پرده سینما

از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم [با تمرکز روی «استخوان‌های دوست‌داشتنی» ساخته‌ی پیتر جکسون]

زینب کریمی (اَور)

 

 

 

 

 

 

 

 

سینما و ادبیات - استخوان‌های دوست‌داشتنیهیچ‌چیز مثل سابق نیست. هیچ‌کس خوشحال نیست و حتی آدم‌ها نمی‌دانند چه چیزی خوشحال‌شان می‌کند. شاید هم واقعاً همین‌طور است و هیچ خوشحالی بزرگی وجود نداشته باشد و ما چون دوست داریم در پی چیزی یا کسی باشیم، دنبالِ خوشحالی می‌گردیم؛ مثل من که فکر می‌کنم دیدنِ «ملیحه» خوشحال‌ام می‌کند و خون تازه‌ای در رگ‌هایم جاری می‌کند. می‌دانم که فهمیده است دوست‌اش دارم... این را از آنجا می‌گویم که با دیدن من، گونه‌هایش گل می‌اندازند و وقت پرسیدن قیمت میوه‌ها، صدایش یک‌جور خاصی می‌لرزد و چشم‌اش را می‌دزد از من که حال‌ و روز بهتری ندارم از او... من که تظاهر می‌کنم جای سوختگی‌های روی دست‌اش را ندیده‌ام و نمی‌پرسم چرا دیشب برای هزارمین‌بار پدرش، محمود آقا گیس‌های بلند مادرش را در حیاط خانه می‌کشید... خدا برای کسی نخواهد صدای گریه‌های مادر ملیحه را بشنود...

 

■■■

 

سال‌ها می‌گذرد و آدم‌های خانه بر سن‌شان افزوده می‌شود... بچه‌ها بزرگ می‌شوند و پدر و مادر، گرد پیری روی سروصورت‌شان پاشیده می‌شود اما سوزیِ ۱۴ ساله، هنوز هم ۱۴ ساله است و شاهد زجر کشیدن‌های خانواده‌اش از سرزمینِ خوبی که در آن محبوس شده است... ۱۰ سال از مرگِ سوزی گذشته. ۱۰ سال زمانِ کمی نیست! لحظه‌لحظه انتظار برای کشف ماجرایی تلخ؛ سوزی به قتل رسیده است. «نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی [سالمون] بود و اسم کوچک‌ام سوزی. ۱۴ ساله بودم، زمانی که در ششم دسامبر ۱۹۷۳ به قتل رسیدم...»

روایت، روایتِ دنیای بعد از مرگ است. سوزی با بی‌گناهی و کودکانه‌های رنگی و درست زمانی که می‌خواهد طعم شیرین و مبهم عشق را تجربه کند، به قتل می‌رسد. عزیزانِ سوزی دوست‌اش دارند و مدام به او فکر می‌کنند، همین است که سوزی می‌تواند دنیا و عزیزان‌اش را ببیند؛ سوزیِ فراموش‌نا‌شدنی... وقایعی که سوزی در برزخ‌اش می‌بیند، دنباله‌های نیمه‌تمامِ دلبستگی‌های او در دنیاست.

«من گم نشده بودم... یخ نزده بودم... من نمُرده بودم... من زنده بودم و در دنیای بی‌نقص خودم بودم...» فیلم با جسارتِ تمام در ابتدا به سراغ ماجرای اصلی می‌رود و سوزی که راوی است برای ما شرح می‌دهد چطور این قتل اتفاق افتاد. نکته‌ی مبهم ماجرای استخوان‌های دوست‌داشتنی اینجاست که چگونه رازِ قاتل و جنایت‌اش فاش خواهد شد. «جنایت روی زمین واقعیت دارد و هر روز اتفاق می‌افتد. مثل گلی که می‌روید یا خورشید... ما نمی‌توانیم جلوی آن را بگیریم.»

 

■■■

 

خیال ملیحه دست از سرم برنمی‌دارد. روز و شب ندارم و این‌که همسایه‌ی دیوار به دیواریم، کار را سخت‌تر کرده است... هر از گاهی صدایش را می‌شنوم که در حیاط با مادرش چیزهایِ مبهمی می‌گوید یا گاهی که «مَلی» صدایش می‌کنند، بله آمدمی می‌گوید و تصورش می‌کنم که با زلفی شبیه به زلفِ مادرش -که از تعریف‌های مادرم، برایِ خودم ساخته‌ام- با پای برهنه می‌دود... «مَلی» کم‌پیدا شده است؛ دیگر نه سرِ ظهر‌ها از مدرسه آمدن‌اش را می‌بینم و نه صبح‌ها صدای محکم چفت شدنِ در خانه‌شان به گوش‌ام می‌رسد... صبح‌ها این‌پا و آن‌پا می‌کردم تا صدای چفت کردنِ در را بشنوم و مثل تیری که از چله بیرون می‌جهد، از خانه بیرون بپرم و رفتن‌اش را ببینم و به امید دیدن‌اش، تا ظهر یک‌لنگه‌پا توی میوه‌فروشی آقا نعمت جان بکَنم.

 

■■■

 

داستان استخوان‌های دوست‌داشتنی فاقد پیچیدگی‌های روایی است. ساده است. بی‌واسطه و لکنت، حرف‌اش را با مخاطب در میان می‌گذارد. غباری از فاجعه در کل فیلم پراکنده است که از طریق بهشتِ ترسیم شده توسط «پیتر جکسون»، از رنج این غبار رهایی می‌یابیم... راوی که سوزی است، روح پاکی است که می‌خواهد پس از مرگ‌اش از رنج خانواده‌ی خود بکاهد و با آسودگی خاطر راهی بهشت شود... «من بین زمین و بهشت بودم، هر روزِ من بدون تغییر بود و من هر شب یک رؤیا داشتم. رؤیای ثابت؛ بوی خاک و فریادی که هیچ‌کس نشنید...» تصاویر سوررئالی که از برزخِ آرام و در عین حال نا‌آرامِ سوزی می‌بینیم، بی‌نظیرند. مرز خیال و واقعیت درهم‌شکسته شده و ما گویی خودمان را نگاه می‌کنیم که در خواب به جایی نا‌شناس و غریب سفر کرده‌ایم!

تلاش‌های پدر سوزی برای پیدا کردن‌اش -حتی یافتنِ استخوان‌هایی که متعلق به سوزی باشند- بی‌نتیجه مانده است. این سلوک جدید و زندگی پریشان و دیوانگی‌هایش گاهی گیج‌مان می‌کند! تصور می‌کنیم سوزی به جایِ ۱۴ سال، ۱۴۰ سال با پدرش زندگی کرده است... آشفتگی‌های پدر، سوزیِ دست از دنیا کوتاه شده را آشفته می‌کند؛ پدر، بطری‌های حاوی کشتی‌های کوچکِ دست‌سازش را می‌شکند. با نابود شدنِ هریک از شبهِ‌دریاهای محبوس در بطری‌ها، عذابی بار‌ها سهمگین‌تر بر سوزی فرود می‌آید و اینجاست که یاد حرف‌های بزرگ‌تر‌ها به آدم‌های داغ‌دیده می‌افتیم: «دست او دیگر از دنیا کوتاه است... با این کار تو، روحِ مرحوم در عذاب است» و عباراتی از این دست... مادر سوزی این رنج را تاب نمی‌آورد و خانه را ترک می‌کند. کارآگاهِ مأمورِ جستجوی قاتل، به بن‌بستی با دیوار‌های بلند و بی‌سرنخ می‌رسد، خسته می‌شود و نام سوزی را به لیست مقتولینی که رازشان کشف نشده، اضافه می‌کند... «عکس‌های دختران گمشده در روزنامه‌های دهه‌ی ۷۰ بیش‌ترشان شبیه من بودند. دخترانی سفیدرو، با موهایی به‌رنگ قهوه‌ایِ کدر...»

 

■■■

 

مردم نمی‌خندند؛ بیش‌تر، مشغول زندگی کردن‌اند. من شاید به‌ظاهر نخندم و مشغول زندگی کردن باشم اما شادی‌های بزرگی در دل‌ام جوانه زده‌اند. خوشی‌هایی از نوعِ دوست داشتن‌های پاک و بی‌آلایش. فکرِ داشتنِ «مَلی» برای همیشه، از همیشه خوشحال‌ترم کرده است گرچه این روز‌ها کم‌تر می‌بینم‌اش... احساس می‌کنم سبزی‌ها با دست‌هایم از گذشته مهربان‌تر شده‌اند و آدم‌های محل بیش‌تر به من لبخند می‌زنند، احساس می‌کنم صندوق‌های پرتقال‌های آمل و انار‌های ساوه، کیسه‌های سیب‌زمینیِ اصفهان و بامیه‌های آبادان سبک‌تر از قبل از زمین کنده می‌شوند... خودم هم راحت‌تر از زمین کنده می‌شوم، گویا قانون جاذبه روی وزن آدم‌هایی که عاشق‌اند تأثیر متفاوتی دارد!

 

■■■

 

«جورج هاروی» همسایه‌ی قاتلِ خانواده‌ی سالمون، بعد از کشتن سوزی، جسد او را -استخوان‌های دوست‌داشتنی‌اش را- را در یک گاوصندوق در زیرزمین خانه‌اش پنهان می‌کند. سکانس اقدام بی‌رحمانه‌ی هاروی برای سرازیر کردنِ گاوصندوقِ حاوی جسد سوزی به گودالی با دهانه‌ای به‌اندازه‌ی یک غار -که هرچه در دهان‌اش می‌ریزند را قورت می‌دهد- بسیار تلخ و تکان‌دهنده است. این باتلاق، محلی است که سرانجام سوزی را می‌بلعد و روانه‌ی بهشت‌اش می‌کند، بهشتی که جایگاهِ اصلیِ سوزی بعد از این‌همه عذابِ جسم و روح است. اسلوموشن نشان دادن آن سکانس، لحظات تأثیرگذاری را رقم می‌زند که تا مدت‌ها از ذهن‌مان پاک نمی‌شوند.

 

■■■

 

ساعتِ دهِ صبح‌های من با دهِ صبح‌های دو سال پیش‌ام هیچ فرقی ندارد... با یک هفته پیش هم هیچ تفاوتی ندارد... مردم مشغول خرید، من مشغول پیچاندن سبزی در روزنامه و خالی کردن بار و جمع کردنِ صندوق‌های اضافی زیرِ ترازو، جایی که انبار قرار گرفته و... امروز صبح اما حالِ غریبی دارم... مثل همیشه نیستم. دل‌ام شور می‌زند بی‌خودوبی‌جهت! صدای همهمه‌ و ازدحام مردم را جلوی درِ سفیدرنگِ دوطاق اولین منزل از کوچه‌ی بن‌بستِ سمت راست خیابان، می‌بینم و می‌فهمم دلشوره‌ام بی‌خود نبوده... به خودم می‌آیم، در سفیدرنگی که مردم جلویش جمع شده‌اند، خانه‌ی «مَلی» است...

 

■■■

 

هاروی بالاخره فرار می‌کند، در جاده دختری را تنها می‌بیند و باز هم افکار شیطانی و سادیسمی که انگار هاروی بدجوری با آن‌ها خو گرفته است... قندیلِ یخیِ کوچکی که دستِ تقدیر بر سر هاروی ر‌هایش می‌کند، تعادل او را به‌هم می‌زند و به دره‌های گودِ جهنم و عذابِ ابدی سرازیرش می‌کند. سقوط قندیل یخ و به‌هم خوردن تعادل قاتلِ سوزی، بسیار باورپذیر و خوب از کار درآمده... باورمان می‌شود که از خود می‌شود گریخت اما از تقدیر، نه. در بهشت مسابقه‌ای برپا و سؤال این بود: چگونه می‌توانید قتلی را انجام دهید بدون این‌که کوچک‌ترین مدرکی به‌جا بگذارید؟ پاسخ من این بود: قتل با قندیل یخ؛ چون به‌مرور زمان آب می‌شد و اثری از خود برجای نمی‌گذاشت!

 

■■■

 

هنوز هیچ‌کس نمی‌داند «ملیحه» دخترِ آقا محمود، چرا آن‌همه قرصِ با روکشِ صورتی خورده است... او که دلبسته‌ی برادر کوچکِ تازه راه افتاده‌اش بود... او که مادرش گیس‌های قشنگی داشت... او که می‌دانست من زخم‌های دست‌اش را دیده‌ام و به روی خودم نمی‌آورم... او که فهمیده بود تازه‌ترین سبزی‌ها را برایش توی روزنامه می‌پیچم... او که گونه‌هایش برای من گل می‌انداخت، چطور توانست آن‌همه قرصِ روکش‌صورتی را یک‌جا بخورد... او که می‌دانست آرزو دارم یک‌بار هم که شده، مو‌هایش را ببینم... حالا دیگر آقا نعمت و آقا محمود و مادرم و همه‌ی اهالی محل فهمیده‌اند عاشق «مَلی» بوده‌ام... حسابِ سال و ماهِ خانه‌نشینی‌ام از دست‌ام در رفته و قلب‌ام شبیه بقیه‌ی آدم‌ها می‌زند لابد؛ نه خیلی تند، نه خیلی کُند... مثل بقیه اما به‌روش خودم مشغول زندگی کردن هستم...

 

 

«من به دیوار‌های بهشت بیهوده فشار می‌آوردم تا به کمک پدرم بشتابم. می‌خواستم دست‌ام را دراز کنم و او را از جا بلند کنم، زیر بغل‌اش را بگیرم و با خود از آنجا دور کنم. اما همچنان باید در بهشت می‌بودم و به این صحنه پشت می‌کردم. کاری از دست‌ام برنمی‌آمد. در دنیای کامل و بی‌نقص‌ام به دام افتاده بودم. خونی که مزه‌اش را چشیدم تلخ بود؛ مثل اسید سوزنده بود. من شب‌زنده‌داری و نگهبانی و مراقبت پدرم را می‌خواستم، خواهان عشق بی‌شائبه‌ای بودم که نسبت به من داشت. اما همچنان می‌خواستم که دست بردارد و من را به حال خود واگذارد...» (استخوان‌های دوست‌داشتنی، آلیس سبالد، برگردان: میترا معتضد، چاپ یکم، تهران: نشر  البرز، ۱۳۸۲).

 

زینب کریمی (اَور)

اسفند ۱۳۹۳

 

با تمرکز روی فیلم استخوان‌های دوست‌داشتنی

عنوان به انگلیسی: The Lovely Bones

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والاش و فیلیپا بوینز (برمبنای رمانی اثر آلیس سبالد)

بازیگرها: سیرشا رونان، مارک والبرگ، ریچل وایس و...

تولید آمریکا، انگلستان و نیوزیلند؛ ۲۰۰۹


 

در همین رابطه بخوانید:
    ۱- دل‌آشوبه‌هایِ این زن که اسم ندارد...
    ۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
    ۳- روایت مردی که در سکوت دیکته می‌کند...
    ۴- ملکه‌ی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریا‌ها...
    ۵- زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵
    ۶- زنی پنهان‌شده در یادداشت‌هایی با رنگ‌وبویِ رسوایی
    ۷- رازهایی در سنگاپور
    ۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
    ۹- از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم
   ۱۰- رنج‌های پنج خانه آن‌سو‌تر از ما
   ۱۱- سقوط ‌آزاد
   ۱۲- زمستان و برف که بر عشق‌های مدفون می‌بارد...
   ۱۳- داستان نیمه‌تمام عکس‌های سه‌درچهار
   ۱۴- آن‌چه برادرم آموخت


 تاريخ ارسال: 1393/12/24
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>فاطی:

خوب بود اما کاش سوزی بالاخره پیدا می شد!!!

13+0-

سه‌شنبه 4 فروردين



>>>نیما:

فیلم خیلی خوبی بود و دردناک

20+0-

يكشنبه 24 اسفند 1393



>>>فاطمی:

واااای! چه کرده اید بابا! درجه یک!

26+0-

يكشنبه 24 اسفند 1393



>>>عباس:

خيلي خوب بود. خيلي

28+0-

يكشنبه 24 اسفند 1393



>>>پژمان الماسی‌نیا:

سلام و عرض ادب. خیلی خوشحالم که این مسیر را هم‌چنان -آهسته و پیوسته- ادامه می‌دهید. «از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم» حداقل به‌واسطه‌ی تغییر راوی داستان، تفاوتی عمده با دیگر نوشته‌های شما در صفحه‌ی «سینما و ادبیات» دارد که در نوعِ خود، جالب و خواندنی است. درباره‌ی فیلم احساس‌برانگیز «استخوان‌های دوست‌داشتنی» هم آن‌چه به رشته‌ی تحریر درآورده‌اید، به هماهنگی دلپذیری با قصه‌ی «مَلی» رسیده... این نهمین شماره‌ از «سینما و ادبیات»هایی است که شما می‌نویسید، ان‌شاءالله شماره‌ی ۹۰ و ۹۰۰! با احترام و سپاس؛ پژمان الماسی‌نیا؛ صبح ‌یک‌شنبه، بیست‌وُچهارمِ اسفندماهِ نودوُسه

28+0-

يكشنبه 24 اسفند 1393




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.