ابوالحسن علوی طباطبایی
نگاهی به حضور رمان نویسان بزرگ در سینما: جوزف کنراد، ارنست همینگ وی، ویلیام فاکنر، گراهام گرین، ریموند چندلر و اسکات فیتزجرالد و...
-فیتزجرالد میخواست کنترل کامل بر فیلمنامهها داشته باشد و در نامههای فراوانی بیزاری خود را از کار دستهجمعی فیلمنامهنویسی، کار کردن در تیمهای مشترک یا در گروههای سهنفره و یا بیشتر نشان داده است.
-ریموند چندلر جنایینویس هم فردی وسواسی و حساس بود و ترجیح میداد به تنهایی کار کند. برای همین به شدت با مشاوره یا مذاکرههای فیلمنامهای مخالف بود.
-ویلیام فاکنر می گفت: «شما نمیتوانید همان چیزی را که از طریق فیلم بیان میکنید در کتاب نیز بگویید. آنچه میتوان با گچ به وجود آورد، نمیتوان نقاشی کرد. رسانهها با هم تفاوت دارند.»
مایکل کرایتون[1]، جانگریشام[2] و تام کلنسی[3] تازهترین نمونههای نویسندگان مهمی هستند که به آوای حوری دریایی سینمای هالیوود سر تسلیم فرود آوردهاند. موقعیت آنها بدون تردید نشاندهنده آمار نویسندگانی است که ارتباطی تا حدی راضیکنندهتر از دیگران با صنعت سینما و هالیوود داشتهاند که معمولاً کمتر اتفاق میافتد. ادیت وارتون[4] هرگز قدم به سالن سینما نگذاشت، اما هنری جیمز (1916- 1843) دوست بزرگ او چند برنامه فیلم خبری و مسابقات مشتزنی را بین سالهای 1898 و 1900 دیده بود. صحبتهای او دیدگاهش را نسبت به رسانه جدید مشخص میسازد که البته رماننویسهای بعدی نیز گهگاه در مورد آن اظهار نظر کردهاند. او پس از آن که پگی، دختر برادرش را برای دیدن فیلمهای ادیسون و برادران لومییر به سالن سینما برد، به او چنین نوشت: «...بعضی از تصاویر و صداهای نسبتاً هولناک که در سالن نمایش در برابر چشمان ما به نمایش درآمدند، رؤیاهای تو را البته برآورده نمیسازند. تصاویر زشت فراوانی وجود داشتند، دفعه بعد تو را برای دیدن چیزهای زیباتری خواهم برد.»
جوزف کنراد[5] رماننویس و داستاننویس معروف نیز در سال 1919 برای نخستینبار یکی از رمانهای خود را برای اقتباس فیلم به سینمای هالیوود سپرد. او هیچ تمایلی نداشت خود را با هر فیلمی که از آثارش ساخته میشود، درگیر کند. با وجود این، یک بار خود سعی کرد فیلمنامهای براساس یکی از داستانهایش بنویسد. او سال 1920 به درخواست استودیو «فیمس پلیرز فیلم» که بعداً به «پارامونت پیکچرز» تغییر نام داد، فیلمنامهای با عنوان «مرد قدرتمند» را براساس داستان کوتاهی به قلم خودش با نام مستعار گاسپار رویز نوشت که در مورد انقلاب در آمریکای جنوبی بود.
احساس شرمساری از کار در سینما
جوزف کنراد که رماننویس بزرگی بود، درمورد نوشتن برای سینما احساس شرمساری میکرد، زیرا همواره رسانه فیلم را پستتر از هنر رماننویس میدانست. او نظر خود را در مورد تنظیم یک سناریوی سینمایی در نامهای که به دوستی نوشت، چنین بیان کرد: «از بیان این مسئله شرمسارم، ولی به هر حال انسان باید زندگی کند.» کنراد در مورد فیلمنامهنویسی چیزی بیش از این نمیدانست. فیلمنامه مذکور بنا به قول جفری مهیرز نویسنده شرح حال کنراد پر از عبارات کهنه و مملو از «فصاحت و بلاغت چرندگونه» و ملودرامی اپرایی بود و به این ترتیب استودیو فیلمنامه او را نپذیرفت.
همان سال فرانسیس اسکات فیتزجرالد (1940-1896) تلاش کرد با نوشتن چند فیلمنامه وارد کار سینما شود. فیتزجرالد نیز مانند کنراد تصور میکرد پرداختن به سینما به عنوان یک شکل هنری تا حد زیادی نسبت به رماننویسی کاری پستتر و پایینتر است. با وجود این تمایل داشت با حفظ سابقه خود به عنوان یک رماننویس جدی به نوشتن فیلمنامه بپردازد، حتی اگر در نهایت برای نوشتن درباره سینما موفق نباشد.
ناتانیل وست (1940-1903) نیز که آخرین سالهای عمر خود را در هالیوود گذراند، در پایان زندگیاش یک رمان کلاسیک از تجارب خود در هالیوود به نام روز ملخ (1939) به یادگار گذاشت. فیتزجرالد، اما تجارب خود را به عنوان یک خدمتگزار قراردادی استودیوها به آخرین اثر ناتمامش به نام آخرین نواب (1944) متصل ساخت که داستانی تیره و تاریک در مورد هالیوود به عنوان سرزمینی پر از جاهطلبیهای برآورده نشده و رؤیاهای درهم شکسته است.
ارنست همینگوی[6] دوست و همکار فیتزجرالد برعکس او تمایلی به نوشتن فیلمنامه نداشت، گرچه او در پذیرش پاداشهای مادی و مسائل مالی سریع عمل میکرد و بالاخره به این باور رسید که وقتی نویسندهای به هالیوود میرود باید چنانچه از میان لنز دوربین میبیند، بنویسد. همینگوی گفت: «آنچه به آن میاندیشید تصاویر و عکسهایی است در مورد مردم و افرادی که به آنها فکر کردهاید.» او عقیده داشت بهترین روش برای راحت بودن یک نویسنده با صنعت سینما این است که در مرز کالیفرنیا ترتیب یک وعده ملاقات با کسی که قصد خرید داستانی را دارد بدهد و کار را تمام کند. «تو کتاب خود را به سوی او پرتاب میکنی. او نیز دستمزد تو را که قبلاً توافق شده به طرف تو پرتاب میکند. بعد به داخل اتومبیل خود میپری و از همان راهی که آمدهای برمیگردی» به این ترتیب وقتی از همینگوی درخواست شد در هالیوود برای اقتباس فیلمی از رمان وی همکاری کند، از ورود به ایالت کالیفرنیا و کار به عنوان فیلمنامهنویس خودداری کرد.
هاوارد هاکس در خاطراتش نوشت: «چند بار در موقعیتهای مختلف تلاش کردم همینگوی را مانند ویلیام فاکنر[7] برای نوشتن فیلمنامه وارد گود کنم، ولی همینگوی گفت میخواهد به همان کار نویسندگی که بهتر از هر چیزی میداند، بپردازد.»
ویلیام فاکنر فیلمنامه داشتن و نداشتن را بر مبنای رمان ارنست همینگوی نوشت. هاکس از همینگوی میخواست در اقتباس سینمایی از رمان معروفش داشتن و نداشتن با او همکاری کند و وقتی همینگوی از انجام این کار خودداری کرد، او ویلیام فاکنر را برای این کار در نظر گرفت. فاکنر کاملاً از تفاوتهای ذاتی بین سبکهای جداگانه رمان و فیلم آگاه بود. او یک بار در یک مصاحبه اظهار داشت: «شما نمیتوانید همان چیزی را که از طریق فیلم بیان میکنید در کتاب نیز بگویید. آنچه میتوان با گچ به وجود آورد، نمیتوان نقاشی کرد. رسانهها با هم تفاوت دارند.» فاکنر از اینکه مجبور شود به طور متناوب در هالیوود کار کند، بیزار بود ولی نیاز داشت درآمد داشته باشد که با نوشتن فیلمنامه تأمین میشد. به این ترتیب با وجودی که احساس میکرد فیلمنامهنویس در قلمرو فیلمسازی یک شهروند دست دوم محسوب میشود، هر وقت از جهت مالی در تنگنا قرار میگرفت آماده بازگشت به هالیوود میشد.
پول را بردار و فرار کن
باد شولبرگ، رماننویس و فیلمنامهنویس معروف[8] در رمانی که درباره هالیوود نوشته با شوخطبعی درمورد رفتار تحکمآمیز یک تهیهکننده هالیوودی شاخص مبالغه میکند. در این مورد تردیدی نیست که تهیهکنندگان سینما برای یک روز کامل پرداخت دستمزد، یک روز کامل کار را انتظار داشتند. در مورد فاکنر نفرت تمامنشدنی و پایدارش از هالیوود یا همان «شهر پرزرق و برق» (Tinsel Town) موجب شد چند مفسر و تحلیلکننده این نکته را بپذیرند که او مأموریتهای محوله استودیو را با شتاب و بیدقتی انجام میدهد یعنی تنها «پول را بردار و فرار کن». با وجود این شواهد زیادی وجود دارد که فاکنر آگاهانه سعی کرد به استودیوهایی که او را اجیر کرده بودند، در قبال دستمزدش کاری شرافتمندانه ارائه دهد. فیلمنامه امروز زندگی میکنیم (1933) تنها فیلمنامهای بود که فاکنر با اقتباس از یکی از داستانهای کوتاه خود نوشت. داستان فیلم اساساً قصهای در مورد عشق و قهرمانی در جنگ جهانی اول است که با شرکت گری کوپر و جون کرافورد ساخته شده است. او همچنین روی دو فیلمنامه از آثار کلاسیک هوارد هاکس کار کرد که اولین آنها داشتن و نداشتن (1944) و اقتباس از رمانی به قلم همینگوی بود. داستان فیلم درباره یک مرد آمریکایی به نام هری (همفری بوگارت) است که در جنگ جهانی دوم در سواحل بندر مارسی روزگار میگذراند. او در آنجا با نیروی مقاومت فرانسه تماس پیدا می کند. این فیلم نشان میدهد چگونه دو نویسنده برنده جوایز نوبل با همکاری یکدیگر این اثر را ساختهاند.
فاکنر به کارش ادامه داد و در نوشتن فیلمنامه خواب بزرگ (1946) تریلر درجه یک هاکز همکاری کرد. این فیلمنامه اقتباسی از رمان کارآگاهی معروف ریموند چندلر (1959-1888) بود. فاکنر، لی براکت و جولز فورتمن با همکاری هم با موفقیت توانستند حال و هوای خشونتآمیز و بداندیش منبع اصلی را حفظ کنند.
گرچه فاکنر نخستین کسی بود که تصدیق کرد کار در سینما میتواند باطلشده و بدون هرگونه دستمزد باشد، ولی شخصاً به نتیجه رسیده بود اگر یک سناریست بخواهد در قلمرو فیلم زنده بماند، باید تشخیص دهد یک تصویر متحرک به دلیل طبیعت ویژه خود نتیجه همکاری گروهی و هرگونه همکاری مصالحهآمیز و توافقی است؛ یعنی همان بده و بستان.
ریموند چندلر هم که جنایینویس بود برخلاف فاکنر علاقهای به همکاری و نوشتن فیلمنامه نداشت. او فردی وسواسی و حساس بود و ترجیح میداد به تنهایی کار کند. برای همین به شدت با مشاوره یا مذاکرههای فیلمنامهای مخالف بود. همکاری او با بیلی وایلدر برای اقتباس سینمایی غرامت مضاعف (1944) اثر جیمز ام.کین مصادف با زمانی بود که فاکنر فیلمنامه خواب بزرگ را مینوشت. او عقیده داشت هنر فیلمنامهنویسی وجود ندارد و فیلمنامهنویسی حرفهای نفرتانگیز است و مفاهیم اثر ادبی از میان میرود. بعداً در مورد همکاری با وایلدر و فیلمنامه غرامت مضاعف نوشت: «تجربهای رنجآور بود و احتمالاً عمر مرا کوتاه کرد، ولی در مورد فیلمنامهنویسی خیلی چیزها یاد گرفتم» و اینکه فیلمنامه بیگانگان در ترن (1951) را در میان آثاری که با دیگران نوشته از همه بیشتر دوست دارد.
گراهام گرین[9] یکی از استعدادهای بزرگ ادبی به شمار میرفت که علاقه وافری در زمینه نوشتن برای سینما از خود نشان داد. او همواره فیلمنامهنویسی را یک تمرین عملی استعدادهای خلاقه نویسنده میدانست و برای نویسندگانی که به این مسئله صرفاً به عنوان کار یک نویسنده مزدبگیر مینگریستند، اهمیتی قائل نبود. گرین همچنین از موقعیت فرعی که نویسندگان در صنعت سینما به دست آورده بودند، آگاه بود. او فیلمنامهنویس را هنگام تولید فیلم به عنوان «مرد فراموششده» توصیف میکرد، چون پس از آن مرحله افراد دیگر ممکن بود در فیلمنامه تغییراتی به وجود آورند. گرین یک واقعگرا بود و عقیده داشت برای فیلمنامهنویس غیرممکن است دانش فنی مورد نیاز را برای کنترل فیلمبرداری از فیلمنامه داشته باشد و این در واقع شکایت نبود. تقریباً تمام فیلمنامههای گرین براساس رمانهای او بودند.
بت سرنگونشده (1948) اولین کار گرین از سهگانهای با اقتباسی استادانه بود که با همکاری کارول رید کارگردان معروف ساخته شد. فیلم براساس داستانی کوتاه با عنوان «اتاقی در زیرزمین» ساخته شد. داستان درباره پسربچهای است که به پیشخدمت خانواده مظنون است و اعتقاد دارد او همسرش را کشته است. این اثر یکی از فیلمنامههای مورد علاقه گرین بود و او عقیده داشت اقتباس از یک داستان کوتاه موثرتر از اقتباس از یک رمان است. خلاصه کردن کاری خطرناک است، در حالی که بسط و توسعه داستان شکلی از خلاقیت است. گرین و رید در ادامه این موفقیت تصمیم به ساختن فیلم مرد سوم (1949) گرفتند. گرین یک فیلمنامه ارژینال آماده کرد. داستان فیلم در مورد بازار سیاه در شهر وین در اتریش پس از جنگ است. مرد سوم برنده جایزه بزرگ جشنواره فیلم کن شد. آنها 10 سال بعد یکی دیگر از آثار گرین به نام مأمور ما در هاوانا را ساختند که یک داستان جاسوسی مسخره و سرگرمکننده در مورد فعالیتهای یک مأمور مخفی انگلیسی در کوبا قبل از ظهور فیدل کاسترو بود. کارشناسان عقیده دارند کار گرین به عنوان یک فیلمنامهنویس بر سبک نویسندگی وی مؤثر بود، ولی خود او سبک کارش را تحت تأثیر فیلم دیدن میدانست. او وحدت بین کتاب و فیلم را پرفایده و تأثیرگذار میدانست.
من بدبخت هستم و مثل شیطان شدهام
فرانسیس اسکات فیتزجرالد (1940-1896) میخواست کنترل کامل بر فیلمنامهها داشته باشد و در نامههای فراوانی بیزاری خود را از کار دستهجمعی فیلمنامهنویسی، کار کردن در تیمهای مشترک یا در گروههای سهنفره و یا بیشتر نشان داده است.
فیتزجرالد در سراسر عمر خود شیفته فیلم و سینما بود، گرچه هرگز در هیچ فیلمی ظاهر نشد. او سالهای آخر عمر خود را در هالیوود گذراند و خاطراتش از آن روزها را به صورت غیرمستقیم در میان آخرین نواب رمان ناتمام خود نوشته است. نامههایی که فیتزجرالد به افراد مختلف نوشته در واقع نشانه ارتباط مشکلدار او به طور کلی با سینما و به طور ویژه با هالیوود است. این نامهها در واقع هم تأییدکننده و هم تکذیبکننده سالهای هالیوودی او هستند. او از یک سو کمی بیش از یک فیلمنامهنویس مزدور بود و از سوی دیگر هنرمندی اصیل بود که توسط کارفرمایان بیعاطفه خود درک نشد و مورد طعنه و استهزا بود.
هیچ یک از فیلمنامههایی که خود فیتزجرالد با اقتباس از آثارش نوشت به صورت فیلم درنیامد و در میان دهها طرحهای سینمایی که کار کرد تنها یک فیلمنامه یعنی سه رفیق (1938) برایش اعتباری به عنوان فیلمنامهنویس کسب کرد. این مسئله برای یکی از بزرگترین نویسندگان صاحب سبک طعنهآمیز و قابل استهزاست. هرچند نباید نتیجه گرفت سالهای هالیوودی فیتزجرالد یک شکست کامل بود، زیرا واقعیت امر چنانچه از نامههای او برمیآید بسیار پیچیدهتر بود.
به نظر میرسد فیتزجرالد از ابتدا به زندگی و کارش به عنوان یک فیلم سینمایی میاندیشید و این را میتوان از نامهای که به یک دوست صمیمی و هماتاق کالج خود در سال 1919 نوشت، دریافت. توصیف او از خودش مانند یکی از سناریوهای سریع و غیراحتمالی هالیوودی است: «من به نحو وحشتناکی ناراضی و بدبخت هستم و مثل شیطان شدهام. اگر تا دو ماه آینده زنده بمانم، ظرف 12 ماه بعد مشهور خواهم شد.»
فیتزجرالد 24 فوریه 1920 در نامهای به همسرش، زلدا نوشت که کمپانی مترو نخستین داستانش «سر و شانهها» را که در نشریه «ستردی ایوینیگ پست» منتشر شده بود به مبلغ 2500 دلار خریداری کرده است. این فیلمنامه سال بعد با عنوان عشق دخترک گروه سرودخوانان با شرکت ویولا دانا و گارت هیوز ساخته شد.
همان سال دو فیلم دیگر یکی دزد دریایی با شرکت ویولا دانا که اقتباس از داستان دیگر فیتزجرالد به همین نام بود و فیلم شکارچی همسر با شرکت آیلین پرسی نیز که اقتباسی از داستان «مایرا به دیدن خانوادهاش میرود» بود، ساخته شد و نسخه سینمایی دومین رمان او به نام زیبا و نفرینشده نیز سال 1922 با شرکت ماری پروست تولید شد.
خودبینی بیش از حد
فیتزجرالد با این چند فیلم ترغیب شد و آن طور که نامههایش نشان میدهد در پی ادامه این کار بود. او زمستان سال 1921 در نامهای که به یک هماتاقی در کالج پرینستون نوشت مدعی شد مشغول نوشتن سناریویی برای دوروثی گیش بازیگر معروف است و قرار است 10 هزار دلار دریافت کند، ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد. بعد قرار شد برای دیوید سلزنیک فیلمنامهای آماده کند که آن هم ساخته نشد.
فیتزجرالد در آوریل 1926 در شرایطی که بابت نوشتن هر داستان در «ستردی ایونینیگ پست» مبلغ 3000 دلار دریافت میکرد به یکی از دوستانش چنین نوشت: «من بیش از اندازه خودبین هستم. به علاوه به اندازه کافی سیاستمدار نیستم که در سینما موفق باشم و با جسارت علیه این و آن و ماجراهایشان مطلب بنویسم». با وجود این او در سال 1937 خود را برای نخستین بار در هالیوود یافت و طی 13 سال بعد تنها سه بار مسافرت کرد. به او مأموریت داده شد یک فیلمنامه ارژینال برای کنستانس تالماج ستاره معروف دوران صامت بنویسد، ولی پس از آماده شدن کار، پروژه تا اطلاع بعدی معوق ماند. او در نامهای که جولای 1927 به دخترش نوشت، این ناموفق بودن را به دلیل خطای خودش دانست: «من برای نخستین بار در زندگیام شش ماه وقتگذرانی کردهام و در این نکته مطمئن بودم که هالیوود سر و صدای زیادی بر پا خواهد کرد.»
او در سال 1931 دوباره به کار فراخوانده شد. این بار او در کمپانی مترو گلدوین مهیر تحت مدیریت ایروینگ تالبرگ کار میکرد. دوران سختی بود. فیتزجرالد نیاز به پول داشت. زلدا همسرش از سال قبل در بیمارستان به خاطر اولین سکته مغزیاش بستری بود و مشکلات نوشخواری خود او نیز روز به روز بیشتر میشد، ولی در نهایت تلاشهایش مورد پذیرش واقع نشد و آنیتا لوس نویسنده باتجربه و معروف به جای او قرار گرفت. او در نامهای به ماکس پرکینز در تاریخ 8 نوامبر 1934 از این شکایت دارد که سایر پروژهها یعنی کارهایی مانند شب لطیف است و پروژهای برای گراسی آلن کمدین آن زمان نیز به ناکامی رسید. فیتزجرالد پروژه را با پول دریافتیاش ترک کرد. او در نامهای که قبلاً به آن اشاره شد به دخترش اسکاتی نوشت: «سرخورده و بیزار شدهام و قسم میخورم هرگز دوباره برنگردم. میخواستم وقتی قراردادم انجام شد به شرق بروم و به مادرم که مریض است رسیدگی کنم ولی این قصه نیز به زیان و ضرر من تعبیر شد».
بدهیهای رو به افزایش فیتزجرالد او را مجبور کرد در سال 1937 درمورد بازگشت به هالیوود تجدیدنظر کند. درآمد اندک او از داستانهایی که برای مجله پست مینوشت، قطع شده بود و نمیتوانست چیز قابل فروشی بنویسد. نومیدی او برای کار فیلم در چند نامه که به هارولد اوبر، مدیر برنامههایش نوشته آشکار است که شامل نامهای به تاریخ 8 فوریه 1936 است. او در این نامه از اوبر میخواهد با استفاده از رابطین خود برایش شغلی دست و پا کند.
او نوشت: «عجیب است که مجبور شدم چنین پیشنهادی به تو بدهم. پس از سه سال ناکامی لازم به نظر میرسد تو را مجدداً مطمئن کنم برای انجام آن انگیزه دارم و اجازه نمیدهم این فرصت با این شایعه که نوشخواری میکنم یا به پایان خط رسیدهام، از دست برود».
شما هرگز مرا نخواهید شناخت
فیتزجرالد مدت شش ماه با کمپانی مترو گلدوین مهیر به مبلغ هفتهای یک هزار دلار کار کرد. او در نامهای به آن اوبر در تاریخ 26 جولای 1937 اعتراف کرد مجبور بوده در برابر شکوه و عظمت گیجکننده آنجا مقاومت کند. او نوشت: «از حالا به بعد به هیچ جا نمیروم و هیچ کس را نمیبینم، زیرا کار مانند جهنم سخت است، حداقل شاید برای من چنین باشد. من 10 پوند از وزن خود را از دست دادهام؛ بنابراین خدا نگهدار میریام هاپکینز که وقتی صحبت میکنی تا این اندازه صمیمی هستی. خدا نگهدار کلودت کولبرت که تاکنون تو را ندیدهام. ای گرتا گاربوی اسرارآمیز، مارلنه دیتریش باشکوه و شرلی تمپل مرموز، شماها هرگز مرا نخواهید شناخت.»
او پس از انجام چند اصلاح روی فیلمنامه یک آمریکایی در آکسفورد بالاخره اولین و تنها اعتبار فیلمنامهنویسیاش را برای اقتباس از داستان سه رفیق (1938) اثر اریش ماریا مارک را به دست آورد و خوشحال شد زیرا پس از سه سال آن را کسب کرده بود.
وی خطاب به جوزف ال. منکهویچ تهیهکننده و کارگردان معروف هالیوود درخصوص اصلاخ و بازنویسی فیلمنامه چنین نوشت: «از اینکه بگویم آن را امری میانمایه گرفتهام سرخورده هستم. برای 19 سال - با حساب دو سال که بیمار بودم - پرفروشترین سرگرمیها را نوشتهام، ولی تو ناگهان تصمیم گرفتهای بگویی، "این دیالوگ خوبی نیست و تو میتوانی چند ساعت مرخصی بگیری و کار بهتری ارائه کنی، تو نویسنده خوبی بودی و یا هستی، ولی..." جو، آیا تهیهکنندگان نمیتوانند اشتباه کنند؟ آیا نمیخواهی منطقی فکر کنی؟»
او بعد در نامهای که به تاریخ فوریه 1938 به آن اوبر نوشت درخصوص سانسور در فیلمها شکایت کرد و نامه را چنین به اتمام رساند که: «بنابراین آنچه برای من باقی میماند دیگر زیاد به فیلمنامهای که در آن مردم هنوز به خاطر آن به من تبریک میگویند، مرتبط نیست. گرچه من اعتبار سینماییام را حالا چه خوب و چه بد در خارج از آن دارم و تو همیشه میتوانی یک شکست را در مورد فرد دیگری مورد حمله و سرزنش قرار دهی.»
تمام پروژههایی که بعد از آن به فیتزجرالد سفارش داده شد، همگی آثار سایر نویسندگان بود که بنا به گفته خودش یا آنها را نپذیرفت یا بدون ذکر نام کار کرد. این فهرست شامل آثاری چون بیوفایی با بازی جون کرافورد بود که از سانسور دفتر «هیز» جان سالم به در برد.
پروژه زنها براساس یک نمایش کمدی معروف در برادوی اثر کلر بوت لوس ساخته شد. فیتزجرالد برای گرتا گاربو فیلمنامه «مادام کوری» و «لاتاری» را پیشنهاد کرد که پروژهای از مترو گلدوین مهیر با شرکت دیوید نیون بود و نوعی دستکاری در فیلم بربادرفته دیوید سلزنیک محسوب میشد.
او تابستان 1940 فیلمنامهای را براساس داستانی به قلم خودش به نام «دیدار مجدد از بابل» تنظیم کرد که با عنوانی دیگر در سطح بینالمللی ارائه شد، ولی عملاً بیهوده بود. کمپانی مترو گلدوین مهیر سال 1954 یک نسخه سینمایی از «دیدار مجدد از بابل» را با عنوان آخرین باری که پاریس را دیدم ساخت که فیلمنامه آن جولیوس اپستاین و فیلیپ اپستاین نوشته بودند.
فیتزجرالد هرگز نتوانست با صنعت سینما همکاری اساسی در کار فیلمنامهنویسی داشته باشد. او میخواست کنترل کامل بر فیلمنامهها داشته باشد و در نامههای فراوانی بیزاری خود را از کار دستهجمعی فیلمنامهنویسی، کار کردن در تیمهای مشترک یا در گروههای سهنفره و یا بیشتر نشان داده است.
آخرین فرصت برای رسیدن به شهرت
او 31 دسامبر 1935 به هارولد اوبر چنین نوشت: «در این گونه موارد هیچ فرد تنهایی با شهرت ادبی جدی نمیتواند کاری انجام دهد. من تنها با فرد دیگری آن هم اگر او یک کارشناس فنی باشد میتوانم کار کنم، کسی که نه تنها بازی را بلد باشد بلکه مردم را بشناسد و به من کمک کند داستانم را بگویم و آن را در قالب فیلمنامه به فروش برسانم، نه اینکه داستان او را چنان خوب جلوه دهم تا همه چیز به نام او تمام شود.»
بیشتر مأموریتهای فیتزجرالد در هالیوود نوشتن فیلمنامه از آثار دیگران یا دوبارهنویسی فیلمنامههایی بود که به وسیله دیگران کار شده بود و این برای بهتر و درستتر جلوه دادن آنها و کاهش دیالوگهای اضافی بود. جالب اینجاست که علیرغم این شکستها هالیوود هنوز هم برای فیتزجرالد آخرین فرصت برای به دست آوردن شهرت و ثروت بود. او بیش از افرادی مانند ناتانیل وست (1940- 1903) و بعداً ویلیام فاکنر درآمد داشت. نامهها این نکته را آشکار میسازد که درآمد فیتزجرالد در سالهای 40-1939 بیش از 40 هزار دلار بود، به طوری که برای نخستین بار برای تقریباً یک دهه، کلیه بدهیهایش پرداخت شد.
این فیلمها امیدهایی برای کارهای سینمایی بیشتر و تصویرگر مردی بودند که سعی میکرد مجدداً کنترل زندگیاش را به دست آورد؛ یعنی با نوشخواریاش مبارزه کند، در نوشتههایش به یک باور برسد و بکوشد ارتباط خود را با مطبوعات تثبیت کند. با این حال در یکی دیگر از نامههایش به تاریخ 29 جولای 1940 دنیای فیلم و سینما را نفرتانگیز میداند. او در نامه خود نوشت: «آیا هالیوود یک زبالهدانی نیست؟ شهری پنهان که به وسیله باغهای افراد ثروتمند احاطه شده و در ابتذالی جدید و توهینآمیز پر از ارواح انسانی است؟»
فیتزجرالد همچنین در 8 مه 1940 به همسرش زلدا نوشت که ترجیح میدهد برای فیلمها چیزی بنویسد تا آنکه برای نشریات مقاله و داستان تهیه کند، زیرا: «استاندارد نوشتن درباره بهترین فیلمها مانند ربکا در حال حاضر بسیار بالاتر از حقالتحریر مجلات تجاری است».
همچنین آشکار است سالهای اقامت در هالیوود به فیتزجرالد مجموعهای از مطالب جدید برای نوشتن داد. چنانچه تام دانیلز در کتاب «گاهی در زیر آفتاب» درباره فیلمنامهنویسان هالیوود نوشت: «نثر داستانی فیتزجرالد از اوایل دهه 1930 کهنه و مبتذل شده بود. او واقعا استعداد خود را در نوشتن از دست نداده بود، آنچه بیشتر احتیاج داشت... چیزی تازه بود که باید درباره آن مینوشت: زمانی که در هالیوود بود توانست تجربیاتی به دست آورد که غنای داستانی او را شکل داد.»
میل به نوشتن «آخرین نواب» به عنوان یک داستان کوتاه آغاز و به یک رمان کامل ختم شد. «میترسم این اطلاعات ناصحیح در ستونهای ادبی منتشر شود. این رمان درباره حوادثی است که در دو سال اخیر در اطراف من اتفاق افتاده است». البته اسکات با دوراندیشی کتاب «آخرین نواب» را نوشت. او نمیخواست به کارگیری او در آینده و نحوه همکاریاش با سیستم دچار خطر شود. مونرو استار، قهرمان داستان یک تهیهکننده هالیوودی و در واقع نشاندهنده شخصیت ایروینگ تالبرگ تهیهکننده معروف بود.»
او درباره رمان خود نوشت: «چیزی نیست که به خاطر آن برای رمان نگران باشم. چیز نامطمئنی به نظر نمیرسد... امیدوارم موضوع تازهای باشد، شاید حتی با روش جدیدی از نگریستن به پدیدههای معین و مشخص، عواطف جدیدی برانگیخته شود».
وقتی فیتزجرالد 21 دسامبر 1940 درگذشت، تنها شش فصل از کتاب نوشته شده بود. وقتی یک سال بعد این کار ناتمام به چاپ رسید، ارنست همینگوی آن را اثری هنرمندانه خواند و از ظرافت آن گفت. فیتزجرالد مانند گذشته استعداد خود را به دست آورده بود. قهرمانان آثار معروف او همگی مانند خودش مفهوم و مقصود جدیدی در رؤیاهای هالیوودی را دنبال میکردند. آنها افرادی مطمئن به خود، خوشنیت، خودساخته و شخصیتهایی تراژیک بودند که بر رؤیاهای خود حکومت میکردند.
پانوشت ها:
[1] - مایکل کرایتون (2008- 1942) - رماننویس، فیلمنامهنویس و کارگردان با تحصیلات دکترای پزشکی از دانشگاه هاروارد. از آثار او که به فیلم درآمده است: دنیای غرب (1973)، اغماء (1978)، سرقت بزرگ قطار (1979)، پارک ژوراسیک (1993)، دنیای گمشده (1997)، سیزدهمین جنگجو (1999) و...
[3] - تام کلنسی (متولد 1947 )- رماننویس و جنایینویس با آثاری چون: بدون ترحم، دندان ببر، شکار اکتبر سرخ، خطر حاضر و آشکار.
[4] - ادیت وارتون (1937- 1862) - داستاننویس و رماننویس با اثر معروفش به نام عصر معصومیت.
[5] - جوزف کنراد (1924- 1857) - رماننویس انگلیسی لهستانیالاصل که آثارش غالباً در سینما مورد استفاده قرار گرفته است: پیروزی، لردجیم، خرابکاری و مأمور مخفی.
[6] - ارنست همینگوی، (1961-1898) - با آثاری چون وداع با اسلحه، داشتن و نداشتن، قاتلین، زنگها برای که به صدا درمیآیند و...
[7] - ویلیام فاکنر (1962- 1897) - رماننویس و فیلمنامهنویس برنده جوایز نوبل و پولیترر که از سال 1932 تا 1955 با هالیوود همکاری داشت. او نویسنده آثاری چون خشم و هیاهو و تابستان گرم و طولانی است.
[8] - باد شولبرگ (2009- 1914) - رماننویس و فیلمنامهنویس که با نوشتن رمان چه چیزی موجب فرار سامی میشود (1941) شهرت یافت. او در جنگجهانی دوم در واحد سینمایی جان فورد خدمت کرد. شولبرگ در دوران مک کارتیسم در سال 1951 عدهای از همکاران خود را لو داد. او درباره محمدعلی مشتزن معروف کتاب نوشته است. کارهای دیگر شولبرگ عبارتند از: ستارهای متولد میشود، شهر بدون مردان، در بارانداز، هرچه سختتر سقوط میکنند، چهرهای در میان جمعیت و...
[9] - گراهام گرین (1991-1904) - رماننویس، فیلمنامه و نمایشنامهنویس که تحصیلات خود را در دانشگاه آکسفورد به پایان رساند. او نویسنده رمانهای ماجراجویی با مفاهیم روانشناسی و مذهبی است و بسیاری از آثارش توسط دیگران به فیلمنامه تبدیل شدهاند. رمانهای گرین با طرحهای مهیج، محیطهای غریب و دور افتاده در سینما مورد اقتباس قرار گرفته است: اسلحه اجارهای، وزارت ترس، مأمور مخفی، آمریکایی آرام و...
ابوالحسن علوی طباطبایی
منبع: خبر آنلاین
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|