زینب کریمی (اَور)
۱۹۸۵؛ «لیبی دِی»، با پایی شکسته، گردنی به یک سو کجشده و چشمهایی اشکآلود؛ تنها بازماندهی قتلِعام خانوادهی دِی است، قتلِ مادر و دو فرزند دختر، در روستایی در کانزاس. بن فرزند ارشد خانواده تنها متهم ماجراست طبق شهادت خواهرِ هشتسالهاش، لیبی... حالا بیستوهشت سال گذشته است، لیبی که بسیار معروف شده بود، از تهماندهی کمکهایی که مردم برایش ارسال میکردند روزگار میگذراند و خودش را در خانهای بیسامان و درهمریخته -یک آشغالدانی!- حبس کرده است، با کابوسهای شبانه و رنجی که حکایت از رازی دفنشده است... رازهای دفنشدهای که دست از سر آدم برنمیدارند. چهرهی ناراحت و مغموم لیبی مرا پرت میکند به خاطرهی نسرین و سالهایی که با هزار زحمت از یاد برده بودمشان...
■■■
روی ویلچر آوردندش کانون پرورش فکری. با تعدادی دیگر از بچههای بهزیستی. دستهایش کوتاهتر از آن بودند که به چرخهای ویلچر برسند. دو تا پنجهی بیجان که به جایی در نیمههای بازو چسبیدهاند... پاهایی خیلی نازک و لاغر -و البته- بیجان و سری که روی این تن کوچک سنگینی میکرد... اعتراف میکنم که وقتی برای اولینبار دیدماش، جا خوردم! اما بهسرعت به حیرت بزرگی که توی چشمها و صورتام دویده بود، مسلط شدم. جلو رفتم. روی ویلچرش خم شدم و با لبخند اسماش را پرسیدم؛ با کمی لکنت گفت: «سلام. من نسرینام، خیلی خوشحالام که آمدم اینجا خانوم...» روی سرش دستی کشیدم و گفتم: «من هم خاله زینبام. من هم خیلی خوشحالم اینجایی عزیزم...» نمیدانم چرا چیزی شبیه به خناق، راه گلویم را بست... نسرین از جایی میآمد که با وجود تمام آبورنگی که به درودیوارش زدهاند، هنوز تاریک است... خیلی تاریک؛ به سیاهیِ مکانی در کف اقیانوس که اشعههای خورشید هر چقدر هم که زور بزنند به آنجا نخواهند رسید.
■■■
«مکانهای تاریک» براساس رمانی با همین عنوان توسط نویسندهی آمریکایی، گیلیان فلین نوشته شده است. داستانی که گرههای متعددش با هربار فلاشبک به روزهای کذایی حوالی حادثهی قتلِعام، بازگشایی میشوند؛ گرهگشایی به بهترین شکل صورت میگیرد... در فلاشبکها، مادر خستهای را میبینیم که بهتنهایی ۴ کودک قدونیمقدش را به دندان گرفته و از شر پدر بیثبات و لاقیدشان دور ساخته، هم مزرعه را میچرخاند و هم کارهای مدرسهی بچهها را سروسامان میدهد. در این میان بن پسر بزرگ خانواده، مادرش را خستهتر کرده؛ شایعاتی از کارهای ناشایست او در خانه و مدرسه و پیوستناش به گروههای شیطانپرستی به گوش میرسد. همین شایعات، ضربهی نهایی برای به زانو درآوردنِ مادر خستهی بچهها هستند... مادری که خیلی کم به بچههایش میگوید دوستشان دارد! بازیگران نقش سه دختربچهی دوستداشتنی فیلم و بن -که برادر خوب و مهربانی بهنظر میرسد، خصوصاً رابطهی خوبی با لیبی، دختر کوچک خانواده دارد- همه انتخابهایی بهجا و شایستهاند؛ همچنین شالیز ترون (در نقش بزرگسالی لیبی دِی) که خودش را پشت چهره و رفتارهای خشن پنهان کرده است. وی در واقع دخترک کوچک آسیبدیدهای است که بعد از گذشت اینهمه سال، هنوز با خودش و حوادث پیشآمده در زندگیاش کنار نیامده. بیتردید حادثهی تلخِ ۱۵ سالگیِ خود شالیز ترون -کشته شدن پدر او بهدست مادرش- در گرفتن حسوحال پریشان و مضطربی که لیبی در فیلم دچارش است، بیتأثیر نبوده.
■■■
از مربی همراهِ بچهها، راجع به نسرین میپرسم. میگوید ما هم چیز زیادی نمیدانیم. او تنها بازماندهی تعدادی آدم است که بیهیچ نسبتی در یک خانه زندگی میکردهاند و یک روز دستهجمعی خودکشی کردهاند! بیآنکه هویت هیچکدامشان فاش شود... نسرین، علاقهی زیادی به کلاسهای ادبی و نوشتن داشت. نوشتن را با پاهایش انجام میداد و آنقدر تخیل توی کارهایش بود که مرا میترساند... تا آنجا که من میدانستم، در بهزیستی بزرگ شده بود؛ در همان روز اول تولد رها شده و چیزی بهنام مادر، خانواده و خانه برایش معنایی نباید میداشت، اما در نوشتههایش مدام از مادری مینوشت که او را بسیار دوست دارد و وقت نماز صبح، بیدارش میکند و با هم به پارک میروند و... بیشتر از بچههای دیگر سعی میکرد توجه مرا به خودش جلب کند و این من را گیج میکرد. مدیر کانون تأکید کرده بود که با بچههای بهزیستی بهخاطر شرایط خاصشان طوری رفتار کنیم که وابسته نشوند... بهخاطر وابستگیهای دردسرساز بچههای دورههای گذشته به مربیها بعد از پایان کلاسها... بیاغراق میگویم: زیر نگاههای سنگین نسرین برای گرفتن لبخندهای متعدد از من، کمرم در حال خرد شدن بود... آخرسر هم وابستگی نسرین اتفاق افتاد؛ نسرین میخواست تمام مدت کلاس کنارش بنشینم و حرفهایش را بشنوم: «یک خانم و آقایی، نازنین را دزدیده و او را بردهاند یک جای دور و او را اذیت میکردهاند... خانم فلانی در فلان روز مهشید را محکم با کلید زده است...» حالا حسوحالام تبدیل به خناقگرفتهای شده که سرگیجه هم دارد!
■■■
کلوپ قتل و دعوت از لیبی برای بازگشایی و مرور دوبارهی پروندهی حوادثی که پیش آمدند و البته اعتراض به پروندهی حبس ابد بن، فرصت خوبی برای لیبی است که -در سی و چند سالگی- هنوز دختربچهای هشتساله است و هنوز به صدقاتی که مردم برایش ارسال میکنند امیدوار. اعضای کلوپ قتل معتقدند برادر لیبی بیگناه است و از او هم میخواهند تا برای اثبات این ادعا با آنها همراه شود. زمانی برای مرور دروغهایی که آنقدر تکرار شدهاند که لیبی هم آنها باور کرده است؛ پدری عاصی و لاقید، مادری خسته از تنهایی، بن که مورد توجه همهی دخترهای مدرسه است و همین محبوبیت و اصرار او برای خوب بودن دردسرهایی برایش بههمراه دارد که جبرانشان محال میشود، معمای گم شدن دلدادهی ۱۴ سالهی بن، رازِ پدر شدن بن در نوجوانی و هزار گره ناگشودهی دیگر پیش روی لیبی است برای فرار از رنجی که فقط خودش میداند از کجا ریشه میگیرد... لیبی یعنی: بیستوهشت سال فرار از خاطرات یک شبِ تلخ. بن یعنی: بیستوهشت سال سکوت برای یک راز. رازی که یک زن بعد از فاش شدناش میتواند بعد از سالها شبی آرام را به صبح برساند، بیکابوس و عذاب وجدان...
■■■
نسرین را بهخاطر شرایط جسمیاش، با یک سرویس خاص برمیگردانند بهزیستی. کنار ماشین که میرسد، نگاهم میکند و میگوید: «خاله بغلام کن...» بیآنکه بدانم دارم چکار میکنم، خودم را میزنم به نشنیدن... نازنین را صدا میکنم که به نسرین کمک کند. نازنین با آن قدوقامت کوتاهاش، نسرین را شبیه به یک پر کاه از روی ویلچر بلند میکند و روی صندلی عقب ماشین میگذارد... دارم به این صحنه نگاه میکنم که مایعی داغ از بینیام، میسُرد کنار لبام... تا به خانه برسم نیم ساعت گذشته اما هنوز خون بینیام بند نیامده... پدرم ساکت است، مثل همیشه؛ هم ناراحت و هم عصبانی... مادرم اما فقط عصبانی است... فکر میکنند این اتفاق بهخاطر آفتابِ داغِ تابستانهای جهنمیِ این شهر است... به هیچکس نگفتهام، این خونی که بند نمیآید، از فشاری است که حرفهای نسرین به من تزریق کرده...
■■■
دیدار لیبی با پدری که هیچوقت پدر نبوده، با دلدادهی ۲۸ سال پیش بن که حالا مادری شده است که رازش را تنها دخترش هم میداند، با دوستان و همکلاسیهای قدیمی بن -که هرکدام سهمی در گرفتار شدن او داشتهاند و البته در به زانو درآمدن مادر خانوادهی دِی- به کشف ماجراهایی میانجامد که جز افسوس و ای کاش... چیزی برای بیننده همراه ندارند... بن چیزی در زندان آموخت که لیبی هرگز آن را در آزادی و توجه و ترحم درنیافت... این دریافت آنقدر لذتبخش است که ترجیح میدهم خودتان آن را ببینید و بشنوید... آرامش و اطمینان بن در مواجهه با حادثهی مرگبار قتلِعام خانواده و حبس ابد، حکایت میوهای است که از فرط رسیدگی به گندیدگی رسیده است، حکایت یککلاغ، چهلکلاغ و حکایت تو مو میبینی، من پیچش مو است.
■■■
فکرِ زندگی توی حبابی شیشهای که نسرین و امثال او در آن گیر افتادهاند و هزار فکرِ دیگر، در مغزم با هم تصادف کردهاند و مشغول دشنام دادن به همدیگر هستند... من خودم را در حال سقوط به ته اقیانوس احساس میکنم، به مکانی آرام و تاریک... بیآنکه دستوپایی بزنم و بیآنکه بدانم این مغز پُر از دشنام و تصادف، متعلق به من است... جلوی آینه، چشمام به دستهایم افتاد، از دستهای من خون میچکد... جنایتی که من کرده بودم غیرقابل گذشت بود! به خودم و هر کسی که به ذهنام میرسد، لعنت میفرستم؛ لعنت به توصیههای مدیر کانون، لعنت به اینهمه قانون، لعنت به کلاسهای ادبی تابستانی، لعنت به مادرهای ترسویی که نمیدانند فرزند معلولشان در سالهای آینده باید عشق را از آدمهای بیعرضه و بیقابلیتی مثل من گدایی کند... لعنت به استخدام و سابقهی کار و ترس از اخراج شدن... فردا نسرین و نازنین و مهسا و بنیامین و رقیه و همهی بچههای بهزیستی را بغل خواهم کرد و اجازه میدهم همهشان هرچقدر که میخواهند، بدجور به من وابسته شوند! یک خاله زینب که به او وابسته شوند بهتر از یک خاله زینبِ نصفهونیمه است که صحبتهایی که از شبِ قبل آماده کردهاند را نشنود و برود... شریک شدن در مکان تاریکی که نسرینهای بسیار در آن گیر افتادهاند، کار آنقدرها سختی نیست... کافیست قید استخدام را بزنی و با آنها حسابی صمیمی شوی...
■
«گویی افسانهای از یک جهان دیگر میسازند که همان ماجرای منحصربهفرد را مجسم کند. این ماجرا را من تا اینجا همانطور که واقعاً هست، یعنی بهصورت یک امر معنوی و خارج از زمان تشریح کردهام و تقدم و تأخری فقط برای آسان بیان کردن و نشان دادن ترتیب منطقی قائل شدهام. معنوی و خارج از زمان بودن آن از این جهت است که هیچ لحظهای نیست که این ماجرا در آن تماماً واقع نشود و هیچ فردی نیست که این ماجرا در وی کاملاً تحقق نپذیرد همچنانکه هیچ ذرهای در عالم نیست که نفحهی الهی در آن ندمد. اما لحظات معنوی که در این ماجرای معنوی تقسیمناپذیر میباشند، ممکن است در عالم محسوسات صورت تقسیمشدهای به خود بگیرند؛ یعنی وجوه امتیاز معنوی را بهصورت مادی مجسم کنند...» (کلیات زیباییشناسی، بندتو کروچه، برگردان: فؤاد روحانی، چاپ هشتم، تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۸۸).
زینب کریمی (اَور)
شهریور ۱۳۹۴
با تمرکز روی فیلم مکانهای تاریک
عنوان به انگلیسی: Dark Places
كارگردان: گیلز برنر
فيلمنامه: گیلز برنر (برمبنای رمانی اثر گیلیان فلین)
بازیگرها: شالیز ترون، کریستینا هندریکس، نیکولاس هولت و...
تولید فرانسه و آمریکا، ۲۰۱۵
در همین رابطه بخوانید:
۱- دلآشوبههایِ این زن که اسم ندارد...
۲- کشورهای واقعی، ما هستیم!
۳- روایت مردی که در سکوت دیکته میکند...
۴- ملکهی جادویی ساکنِ حبابِ زیرِ دریاها...
۵- زنان و مردان نگران در شهرهای سوختهی بیستویک سپتامبر ۱۹۴۵
۶- زنی پنهانشده در یادداشتهایی با رنگوبویِ رسوایی
۷- رازهایی در سنگاپور
۸- نجواهای محزون «زینت. میم»
۹- از مرگومیرها بیخبرم
۱۰- رنجهای پنج خانه آنسوتر از ما
۱۱- سقوط آزاد
۱۲- زمستان و برف که بر عشقهای مدفون میبارد...
۱۳- داستان نیمهتمام عکسهای سهدرچهار
۱۴- آنچه برادرم آموخت
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|