زینب کریمی (اَور)
«- ...خب جوونن و عاشق شدن، گناه که نکردن...» «-عاشق شده؟ عاشقِ چیِ دخترِ من شده؟ عاشق بیچارگیش شده؟ عاشق پریشانیش شده؟» همین دیگر! آدمها عاشق پریشانیِ هم میشوند! عشق و آسایش انگار از هم گریزاناند. در پسِ عشقی که در فیلم موج میزند، بوی سکون و سکوتِ مرموزِ مرگ به مشام میرسد... عبدالسلام عاشق تنها دخترش مروناست؛ او هم پدر است، هم مادر. یک نظامیِ با غروری خشبرداشته از مُلکِ همیشه ناآرامِ افغانستان... مرونا بهتنهایی نقش مادر و دختر عبدالسلام را بازی میکند... هم دختر است و هم مادر برای عبدالسلامِ تلخ و تنها که در طول فیلم حتی یک لبخند محو به گوشهی لباش نمینشیند... صابر در وطن خود تنهاست و عاشق مرونا... مرونا عاشقِ آبروی پدر و مهربانیهای پاکِ صابر... صابر کارگری تنهاست که گوشهای دنج در کانتینری گمشده میان آهنپارهها را برای قرارِهای عاشقانهاش با مرونا انتخاب کرده است. خنده، ناهارهای عاشقانه، شور و شوق و لحظهشماری برای دیدار و عشقی پنهانی، ماجرای فیلم است تا یکسوم پایانی که حرف از رفتنهای اجباری به میان میآید... ماجرای همیشگی افغانها؛ در اینجا سرگردان و بیسرزمین، در وطن آواره و در قلبِ آتشِ جنگهای تا همیشه برقرار...
■■■
از افغانستان آمده. اسمش یاقوت است. از ایران رفتهاند و او را از افغانستان آوردهاند تا عروسِ پسر سوم یک خانوادهی ۸ نفرهی افغانی ساکن ایران شود؛ خانوادهی گلمحمدی. برایم عجیب است! با دیگر افغانیهایی که دیدهام فرق دارد انگار! لباسهای صورتی و سنگدوزیشدهای که میپوشد، او را شبیه زنان بدوی میکند... دارد از مادرشوهرش خیاطی یاد میگیرد. اندازهها را که میگیرد و مختصر سؤالاتی که میپرسد، سعی میکند توی چشمهای آدم نگاه نکند!
■■■
مرونا و صابر شبیه هزاران عاشقِ دیگر در دنیا، فکر میکنند تنها عشق کافی است؛ برای مبارزه با دنیایی که پر است از قانونهایی که با پایان یافتن یک مرز و شروع مرزِ سرزمینی دیگر، بهصورتی غیرمتعارف جلوه میکنند. نام "افغانی" برابر با تصوراتِ از پیش تعیینشدهای است که در هر کشوری غیر از افغانستان، همچون ریسمانی محکم دستوپایِ صاحبِ آن را خواهد بست. رضایت دادن به یک زندگی سراسر تنش و گریز بهخاطر فرار از وطنی ناآرام برای افغانها قصهی تازهای نیست که نیاز به شرح و توضیح داشته باشد. همین چند خط کافی است تا پی ببریم که عشق مرونا و صابر خانهای از پایبست ویران است؛ شبیه خانهای کبریتی که صابر قولِ نمونهی واقعیاش را به معشوقِ محجوبِ افغاناش داده است... در سکانس اصرارِ صابر برای شنیدن حتی یکبار «دوستت دارم» از مرونا و کشیدنِ گل با خودکار بدون لمسِ کف دست او، حجب و حیا میبینیم. این عشق نه برای رحمت -احتمالاً تنها قوم و خویش صابر- که از پشت تلفن تلخیهای آن را برای صابر بازگو میکند موجه و پذیرفتنی است و نه برای عبدالسلام که با تمام زوایای عاقبتِ اینچنین عاشقیهایی آشناست. «چند متر مکعب عشق» فقط روایت دلدادگی دو جوان از فراسوی دو فرهنگ نیست، روایت آشناییِ مهاجرانی از این دست با سرنوشت محتوم خود است؛ پذیرفتنِ عنوان "مهاجر" و "افغانی" و تن دادن به دشواریهای آن. البته نام سنگین مهاجر تنها مخصوص افغانیهای ساکن در ایران نیست؛ این نامِ مشترکِ تمام کسانی است که بدون هویت و شناسنامه و بهاجبار در سرزمینی غیر از وطنِ خود مأوا گزیدهاند؛ هجرتهایی از جنسِ اجبار و فرار از شرایطی که دنیایِ بیرحم سیاست و جنگهای خانمانبرانداز به ارمغان میآورند... آتشی که زودتر از همه به گوشهی لباسِ مردمِ بیگناه خواهد گرفت... کسانی شبیه عبدالسلام، مرونا، قندآقا، شادکام، عظیم و...
■■■
ناخن های یاقوت جویدهجویدهاند! به ناخنها دقت میکنم، چون خودم در کودکی به بلای ناخن جویدن مبتلا بودهام! دستهایش با صورتِ هفده-هجده سالهاش همخوانی ندارند؛ دستهایش کارکرده و زحمتکشیدهاند... تنهایی و سکوتِ غریبی در چهرهاش موج می زند که وادارت میکند به توجه و نه ترحم... شنیدهام که به زور و گریه او را اینجا آوردهاند... شاید دلاش میخواسته این تابستان را هم در افغانستان بماند!
■■■
«چند متر مکعب عشق» برای به تصویر درآوردن رنجِ مهاجرانی افغان از زشتترین روی آن بهره گرفته است؛ زندگی با کمترین امکانات در محدودهای که در آن هیچ خبری از مدنیت و شیوههای شهرنشینی قرن بیست و یکم به چشم نمیخورد. نکتهی پررنگی که در سراسر فیلم جاری است تفاوتهای فرهنگی است که چارهای نمیگذارد بهجز سازش. در این بین، عشقِ غیرمتعارف مرونا و صابر ملموسترین حادثه برای لمس این تفاوتهاست.
■■■
برای اولین پروِ لباسام که میروم، بیمقدمه از یاقوت میپرسم: دلت برای پدر و مادرت تنگ نمیشود؟ بیآنکه نگاه کند با لهجهای افغانی که اصلاً نمیخواهد پنهاناش کند، میگوید: من پهلوی عمویم بزرگ شدم... پدر و مادر ندارم. از خودم و سؤال احمقانهام بدم میآید. کاش چیزی راجع به سنگدوزی و دوخت لباساش یا مثلاً سناش میپرسیدم...
■■■
عبدالسلام از گریز خسته و زخمی است تصمیم میگیرد از این سرزمین به وطناش هجرت کند. کینهی یکی از کارگرانِ ایرانی از صاحبکار و لو دادن مخفیگاه مهاجران برای پلیس تنها بهانهای است برای عبدالسلام که انگار مدتهاست تصمیماش را برای رفتن گرفته است. چالش فیلم همینجاست؛ مرونا باید برود، صابر باید بماند. صابر که تا قبل از این حتی جرأت بیان مکنوناتِ قلبیاش را با عبدالسلام نداشت، قید همهچیز را زده است و در آخرین روز بودنِ مرونا در ایران با صدای بلند عشقاش را برای همه فاش میکند. مرونا بین انتخاب گریز با صابر و حفظ آبروی پدر مردد مانده است، بیشتر به رفتن میاندیشد و برای آخرین دیدار و خداحافظی به کانتینرِ کهنه -چند متر مکعب دارایی عاشقانهشان- آمده است، بیخبر از اینکه بیرون چه میگذرد؛ عبدالسلام فکر میکند آنها از کارگاه گریختهاند... بیرون، برای اتصال کانتینرها به همدیگر آمدهاند... صدای فریاد مرونا و صابر برای باخبر کردن جوشکارها بیثمر میماند! از دو طرف، آهنپارههایی به کانتینر جوش میخورد... فقط میماند سقف... و همهجا که تیرهوتار میشود...
■■■
هنوز لباسام آماده نشده بود که یاقوت خودش را در حیاط خانهی جدیدش به آتش کشید... وقتی خبر را شنیدم بیشتر از همه تصور میکردم که لباس صورتیاش با آنهمه سنگ و آئینه و منجوق چطور آتش گرفته است و جزغاله شده... یاقوت؟ چرا این کار را کردی یاقوت؟ چقدر سؤال از تو داشتم... آنهمه سکوت و غم را چرا تنها به دوش میکشیدی؟
■■■
رنگهای شادِ حاکم بر فیلم -از جمله لباسهای مرونا- تضاد شدیدی با خاکستریهای انتهای فیلم دارد که با بارش برف به اوج خود میرسد؛ همچنین سکانس پایانی و آرامش و سکون کارگاه در پی برف باریدن -در تضاد با شلوغی و ازدحام سابقِ آن- نمادِ بالاخره به آرامش رسیدن همه است. اگرچه ما شاهد فاجعهای عاشقانه بودیم اما روایت خیالی شادی و خندهی این دو عاشق با لباسِهای رنگی -لباسِهایی که مرونا خواسته بود برای عروسیشان بر تن کنند- از رنج و تلخی سکانسِ غافلگیرکنندهی قبل که خاموشی و تیرگیِ مطلق آزاردهندهای را به تصویر میکشید، میکاهد... «چند متر مکعب عشق» حکایتی از رنجهای مردم افغانستان است و تنها گوشهی کوچکی از آنچه که به وقوع میپیوندد... فروش بچههای افغانِ بیشناسنامه در بیمارستانها، دیوانهوار از مرز رد شدنها، حمل انبوه مهاجران در شرایط غیرانسانی... همه و همه ماجراهایی است که بهشدت واقعیاند.
■■■
برفِ ریزی میبارد. زمستان شده... دیگر سراغ لباس نیمهکارهام نرفتم. از آنطرفها که میگذرم سیلی از شایدها و چراها به مغزم هجوم میآورند: شاید یاقوت عاشقی در افغانستان داشته است... چرا یاقوت دل از افغانستان و آنهمه آشوب نمیبُرید برای آمدن به اینجا؟... شاید یاقوت اینجا خوشبخت نبود... اگر با یاقوت دوست میشدم، شاید حجمی از تنهاییاش را کم میکردم... چرا یاقوت خودش را به آتش کشید؟... چرا یاقوت ناخنهایش را میجوید؟... شاید اگر زمستان بود و برف هم میبارید، یاقوت در آتشی که گیرانده بود، شعله نمیکشید... افغانی بودن خیلی سخت است... چرا اینقدر افغانی بودن سخت است؟!
زینب کریمی (اَور)
خرداد ۱۳۹۴
با تمرکز روی فیلم چند متر مکعب عشق
كارگردان: جمشید محمودی
فيلمنامه: جمشید محمودی
بازیگرها: ساعد سهیلی، حسیبا ابراهیمی، نادر فلاح و...
تولید ایران و افغانستان، ۱۳۹۲
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|