان خامهای خریدهام، در راهِ رفتن به دبستان «عصمت». از شیبِ تندِ جلویِ شیرینیفروشی لیز میخورم، نان خامهای از دستام رها شده، زیرِ پایم له میشود... طعمِ خامهی نزده و بدمزهاش توی دهانام پخش میشود... حالا که دیگر پرشس، مادرِ «عبدالجمال» هم شده است، دیگر میتواند چنگودندان نشان دهد و در برابر اینهمه تحقیر، قد علم کند، میتواند بجنگد، میتواند بخندد، میتواند تلویزیونِ مادری که دوستاش ندارد را خرد کند، میتواند دست در دست مُنگو و عبدل در خیابان قدم بزند، باید اما حواساش باشد عبدالجمال نباید از شیرهی جاناش بخورد، اچآیویِ مثبت، نقطهی آخر یک عمر توهین و تحقیر و تعدی به روح و جانِ پرشس بود. سوغاتِ دردناکِ یک پدر برای یک دختر. پدر واژهی مناسبی نیست... اما کلمات کم آوردهاند برای زایش یک صفت برای «شخصی» که باید پدر میبود اما نبود. دریغ... دهانام طعمِ سیبهایِ زرد قاچ شدهی توی یخچال را میدهد، وقتی از مدرسه برگشتهام و روزهام را با آنها شکستهام و شبیه کرمِ ابریشم دورِ خودم پیله تنیدهام تا افطار... طعمِ تلخِ سیبهای زرد و پشیمانیهای نوجوانی و عذاب که دست از سرم برنمیدارد... رنگِ عذاب را با چه صابونی میشود شست... عذابِ جانی که در قالبام همواره زیادی بوده است... پالتوی خاکستریام را پیدا میکنم و تندتند دگمههایش را میبندم و به خیابان میزنم. باید پرشس را پیدا کنم و با هم قدمی بزنیم. حرف که بزند، حتماً دلاش باز میشود... تصورِ حجم عذابهایی که یک انسان میتواند تحمل کند و هنوز هم زندگی کند، پریشانام میکند، همینطور که پیش بروم، میشوم شبیهِ کرمهایِ ابریشمی که در پیله خفه میشوند... در تنهایی و خیالهایِ دورِ پروانه شدن...
«فکر میکنم سه سالی میشد که دست به قلم نبرده بودم؛ درست از وقتی که کار در موزاییکسازی را ول کردم و شدم مدیر شبانهی هتل، دیگر ننوشتم. دوستانام را یکییکی از دست دادم، رابطههام قطع شد. مثل کرم خاکی از یک سوراخ درمیآمدم و میخزیدم به سوراخی دیگر، و مثل یک جزیره تنها شدم. تا چشم به هم میزدم شب شده بود. درست یک ساعت در آن جادههای جنگلی پیچ در پیچ مهآلود میراندم تا به آن ماتمکدهی خلوت برسم که همه چیزش شیک و براق بود»/ «مردی در پیادهرو سمت راست یقهی پالتو سیاهاش را داده بود بالا، و با قدمهای بلند زیر نور تابلو مغازهها میگذشت. چشمهاش داشت از حدقه درمیآمد. سگی هم آنجا بیوقفه پارس میکرد. بسته بودندش به یک تابلو، رو به فروشگاه خیز برمیداشت و با هر حرکتی تابلو توقف ممنوع را تکان میداد. گوشهام را گرفتم و چپیدم توی ماشین. سرمای عجیبی بود، اشک توی چشم آدم میشکست. آندریاس که سوار شد، گفت: «پالتو سیاهه را دیدی؟» «آره.» «همینجوری که پیش بروی میشوی مثل او» (تماماً مخصوص، عباس معروفی، چاپ یکم، برلین: نشر گردون، پاییز ١٣٨٩).
زینب کریمی (اَور)
آذر ۱۳۹۳
با تمرکز روی فیلم پرشس
عنوان اصلی: Precious
كارگردان: لی دنیلز
فيلمنامه: جفری اس. فلچر (برمبنای رمانی اثر رامونا لوفتون)
بازیگرها: گابوری سیدیب، مونیک، پائولا پاتون و...
تولید آمریکا، ۲۰۰۹
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|