زینب کریمی (اَور)
قانونهای سختی برای خودش تعیین میکرد؛ در یک کلام زیاد به خودش سخت میگرفت... در رابطههایش، هم نرم و قابل انعطاف بود و هم بسیاربسیار سخت! خیلی کمتر از یک آدم معمولی حرف میزد! تروتمیز و تا اندازهای وسواسی بود و تا جایی که من میدانم و دیده بودم، آنقدری غذا میخورد که فقط از فرط گرسنگی از بین نرود! اغلب نان و پنیر یا ماست، گاهی هم غذاهای خوابگاه که بیشترشان را دور میریخت... چهرهی شرقیاش طوری بود که فکر میکردی جایی او را دیدهای، انگار برای همه آشنا بود! هر کسی او را شبیه یکی از آشنایان و دوستاناش میدانست؛ شبیه بود به دختردایی زینب مشهدی از تربت جام، دخترعمهی سحرناز از ارومیه، خواهرزادهی مهدیه از ابرکوه و...
■■■
زمستان یکی از روزهای سرد دههی ۱۹۶۰، لهستان، صومعهای دورافتاده: ایدای یهودی یا همان آنای راهبه (با بازی آگاتا ترزبوکوسکا) دختر راهبهای است که در پایان نوجوانی و آغاز ورود به مرحلهای مهم از زندگیاش قرار گرفته است؛ سوگند راهبگی کاتولیک. آنقدر از ایدا نمیدانیم که بگوییم درک او از راهی که طی کرده، سطحی است یا خیر، اما پختگی و کمال و انتخاب راه با چشمان باز از سوی او، چیزی است که فیلم با آن به پایان میرسد. ایدا را در ابتدا در حال کار کردن روی مجسمهی مسیح میبینیم که غرق شدن او در ظواهر مذهباش را هویدا میکند و در انتهای راه، روانه شدناش به سوی مذهب را با کولهباری از تجربه و گامهای بلند به تماشا مینشینیم. دیدن چهرهی مصمم ایدا در سکانس انتهایی فیلم، مجابمان میکند که او دیگر قصد بازگشت به دنیای ناشناخته و مادی بیرون از صومعه را ندارد... وی با اصرارهای مادر روحانیِ صومعه به دیدن تنها قوم و خویش زندهاش میرود؛ خالهای بهنام وندا (با بازی آگاتا کولزا)، بازجوی سابق حزب کمونیست، زنی سخت، بیلبخند، غمگین و افسرده؛ یک قاضی یهودی که بهدلیل حکمهای مرگ مکرری که صادر کرده است، به او لقب «وندای سرخ» دادهاند... بعد از خبردار شدن ایدا از داشتن یک خویشاوند، پردهبرداری از رازهایی که ایدا نمیداند، بدون مقدمهچینی توسط وندای سرخ آغاز میشود؛ ایدا یک یهودی است و نه مسیحی... اسم او آنا نیست، اسماش ایداست... پدر و مادرش در جنگ کشته شدهاند...
■■■
ساعتها در بالکن اتاق ۲۰۲، سوئیت ۷، آنجا که اتاق ۵ نفرهمان بود، با خودش و کتاب و دفترچههایش که نمیدانم چه چیز را در آنها یادداشت میکرد، وقت میگذراند... گاهی آرام گریه میکرد و بیآنکه مفهوم باشد چه کلماتی میگوید، آهنگهایی زمزمه میکرد... بچههای اتاق آرام میخندیدند و میگفتند: «اینم دیوونهست واسه خودش! روانییه! چه حوصلهای داره...» تا اینکه آن عکس سهدرچهار لعنتی از لای دفترچههایش توی بالکن افتاد... عکسِ صدرالدین، نامزدِ الهام، دخترک معصومی که در سوئیت ۲ اتاق داشت و از شهرکرد آمده بود اینجا تا هم معمار شود و هم عاقبتبهخیر...
■■■
غمی عمیق و دائمی در تمامِ سکانسهاست که نمود ظاهریاش را در سیاهوسفید بودن فیلم لمس میکنیم. همچنین هوای مهآلود، سکون و غباری که روی فیلم و آدمهایش سایه افکنده است، اشاراتی فکرشدهاند و نشاندهندهی ایدئولوژی و تاریخ سیاسی و مذهبی جامعهی لهستانِ هنگام جنگ. سکوتهای طولانی، دوربین ثابت و آسمانهای بلند بالای سر شخصیتها، به این اندوه دامن زدهاند. انگار همهی شخصیتها در همهی سکانسها بهاجبار در یکسوم پایین کادر باید بایستند، راه بروند، حرفهایشان را در همان یکسوم پایین و سمت چپ کادر بگویند و بروند! تعمدی در تکرار قابهای برسونی و سینمای اتحاد جماهیر شوروی.
■■■
تا چشم برهم زدیم، آوازهی جدایی و تمام شدن عاشقانههای صدرالدین و الهام همهجا پیچید... خبر جدیدی از شکل گرفتن یک رابطهی نو در دانشکدهی کوچک هنر و معماری نبود که نبود تا اینکه در یک روز سرد آذرماهی، الهام در تصادف اتوبوس، شد تنها قربانی تصادف و قربانی دعوای مسافر و راننده... میگفتند در خواب بوده و موقع ترمز سرش به شیشهی اتوبوس میخورد و ضربهمغزی میشود، پدرش میگفت الهام انگار خواب بوده، فقط از گوشهی بینیاش خون سُر خورده کنار لباش...
■■■
راستی! اسم فیلم «ایدا» (Ida) است و نه آیدا (Ayda)! ولی من فکر میکنم اسم فیلم باید «وندا» میبود... دگرگونی و آشفتگیهای درونی و بیرونی وندا کم از دگرگونیهای درونی ایدا ندارد... این از ابتدای سفر دونفرهی خاله و خواهرزاده برای کشف راز مرگ و جای دفن پدر و مادر ایدا به روستای آبا و اجدادیشان آغاز میشود و با پریدن وندا از پنجرهی خانه و مرگ خودخواسته و رها کردن خودش از یک زندگی سراسر تنهایی و رنج و عذاب وجدان به انتها میرسد؛ عذاب وجدان وندا برای سپردن خواهر کوچکاش رزا -مادر ایدا- به کسانی که به قول خودش بهسختی میشناخته و کشته شدن رزا توسط همین آدمها به حکم یهودی بودنشان و به وسوسهی تصاحب خانهای کوچک در روستایی دورافتاده و عازم شدن برای جنگ، جنگی که وندا حالا فکر میکند دلایلاش برای انجام این کار را از یاد برده است... اینبار قاتلانِ یهودیها، همسایگانِ ترسیده و گرسنهشان هستند که از ترسِ جان و یا به طمع خانه و اندکی وسائل، دوستان و همسایگان سابق خود را قربانی کردهاند... قربانیهایی مدفون در جنگلهای لهستان... قربانی کردنهایی که گرچه رنگوبوی فراموشی و گذشت زمان گرفتهاند اما جای زخم آنها هنوز پیداست؛ این جای زخم، ایداست و البته، وندا که فکر میکرد همهچیز را از یاد خواهد برد... تا اینکه ایدا پیدا شد... ایدا که بسیار به مادرش -رزا- شباهت دارد...
■■■
حالا من هستم و یک عکس سهدرچهار و یک راز نهچندان بزرگ و یک آدم مرده و یک آدم دیگر که دست از کم حرف زدن و کم غذا خوردناش برنداشته و هر روز دستهایش را بیشتر میشوید... وسواسهای رشدکنندهاش حالا آزاردهنده شدهاند، بیشتر از همه برای خودش...
■■■
بیتابیهای وندا بعد از دیدن جمجمهی دفنشدهی زرا در جنگل و در اعماق زمین، بینامونشان و حتی بدون سنگ قبر، به اوج میرسد... اوجی که دیگر رنجِ تاب آوردناش توسط «وندای سرخ» فروکششدنی نیست که نیست... ایدا اما آرامآرام حوادث را از سر میگذراند... فکر کردن به افکار جسمانی، به قول خاله وندایش: «... در غیر اینصورت، فایدهی این سوگندها چیست؟»، فکر کردن به امتحان شراب و عشقورزی و نداشتن حجاب راهبگی و زندگی معمولی، فکر کردن به جوانک خوانندهای که از نیمههای راه به آنها میپیوندد، نوازندهی ساکسیفونی که قطعههای «جان کولترین» مینوازد و... قطعههایی که به دوران تأثیرگذار موسیقی جاز و به نخستین موج فرهنگی نسل جوان دههی ۶۰ میلادی اشاره دارد، دههای سرشار از جنایت و برادرکشی... ایدا اما همهی اینها را زیر یک علامت سوال بزرگ قرار میدهد: خب! بعدش چی؟! این سؤال همان سؤالی بود که ایدا بعد از زمزمههای عاشقانهی جوانک در گوشاش از او پرسید: بعد از ازدواج و بچهدار شدن و خریدن سگ و خانه و... بعدش چی؟! و اینبار با قلبی مالامال از اطمینان به صومعه بازمیگردد... بدون اندک نشانهای از تضاد مسیحی/یهودی بودن. ایدا خودش را یک مسیحی میداند که تمایلی به زندگی معمولی و پرآبورنگ زندگی شهری ندارد.
■■■
در گذر سال و ماه به هیچ نتیجهای نرسیدم که آن عکس سهدرچهار چه ماجرایی داشت... فقط این را میدانم که دوست کمحرف و وسواسیام بعد از انصراف از رشتهی نقاشی -که بهاحتمال قوی دلیل عمدهاش وسواسهایش بوده- در یکی از دانشگاههای پراگ مشغول تحصیل در رشتهی معماری است... من دلم میخواهد به الهام و صدرالدین و معماری خواندنشان ربطاش ندهم تا زمان کارهای فارغالتحصیلی که صدرالدین را میبینم... میگوید نقشههای بزرگی برای آیندهاش دارد و میخواهد برای ادامهی تحصیل به پراگ برود... بیآنکه غم یا شادی در چشمهایش باشد... من همچنان عکس او را نگاه داشتهام و همچنان مصرم که وسواس، دلیلی محکم برای انصراف از رشتهی نقاشی است... البته هنوز هم فکر میکنم الهام فهمیده بود که همیشه چقدر عاشق صدرالدین بودهام... باید برای خودم را به آن راه زدن، فکر تازهای کنم! شاید رفتن به پراگ بهترین کار باشد...
■■■
«ایدا» هیجان بالایی ندارد، اما چیزی دارد که ما را بهدنبال خودش میکشاند و به فکر فرو میبردمان، این را مدیون تصویرمحور بودن فیلم میدانم و تکیه به دیالوگهای کم اما عمیقی که بین افراد ردوبدل میشود؛ هیچ دیالوگی در «ایدا» اضافی و خالی از فایده نیست. تیرگی و روشنی لباسهای وندا و ایدا نشان از تضاد فکریشان دارد -اصلی زیباییشناسانه که در فیلم حرف اول را میزند- گرچه هر دو در پی هدف مشترکی هستند؛ آرامش و اطمینان قلبی. وندا در جستجوی این آرامش گمشده و فراموش کردن رنجهایش، به الکل و سیگار و روابط ناپایدار و کمعمق پناه برد، همانها که هیچ کمکی برای به آرامش رسیدن او نکردند و از وندا زنی ساختند که پیش از موعد به سوی میانسالی سوق داده شد اما ایدا برای این آرامش به معنویت بازگشت.
■
«درواقع، غنای زیباییشناختی سینما از این امر ریشه میگیرد که در سینما هر سه بعد نشانه -نمایهای، شمایلی و نمادین- متمکن است. ضعف بزرگ تقریباً همهی کسانی که دربارهی سینما نوشتهاند این است که یکی از این بعدها را در نظر گرفته و آن را زمینهی زیباییشناسیشان و بعد «ذاتی» نشانهی سینمایی انگاشته و بقیه را از نظر دور داشتهاند. این کار بهمعنای تضعیف سینماست. گذشته از این، هیچیک از این ابعاد را نمیتوان بیقدر جلوه داد: اینها حضور مشترک دارند.» (نشانهها و معنا در سینما، پیتر وولن، برگردان: عبدالله تربیت و بهمن طاهری، چاپ پنجم، تهران: انتشارات سروش، ۱۳۸۹).
زینب کریمی (اَور)
مرداد ۱۳۹۴
با تمرکز روی فیلم ایدا
عنوان به انگلیسی: Ida
كارگردان: پاول پاولیکوفسکی
فيلمنامه: پاول پاولیکوفسکی و ربکا لنکویچ
بازیگرها: آگاتا ترزبوکوسکا، آگاتا کولزا، داويد اوگرودنيك و...
تولید لهستان، دانمارک، فرانسه و انگلستان؛ ۲۰۱۳
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|