پرده سینما
شاهکاری فراموششده روایت جاندادن زیر ثروت
«روشنایی در اوت» وقتی اولینبار در سال 1932 به چاپ رسید، رمان نسبتا موفقی بود و تا پایان همان سال به چاپ چهارم رسید. با وجود این، تعداد قابل توجهی از نسخههای چاپ چهارم تا سال 1936 فروش نرفته بود. در سال 1935 موریس کویندرو رمان را به زبان فرانسه ترجمه کرد. در همان سال، در کنار چندین رمان دیگر فاکنر و داستانهای کوتاه او به زبان آلمانی ترجمه شد. این آثار در ابتدا مورد قبول سانسورچیهای نازی قرار گرفت و توجه منتقدین ادبی آلمان را بهشدت به خود جلب کرد؛ چراکه آنها فکر میکردند فاکنر یک کشاورز سنتگراست که بیتردید مبارزه یکپارچگی نژادی را به تصویر میکشد اما چندی بعد، نازیها آثار فاکنر را ممنوع کردند و نقد آلمانِ پس از جنگ دوباره او را به عنوان انسانگرای مسیحی خوشبین مورد ارزیابی قرار داد. به دلیل اینکه سانسورچیهای ارتش امریکا نیز کار فاکنر را تایید نکرده بودند، کتابهای فاکنر تا سال 1951 در آلمان در دسترس نبود.
تضاد با رمانتیسم جنوب امریکا
به عقیده مایکل میلگیت، اگرچه «روشنایی در اوت» بهطور خاص بهترین رمان فاکنر محسوب نمیشود اما از همان ابتدا به عنوان «نوشتهای مهم، محور اصلی درک و ارزیابی حرفه او در حالت کلی» شناخته شده بود. او استدلال میکند که بسیاری از منتقدان قدیمی امریکا، خیلی از آنها شهرنشینان شمالی بودند که به نظرشان جنوب امریکا عقبمانده و واپسگرایانه مینمود؛ در زمینه روایی بر نوآوری فنی فاکنر تمرکز کردند اما به جزییات منطقهای و درهمتنیدگی شخصیتها و محل و زمان وقوع آثار دیگر نویسنده توجه نکردند یا آنها را نادیده گرفتند. برخی منتقدان تکنیکهای روایی فاکنر را نه به عنوان نوآوری بلکه به عنوان خطا در نظر میگرفتند و به فاکنر پیشنهاداتی میدادند از قبیل اینکه چطور سبک خود را اصلاح کند و به دلیل «ترفند»های نوگرایانه اروپاییاش او را سرزنش میکردند. منتقدین از خشونتی که در رمان او به تصویر کشیده شده بود نیز ناراضی بودند، با وجود اینکه در جنوب امریکا دار زدن امری واقعگرایانه بود، به صورتی تحقیرآمیز به آن برچسب «فانتزی گوتیک» زدند. بهرغم این شکایات، رمان به دلیل موضوعات نومیدانه و خشونت آن بهشدت مورد توجه قرار گرفت؛ درحالیکه این موضوع با ادبیات رمانتیک و خیالانگیز جنوبِ آن زمان در تضاد بود.
در فهرست رمانهای برتر قرن بیستم
در سال 1998 کتابخانه مدرن رمان «روشنایی در اوت» را در فهرست 100 رمان برتر انگلیسیزبان قرن بیستم در مرتبه پنجاهوچهارم قرار داد. به اضافه، مجله تایم رمان را در فهرست 100 رمان برتر انگلیسیزبان تایم از سال 1923 تا سال 2005 جای داد. «روشنایی در اوت» اثر برجسته فاکنر و هفدهمین رمان از نوزده رمان اوست؛ اثری که جایزه نوبل سال 1949 را از آن خود کرد و با اقتباس از یک عبارت کلیشهای اما بهجا، چیزی به جز زیر ثروت خفهشدن را به تصویر نمیکشد. نویسندهای با تواناییهایی تحسینبرانگیز، فاکنر نمایش داستان پرمایهای از شخصیتهای پیچیده، تفسیر اجتماعی بیپرده، نبوغی رسمی و مفهومی استعاری را برای خوانندگان به ارث گذاشته است. مجموعه آثار او شفقتی واقعبینانه، چشمانداز حقیقی یک تراژدینویس و بصیرتی کمابیش فوقطبیعی را نسبت به انگیزه و تمایل انسان به نمایش میگذارد. او دو شاهکار داستانی نوگرای بهشدت تاثیرگذار را از خود به جای گذاشت: «خشم و هیاهو» و «گوربهگور». دو اثری که در کنار آثار نوگرای دیگر، مفهوم روایت خطی و توصیف رسمی آگاهی را از بیخوبن تغییر داد. ابشالوم، ابشالوم!» اغلب همزمان از آن نیز یاد میشود، بسیاری آن را به عنوان برجستهترین اثر او، رمانی تحققیافته، فراخنایی بینظیر و ثباتی بنیادستیزانه در زمینه زیباییشناسی ستایش میکنند.
اما «روشنایی در اوت» گاهی به هنگام بحث در مورد آثار آشکارا مدرن فاکنر نادیده گرفته میشود. اگرچه همه دلمشغولیهای آشنای فاکنر از حتمیت در برابر اختیار گرفته تا جنوب نسبتا بازسازیشده، تعصب دینی، قدرت گذشتگان و ... را حول یک نگرانی اصلی و همیشگی امریکا به تصویر میکشد: نژاد.
علیه طبقهبندیهای نژادی
«روشنایی در اوت» داستان جو کریسمس است، مردی از نژادی نامعلوم که با وجود ظاهر سفیدپوستش اعتقاد دارد سیاهپوست است. چراکه جزییات دقیق اصلونسب او در تاریخ از بین رفته و به طرزی مبهم توسط راویهایی غیرقابل اطمینان بازگو شده است؛ ما فقط کمی بیشتر از کریسمس میدانیم: ممکن است سیاهپوستی دورگه باشد، ممکن است مکزیکی باشد، ممکن است سفیدپوست باشد. این ناآگاهی، این عدم صراحت، کنایه اصلی کتاب را شکل میدهد و کنایه اصلی تجربه امریکایی را بهطور کامل منعکس میکند: ما ملتی هستیم که بر مبنای طبقهبندیهای نژادی ساختهشده، زندگی کردهایم؛ خود را وقف آنها کردهایم و به وسیله آنها تعریف شدهایم که - از نظر علمی- هیچیک از آنها وجود خارجی ندارند.
این طبقهبندیهای بیاندازه ناپایدار به وجود آمدهاند تا میان مردم مرز مشخصی تعیین کنند اما این تمایزات ظاهری عمدتا سطحی و فریبنده هستند. بنابراین این موضوع پیشنمایشی است از «روشنایی در اوت» درست مثل اجدادی که پیش از نوادگان خود وجود دارند. داستانی است که با ورود اولین بردههای آفریقایی به جهان جدید آغاز میشود؛ داستانی که با ورود 11 تا 15 میلیون اسیر از گذرگاه میانی به قاره امریکا ادامه مییابد، بردگی نوادگان آنها، انکار تمامی حقوق اساسی انسان و ترک همه مردم بعد از رهایی ناگهانی، ظهور کوکلاکسکلن و گروههای دیگری که اسباب وحشت بودند، انکار حق رای و مبارزهای طولانی مقابل نابرابری اجتماعی آشکار در قرن بیستم، حوزههای آموزشی و سیاسی. داستان، طولانی، خشونتآمیز و متشکل از سیر حوادثی متناقض است که تاریخ ملی با تمام وجود خواهان راویانی وحدتبخش در خصوص مساله نژاد شده است. اینکه برجستهترین کتابهای امریکایی به این تاریخ پیچیده قومشناسی پیوستهاند، کاری درست و حتی ضروری است و باعث میشود تا مطالبههای تاریخگرایی جدید معقول به نظر برسند: تاریخ عجیبوغریب ما نه تنها زمینهساز ادبیاتمان شد، بلکه آن را مطالبه کرد. کتابی مثل روشنایی در اوت پاسخی به یک ضرورت است.
گرچه صفحات آغازین داستان به لِنا گروِ جسور مربوط است، اما داستان به جو کریسمس تعلق دارد و راوی آن، داستان را با یک آتشسوزی شروع میکند: یک خانه محلی آتش گرفته و در حال نابودی است. خواننده خیلی زود متوجه میشود کریسمس بیگانه هم خانه را به آتش کشیده و هم جوانا بِردن، ساکن مردمگریز آن خانه را به قتل رسانده است. ما به سرعت با خیل گستردهای از شخصیتها مواجه میشویم؛ از جمله بایرن بانچِ ترحمبرانگیز، گیل هایتوور، پدر روحانی، که پیشینه خانواده ائتلافیاش باعث پریشانی او بود و کریسمس غیرقابلنفوذ و مرموز. این شخصیتها - برخی اوباش، برخی آزاردهنده یا اسفبار، برخی مانند الهگان انتقام یونان که پوست و استخوانشان در جنوب، تغییر شکل داده بود- مثل بسیاری از رمانهای فاکنر خیلی محدود به پیوندهای خانوادگی نیستند اما به واقعیات اجتماعی که مسائل نژادی در جنوب امریکا پدید آورده، محدود شدهاند.
خانهای که پناهگاه نیست
زمانیکه با جنایت جو کریسمس بالغ مواجه میشویم، خواننده به دوران جوانی او بازمیگردد تا شاهد این مساله باشد که چطور - همانطورکه وردزورث استدلال میکند- «آن بچه پدر آن مرد است.» یک بچه یتیم، جو کریسمس که او را به دلیل ظاهر سیاهپوستش جلوی در خانه بچههای سفیدپوست رها کردهاند. به دلیل اینکه ناخواسته به لغرشهای جنسی یک پرستار شهادت داده بود که خیلی برای درک آن کم سنوسال بود، وضعیت نژادی او علنی شد و خیلی زود در موقعیتی قرار گرفت که فرزندخوانده یک زوج سفیدپوست شود. بدینترتیب صحنه برای پسری جوان که دوبار طعم آوارگی را چشیده، آماده شده بود تا فقدان، بیثباتی فیزیکی و بیخویشتنیاش را با بیبندوباریهای جنسی زنان و هویت نژادی مبهم خود درهم آمیزد؛ اما آن بچه خیلی زود متوجه شد که خانه جدید پناهگاه او نیست. او با معجون امریکایی سنگینی از مذهب و خشونت مواجه شده بود. در یک الگوی متداول شستوشوی مغزی، پدرخوانده او تلاش میکند تا شخصیت پسربچه را به مانند کسانی که از کلیسای اسقفی پیروی میکنند، شکل دهد که در این مورد مشخصه آن محدودیت، انکار خویشتن و خشونت است. انعکاس یک واقعیت اجتماعی که در آن سیاهپوست بودن با عالم حیوانی درمیآمیزد. داستان بارها و بارها نشان میدهد که چطور کریسمس مثل یک حیوان کتک میخورد؛ بدینترتیب ترکه چوب تاثیر بدی بر پسربچه میگذارد و او یاد میگیرد که «جسمش قفس او است.» تمایلات مردانه نوظهور او که درگیرودار آن است تا دوشادوش این ظلم شکل گیرد، با خشونت آمیخته میشود و نخستین مواجهه او با یک زن محدود به غلیان خشمی میشود که برای مدتی طولانی سرکوب شده بود. زمانی او یک کودک رها شده بود و اکنون به سرعت در حال تغییر است و ماهیت جوان بالغ خشنی را به خود میگیرد.
زمانیکه کریسمس در یاکناپاتاوا کانتی در 33 سالگی، سن مسیحشناسیاش، پرسه میزند، گذشتهاش مملو از خشونت، ارتباطات ناکام و سالهای سال خانهبهدوشی است که در این سالها به مانند سایهای در سراسر کشور تغییر مکان داده است، بدون آنکه در شمال یا جنوب آرامشی یابد. وقتی به خانه بِردِنها میرسد، «جایی برای برخی ادعاها» که محل سکونت تنها بازمانده خاندانی بزرگ از فعالان نژادی بود، به عنوان دزد وارد خانه میشود، شامش را میدزدد. وقتی جوانا بِردن در خانه خانوادگی خود چشمش به او میافتد، بیتفاوت، بیپروا و کاملا متفاوت با هر زن دیگری است که میشناخت. فصلهایی که ارتباط هیجانانگیز و پرتنش جو و جوانا را به تصویر میکشند، اصل داستان به حساب میآیند. جوانا که پدر و برادرش در راه حمایت از حق رای امریکایی-آفریقاییها کشته شدند، سالهای سال در انزوا و و مجرد زندگی کرده است اما اکنون خویشتنداری محض به سرعت به نوعی جنون عاشقانه بدل میشود. هرچند جوانا قرارهای ملاقات هنجارشکنانهشان را ترتیب میدهد و کریسمس با دلوجان نقش معشوقی خشن را بازی میکند اما کریسمس معشوقی بیش نیست و هرگز او را همسر جوانا نمیدانند: او در یکی از کابینهای قدیمی متعلق به بردهها زندگی میکند. هنگامی که تب هیجانی آنها به طرزی اجتنابناپذیر فروکش میکند، جنون جوانا آشکار میشود و آرامآرام به انزوا فرو میرود؛ اینبار با تعصب دینی شدت پیدا کرده، آن کابوس قدیمی بازگشته است تا بار دیگر مایه عذاب کریسمس در زندگی شود. این تغییر نباید با تغییر ماهیت اشتباه گرفته شود؛ بلکه حرکتی پاندولی است میان عقاید افراطی متفاوت اما مکمل.
دیکتاتوری خیرخواهانه، جنونِ بنیادگرایانه
همچنان که راوی به طرزی اجتنابناپذیر به سوی جنایت پیش میرود، اختلافات این دو شخصیت بروز پیدا میکند. جوانا گونهای از آزار سفیدپوستی را به معرض نمایش میگذارد: بدون توجه به فردیت جو کریسمس، تلاش میکند تا «وضعیت او را بهبود بخشد» و او را به یک «سیاهپوست شایسته» بدل کند؛ دیگر طبیعت بشری او را به صورت کامل درک نمیکند، دلمشغولیهای کلی چشم جوانا را کور کرده و دیگر فردیت کریسمس را به رسمیت نمیشناسد. در مقابل، کریسمسِ خشمگین به آدمی بدل میشود که جامعه از پیش تعیین کرده است: بیبندوبار، قاتل، سیاهپوستی حیوانصفت. وقتی جوانا میخواهد کریسمس با او دعا میکند و حتی تفنگی را از زیر روبدوشامبر جوانا بیرون میکشد و او را در اتاقش به قتل میرساند. طی اقدامی وحشتانگیز، تقریبا سر جوانا را از تنش جدا میکند. سر بریدن، شکافهای روانی وحشیانهای را که جوانا و جو - اسمهای مشابه آنها شباهت بنیادینشان را مشخص میکند- متحمل شدهاند، آشکار میکند. وقتی جو، جوانا را میکشد، در واقع در حال مجازات جوانا و تمام گناهکاران سفیدپوست پیشینی است که علیه انسانیت او قرار گرفتند؛ او عزم وجودی خویش را از بین میبرد. قتل صورت میگیرد، کریسمس سپس به دنبال مرگ زودهنگام خود میرود، اتفاقی که در متن اجتنابناپذیر بوده است. در صحنههایی که فرار بردگان را از جنوبِ قبل از جنگ یادآور میشود، کریسمس از خانه بِردن فرار میکند اما خیلی دور نمیشود. در حقیقت، او حتی آن منطقه را ترک نمیکند و در شهر مجاور اسیر میشود. اکنون اهالی شهر جفرسون به دنبال آن هستند تا او را حلقآویز کنند و مرگ او قطعا اتفاق میافتد اما زمانش مشخص نیست. کریسمس بار دیگر فرار میکند اما تقریبا اقدامی بیمیلوعلاقه در جهت آزادی است؛ گویی خیالی امریکایی را دنبال میکند که هرگز آنقدرها هم احمق نبوده تا آن را باور کند.
او خود را در خانه پدر روحانی هایتوور مییابد تا طی تلاشی نهایی و بیثمر تمام آنچه در مورد مذهب وجود دارد، دستگیرش شود اما زمانیکه هایتوور تلاش میکند تا بهانهای دروغین برای کریسمس دست و پا کند که او را در چشم اهالی شهر بیگناه جلوه دهد، دیگر خیلی دیر شده است. هایتوور، مانند بسیاری از شخصیتهای فاکنر، با خیال گذشته زندگی کرده است؛ در قسمت جنوبی و قدیمی و آباواجدادی خود؛ زندگی او قبل از اینکه حتی به دنیا بیاید، پیشبینی شده بود و اجدادش نسبت به او سرزندهتر هستند. بنابراین، مذهب او در حال حاضر بیحاصل است و خود او از لحاظ روحی ناتوان و ضعیف؛ او نمیتواند کریسمس را که در آشپزخانه خانهاش به قتل رسیده، نجات دهد؛ محلی در خانه سفیدپوستان که با اطمینان میتوان نسلهای زیادی از بردگان یا خدمتکاران سیاهپوست را یافت.
فوران خون جمعی از جسمِ فردی
در یکی از آخرین جزییات ناراحتکننده، جو کریسمس قبل از مرگش عقیم میشود؛ مهاجمان به خون کریسمس آغشته میشوند. هنوز هوشیار است. کریسمس شاهد این آخرین تحقیر است که به او تحمیل شده. خونی که از بدنِ مورد خشونت قرار گرفته کریسمس فوران میکند، تنها خون او نیست؛ خون جمعی است. در این آخرین لحظات زندگی جو کریسمس، رمان فشار غیرقابلتحملی را بر خواننده وارد میکند؛ ترس مشهود است، خشونت آزاردهنده است و پیام داستان آشکار. رمان از خوانندگان، چه سیاهپوست و چه سفیدپوست، میخواهد تا دریایی بازتابنده را مورد توجه قرار دهند که هم خود و هم امریکایی را که به ارث بردهاند، آشکار میکند. هرگز به آنها نمیگوید تا با آموزشی افراطی تغییر کنند بلکه آنها را وادار میکند تا با چیزی بسیار قدرتمندتر تغییر کنند: عکسالعمل عاطفی خود.
رهگذرِ رمان- امریکا و بالعکس
رابطه مستقیم عاطفی رمان، جاذبه اخلاقی و قدرت زبانی آن، بعد از گذشت 80 سال بدون ذرهای نقصان حفظ شده است؛ همه این موارد در تاثیر شگفت آن دخیل هستند. این تاثیر در سه نسل موج میزند؛ بر کتابهایی بسیار متفاوت نظیر گیلیاد، بیرون در تاریکی، مرد نامرئی و دلبند تاثیر گذاشته است؛ همانطورکه کورمک مککارتی زمانی گفت: «حقیقت نگرانکننده آن است که یک کتاب از روی کتابی دیگر خلق میشود ... یک رمان برای تداومش به رمانهایی بستگی دارد که نوشته شدهاند.» در حقیقت این اثرگذاری طولانیمدت ممکن است عامل تعیینکننده نوع خاصی از شکوه در ادبیات امریکا باشد؛ کتابی مثل «روشنایی در اوت» بهطور همزمان بازتابنده آگاهی ادبی امریکا است و در آن جای میگیرد که این دو به هم شباهت پیدا میکنند و به راستی یکی میشوند. رمانهای برجسته امریکایی هم بخشی حیاتی از جنبههای ادراکی تجربه امریکایی و هم بخشی از تجربه امریکایی به خودی خود هستند. یک نفر هاکلبریفین میخواند تا امریکا را درک کند و وقتی کسی در تلاش است تا امریکا را درک کند، هاکلبریفین میخواند. هاکلبریفین، کلبه عمو تام، مرد نامرئی و روشنایی در اوت و نظایر اینها. با این حال، هر نسل تعداد زیادی نویسنده برجسته ارایه میدهد. غلیان احساسات در آنها ممکن است به ندرت اتفاق بیفتد و در سکوت، گزارشهای متناقضی میشنویم که همزمان با اینکه دنیا بهطور فزایندهای جهانی میشود، آگاهی فردی ما به وسیله رسانههای جدید و عجیب، چند دسته میشود و ما را در زمینه اعتقاد به شکوه، تشخیص و حتی درک آن ناتوان جلوه میدهند.
شکوهِ کمیاب بودن
امریکا در حال حاضر ظاهرا بسیار متنوعتر و تقسیمبندیشدهتر از آن است که با یک هویت یا یک کتاب برجسته پیوند بخورد؛ گویی این کشور همیشه - حتی در دوران استعماری خود- مجموعهای از تفاوتهای غیرمعقول نبوده است که با نگرانیهای مشترک انگشتشماری هماهنگ شدهاند. در این جهانِ واقع اکنون، آیا رمان برجسته امریکایی میتواند جان سالم به در ببرد؟ یا به وسیله همان چیزی که در جستوجوی آن است، از بین رفته است، تجربه برجسته امریکایی؟ اگر زنده است، آیا مرتبط است یا با اقتباس از گفته الیوت، بیماری است که «روی میزی با اِتر بیهوش شده است؟» ناامیدی سخت نیست. در چشمانداز ادبی رمانهای بهشدت ستایششده و در عین حال نه چندان مهم، حتی دقیقترین خوانندگان نیز ممکن است با اوقاتتلخی واکنش نشان دهند. در هر بازه زمانی مشخص شده، کتابهای مورد قبول اما پیشپاافتاده در دوران خود و قطع به یقین در لیست کتابهای پرفروش حرف اول را میزنند. به منظور تمام گپوگفتهایمان در ارتباط با نوآوری و حرکتِ رو به جلو، وقتی صحبت از هنر میشود، فرهنگ پساهزارهای بیشتر مواقع کاهلی و کلیشهای بودن را مورد ستایش قرار میدهد. کتابی مانند «روشنایی در اوت» - که بیوقفه پیچیدگی کامل انسان را مورد بررسی قرار میدهد و ما را با آشفتگی زبان درگیر میکند، در هر دو مورد بدون در نظر گرفتن عواقب آن- آنقدر به ندرت انتشار مییابد که کتاب مشابه آن، کتابی خوب اما نه فوقالعاده، آن را تهدید به جایگزینی کامل میکند و تمایزات ضروری را از بین میبرد. احتمالا در فرهنگی که مصمم به رضایتمندی آنی است (و مظهر ادبی آن کتابی است که به آسانی درک شده است) شکوه، کمیابی خود را دوام نمیآورند. با این حال رماننویسان، آن دسته از پژوهندههای سرسخت هنرِ به ظاهر رو به افول، کماکان پدید میآیند و هر یک از آنها، نه اینکه کاملا از پیشانی زئوس به وجود آمده باشند بلکه به عنوان موجودی غیرمتعارف، آگاهی تازه شکلگرفته غرقه در لذتها و رنجهای حاصل از تجربیات زندگی، با تکیه بر هوش و همدلی مادرزادی، با کششی سیریناپذیر جهت برقراری ارتباط و با عاملی فرهنگی که به اندازهای کمترنشدنی اجتنابناپذیر است، پدیدار میشوند: تاریخ زنده ما. معروفترین نقل قول فاکنر در اینجا گریزناپذیر است: «گذشته هیچگاه نمیمیرد. حتی هنوز نگذشته است.» به همین منوال، رمان برجسته امریکایی نمرده است و نمیمیرد زیرا تا زمانیکه نویسندگان جوان مرد نامرئی و کلبه عمو تام را میخوانند - با توجه به ماهیت خود و تاثیر تحریککننده شکوه به خودی خود- احساس میکنند که ناگزیر باید هم نسبت به کتاب و هم عاملهای بنیادی و تاریخی آن واکنش نشان دهند. رنج شخصیتی مثل جو کریسمس همزمان هم از نظر فرهنگی بسیار متعادل است و هم به طرزی کاملا ماهرانه به تصویر کشیده شده است که واکنش یک هنرمند را میطلبد؛ همانطورکه تاریخ در وهله اول هنر را طلب کرد. کتابهای بهترین نویسندگان ما به قوت خود باقی است؛ تا اندازهای به دلیل این واکنش هنرمندانه، فرآیندی که متن اولیه را به صورتی بنیادیتر و متعارفتر تحقق میبخشد. به این ترتیب، نسلهای پیشین مرگ را نمیپذیرند؛ همیشه حرفهایشان را روی کاغذ میزنند. «آدمها عناصری ماندگار هستند» فاکنر اینطور بیان میکند اما ممکن است گفته باشد کتابها، چراکه کتابها مظهر فیزیکی آگاهی بشر هستند. برای هنرمندی که با شاهکارهای آگاهی بشر مواجه میشود، فرآیندی تقریبا زیستشناختی است: کتابها به استخوانهای نویسندگان، موهایشان، پوستشان، خونشان، اعضای بدنشان بدل میشوند. یک هنرمند به گونهای شورمندانه نسبت به هنر واکنش نشان میدهد که معشوقهای به یک بوسه. کششی که برای خلق کردن وجود دارد، کمتر از نیاز به خوردن و تولیدمثل نیست. برای یک هنرمند یک ضرورت زیستشناختی است.
بنابراین آیا رمان برجسته امریکایی مرده است؟ البته، تراژدی نمرده است. شادی نمرده است، حتی خدشهای نیز به آن وارد نشده است. همینطور تولد، ازدواج، جنایت، تنفر، جنون، عبادت و زبان فوقالعاده قدرتمند ما، با همه شاخههای کارآمد و گوناگون خود که خداوند هرگز آن را ممنوع نکرده است. ارث زندگان را که خود، تاریخ امریکایی است. پس، به عنوان اهالی امریکا، با تمام نگاه امیدوارانهای که یک در میان حماقت، سلاح و امید ما بوده است، من میگویم: زندگی هنوز درون ما در جریان است. هنوز رمانهای برجسته امریکایی متمایزی در راه است.
* «روشنایی در اوت» را در سال 1366 انتشارات چشمه به ترجمه عبدالحسین شریفیان، و انتشارات نیلوفر به تازگی با ترجمه صالح حسینی منتشر کرده است.
در سال 1998 کتابخانه مدرن رمان «روشنایی در اوت» را در فهرست 100 رمان برتر انگلیسیزبان قرن بیستم در مرتبه پنجاهوچهارم قرار داد. به اضافه، مجله تایم، رمان را در فهرست 100 رمان برتر انگلیسیزبان تایم از سال 1923 تا سال 2005 جای داد.
«روشنایی در اوت» داستان جو کریسمس است، مردی از نژادی نامعلوم که با وجود ظاهر سفیدپوستش اعتقاد دارد سیاهپوست است.... رمانی که همه دلمشغولیهای آشنای فاکنر از حتمیت در برابر اختیار گرفته تا جنوب نسبتا بازسازیشده، تعصب دینی، قدرت گذشتگان و ... را حول یک نگرانی اصلی و همیشگی امریکا به تصویر میکشد: نژاد.
رمان از خوانندگان، چه سیاهپوست و چه سفیدپوست، میخواهد تا دریایی بازتابنده را مورد توجه قرار دهند که هم خود و هم امریکایی را که به ارث بردهاند، آشکار میکند. هرگز به آنها نمیگوید تا با آموزشی افراطی تغییر کنند بلکه، آنها را وادار میکند تا با چیزی بسیار قدرتمندتر تغییر کنند: عکسالعمل عاطفی خود.
برگرفته از روزنامه «اعتماد»
ترجمه: آترا عاکف
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|