زینب کریمی (اَور)
این یک داستان واقعی است که من شنوندهاش هستم... گوینده با حزنی که غبارِ سال و ماه گرفته است، میگوید: داستان برمیگردد به دههی هفتاد و عشقهایی که در دانشگاه و لابهلای جزوهها و کتابها، در غم غربت و دور از خانواده شکل میگیرد... یک عده آدم که هنر را دوست دارند و در مشق کردن نقاشی، همه آمدهاند ونگوگ و گوگن و ماتیس بشوند، اگر مربی نقاشی در آموزشگاههای آزاد نشوند!...
وقتی زمان بیقراری فرارسید، آن زن باید از غرورش کم میکرد تا برای وصال به او شانسی داده میشد. اما این کار را نکرد چون جرأت کافی نداشت. پس بازگشت و به راه خودش رفت... هنگکنگ، ۱۹۶۲... فیلم با این جملات آغاز میشود. در حالوهوای عشق با روایت عشق و فراز و فرودهای ناگزیرش، حکایت تنهاییهایی را دنبال میکند که ارمغان عشق و دلباختن است، برای دیگر تنها نبودن، که تنهاییهای بزرگتری در پی دارد... این آغازی نو برای «لی-ژن» و «چو» است که سرانجاماش دوری است و بیشتر تنها شدن و در پیلهی خود فرو رفتن... «لی-ژن» از «چو» میپرسد: «زمانی که ازدواج نکرده بودی، وضعات چطور بود؟» «چو» در پاسخ میگوید: «امیدوارتر بودم...» اینجا پایِ عشقی در میان است که رنگ خاطرهاش هرگز از ذهن هیچ عاشقی هنوز پاک نشده است...
آقای «طاها. میم» که معلم است و در دبیرستان طراحی کردن و خطِ خوش تعلیم میدهد، آمده است دانشگاه هنر تا بلکه ونگوگ و گوگن و شاید هم ماتیس شود! خیلی زود به خانم «مریم. عین» از خراسان شمالی، دل میبازد... دخترِ آرامی است و صورت معصومی دارد. بهراحتی میتوان عاشقاش شد و شب و روز را با فکر کردن به چشمهای نجیباش بهسر برد... «مریم. عین»، شبیه به درخت انار است... آرام، نحیف و بیادعا. گویی مدام اناری در دستاش دارد... از چشمهایِ «طاها. میم» نور میریزد روی سنگفرش خیابان و خیالهای عاشقانه، خندههایش را پُررنگتر کرده است.
«لی-ژن» و «چو» همسایهاند و به زودی میفهمند، همسرانشان با هم رابطهای نهچندان زیبا دارند. اما این دو بیآنکه حرفی در این باره بزنند، نمیخواهند راه همسرانشان را دنبال کنند. این کشفِ تلخ، آغازی است برای یک مفهومِ آشنا؛ عشق. عشقی که خودشان هم میدانند بیسرانجام است. یک عشق افلاطونی. بیهیچ خطا، بیهیچ فکرِ پلید، بیخشم، بیحتی لمسی کوتاه... در حالوهوای عاشقی... میشود در رنگهای پیراهنِ زنی که میخواهد خوب بماند، غرق شد و با الهام از گلهای پیراهناش، ونگوگ و گوگن و ماتیس شد... مرد میخواهد فیلمنامهای بنویسد و از زن میخواهد که کنارش بماند، زن گیج میان ادامه دادن یا قطع ارتباط سرانجام تصمیم میگیرد بماند؛ به این امید که «ما مثل آنها نمیشویم...» آنها، بیهیچ تماس جسمی، روزها و شبهای عجیبی روی فیلمنامه کار میکنند و ساعاتی خوش را خلق میکنند که نه هیچگاه از خاطرِ خودشان خواهد رفت و نه از خاطر من و شما... زن حتی اجازه نمیدهد که مرد دستاش را بگیرد.
«طاها. میم» را بعد از چند ماهی میبینم. کمی تکیدهتر شده و یقهی پیراهنش چروک و چرکمُرده است. چشمهای دنیادیده و جاافتادهاش، چیزی از دست دادهاند. انگار از زحل آمده باشد... از «مریم. عین» و حکایت ازدواجشان میپرسم. کوتاه میگوید: «نپرس... روزهای خوشیام از انگشتهای یک دست هم کمتر بود... ازدواج کردیم و بعد از چند ماه جدا شدیم...» یاد این حرف نادر ابراهیمی میافتم که میگوید: «تجربه مطلقاً به کار عشق نمیآید...» چشماش روی کفشهایم ثابت شده است، یعنی: بمان و بشنو گرچه میگویم برو و نپرس... همانجا بیحرف ایستادهام تا خودِ گمشدهاش را پیدا کند... نگاهاش روی کفشهایم قیر ریخته بود.
از اسلوموشنهای در حالوهوای عشق برایتان بگویم؛ بینظیرند و تأثیرگذار و قطعات موسیقیاش که بارها و بارها بیآنکه بدانیم مربوط به چه فیلمی است، شنیدیمشان. موسیقیِ نوستالژیکِ «مایکل گالاسو» و «شیگرو اومه بایاشی»، حلشده در تصاویر محزون و گلهای پیراهنهای رنگرنگ زنی که میخواهد خوب باشد و خوب بماند، میخواهد حرفی نزند، میخواهد خاکستر شود، میخواهد بگذرد، میخواهد مثلِ هیچکس باشد، میخواهد شبیهِ ندایِ قلباش باشد؛ خوب بمان... در در حالوهوایِ عاشقیهایت.... زن میخرامد بیآنکه درد همراهِ خیانتکار، او را به سمتی بکشاند که اولین راهِ ممکن است...
میگوید: «مریم. عین» به اسکیزوفرنی دچار بود... تازه داغیِ قیری که «طاها. میم» رویِ کفشهایم ریخته بود را حس میکنم... ادامه میدهد؛ حلقهی ازدواجمان را وقتی او را به خراسان میبردم تا خانوادهاش را ببیند، بهجایِ سکه، به پیرمردِ جلوی غذاخوریِ بینِ راه داده بود... صبح از خواب بیدار میشد و فکر میکرد پیر شده است... صدایش عوض میشد و شبیه آدمهای پیر، دولادولا راه میرفت و دستاش را به دیوار میگرفت تا از جا بلند شود... به درختِ انارِ خانهی پدریاش نگاه میکرد و فریاد میزد که در جنگل گم شده است...
غذاخوریها و بارانهایی که بهانهای میشوند برای لَختی گفتگو... اشیای در حالوهوای عشق دیدنیاند؛ کتابهایی که قرض داده میشوند، کیفها و سنجاقکراواتهایی که نشانهی خیانت میشوند وقتی «لی-ژن» و «چو» آنها را بهطور مشترک از همسرانشان هدیه گرفتهاند، سوغاتیهایِ مشترکی که نشانهی همراهیِ همسرانِ بیوفایشان است، تلفنهایی که انتظار را نشانمان میدهند، دمپاییهایی که به فراموشی سپرده میشوند، سیگاری که جایِ رنگِ لبهای معشوق را بر تن خود دارد و حفرههایی کوچک که رازهایی به بزرگی تاریخ را در خود پنهان میکنند، در سنگاپور و در همهجایِ جهان...
دیگر هرگز نه «طاها. میم» و «مریم. عین» را دیدم، نه چیزی از آن دو شنیدم... آمده بودند شبیه به پل گوگن شوند در تاهیتی... با نقاشیهای بسیار و دلبرکانی که مسیح را در آغل بهدنیا میآورند به روایت گوگن... میخواستند از نو، شبیه به گوگن در پاریس متولد شوند و پردهی «کُشتی گرفتن یعقوب با فرشته» را به نام خودشان ثبت کنند... آمده بودند ونگوگ شوند و با نگاهی به زلفِ کمندِ معشوقشان گندمزار را در آفتابِ تابستان روی بوم بکشند... میخواستند ماتیس بشوند و طرحهایی برای نمایش رقص «آواز بلبل» استراوینسکی بسازند... میخواستند درست شبیهِ ماتیس، درباره رنگبندیهای قالبهای شرقی و مناظر شمال آفریقا به شرق سفر کنند و «میز غذاخوری» را روی بوم رسم کنند... به گمانم «طاها. میم» با موهایی به آشفتگیِ من در آخرین گفتگویمان، در گوشهای دور، در دبیرستانی در حاشیهی شهر، «ادب آداب دارد» را با گچ سفید روی تختهسیاه مینویسد به این امید که شاگرداناش خطِ خوش بیاموزند و «مریم. عین» در جنگلی که گم شده بود، با اناری در دستِ راستاش، بهدنبالِ راهی میگردد که او را مستقیم به خانهی پدریاش در خراسانِ شمالی ببرد...
شبی، زیر باران در گوشهی دنجِ یک کوچهی خلوت، مرد به زن میگوید: «فکر میکردم ما مثل آنها نمیشویم، ولی اشتباه میکردم...» مرد خوب میداند زن هرگز همسرِ بیوفایش را بهخاطر او رها نخواهد کرد... او از حرف مردم خسته است. من دور میشوم، چون دوستات دارم... برای کار در روزنامهای به سنگاپور میروم. زن میماند...
مرد پس از جدایی از زن، که با اشیا و خاطراتاش تنها مانده است، به معبد خرابهای در «پنومپن کامبوج» میرود تا همانند هزار نسل پیشتر، راز عشق افلاطونیِ خود را در سوراخ دیوار معبد نجوا کرده و آنجا مدفون کند. مرد قبلترها گفته بود که هیچ رازی ندارد... مردمان روزگار قدیم رازهایشان را در حفرهی تنهی درختان نجوا میکردهاند و بعد حفرهها را با گِل میبستهاند... جایی که رازِ مرد پنهان شده است، بهزودی جوانه میزند... عشق و اندوه، دو روی یک سکهاند... من با اطمینان، قول میدهم، از دیدن این فیلم پشیمان نشوید.
«یکی از تابلوهای اواخر سده نوزدهم با عنوان «فرزند خدا» اثر پل گوگن، زنی با پوست قهوهای را نشان میدهد که با چشمان بسته در بستر دراز کشیده است. زن، پارچهای آبیرنگ به دور تن دارد و گربهای کنار پایش خوابیده است. در آن سوی بستر، زنی در پوشاکی سوسنیرنگ نشسته است و نوزادی در آغوش دارد. درست در سمت راست او پیکری با بالهای سبز ایستاده است... حتی بدون عنوان هم، بیهیچ تردیدی میتوان دریافت شمایلنگاری تابلوی گوگن، به میلاد مسیح ربط دارد. جانوران زیرِ سایبان یادآور جای زادن مسیح هستند. گوگن، سرزمین مقدس را با جزایر دریاهای جنوب که سالهای پایان زندگی را در آنجاها گذراند و بنمایههای مسیحی را با عنصرهای اسطورهای تاهیتی در هم آمیخته است.» (روششناسی هنر، لوری آدامز، ترجمهی علی معصومی، چاپ سوم، تهران: مؤسسه فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر، ۱۳۹۲).
زینب کریمی (اَور)
بهمن ۱۳۹۳
با تمرکز روی فیلم در حالوهوای عشق
عنوان به انگلیسی: In the Mood for Love
كارگردان: وونگ کار-وای
فيلمنامه: وونگ کار-وای
بازیگرها: مگی چنگ، تونی لیانگ، پینگ لام سیو و...
تولید هنگکنگ و چین، ۲۰۰۰
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|