زینب کریمی (اَور)
چهارشنبه است؛ کلی کار ریخته روی سرم! برای سومینبار آمدهام خوابگاه تا از زهرا برای مهین که میخواهد کنکور کارشناسی ارشد هنر بخواند کتاب قرض بگیرم و برایش پست کنم. میدانم کار بیهودهای است و جواب نمیدهد اما انجاماش میدهم! مهین اصرار عجیبی دارد که همه ترانه صدایش بزنند! برایم عجیب است و در راه رسیدن به خوابگاه، دارم فکر میکنم یک انسان به کجا میرسد که اسماش را دوست نداشته باشد... شاید این برمیگردد به تاریخمصرف داشتن برخی اسمها یا وسائل یا حتی برخی آدمها و شاید هم تأثیر اسم در روابط اجتماعی و تلقی دیگران در برداشت اول از روی اسم و چهره و نوع پوشش... کاش میشد این بحث را کشاند به کلاسهای «جامعهشناسی هنر» و کندوکاو دربارهی جامعهشناسی مُد...
بیآنکه اختیار پاهایم با خودم باشد بهجای خوابگاه، سر از محلّ دفن هشت شهید گمنامِ آرامگرفته جلوی مسجد دانشگاه درآوردهام و دارم بهشدت گریه میکنم... مهین دو اسم دارد و این آدمها که من کنارشان نشستهام، بینام به خاک سپرده شدهاند... خوب که توی بحر این قضیه میروم، جامعهشناسی مُد را از یاد میبرم و احساس میکنم یک وزنهی هزار کیلویی روی قلبام گذاشتهاند... به خوابگاه میرسم. روی در ورودی، اعلانی توجهام را جلب میکند: سهشنبه شب، اکران فیلم «شیار ۱۴۳»، بلیت برای دانشجویان: نیمبها... از زهرا هم خبری نیست.
■■■
بیواسطه و بدونِ خواندن نقدها و نظرات مخالف و موافق، با فیلم روبهرو میشوم... الفت و یونس و فردوس و مریم، همگی آدمهایی معمولی هستند؛ روی زمین راه میروند و هیچکدامشان هالهی مقدس دور سرشان ندارند... الفت در هالهی خاکستری/سبز فیلم، با چشمانی که هنوز رنگ زندگی دارند، سرگرم نان پختن و فرش بافتن و مهر ورزیدن است. از پدر خانواده هیچ ردّ و نشانی نیست، انگار اصلاً هیچوقت وجود نداشته است و یونس میرجلیلی تنها مرد و پناه زندگی الفت است... فردوس در حاشیهای که رنگوبویی از تبعیض ندارد، به زندگی معمولی خود مشغول است. الفت و تنهاییهای نامحسوساش، پررنگترین حضورِ فیلم است که با کمفروغ شدن چشمهایش، گذر زمان را در زندگی او دنبال میکنیم. زمانهایی سرشار از رنج و غم و چشمانتظاری... چشمانتظاری برای خبری از یونس؛ خبری حتی از نبودناش برای همیشه...
■■■
بیآنکه از زهرا عصبانی شوم برای بدقولی چندبارهاش، از خوابگاه میزنم بیرون! مسئول خوابگاه بدون اینکه به من نگاه کند و مکالمهی تلفنیاش را قطع کند، کارت دانشجوییام را پس میدهد... یکدفعه داد میزند: «... میشنوی چی میگم مادر جان؟ محسن؟ محسن...؟» ناگهان، بیمقدمه بهیاد ننهمحسن میافتم. همسایهی دیوار به دیوارمان. زنی که حتی یکبار هم عصبانیت یا صدایِ بلندش را ندیده و نشنیدهام. زنی که هنوز که هنوز است چشمبهراه آمدنِ محسن است از جنگی که سالهاست تمام شده... رفتنِ محسن، همسال من است! این را خودِ ننهمحسن به من گفته است. درست روزی که من بهدنیا آمدم، محسن بیخبر و بیخداحافظی و بیحتی یادداشتی، رفته است جبهه... آدمهایِ کمی محسن را در جبهه دیدهاند... هیچکس نه دیده است که محسن شهید شده و نه دیده یا شنیده است که اسیر شده باشد... تمثال بارز انگار دود شده و به هوا رفته یا روغن شده و به زمین چکیده است...
■■■
یونس که دانشجوی سال اول مهندسی معدن است با چند تن از دوستاناش بیخبر برای دورهی آموزشی به کرمانشاه میرود که از آنجا به جبهه اعزام میشوند... یونس مردی با ایدهآلهای بزرگ سیاسی و انقلابی نیست؛ یکی است از هزاران مردی که به جبهه میروند تا از مرز و وطن دفاع کنند، با پیدا شدن یادداشتی در دمپایی الفت، ماجرا آغاز میشود... الفت که در طول فیلم با دنیا و مافیها قهر کرده، مادر یونسِ شهید است که از مصاحبههایِ ابتدای فیلم، این را کشف میکنیم! هیچ رازی در میان نیست! یونس عاقبت شهید میشود... عملیات مقدماتی والفجر یک، زمان اجرا: ۲۰ فروردین ۱۳۶۲؛ مدت اجرا: ۶ روز؛ مکان اجرا: شمال غربی فکه در جبهه میانی؛ رمز عملیات: یا الله، یا الله، یا الله؛ تلفات دشمن: ۶۷۵۰ نفر کشته، زخمی و اسیر، ارگانهای عملکننده: سپاه و ارتش، اهداف عملیات: سرکوب نیروهای دشمن و بازپسگیری مناطق تحت اشغال... لو رفتن عملیات و شهید شدن یونس همراه با ۸۴۹۹ نفر دیگر.
■■■
ننهمحسن، انگار هربار مرا میبیند، یاد رفتنِ بیخبرِ محسناش میافتد... خیرهخیره نگاهام میکند و حواساش نیست چه میگویم... مدام میگوید: «...ها؟ دردت به سرم، چه گفتی...؟» رنجِ این گفتگوها را به جان خریدهام سالهاست... گاهی برای ننهمحسن از عطاری «مشمهدی عطار» که دیگر خانهنشین شده و پسرش کار چرخاندن مغازه را به دست گرفته، کندر و شوید خشک و عرق کاسنی و گاهی هم از بقالی سر کوچه که همهی اهل محل از کوچک و بزرگ، «قاسُم» صدایش میکنند، جوهرنمک و کشمش پلویی و مربای گلسرخ و... میخرم. خدمت به ننهمحسن هم برایم لذتبخش است و هم یکجور وظیفه و جبر... بهدلیل تاریخ مشترکی که در شناسنامهی من و ذهن ننهمحسن ثبت شده است.
■■■
«شیار ۱۴۳» روایت چشمانتظاری الفت است و گذرش از رنجِ بیخبری از یونس که چهرهی معصومی دارد و تنها مرد زندگی مادرش است و حواساش هست از جبهه برای مریمِ روزهای کودکیاش سوغاتیهایی از جنسِ فشنگ و گلوله بیاورد... سختیِ انتظارهای الفت در فیلم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود و این همان رسالت «شیار ۱۴۳» است شاید؛ روایت تدریجی رنجهایِ الفت. الفت بیآنکه بخواهد یا حتی خودش بداند از مادری به شیوهی روستایی، تبدیل به عارفی شده است با سکوتهای معنیدار طولانی... همسایههای مهربان و آشنایان دور و نزدیک، سیدعلی بمونی، فردوس و... گرچه میخواهند مرهمی باشند روی زخمِ همیشه تازهی الفت اما نمیدانند که اینجنس زخمها هیچوقت پوست نمیگیرند که مرهم بخواهند... با مرور هر خاطرهی از نگاهها و حرفهای یونس، این زخم سر باز میکند... الفت شده است عابدی با سکوتی ۱۵ ساله در معبدی بهنام پاریز؛ جایی انگار در یکقدمیِ انتهایِ جهان. الفت درگیر وسواسهای مادرانهای شده است که گرچه تحمل و باورشان سخت است اما جاییاند در یکقدمیِ ما؛ وسواس به بستن رادیویی که یادگاری است از یونس به کمر طی ۱۵ سالِ متوالی برای شنیدن خبری از یونسِ گمشده یا ترس الفت از غیبت کردن و لطمه به سرنوشت یونس... و درست از مشقِ کردنِ همین وسواسهایِ زنانهی مادرانه، به سلوکی میرسد که سهیم شدن آن با کسی جز خودش محال است؛ خلوتی سرشار از رنج و سکوت که مختص الفت است و بس.
■■■
هنوز دارم به ننهمحسن فکر میکنم که خودم را روی نیمکت ایستگاه اتوبوس جلوی دانشگاه پیدا میکنم! مهین در پیامی بیسلام نوشته است: «کتابها را برایم گرفتی؟ کی پستشان میکنی؟!» سعی میکنم عصبانی نشوم و بعداً جواب پیاماش را بنویسم... از وقتی ننهمحسن آلزایمر گرفته، بیشتر فکرم را مشغول خودش کرده است. گاهی حس میکنم او هیچ چیز را از یا نبرده و این یکجور واکنش به خستگیِ آنهمه سالهای بیخبری از محسن است... وقتی به من خیرهخیره نگاه میکند، حس نمیکنم چیزی از نگاه و خاطرههایش کم شده اما همچنان بهرسم تمام سالهایی که در همسایگیاش بهسر برده و صدای گریه و نالهای از او نشنیدهام، چیزی راجع به محسن نمیپرسم...
■■■
صداهایی که در «شیار ۱۴۳» به گوش میرسند بیهدف و تصادفی نیستند! هر صدا همزمان با اتفاقی است. معدن منفجر میشود و الفت میفهمد برادر اسیری که گمان میکرد خبری از از گمشدهاش دارد، فامیلی یونس عزیزش را اشتباه فهمیده است؛ یونس میررحیمی نه یونسِ میرجلیلی... صدای پنبه زدنِ برای عروسی فردوس و شکستن رادیوی یادگارِ یونس توسط مادربزرگ و اعتراضاش به غم الفت... یاعلی گفتنهایِ نمدمال وقتی قرار است الفت اجازه دهد مریمِ یونس، عروس یکی دیگر شود... سگها بیتاب زوزه میکشند و همزمان خبر شکست عملیات مقدماتی والفجر یک را از تلویزیون میبینیم...
■■■
هیچکس در کوچهی ما راجع به محسن حرفی نمیزند... این قانونِ نانوشته، نتیجهی سکوتهای وحشتناکِ ننهمحسن است... سکوتهایی به عمق درههای هزارهزار متری... من فقط میدانم محسن بیستوسه ساله بوده -با یک سالک روی گونهی راستاش- که دیگر هیچکس او را ندیده و عاشق پری، دختروسطیِ خانم رحیمپور –که چهار خانه با ننهمحسن و پنج خانه با ما فاصله دارند- بوده است... پری حالا معلم جغرافیاست و مادر سه کودک قد و نیمقد که هیچوقت نتوانستم تشخیص بدهم دخترند یا پسر!
■■■
میدانم که فیلم نقصهایی دارد اما میخواهم حرفی از آنها نزنم! حداقل الان چیزی نگویم.... بهخاطر الفت و یونس! نقصهایی شبیه به دوستیِ بیجان و بیخونِ مابین یونس و دوستاناش -جلال و مصطفی و حبیب- که قرار است بیخبر و با هم به جبهه بروند یا سخن گفتن یونس در خواب و بیداریهای شاهرخ، سربازی که با هدایت خودِ یونس، محل دفن وی را پیدا میکند و استفاده از لفظ الفت و نه مادر در فیلم و عشقِ بیسرانجام و گنگی که از نگاههایِ فردوس و جلال -پسر سیدعلی، برادر ناتنی الفت- پی به آن میبریم و به حال خود رها میشود و... باشد برای مجالی دیگر... اینها همه هستند اما در سایهای دور و محو... روایت گم شدنِ طولانی یونس در صدر دغدغههای فیلم است. الفتِ بییونس، پوست انداخته است در طیِ سالها و در کورههایی داغتر از کورههای ذوب مسِ حوالی الفت، او تاوانِ مادر بودناش را بهتمامی پرداخته است...
■■■
«حَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَ هُمْ لا یُفْتَنُونَ»
آیا مردم گمان کردهاند که ترک شدهاند و زمانی که گفتند ایمان آوردیم امتحان نمیشوند؟
سورهی عنکبوت، آیهی ۲
■■■
الفت، رادیو از کمر گشوده است. از یونسِ گاهی آرام و گاهی دلگیر از مهربانیهای بیحدِ الفت، چند پاره استخوان پیچیده در ملحفهای سپید آوردهاند... استخوانهایی بهاندازهی زمان نوزادی یونس. در اتاق سرد و بیپنجرهای که الفت و استخوانهای یونس تنهایند، با نوای محزون لالاییهای ویرانکنندهی یک زن که بیتردید مادر هم بوده است، رسیدنِ الفت به آرزوی ۱۵ سالهی شبانهروزیاش را میبینیم؛ الفت، یونساش را در آغوش میگیرد و بالاخره میگرید... بغضِ الفت که در گلوی من نیز گیر کرده بود، میترکد... نه خاطرهای را مرور میکردم و نه مادرانی را که میشناختم تصور، من برایِ الفت و غریبی یونس اشک ریختم و این نقطهی پایانی بود بر حسرتهای الفت برای جوانیِ یونس که سالهای سال بیهیچ نشانی از خود، تنهای تنها زیر خروارها خاک مانده بود. یونس در اینهمه سال بیدار مانده و چشم گذاشته بود برای پیدا شدن و رهاندن الفت از رنجِ بیخبری... «شیار ۱۴۳» با پایانی درخور، به انتها میرسد.
ننه دو تا چشمم نمیدن روشنایی
رودُم از این دشت و بیابون کی میآیی
مادر از این دشت و بیابون، صبحِ نوروز
مادر به قربونْ تو کُنُم هرچی بخواهی
ننه لالالا بکن خوابی
مادر همه خوابن، تو بیداری...
■■■
آمدنِ اتوبوس را از جنبوجوشِ آدمهای اطرافام برای سوار شدن، تشخیص میدهم... با افکاری معلق بین اسم آدمها و بینام بودنشان، بین سکوتهای ننهمحسن که رنجِ این بیحرفی بیآنکه بخواهد روی سرِ همهی اطرافیاناش خراب شده است، بین مهین یا ترانه صدا کردن یک نفر و اینکه چرا هر وقت میخواهم بگویم ترانه، تُن صدایم پائین میآید... بین جامعهشناسی مُد و اینهمه سروهای قشنگ که دارم از پنجرهی اتوبوس به آنها نگاه میکنم... با خودم میگویم: باز هم که احساساتات دارند قاطیپاتی میشوند! بهتر است الان فقط به فکر ناهاری که باید مثل تمام زنانِ این شهر بپزی، باشی بیآنکه به نگاهِ دختروسطیِ خانم رحیمپور فکر کنی... حتم دارم او هم میداند من همسالِ رفتنِ محسنام...
■
«شماری از نویسندگان نظر بر این دارند که مدل اساسی ما برای اسناد صفات فرانمودی [یا صفات مبین حال] به چیزها، همانگونه است که پیکر آدمی و چهرهی آدمی به چشم میآید و رفتار میکند. میگویند موسیقی غمگین آن نوع موسیقی است که به افراد غمگین میماند، افرادی که آهسته حرکت میکنند و با صدای آهسته سخن میگویند. لیکن نمیدانم که آیا چنین رهیافتی همهی صفات فرانمودی هنر را توضیح میدهد یا نه. ممکن است درمورد اسناد صفتهایی مانند «غمگین» صادق باشد، ولی آیا درمورد صفتهای ظریفتر چون «محزون»، «افسرده»، «متین»، یا خوشدلانه نیز صادق است؟» (مبانی فلسفهی هنر، آن شپرد، برگردان: علی رامین، چاپ ششم، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۶).
زینب کریمی (اَور)
اردیبهشت ۱۳۹۴
با تمرکز روی فیلم شیار ۱۴۳
كارگردان: نرگس آبیار
فيلمنامه: نرگس آبیار
بازیگرها: مریلا زارعی، گلاره عباسی، مهران احمدی و...
تولید ایران؛ ۱۳۹۲
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|