پرده سینما

«سقوطِ ‌آزاد» [با تمرکز روی «النا» ساخته‌ی آندری زویاگینتسف]

زینب کریمی (اَور)

 

 

 

 

 

 

 

 

سینما و ادبیات - فیلم الناقبل از این‌که ساعت زنگ بخورد، النا از خواب بیدار شده است؛ بی‌حوصله و طولانی روی تخت تک‌نفره‌اش مکث می‌کند، آرام و سرِ صبر مو‌هایش را شانه می‌زند، پرده‌ها را کنار می‌زند تا صبح به خانه بیاید [خانه‌ای شیک و مرتب که قبل از چشم باز کردن النا تمام گوشه‌وکنارهایش را به‌دقت دیده‌ایم]، لباس عوض می‌کند، میز صبحانه می‌چیند و مرد خانه را بیدار می‌کند. طول می‌کشد تا بفهمیم النا خدمتکار خانه نیست! بانوی خانه است. زنی آرام، صبور، باگذشت و موجه؛ زنی از طبقه‌ی متوسط که همسر مردی شده است از طبقه‌ی مرفه. النای سابقاً پرستار، از ازدواج قبلی خود پسری دارد به‌نام سرگئی که با وجود داشتن خانواده و دو فرزندِ ۱۷ و یک ساله، با مستمری مادر روزگار می‌گذراند و به نوشیدن، آتاری‌بازی و سیگار کشیدن سرگرم است. ولادیمیر نیز دختری دارد به‌اسم کاتیا که به دلایلی نامعلوم، سراغی از پدرش نمی‌گیرد... فیلم «النا» سرشار از نما‌های روزمره است؛ خواب و بیداری، میز‌های صبحانه، پیاده‌روی، اتوبوس سوار شدن، آشپزی، مرتب کردن خانه و... اما این تمام ماجرا نیست!

 

■■■

 

خوبی‌اش این است که هیچ تخصصی نمی‌خواهد؛ ظرف شستن در رستوران را می‌گویم! با وجود آب داغِ همیشگی و مایع‌ظرفشویی‌هایی که در مصرف‌شان هیچ‌گونه محدودیتی نداری، ظرف شستن از ۹ صبح تا غروب گاهی هم البته تا نیمه‌های شب، نعمتی است! فقط شستن و شستن و شستن... سه‌شنبه و چهارشنبه هم از ظهر مالِ خودت هستی. البته من هیچ‌وقت مالِ خودم نیستم... سه‌شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها از ظهر به‌بعد، نزدیکی‌های ساعت ۱۲ و نیم تا حوالی ۵ و ۶، سه تا دبیرستان دخترانه را باید سر بزنم. معلم‌ها هم این روز‌ها باید چند مدرسه و آموزرشگاه تدریس کنند تا آخر ماه دخل و خرج‌شان یکی شود! این است که وقت خرید و انتخاب ندارند. از جوراب ساق‌بلند گرفته تا زیرپوش مردانه و گل‌سر و جواهرات بدلی و... می‌برم دفتر مدرسه و زنگِ‌تفریح‌ها به معلم‌ها با قیمت مناسب‌تر از بازار می‌فروشم. خدا پدر و مادر خانم جهان‌بین را بیامرزد که واسطه‌ی آشنایی من با مدیرهای این مدرسه‌ها شد.

 

■■■

 

داستان فیلم «النا» به‌ظاهر ساده و یک‌خطی است و هیچ ماجرای پیچیده‌ای پشت حرکت‌های سنگین دوربین، نما‌های طولانی و سکوتِ شخصیت‌ها پنهان نیست. قصه‌های روزمره‌ی آدم‌های قرن بیست‌ویکمی، قصه‌هایی که همه‌ی ما کم‌وبیش با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم؛ بیماری، تفاوت‌های فرهنگی و مالی، بیکاری، شکاف بین نسل‌ها، سخت‌گیری‌های پدرانه و عطوفت‌های بیش از اندازه‌ی مادرانه و... اما این ظاهر ماجراست. در پشت روزمرگی شخصیت‌ها، چهره‌ی چندگانه و پیچیده‌ای نهفته که با اولین حادثه‌ی مهم فیلم کم‌کم به آن پی خواهیم برد؛ ولادیمیر که در استخر دچار سکته شده است، پس از بهبودی نسبی قصد دارد وصیت‌نامه‌اش را بنویسد؛ همه‌چیز برای کاتیا و مقرری ماهانه برای النا. ولادیمیر به‌هیچ‌عنوان قصد ندارد ساشا، نوه‌ی النای مطیع و رام را برای خرید سربازی و وارد شدن به دانشگاه حمایت مالی کند. فردا صبح وکیل خانوادگی برای رسمی کردن وصیت‌نامه‌ی ولادیمیر خواهد آمد و اینجاست که النا باید تصمیم‌های وحشتناک بگیرد؛ یا قتل ولادیمیر با قرص‌هایی که نباید مصرف کند و رسیدن به نیمی از اموال وی و یا ادامه‌ی زندگی و پرستاری‌های مدام به امید یک مقرری ماهانه و نظاره کردن ویرانی هرچه بیش‌تر خانواده‌ی سرگئیِ عزیزش که نوازش‌های بیش از حد النا از او مردی بی‌مسئولیت ساخته است... النای آرام شبیه هزاران انسانی که برای رسیدن به خواسته‌های به‌جا و نا‌به‌جایشان، روی وجدان و اخلاقیات پا می‌گذارند، مرتکب قتل می‌شود به‌آرامی و در کمال خونسردی... و بعد از این، تا انتهای فیلم است که بین درست بودن و نبودن حرف‌های ولادیمیر در رفت‌وآمد می‌مانیم درحالی‌که قبل از مرگ ولادیمیر، تمامِ حق را به النای بی‌گناه و مظلوم داده بودیم.

 

■■■

 

اسمم هانیه است. از وقتی یادم می‌آید همه‌ی دوست و آشناها «هانی» صدایم کرده‌اند. بیست‌وهشت ساله و متولد کاشمر. در تهران چه می‌کنم؟! برای ادامه تحصیل که آمدم اینجا، ماندگار شدم. لیسانس فلسفه دارم ولی فیلسوف نیستم! پابند شدن‌ام در تهران یک دلیل دیگر هم دارد؛ صادق در تهران زندگی می‌کرد و از من خواست که برای همیشه کنارش در تهران بمانم... قبل از این‌که از کوه سقوط‌آزاد کند و خانه‌نشین شود. به آدم‌های کمی می‌گویم فلسفه خوانده‌ام. چرا؟ به‌‌ همان دلیل که فکر می‌کنند هر کسی ادبیات خوانده باید شاعر و نویسنده شود و این‌که می‌پرسند چرا یک دختر فیلسوف باید ظرفشوی یک رستوران باشد؟! آن‌ها نمی‌دانند من فیلسوف نیستم و درضمن نمی‌دانند چقدر صادق و با او زندگی کردن را دوست دارم و البته که نمی‌دانند چقدر تهران را دوست دارم... برایم مهم نیست هر روز از اخبار رادیوتلویزیون میزان آلودگی هوا و ترافیک و شلوغی‌اش را گوش‌زد می‌کنند. ظرف شستن در گوشه‌ی سمت راست یک زیرزمین با آرامش و صدای شرشر آب و برقِ تمیزی ظرف‌ها برای من یک‌جور تمرکز و فرصت برای فکر کردنِ بلندبلند است به تمامِ فلسفه‌ی هستی و غرق شدن در اندیشه‌ی وجود و موجود؛ خداوند دارای کیفیتی به‌نام وجود است... خداوند وجود دارد، چون خدا کامل مطلق یا واجب‌الوجود است... موجود، از نیست به هست درآوردن است... خداوند وجود دارد، چون اصل وجود موجود است... خدا موجودی است که آفریننده‌ی جهان و جهانیان است؛ اوست که هیچ مانندی ندارد و تنها موجودی است که نیازمند به موجود دیگری نیست و تمام موجودات به او احتیاج دارند... چیزی وجود دارد که مصداقی برای تعریف خداوند باشد...

 

■■■

 

«النا» با صبوری و به‌نرمی به ما می‌آموزد در قضاوتِ آدم‌ها عجول نباشیم؛ النای خانواده‌دوست می‌تواند آن‌قدر خودخواه باشد که زندگی یک نفر را از بگیرد و صاحب اموال او شود، چون نزدیک‌ترین و کوتاه‌ترین دیوار برای رسیدن به خواسته‌های اوست. تقابل شخصیت افسرده‌ی النا در منزل ولادیمیر و سرحالی او در خانه‌ی سرگئی، نوعی زمینه‌چینی برای مواجهه‌ی ما شخصیت بی‌رحم و خودخواه اوست در مقابل چهره‌ی آرام و بی‌آزارش. کاتیا که سرکش و لاقید به‌نظر می‌رسد علی‌رغم بی‌اعتنایی ظاهری به پدر و زیر سؤال بردن تمام ویژگی‌های وی، تنها عزادار واقعی اوست و در غم از دست دادن‌اش بسیار غمگین... ساشا که در ابتدا نوجوانی سرگشته و نیازمند کمک به‌نظر می‌رسید، در انتها پی می‌بریم بی‌مسئولیتی و بی‌هدف بودن را یک‌جا از پدرش به ارث برده است! وقتی مادربزرگ النا با پاکتی پول که از گاوصندوق ولادیمیر دزدیده است و به بهای جان و زندگی یک انسان تمام شده، به دیدن سرگئی و خانواده‌اش می‌رود، ساشا بی‌تفاوت و به بهانه‌ی قطع برق و دیدن دوستان به کتک‌کاری احتمالاً دنباله‌دار با عده‌ای نوجوان می‌پردازد و برای همه این آرزو را به ارمغان می‌آورد: کاش ساشا و مرگ او در کتک‌کاری نقطه‌ی پایانی بر این درام باشد! سیاهی و تاریکی خانه‌ی سرگئی نمادی از تاریکی زندگی درونی این خانواده است که جنبه‌ی بیرونی پیدا کرده است.

 

■■■

 

من «هانیه بودن‌» را قبول کرده‌ام. از زندگی و روزگارم رضایت کامل دارم. فکر می‌کنم بهتر از این نمی‌توانست باشد. از آرامش و زمزمه‌هایم در گوشه‌ای از آشپزخانه لذت می‌برم و می‌دانم باید سخت‌تر کار کنم و تعداد مدرسه‌هایی که برای فروش جنس می‌روم را بیش‌تر. می‌دانم صادق برای سرِپا شدن به لبخند‌های بیش‌تری از من نیاز دارد، می‌دانم که فیلسوف بودن به حرف‌های نامفهوم زدن نیست، می‌دانم در شستن بشقاب‌های کثیف و برق انداختن‌شان فلسفه‌ی پیچیده‌ای هست که بسیاری از زنان از آن غافل‌اند... می‌دانم هیچ اتفاقی در این دنیا بی‌معنی نیست، هیچ چیز از سرِ اتفاق نیست، می‌دانم چشم‌هایی فرا‌تر از چیزی که من می‌توان تصور کنم مرا می‌بینند و من به این چشم‌ها و هدایت‌ها به‌شدت معتقدم. من همه‌ی این «می‌دانم‌ها» را با ظرف شستن در رستوران کشف کرده‌ام. خدا را چه دیدید، شاید به‌زودی من هم با فلسفه‌بافی‌های کوچک‌ام در این گوشه‌ی پنهان و پای شرشرِ آب داغ و حباب‌های مایع‌ظرفشویی، به یک فیلسوف نامدار تبدیل شوم!

 

■■■

 

فیلم با نمایی که آغاز شده، به انتها می‌رسد؛ نمای شاخه‌های خشکِ درخت که از پشت آن، پنجره‌ی خانه‌ی النا به چشم می‌خورد؛ تصویر یک زندگی نهان و وحشی که در پوسته‌ی ظاهری و خشکِ شاخه‌های درخت پنهان است، مماس می‌شود بر تلاش برای بقا و توحش پنهانِ پشتِ چهره‌ی آرام شخصیت‌های فیلم. در نمای ابتدایی، النای افسرده از خواب برخاست تا صبحی تکراری را آغاز کند و در نمای انتهایی، النای شاد و سرحال، بدون کوچک‌ترین اثری از عذاب وجدان، خانواده‌ی پسرش را [به خانه‌ی به ارث برده از ولادیمیرِ مقتول] آورده است تا با او زندگی کنند؛ در تصور سرگئی و خانواده‌اش هم نمی‌گنجید روزی در چنین عمارت شاهانه‌ای اقامت کنند. خانه‌ای که بهای اقامت در آن یک قتل نفس است؛ قتلی آرام و بی‌سروصدا... النا با نقابی از تزویر از پشت پنجره پیداست که همه را به خوردن چای دعوت کرده و اثری از خمودگی‌های سابق در وی به چشم نمی‌خورد. به‌طور حتم این زن به غریزه‌اش رجوع کرده؛ پیوند‌های خونی را به پیوند‌های عاطفی ترجیح داده و برایش بهایی به سنگینیِ ریختن خون داده است. ما همه‌چیز را دیده‌ایم اما نه النا را گناهکار و نه ولادیمیر را بی‌گناه می‌دانیم! هاله‌ای خاکستری‌رنگ روی چهره‌ی آدم‌های فیلم است که مخاطب را در تصمیم‌گیری نهایی و قضاوت برای انتخاب «خوب‌ها» و «بد‌ها» مردد می‌کند!

 

■■■

 

باید در اولین فرصت به کاشمر سفر کنم. اگر بیش‌تر از این به تهران‌نشینی‌ام ادامه بدهم، بی‌شک آدرس خانه‌ی سابق‌ام را فراموش خواهم کرد...! باید وقتی برای خودِ سابق و عکس‌های کودکی‌ام بگذارم...

 

 

«علم فعلیت یافت روح است و قلمروی است که روح در عنصر خویش برای خود ایجاد می‌کند. سرآغاز فلسفه این موضوع را اصل موضوعه قرار می‌دهد یا آن را پیش‌فرض می‌گیرد که آگاهی خود را در این عنصر متحقق سازد. اما این عنصر فقط از طریق فراگرد «شدن» به کمال و خلوص می‌رسد. فقط امر کلی، روح ناب است که شکلِ بی‌واسطه‌ی بسیطی دارد. علم به‌نوبه‌ی خود از آگاهیِ فردی می‌خواهد که خود را تا به این اثیر برکشد تا بتواند با علم و در علم، زندگی نماید و واقعاً در آنجا احساس حیات کند...» (فلسفه‌ی صورت‌های سمبلیک، جلد دوم: اندیشه‌ی اسطوره‌ای، ارنست کاسیرر، برگردان: یدالله موقن، چاپ چهارم، تهران: انتشارات هرمس، ۱۳۹۳).

 

زینب کریمی (اَور)

اردیبهشت ۱۳۹۴

 

با تمرکز روی فیلم النا

عنوان به انگلیسی: Elena

كارگردان: آندری زویاگینتسف

فيلمنامه: اولگ نگین

بازیگرها: نادژدا مارکینا، النا لیادوا، آندری اسمیرنوف و...

تولید روسیه، ۲۰۱۱


 

در همین رابطه بخوانید:
    ۱- دل‌آشوبه‌هایِ این زن که اسم ندارد...
    ۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
    ۳- روایت مردی که در سکوت دیکته می‌کند...
    ۴- ملکه‌ی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریا‌ها...
    ۵- زنان و مردان نگران در شهر‌های سوخته‌ی بیست‌ویک سپتامبر ۱۹۴۵
    ۶- زنی پنهان‌شده در یادداشت‌هایی با رنگ‌وبویِ رسوایی
    ۷- رازهایی در سنگاپور
    ۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
    ۹- از مرگ‌ومیر‌ها بی‌خبرم
   ۱۰- رنج‌های پنج خانه آن‌سو‌تر از ما
   ۱۱- سقوط ‌آزاد
   ۱۲- زمستان و برف که بر عشق‌های مدفون می‌بارد...
   ۱۳- داستان نیمه‌تمام عکس‌های سه‌درچهار
   ۱۴- آن‌چه برادرم آموخت


 تاريخ ارسال: 1394/2/28
کلید واژه‌ها:

نظرات خوانندگان
>>>سارا:

نثر زیبا و سلیس شما در زمینه ی سینما مرا بر آن می دارد تا نوشته هایتان را در این عرصه پیگیری کنم. دست مریزاد و خدا قوت.

7+0-

چهارشنبه 30 ارديب 



>>>پژمان الماسی‌نیا:

سلام و عرض ادب. تداوم هر حرکت خودجوش فرهنگی در این مرز و بوم را بایستی ارج نهاد. منطبق با این اعتقاد، ادامه‌ی نوشتارهای ادبی-سینمایی شما در این صفحه را تبریک عرض می‌کنم و امیدوارم هم‌چنان پیگیرِ قلم زدن در پرده‌سینمای وزین باشید و... بمانید. پیشرفت‌تان چه در حیطه‌ی داستان‌پردازی‌ها و چه در نگاه موشکافانه‌تان به فیلم‌ها محسوس است و فیلم‌به‌فیلم بهتر می‌شوید. با این حساب، ناگفته پیداست که «سقوط ‌آزاد» و «رنج‌های پنج خانه آن‌سو‌تر از ما» را دوست‌تر دارم. لطفاً اصلاً خسته نشوید! با احترام و سپاس؛ پژمان الماسی‌نیا؛ بعدازظهر ‌سه‌شنبه، بیست‌ونهمِ اردیبهشت‌‌ماهِ نودوُچهار

16+0-

سه‌شنبه 29 ارديبهž




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.