پرده سینما

یادداشت های روزانه محمد معین موسوی در جشنواره فیلم فجر

محمدمعین موسوی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یادداشت های روزانه محمد معین موسوی در سی و یکمین جشنواره فیلم فجر

هو الحبیب

 

پیش گزارش:

 

1-ایستادن توی صف برای یک کاغذ بی نام و نشان که فقط سانس نمایش فیلم رویش نوشته شده بود.نه برای فیلم که حتی نمی دانستیم خوب است یا نه، برای اینکه این ده روز، این سینماها و این فیلم ها،اسم اش جشنواره فجر است و برای سینمای ما.برای خود ما.برای اینکه در جمع کسانی فیلم ببینیم که لااقل هنر دوست اند و این را بلد اند که بعد از تماشای فیلم،فارغ از اینکه دوستش داشته باشند یا نه برایش دست بزنند.خصلتی که انگار در سایر ایام سال فراموش می شود...صدای تشویق و سر و صدا.گاه برای فیلم خوب و گاهی هم در اعتراض به بی نظمی بلیط فروشی،اکران و در کل برگزاری.

امسال.برج میلاد.تجربه جدید.فیلم دیدن در سالنی که سعی شده بدل به سینما شود. سینمایی که سینما نیست.فیلم دیدن در جمع همان هنر دوستان سابق به علاوه اصحاب رسانه و هنرمندان.کنار همان هایی بنشینیم که همین فیلم ها را بازی کرده اند و ساخته اند،در کنار همه زمزمه ها و هیاهو و تشویق و اعتراض ها،تا باورمان شود که این سینما مال ماست.

2-.هرچقدر هم که به خودمان دروغ بگوییم جشنواره فجر دو سال پیش از پارسال بهتر بود. خیلی تلاش شد که جای خالی اسم ها به چشم نیاید. هم از سوی منتقدین و هم مسئولین برگزار کننده.ولی به خودمان که بیاییم،فیلمهای شاخصی چون اینجا بدون من،جدایی نادر از سیمین،یه حبه قند و اسب حیوان نجیبی است یک سر و گردن بالاتر هستند از چند فیلم متوسط مثل روزهای زندگی،گشت ارشاد و ضد گلوله.جشنواره امسال هم مانند سال قبل مملو از نام های سرشناس نیست.با این همه اما من با امید و خوش بینی به این جشنواره نگاه می کنم و در تک تک سانس ها آرزو می کنم که فیلم خوبی ببینم.

3-سینما.وسوسه ای برای فیلم ساختن و انگیزه ای برای نقد.فیلمی که از روی دغدغه احساس ساخته می شود و از روی منطق،نقد.مبارزه همیشگی منطق و احساس.جدال پایان ناپذیر.نه برای اینکه یکی دیگری را حذف کند.فقط برای رشد و پیشرفتشان در کنار هم.

سینما بدون نقد نمی ارزد همانطور که احساس بی منطق.نقد هم بی سینما بی معنی است مثل منطق بی احساس.

باید نقد کرد.حتی در ایام جشنواره. حتی در این روزهایی که جشن سینما نامیده می شود. نقد حتی در تند ترین شکل اش به فیلم کمک می کند. به دیده شدن اش و اینکه آدم های بیشتری آن را ببینند و آن ها هم به نقد بنشینند.در این میان یاد بگیریم گفت و گو کردن را و به قول مسعود فراستی،روز به روز با نقد جوان تر شویم.

فرار می کنیم از تعریف و تمجید هایی که در لحظه خوشحال کننده است،ولی در زمان مخرب.پس سینما را نقد می کنیم.تند هم نقد می کنیم.چون دوستش داریم

 

.

شنبه 14 بهمن

برلین منفی 7.

 

برلین منفی 7می گویند هر فیلم 10 دقیقه وقت دارد که بیننده را جذب کند. این فیلم در 300 دقیقه هم این کار را نخواهد کرد. فیلمی به شدت خسته کننده و بد فرم که خروج مردم از سالن سینما در اواسط فیلم،گواه این امر است.نزدیک به 50 دقیقه طول می کشد که تازه شخصیت ها تا حدی شناسانده شوند و حتی اینجا هم فیلم شروع نمی شود. فیلم تا پایان هم شروع نمی شود.فقط و فقط نشان دادن آدم های گنگ و نامعلوم و اصرار به استفاده از 4 زبان زنده دنیا،ولی بی هدف و بی مسئله.به اضافه لهجه و بازی های بد.البته به جز کاراکتر اصلی

فیلمی که قصه ای ندارد و اگر هم به سختی بشود برایش چند خط داستان نوشت،آن را تبدیل به دغدغه مخاطب نمی کند و در پایان هم حل همه مشکلاتش یک برگه پناهنده گی است.برلین منفی 7 فیلم خیلی بدی است.

 

.

 

یک شنبه 15 بهمن

 

عقاب صحرا

 

اصولاً در مواجهه با فیلم های تاریخی،مخصوصا کم سر و صداهایشان،نوعی اکراه و ترس وجود دارد.ترس از در نیامدن فضا و آدم ها و ادبیات گفت و گوهایشان.به طور خلاصه،مصنوعی شدن فرم فیلم.در مورد فیلم عقاب صحرا هم دقیقاً همین مسئله وجود دارد و کلیشه ای بودن در اجزاء فیلم مشهود است.از لباس های سفید و سیاهی که به ترتتیب برای مسامانان و کافران در نظر گرفته شده،مست نشان دادن شیبه در شب عروسی اش برای اینکه بگوییم این ادم یک آدم منفی است،تا گره گشایی های سطحی و بی دلیل فیلم مثل وقتی که شخصیت اصلی فیلم(ابو بصیر) در بیابان در حال تلف شدن است و به ناگاه به دلیلی نامعلوم کسی او را پیدا می کند و سر از مدینه در می آورد.

فی الواقع عقاب صحرا یک مثلث عشقی است که حتی می توانست در زمان دیگری باشد. خوب که فکر کنیم می بینیم که صلح پیامبر و قریش،جدال مسلمانان و کافران و در کل فضای فیلم و بستر تاریخی اش،کارکرد مهمی در پیش بردن داستان ندارد و اصلاً می شد یک داستان امروزی باشد.قصه تکراری دو عاشق که یک هیولا مانع وصلت آن هاست.همه اش باید تعقیب و گریز ببینیم و کاراکتر های سیاه و سفید.دختر و پسری در صحنه هایی از فیلم هستند(ابن سهیل و هلاله) که به ظاهر جزو نقش های اصلی محسوب می شوند.ولی به کل اضافی هستند و می شود حذفشان کرد.

با همه این ها فیلم قابل تحملی است.گرچه نیمه اول آن بهتر است و اواسط افت می کند. عقاب صحرا را مقایسه کنید با فیلم مضحک ناسپاس.تا بفهمیم همین که گفتار کتابی فیلم،به جز چند مورد طبیعی است و این شاید در کنار موسیقی خوب تنها نکته قابل دفاع عقاب صحرا باشد.در کل فیلم کلیشه ای و ضعیفی است.ولی قابل تحمل

 

اشیاء از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیک ترند

 

اشیا از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترندبا فیلم سه مشکل اصلی دارم.اولی همین نام طولانی است. بی تردید از این فیلم با عنوان اشیاء یاد خواهد شد،نه اسمی که الان دارد.گرچه فیلمساز در نشست خبری دلیل نام گذاری را مشخص می کند و می گوید که این فیلم مثل جمله «اشیاء از آنچه در آینه...»،یک حالت هشداری دارد.با این حال اسم باید در حدی کوتاه باشد که مثلاً بشود گفت: «دارم میرم فلان فیلم را ببینم.» .غیر از این باشد خود مردم به جای فیلمساز اسمش را کوتاه می کنند.

دومی مسئله ای است که احتمالا برای خیلی از فیلم ها تکرارش خواهم کرد.پدیده ای که مد شده و نه تنها سینمایی و هنری نییست،که زد آن است و بیننده را از فیلم پرت می کند.معضلی به نام دوربین روی دست.تا به حال در همه فیلم هایی که از این تکنیک استفاده کرده اند،به جز صحنه غرق شدن آرش در فیلم درباره الی، صحنه ای ندیده ام که کاربرد دوربین روی دست مناسب باشد.در نشست خبری فیلمساز اشاره می کند که ما نمی خواستیم فیلمبرداری متظاهری داشته باشیم.بنابر این روی دست گرفتیم! پرسش اینجاست ک کدام متظاهرانه است؟ دوربینی که مدام تکان می خورد یا آنکه ثابت و متین است؟

با این حال دوربین این فیلم زیاد هم دیده نمی شود و هویت هم دارد (در همه لحظات فیلم با شخصیت اصلی همراه است)

سومی قصه است.فیلم اگر قصه اش کمی عطف دارتر و جذاب تر بود فیلم خوبی می شد.ولی به شدن فیلم آرامی است.نهایت بحرانش شکستن یک بشقاب است.به علاوه یک دزدی و یک سکانس هم در پایان،خانه عزیز.

اشیاء خیلی شبیه به فیلم به همین سادگی است.و یا حتی میگرن. ولی از هر دوی آن ها بهتر و صمیمی تر.نشان دادن زندگی یک زن خانه دار و مشکلات کوچک و بزرگش. اگر قرار به انتخاب فیلم زنانه باشد،قطعا این فیلم را ترجیح می دهم به-حداقل-دو فیلم آخر تهمینه میلانی.

شخصیت اصلی و فضای خانه اش ساخته می شود.پیرمرد گل فروش،جلسه قرآن،پسر همسایه،تلفن زدن از خانه عزیز،نمونه جزییاتی است که فیلم را جلو می برد و در طول آن ساخته می شوند.به شکل گیری فضای فیلم هم کمک می کنند.

فیلمساز شخصیت قصه اش را دوست دارد و در بحران های هرچند کوچک،شکستش نمی دهد.بزرگترین نگرانی ام برای فیلم،پایان اش بود.اگر لیلا موفق نمی شد و لو می رفت،فضای ساده و آرام فیلم به هم می خورد و توی ذوق می زد.اگر هم موفق می شد،برداشت این طور بود که فیلم از دروغ حمایت می کند.فیلمساز راه دوم را انتخاب می کند،ولی در حالی که منتظریم یک فیلم بد تمام شود،با سکانس پایانی و اشک ریختن لیلا روی آهنگ ((خوشحال و شاد و خندانم...))،قدری فضا تلطیف می شود و عذاب وجدان لیلا را هم میبینیم.چیزی که به شخصیت اش می خورد و در او وجود دارد.

به گفته خود فیلمساز که هدفش فضاسازی بوده می توان صحه گذاشت و تحسین کرد فیلم های کوچک و محترمی مثل اشیاء و چیزهایی هست که نمی دانی را که اگرچه قصه جذابی نداردند،ولی لااقل یک شخصیت می سازند و باورپذیرش می کنند.

 

.

 

یک دو سه...پنج

 

یک دو سخ ... پنجقصه فیلم شروع می شود ولی تمام نه!دو سرباز قرار است عده ای را به مسلخ ببرند.یکی بد و یکی دل رحم و تحول پذیر.همه فیلم نشان دادن این مسیر است تا یک جایی که در چاه سقوط کنند.چاهی عجیب که در آن دنیایی نا مانوس ببینیم،بدون توضیح و یا ربطی به روند فیلم.در پایان هم همایون ارشادی از سر دیگر چاه به بیرون بیاید و تمام!

لهجه های بد.بدون شخصیت پردازی.بدون قصه سر و ته دار.این فیلم هیچ چیز نیست!

 

چند کلمه راجع به مجری محترم نشست های خبری.من در جلسه امروز که جنجال برانگیز بود نبودم.پس قضاوت نمی کنم و نه حق را به شهیدی فر می دهم و نه فیلمساز محترم. ولی نکته ای که از اولین نشستی که بودم نظرم را جلب کرد،لحن عجیب،خسته و بی حوصله مجری است.انگار که کسی ایشان را مجبور کرده باشد به اجرای نشست ها. طوری که حس می شود ایشان با غرور و نگاه از بالا با فیلمساز ها و بازیگران برخورد می کنند. چه برسد به خبرنگارانی که در جلسه حضور دارند. فکر می کنم اگر کسی برای این کار انتخاب می شد که به اجرای این نشستها علاقه داشت بهتر بود تا یک مجری حرفه ای ولی مغرور و بی انگیزه

 

قاعده تصادف

 

قاعده تصادفدرباره الی نسل جوان.فی الواقع  «درباره شهرزاد» .فیلمی که در آن از فیسبوک صحبت می شود،گوگل دارد و حتی پوک و پوک-بک. باب میل دختر-پسرها. فیلمساز عزیز در نشست خبری عنوان می کند که هدف اش هنر است نه سرگرمی.یعنی که قصد دارد قبل از سرگرمی هنر خلق کند.خب در این زمینه نقاشی توصیه می شود.ولی سینما کمی فرق دارد.

جدا از این،قاعده تصادف کاملا برعکس حرف فیلمساز عمل می کند.چون هنر ندارد و تنها کمی سرگرم کننده است.ولی جذابیت اش به سینما ربطی ندارد و به خاطر دختر پسرهای امروزی فیلم است و شوخی های بی ادبانه شان.مثل همان جذابیتی که بی خود و بی جهت داشت.به اضافه دیالوگ هایی که می شود به راحتی با هم جا به جا کرد.حتی دیالوگ پسرها را با دخترها.

اوایل فیلم نشان دادن رابطه بچه ها با خانواده شان.به جز یکی بقیه با پدرشان مشکل دارند. یکی تقلید صدا می کند و دیگری دزدی و فرار. بقیه هم که از خانه فرار کرده اند.به یاد بیاورید سکانس عملت خوردن را.

بهترین شخصیت فیلم همان پسر محبوب توپول و ریشو است.مارتین.بیشترین وجوه شخصیتی را در او می بینیم.شوخی ها و جدی  شدن هایش و بهتر از همه دیالوگش به یکی از دختر ها: «می خوام بدونی که چقدر آدم یه لنگه پا و زاقارتی ام»

فیلم از هر لحاظ تقلید درباره الی است.در حالت خوشبینانه اش آن فیلم را الگو قرار داده.ولی بر خلاف آن،دوربین اش مثل یک آدم سرگردان در جمع می چرخد و از هر نفر چند دقیقه ضبط می کند.

سکانس پایانی،وقتی که پدر بیرون ایستاده و بچه ها را از بیرون می بینیم که در حال تصمیم گیری هستند،به شدت یاد آور مشورت کردن آدم های درباره الی است،وقتی که مجبور بودند به نامزد الی حقیقت را بگویند.با این تفاوت که قاعده تصادف آنقدر فیلمنامه شجاعی ندارد که به میان بچه ها برود و دیالوگ هایشان را بشنویم.بیرون می ایستد و فقط نتیجه نهایی را تحویل می دهد.

بچه ها به خاطر دوستشان از خودگذشتگی می کنند و سوار بر ماشین به خانه ها بر می گردند.حال یک سوال.دوستی که به خاطرش از خودگذشتگی کردند،شب تا صبح در خیابان چه خواهد کرد؟!...

 

 

دوشنبه 16 بهمن

 

با وجود خوش بینی که عرض شد، تصورم بر این بود که تا پایان جشنواره به سختی بتوانم سه یا چهار فیلم خوب پیدا کنم.ولی همین امروز دو فیلم خوب دیدم. شاید بتوان این را به پایین بودن سطح توقع ربط داد و شاید هم فیلم زده شده ام و بعد از دیدن فیلم هایی که بیخودی بستر تاریخی و خارج کشور و شهرستانی دارند، در کنار لهجه ها و زبان های مختلف از بازیگرانی که به نقش ها نمی خورند،ب اعث می شود که تا یک فیلم اجتماعی و کمی باورپذیر می بینم، پرچم سفید را بالا بیاورم و تعریف و تمجید ها شروع شود. به هر حال، در این ماراتن تماشای فیلم فقط می توان تا حدی که فضا اجازه می دهد از فرم فیلم بهره بگیریم، باید قدری درباره چگونگی صحبت کنیم و «چه» را واگذار کنیم به زمانی که فیلم ها در آرامش کامل دیده شوند و حرف زدن در موردشان راحت تر شود.

 

 حوض نقاشی

 

نگار جواهریان در حوض نقاشیفیلم مازیار میری یک فیلم صمیمی، دوست داشتنی و در حمایت از خانواده است. فیلمنامه اثر-گرچه نوشته خود کارگردان نیست و مقایسه شاید خالی از معنی باشد-، با فیلمنامه سعادت آباد یک شباهت کلی دارد، اینکه می توان قصه اش را در یک خط خلاصه کرد. ولی به هیچ وجه به اندازه سعادت آباد پر جزییات نیست.

هنگام تماشای هر فیلمی که بازیگران سرشناس و چهره در آن هستند، چند دقیقه اول، بیشتر صرف دقت کردن به بازی بازیگران می شود، تا نقش آن ها و قصه. برای چنین فیلمی که نقش های بسیار خاص و نامتعارفی دارد، استفاده از بازیگران شناخته شده ای چون شهاب حسینی و نگار جواهریان، این زمان ابتدای فیلم را بیشتر می کند و حتی شاید تا پایان فیلم هم قسمتی از حواس مخاطب متوجه بازی است. از فیلمساز پرسیدم بهتر نبود از بازیگران شناخته نشده استفاده می شد که باور پذیری بیشتر شود؟ پاسخ این بود که برای سینمای قصه گوی فیلم، نیاز به این بازیگران بود که مخاطب هم جذب شود. ولی به نظرم دلیل خوبی نیست و می توان همین فیلم تنهای تنهای تنها که امروز اکران شد را مثال زد که بازیگر سرشناس ندارد، ولی مخاطب از آن استقبال می کند.

در فیلم، اگر خوب بودن زن و شوهر با فرزندشان را داستان فرض کنیم، بحران فیلم که دعوا کردن اینها با هم است خوالی دقیقه 40 رخ می دهد. ولی این روند کند و کم قصه چیزی است که حوض نقاشی بیش از هر چیز از آن رنج می برد. رفتن سهیل از خانه و تلاش اینها برای بازگشت اش. هم زمان هم این دو نفر را می بینیم و هم سهیل را که در خانه ای دیگر در حال تجربه کردن است. دیدن آدم های جدید و پدر و مادر (عادی). سهیل را باید در پایان فیلم ببینیم که از کتلت مادرش تعریف کند و ببیند که پدر های دیگر هم ممکن است بیکار شوند. بفهمد که این ها همه جا هست و مهم آن محبتی است که پدر و مادرش دارند و در هیچ خانه دیگری یافت نمی شود.

فیلمی که در عین بستر و آدم های خاص اش، اصلاً اذیت کننده نیست و اسیر اغراق نمی شود و ارزش خانواده را در حد قصه کوچکش بیان می کند .«مامان و بابا خیلی خوبن سهیل. باور کن»

 

تنهای تنهای تنها

 

تنهای تنهای تنهاحدود ده دقیقه دیر به فیلم رسیدم و منتظر بهانه بودم برای خارج شدن از سالن. ولی فیلم این بهانه را تا پایان به من نداد! ریتم، در دقایق ابتدایی فیلم و شخصیت پردازی خوب است. ولی در پایان و جمع بندی قصه کمی می افتد. همانطور که فیلمساز به درستی می گوید که حدود 13 دقیقه از فیلم اضافی است و باید حذف شود.

می توان ایرادهای زیادی از فیلم گرفت. مهم تر از همه اشاره به اتفاقات سیاسی بیرون از فیلم است که درون فیلم ساخته نمی شوند. می شود گفت اینکه پیش نیاز فهم فیلم، دانستن مسائل سیاسی بیرون از فیلم است یک عیب محسوب می شود. می شود گفت فیلم نماد پردازی می کند (گفت و گوی رنجرو و دوست روسی اش، مثلاً وقتی آن کودک از پدرش می خواهد که قیمت را بالا نبرند.) می شود گفت به هم خوردن دوستی این دو خیلی سریع حل می شود و تبدیل به بحران نمی شود. اشک های سکانس پایانی را می توان زیاد از حد دانست و همینطور حرف های تیتراژ را هم قدری شعاری. یا مثلا سفینه فضایی که در فضای فیلم جایی نداشت و فقط بهانه ای برای شروع دوستی رنجرو با کودک روسی بود...

ولی هیچ کدام این ها به کلیت فیلم لطمه نمی زند و سادگی اش را خراب نمی کند. اشاره های سیاسی فیلم را حتی اگر برای مخاطب کاملاً ندانسته فرض کنیم، او را از فیلم پرت نمی کند. فیلم روایت ساده ای دارد از برداشت یک کودک جنوبی از این اتفاقات که مستقیم در زندگی اش نقش دارد.کسی که به قول زن روسی، کودکی اش را گرفته اند و به جایش سیاسی به او داده اند.

این فیلم، بر عکس اسم افسرده اش، فرمی شاداب و سرپا دارد و برای فیلمی که حتی یک بازیگرشناخته شده ندارد، این میزان جذابیت و کشش تحسین بر انگیز است (عنصر گم شده در فیلم های امسال، حتی حوض نقاشی). باید اشاره کرد به بازیگر نوجوان نقش رنجور، کسی که به خاطر علاقه اش به بازیگری 15 کیلو وزن کم کرده و به عقیده من مستحق کاندید شدن برای نقش اول است.

فیلم تنهای تنهای تنها تا آخرین حرف تیتراژ مخاطب را پای فیلم نگه می دارد. همین.

 

 

سه شنبه 17 بهمن

 

 

روند امیدوار کننده فیلم ها اینگونه ادامه پیدا می کند که فیلم خوب بعدی هم یک فیلم بی بازیگر است. کم کم یاد می گیرم که تعجب نکنم از این موضوع و اینکه اگر به فیلم خوب به اندازه 15 دقیقه هم فرصت بدهیم اجازه ترک کردن اش را به ما نخواهد داد. همینطور یاد می گیرم که در مورد همه فیلم ها هم نباید صحبت کرد. راجع به فیلم بی خاصیتی چون خاک و مرجان هیچ حرفی نمی توان زد و همینطور فیلم کلیشه ای و سطحی گام های شیدایی. اولین فیلمی که تا پایان دوام نیاوردم.

 

رسوایی

 

رسواییرسوایی یک فیلمفارسی به تمام معناست. حتی ضعیف تر و مبتذل تر از اخراجی ها 3.فیلمی که در آن مردم، کسانی هستند که با یک شایعه لشکر کشی می کنند و به سمت یک دختر جوان سنگ پرتاب می کنند. در پایان هم با یک بیت شعر متحول می شوند. مرد ها در فیلم همه هیز و چشم چران اند و دست روحانی محل را هم می بوسند. در بحران فیلم دست او را نمی بوسند و در پایان مجدداً می بوسند.

رسوایی یعنی چند کاراکتر سیاه و سفید، به انضمام تصویری مقوایی و بی جان از مردم. آدم هایی که مدام مشاعره می کنند و چند آهنگ معروف مثل «دلقک» و «آمدم ای شاه...» در متن که کوچکترین ربطی به فیلم ندارد. چون خانواده افسانه مستأجر است و برادرش هم سر چهارراه شیشه ماشین می شوید، باید برایش دلسوزی کنیم و به افسانه حق بدهیم. لازم به ذکر است با اینکه افسانه در اکثر دقایق فیلم حضور دارد تیپ می ماند و این کار سختی است!

رسوایی یعنی دیالوگ های بسیار ضعیف. در سطحی ترین حالتی که می شد نوشته شوند. در فیلم، وقتی لباس روحانی توی کیف افسانه پیدا می شود، مستقیماً می آیند جلوی منزل حاج یوسف. انگار که در کل دنیا همین یک روحانی وجود دارد. در پایان، وقتی برادر افسانه با یک تصادف کاملاً سفارشی بستری شده، پرستار در جواب افسانه می گوید: «فعلا تو کماست ولی حالش خوبه». به کلمه های فعلاً، کما و حال خوب دقت کنید. بیایید فرض کنیم این دیالوگ قرار بود برای فیلم طنز نوشته شود.بهتر از این هم ممکن بود؟!

پول عمل را که جور می کنند برادر افسانه چشم هایش باز می شود. بماند که این چه عملی است که فرد را می تواند از کما خارج کند، ولی خود عمل چه شد؟ لابد انرژی پول ها به برادرش منتقل شده.

در فیلم چندین مرتبه به وضع بد مالی حاج یوسف اشاره می شود. اگر خانه ای که در فیلم نشان داده شده برای قشر فقیر جامعه است، پس خوشا به حال مرفهین. حتماً در آسمان خانه دارند.

کارگردان گفته که همه حرف هایش را در فیلمی که می سازد عنوان می کند. مثلاً صحنه ای که حاج یوسف به مردم می گوید یک قدم جلو بیایند، قصه معروف یکی از علما است که ده نمکی صلاح دیده این را هم در فیلم اش بگنجاند. جا دارد از فیلمساز تقاضا کنیم که بد باز شدن بسته های سالاد را هم در فیلم بعدی جای دهد. بالاخره حرف ماست.

رسوایی یعنی تکرار کردن کلمه «رسوایی» در چندین دیالوگ فیلم، رنگ صفحه خاص نما، یک مادر کاریکاتور که مدام گریه می کند، یک روحانی که در اتاق اش عکس مرحوم قاضی را به دیوار زده و از اینجا باید شخصیت اش را بفهمیم، به همراه کاراکتر کلیشه ای و تکراری حاجی گرینوف اخراجی ها. خود شریفی نیا خسته نشده از این نقش؟!

فیلمی که بازیگر اصلی اش در بین خبرنگاران حضور پیدا نمی کند و دلیل اش این است که منتقدان او را نقد می کنند!

و فیلمسازی که یا خاطره تعریف می کند و یا با هر پرسش یک حکم کلی صادر می کند. اگر بگویی فیلم ات اغراق است می گوید سینما اغراق است. اگر بگویی شعار، به نظر او سینما شعار است. و قس علی هذا.

 

 

من عاشق سپیده صبحم

 

هنوز معتقدم بابک کریمی بهترین بازیگر جدایی نادر از سیمین است. بازی اش دیده نمی شود و انگار که او را از خود دادگستری پیدا کرده باشند.

بدون شک فیلم من عاشق سپیده صبحم، فیلمی نیست که مخاطب عام از آن استقبال زیادی کند. همانطور که من نکردم. اینکه فیلم در بین فیلم های سینمایی داستانی قرار می گیرد یا مستند هم به نظرم اهمیت چندانی ندارد. نکته ای از فیلم که نظرم را جلب کرده حتی بازی های معرکه آن نیست (دقت کنید به پیرمردهای هنر پیشه توی فیلم که به هنگام بازی کردن و نکردن چقدر تفاوت دارند). نکته اصلی سپهر است. نقشی که بابک کریمی ایفا می کند. این شخصیت فوق العاده است. آنقدر عادی و طبیعی و ملموس که مجبوریم به خودمان بقبولانیم که این آدم خودش را بازی کرده.

فیلم یک تم فیلمسازی دارد که در حین آن، دو داستان می شنویم از زبان دو شخصیت اصلی. که هر دو قصه خودشان را تعریف می کنند. ماجرای خاصی قرار نیست اتفاق بیفتد و همین قصه تعریف کردن، و اگر کمی دقیق باشیم نحوه برخورد سپهر با امیر، اینکه می داند امیر داستان خودش را تعریف می کند ولی توی ذوق او نمی زند، همه اینها شخصیت او را می سازد. بعد هم خاطره اش از خودکشی و کلاه لبه داری که از سرش پرید.

کم سراغ دارم شخصیتی که در حد سپهر واقعی و باور پذیر شود، ولی حیف از قصه نداشته فیلم که آن را خاص کرده. در عین اینکه می توانست چقدر عام باشد.

انگار همیشه باید از یک ور بام بیفتیم. همیشه باید یک پای بساطمان لنگ باشد. وقتی شخصیت به این خوبی داریم برایش قصه نمی گوییم و برعکس اش هم درست است.

ولی اگر قرار به انتخاب یکی از این دو باشد، قطعاً فیلم های شخصیت محور بی قصه را ترجیح می دهم.

 

 

خسته نباشید

 

خسته نباشیدخسته نباشید فیلم خوب امروز بود. بعد از تنهای تنهای تنها، نخستین فیلم جدی و قصه گوی جشنواره که می توان با ارفاق آن را در ژانر کمدی دسته بندی کرد (اگر آقای ده نمکی اجازه بدهند!). قصه دو جوان که یک زن و شوهر توریست را به سفر می برند و در این حین حال همه شان خوب می شود. شوخی های فیلم نه تنها در آمده، که می تواند فیلم را خاص کند و بعد از سن پطرزبورگ و ورود آقایان ممنوع، فیلم بعدی طنزی باشد که مردم از آن استقبال کنند.

آدم هایی که خیلی جاها اصلاً زبان هم را متوجه نمی شوند، ولی با لحن یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و به راحتی دوست می شوند. به یاد بیاورید گفت و گوی خارجی و آن پیرمرد در قنات زیر زمین. شخصیت کلیدی فیلم همین مرد تورسیت است که در دیالوگی به پیرمرد می گوید: «ما در میان خاطره هایمان زندگی می کنیم»

در طول فیلم این عقیده اش را که زندگی کردن در لحظه است، به بقیه شخصیت ها منتقل می کند و باعث تغییر در آن ها می شود. با آن سکانس زیبای پایانی که هر چهار نفر را از دور می بینیم که برعکس ابتدای فیلم، در کنار هم قدم می زنند و دور می شوند.

 

 

چهار شنبه 18 بهمن

 

1-چه قدر توقع اولیه از یک فیلم مهم است؟ فیلمی که با توقع خوب بودن دیده می شود، با فیلمی که حتی بدون دانستن اینکه چه کسی در آن بازی می کند به تماشایش می نشینیم، از لحاظ نحوه قضاوت یکسان نخواهد بود. به همین دلیل است که معتقدم نقد خواندن قبل از تماشای فیلم کار اشتباهی است، چون باعث پیش داوری می شود و ذهن را محدود می کند.شاید یکی از دلایل بد بودن فیلم مهرجویی همین است.

2-کسی فکر نمی کرد فیلم دربند بیش از همه فیلم های جشنواره مورد استقبال قرار بگیرد. صندلی های پایین و حتی بالکن پر می شوند و عده ای هم ایستاده فیلم را تماشا می کنند.ولی فیلم خوب حتی در شرایطی که بیش از 45 درجه با پرده زاویه داشته باشی و یک هشتم آن را هم نبینی، باز هم جذب ات خواهد کرد.

3-امروز بازیگر جدیدی دیدیم که به شدت یاد آور ترانه علیدوستی بود. به خوبی ترانه در فیلم من ترانه 15 سال دارم، در فیلم دربند بازی کرد و بی تردید شایسته کاندید شدن و (تا اینجا به نظر من) جایزه نقش اول است. امیدوارم بعد از این مثل ترانه علیدوستی انتخاب های درستی کند و مسیر بازیگری اش خوب طی شود.

 

چه خوبه برگشتی

 

حامد بهداد و رضا عطاران در چه خوبه برگشتیمی شد حدس زد که فیلم جدید مهرجویی فیلم خوبی نباشد. ولی نه در این حد.

چه خوبه برگشتی یک فیلم سخیف است که فاصله چندانی با فیلم های چند سال پیش که محصول مشترک جواد رضویان و رضا شفیعی جم بود ندارد. فیلمی با شوخی های دم دستی که به جز چند مورد به لودگی کشیده می شود و نمی خنداند. آدم ها سطحی اند و حتی کاریکاتوری و لوس.مثل «نجیب» با بازی حسن پورشیرازی.

فیلم بی مسئله است و نهایت گره داستان اش یک لجبازی کودکانه است. آدم هایش برنامه ریزی می کنند که حال هم را بگیرند. مثل فیلم های کودک.

کاراکتری که مهناز افشار بازی می کند از هر خواستگاری استقبال می کند و می خندد. ولی در پایان به ناگاه می گوید که قرار است با وکیل ازدواج کند و اصلاً معلوم نیست تا به حال متوجه هیچ چیزی نبوده؟!

یکی از بدترین بازی های حامد بهداد که مطمئناً مقصر اش کارگردان است و فیلمنامه. در نصف صحنه ها دوربین شکاری به دست گرفته و حرکت مهره اسب شطرنج را هم از آن فاصله می تواند تشخیص بدهد.

فیلمساز و عوامل از شرکت در نشست رسانه ای فیلم در سالن اصحاب رسانه واقع در برج میلاد خودداری می کنند و همان روز در یک نشست دیگر در سینما فرهنگ حاضر می شوند تا احتمالاً مردمی بودن خودشان را نشان دهند. راستی، این خبرنگاران هم جزئی از مردم اند و اصلاً برای آن ها کار می کنند. نه؟

در اوایل فیلم نکته ای که به نظرم آمد به عنوان ایراد فیلم بیان کنم این بود که صدای موسیقی و بعضی از دقایق صدای دریا خیلی بلند است و باعث می شود که دیالوگ ها به سختی شنیده شوند.ولی ای کاش مسکل اصلی فیلم همین بود. ای کاش.

 

دربند

 

دربند ساخته پرویز شهبازیدربند فیلمی به اندازه، تاثیر گذار و بر ضد اعتماد بی پایه و اساس است. ولی با پایان بد.

فیلمی که بی تردید همه را یاد من ترانه 15 سال دارم می اندازد. حتی بازیگر جدیدش و چهره ای که یادآور «ترانه» 15 ساله است.

قصه یک دانشجوی ترم اولی است که به دنبال خوابگاه  و خانه می گردد. دختر معصومی که همه بدبختی هایش از آنجا شروع می شود که اعتماد می کند.

فیلم در 10 دقیقه اول داستان را بنا می کند و با شخصیت اصلی همراه می شویم. بگذریم که چرا اسم پگاه آهنگرانی به عنوان اولین اسم در تیتراژ ظاهر شده که قدری گمراه کننده است.

«نازنین» شخصیت می شود. به جز ظاهر آرام، عصبانی شدن و دعوا کردن اش را هم می بینیم. همینطور دل سوز بودنش را وقتی که با گریه «سحر» راضی شد در خانه او بماند. همینطور چانه زدنش سر دستمزد تدریس خصوصی، سخت امضا دادن اش و اینکه دوست ندارد دوست «سحر» او را بدون روسری ببیند. همه اینها به شخصیت شدن «نازنین» کمک می کند.

خوبی فیلم در این است که به جز نزدیک شدنمان به «نازنین»، «سحر» را هم زیاد بد نمی بینیم و در طول فیلم قبل از بحران، «نازنین» را ملامت نخواهیم کرد از سفته امضا کردن برای «سحر». حتی وقتی که همه دوست های «سحر»  او را رها کرده اند و فقط «نازنین» به فکر اوست، تحسین اش می کنیم. نکته همینجاست که این اعتماد باید واقعی و محتمل نشان داده می شد که در پایان حس پشیمانی را منتقل کند.

ولی سکانس پایانی بعد از اینکه «سحر» محاکمه می شود نامعلوم است. قاعدتاً باید زندان باشد و اگر آزاد شده به چه دلیل؟

 

 

پنج شنبه 19 بهمن

 

کلاس هنرپیشگی

 

 کلاس هنرپیشگی

کلاس هنرپیشگی از لحاظ فرم و شیوه روایی شبیه به مرهم است. درواقع یک فیلم با دو بلیط که یکی داستانی است که فیلم تعریف می کند و دیگری پشت صحنه های فیلم است که به آن اضافه شده. کلاس هنرپیشگی برعکس آن چه که تا نیمه می نماید فیلم بدی نیست.

پشت صحنه ها بر علیه فیلم است و قطعاً بدون آن ها می توانست اثر بهتری باشد. دلیل اینکه فیلم تا اواسط خسته کننده است همین پشت صحنه ها است که از نیمه به بعد خیلی کم می شوند و اجازه می دهند که فیلم با قصه اش ادامه پیدا کند. خود قصه فیلم هم دو قسمت است که البته در انتها به خوبی به هم مرتبط می شوند. یکی مادربزرگ خانواده که احتمالاً از اینکه بچه هایش با هم مشکل دارند ناراحت است و تصمیم می گیرد خیره به یک نقطه نگاه کند و هیچ واکنشی نشان ندهد. کم کم همه خانواده دور او جمع می شوند و با دعوا و درگیری تقصیر را گردن هم می اندازند. قصه دیگر درباره یکی از نوه ها (علی) است که بی پولی مانع رسیدن او به دختر عمویش است و پدر دختر (عموی علی) قصد دارد دخترش را به مهندسی بدهد که قول داده وضع مالی او را بهبود ببخشد. قصه تکراری جدال ثروت و عشق.

علی که از التماس به عمویش ناامید شده و از طرفی هم «کوشان» (مهندس) تحقیرش کرده، گمان می کند که چاره ای برایش نمانده، به خانه مادربزرگش می رود و در حالی که همه مشغول دعوا کردن هستند، در بهترین صحنه فیلم به آغوش مادربزرگش پناه می برد.

در فیلم کلاس هنرپیشگی، قسمت هایی که خود کارگردان به عنوان خالق این داستان بر روی تخته، عنوان فصل های فیلم را می نویسد خیلی خوب است. نوعی نگاه و ایده جدید که باعث می شود پایان شاد فیلم توی ذوقمان نزند و برعکس، استقبال کنیم از آن.

از بین صحنه هایی که جدا از داستان است، همین صحنه های کارگردان پای تخته و تا حدی هم بازیگرانی که روبه روی دوربین صحبت می کنند را می شود جزیی از فیلم دانست. ولی پشت صحنه ها-در واقع همان کلاس هنرپیشگی- بر علیه فیلم است و بزرگترین لطمه را به فیلم زده. چیزی که باعث می شود مخاطب کمی دیر با فیلم همراه شود.

 

آسمان زرد و کم عمق 

صابر ابر و ترانه علیدوستی در آسمان زرد کم عمق

از فیلم آسمان زرد و کم عمق، همان موقعی که تیزر را دیدم ناامید شده بودم. تیزر فیلم، صحنه دعوا کردن حمید و زنش بود که دوربین آشفته اش باعث می شد مطمئن باشم که آسمان زرد و کم عمق فیلم خوبی نیست. با این حال فیلم سازنده اینجا بدون من را باید می دیدم و سعی کردم به اثر جدا از دوربین اش نگاه کنم.

نکته اول این که اسم قبلی، احتمال معکوس، برای فیلم خیلی بهتر بود و با فضای فیلم متناسب تر. چون در فیلم دو زوجی را می بینیم که مقطعی از گذشته شان را مرور می کنند.

آسمان زرد و کم عمق برای بهرام توکلی یک بازگشت به عقب است. فیلمسازی که از فیلم پریشان پرسه در مه به فیلم خوب اینجا بدون من رسیده بود، دوباره فیلمی ساخته که حتی از پرسه در مه هم عقب تر است. اگر درآن فیلم قصه مرد آهنگسازی را می دیدیم که دچار بحران شده و مدتی است که نمی تواند آهنگ بسازد، در این فیلم هیچ گره ای در داستان نمی بینیم. به جز اشاره هایی که هیچ کدام به سرانجام  نمی رسند. تصادف با موتور، بیماری روانی «غزل» و کسی که قرار بود «مهران» و «غزل» او را از فرودگاه به خانه شان بیاورند.

در ابتدای فیلم «مهران» می گوید که مشکلاتشان از وقتی شروع شد که به این خانه آمدند. ولی خانه و ظاهر دکوری اش کارکردی در ایجاد مشکل ندارد. به جز مشکل «غزل» که احتمالاً از قبل هم بوده و دیگری ماجرای موتور سوار که آن هم ربطی به خانه ندارد.

فیلم یک فضای دکوری و زیبا دارد که سینمایی نیست و تبدیل به فرم فیلم نمی شود. ماجرا وقتی کامل می شود که عنوان فیلم هم از احتمال معکوس به آسمان زرد و کم عمق تغییر پیدا می کند که فضای شاعرانه و خاص فیلم تکمیل شود.

 

جمعه 20 بهمن

 

 

 

فرزند چهارم

 

هیچ فضایی در فیلم ساخته نمی شود و آدم ها به آن نمی خورند. مقدمه فیلم سطحی ترین حالت شخصیت پردازی است که دلیل سفر آدم ها به سومالی را مشخص نمی کند. کاراکتر «رویا» یک بازیگر است (یا عکاس!) که بازیگری را کنار گذاشته. چرا؟ نمی فهمیم.

عکاسی اش کاملا ادایی و پیش پا افتاده است. دقت کنید به صحنه هایی که در سومالی عکس می گیرد. در حال حرکت و بدون تمرکز بر روی سوژه اش. فقط دوربین را به دست گرفته و دکمه اش را فشار می دهد.

«مظفر» صاحب یک تولیدی کفش است که ظاهراً در کارش شکست خورده و از طرفی نمی خواهد آن را به کسی واگذار کند. تصمیم می گیرد که کفش ها را اهدا کند. ولی اینکه چرا سومالی را انتخاب می کند و کدام دغدغه اش باعث این تصمیم می شود به هیچ وجه روشن نیست.

فیلم پر است از صحنه هایی که قصد ایجاد دلهره دارد .مثلاً کسانی که چند دقیقه یک بار سوار بر ماشین رد می شوند و شلیک می کنند. از دیالوگ ها باید بفهمیم راهزن هستند. ولی راهزن هایی که فقط تیر اندازی می کنند و چیزی نمی دزدند. فیلمساز فقط بازیگران اش را دچار شوک می کند، نه تماشاگر.

به اضافه لهجه بد و مضحک «محب» که فیلم را در آن گروه از فیلم های بد قرار می دهد که حتی قابل تحمل هم نیستند

 

 

 

جیب بر خیابان جنوبی

 

اگر خودمان را منع کنیم از فکر کردن به منطق داستان، فیلم قدری جذابیت دارد. ولی بدون شخصیت پردازی است و تنها در چند دیالوگ کوتاه، اشاره ای به گذشته دو نفر اصلی می شود که نقشی در داستان فیلم ندارد.

کاراکتر اصلی تیپ می ماند و از او فقط دزدی می بینیم و خوابیدن اش. اینکه چرا باید اوایل فیلم دنبال آن دختر بیافتد و به ناگاه بگوید که باید رهایش کند، و اینکه مجدداً بی هیچ توضیحی کارشان را ادامه دهند معلوم نیست. قصه خواهرش یک ماجرای کاملا فرعی است که به راحتی قابل حذف است.اوایل فیلم کاراکتر اصلی تآکید دارد که گیر افتادن مال آن هایی است که کارشان را بلد نیستند. پس چرا باید اواخر فیلم به مشکل بخورد و آن آدم چه فرقی با کسانی داشت که قبل از آن کیفشان را می دزدید؟

امیر جعفری زیر گریم سنگین نمی تواند بازی خوبش را ارائه دهد، اینکه دختر یک نفر را می کشد به هیچ سرانجامی نمی رسد، و ایرادهای دیگری که باعث می شود جیب بر خیابان جنوبی به مانند فیلمی مثل ندارها، در حد یک ایده اولیه بماند و تبدیل به یک فیلم خوب یا حتی متوسط نشود.

 

 

سر به مهر

 

فیلم با تیتراژی گمراه کننده آغاز می شود. نشان دادن یک وبلاگ به اضافه نظرهایش و سعی کردن در اینکه این فضا در طول زمان کوتاه تیتراژ برای مخاطب ساخته شود.

تصویری که فیلم از وبلاگ ارائه می دهد سطحی و بی خاصیت است. فیلمنامه نویسان عزیز احتمالاً زمان کوتاهی صرف تحقیق در مورد سوژه شان کرده اند که گواهش قالب وبلاگ کاراکتر اصلی (صبا) است که ساده ترین نوع قالب در فضای «بلاگفا» است. اگر دوستان قدری بیشتر صرف گشت و گذار در وبلاگ ها می گردند می دیدند که وبلاگ فقط 8 تا شکلک نیست. می دیدند که وبلاگ «فیسبوک» نیست و چیزی به اسم «قرار وبلاگی» وجود ندارد. چون اساساً در این فضا آدم های مشخصی با هم ارتباط ندارند  و جمع شکل نمی گیرد. ارتباط ها فردی است، نه جمعی. نظرات تایید نشده ای که توی پرانتز یا یک است یا دو یا سه، اثری در فیلم و در «صبا» نمی گذارد و در کل این قسمت از فیلم کاملا بی تحقیق انجام شده و خراب کردن سوژه است. سوژه ای که به شدت پتانسیل فیلم شدن دارد

با این وجود شخصیت اصلی در آمده. حتی با اینکه انتخاب لیلا حاتمی به عنوان یک دختر تنهای ترشیده مناسب نیست، ولی شخصیت اش کاملاً شکل می گیرد. وبلاگ در فیلم بهانه ای برای بیان کردن حالات درونی اش است که به او نزدیک شویم و این می شد با نریشن تنها هم باشد.

برخلاف تصور، فیلم «زنانه» نیست. در مورد یک آدم تنهاست که می توانست مرد باشد. ایهام اسم فیلم از فیلم دربند هم بهتر است و هر دو معنی اش را می شود برای فیلم به کار برد. هم به معنی آدمی که سر به مهر می گذارد و نماز می خواند. هم این راز نماز خواندن اش که سر به مهر و پنهان است و گره داستان در این است که جرآت داشته باشد این راز را بر ملا کند.

 

شنبه 21 بهمن

 

هیس دخترها فریاد نمی زنند

 

هیس دخترها فریاد نمی زنند، یک فیلم بد فرم، ضد زن، آزار دهنده و بیانگر نگاهی مخرب است. هواداران فیلم احتمالاً مجذوب حرف های احساسی اش می شوند و دفاع فیلم از کاراکتر اصلی. به اضافه تلخی و التهابی که نظیر انتهای خیابان هشتم است.

اگر فیلم من مادر هستم نقد نوعی از زندگی بود، هیس... بیانگر چه چیزی است؟ اینکه هرگاه گناهی دیدیم، تجاوز باشد یا کودک آزاری یا هر عمل نابخشودنی دیگر، چاقو به دست بگیریم و حمله کنیم؟

فیلم بد فرم است. نزدیک به 50 دقیقه طول می کشد که اطلاعات اولیه تبدیل به داستان شود و بیننده در جریان فیلم قرار بگیرد. پس از آن ها در بسیاری از صحنه ها دچار لکنت می شود و عدم انسجام و پیوستگی در فرم فیلم وجود دارد.

مردهایی که در فیلم می بینیم، چه خوب و چه بد سطحی اند. هیچ چیز از آن ها گفته نمی شود و فقط تأکید روی یک جنبه از شخصیت آن هاست. حتی خوبشان هم که جمشید هاشم پور باشد کارکردش این است که به مانند فیلم های آرتیستی سال های دور، شخصیت منفی فیلم را کتک بزند و دشنام بدهد که مردم کف بزنند.

فیلم ضد زن است. چون این تفکر که همه مردهای فیلم را بد و سطحی نشان دهیم که احیاناً به نفع زن ها باشد، خود بر علیه آنان است. حتی اگر قرار است «بدمن» فیلم مردها باشند، بدون شخصیت پردازی و دقیق شدن در آن ها ممکن نیست.

التهاب نصفه و نیمه اواخر فیلم سفارشی است. چگونه است که همیشه در اینگونه فیلم ها، کار رضایت گرفتن از ولی دم به واپسین ثانیه ها می کشد که همیشه هم نزدیک صبح فردا است؟

فیلمی که نهایت دفاعی که می توان از آن کرد، بیانیه های احساسی درون دادگاه است و منطقی پشت آن نیست. وکیل می گوید که چون قاتل خودش تجربه بدی داشته باید حق بدهیم که در ماجرایی که به او مربوط نیست دخالت کند و مرتکب قتل شود. فیلم هم طرف او را می گیرد و جیغ ها و شیون ها هم قاعدتاً باید از ما دلسوزی بگیرد. وکیل می گوید من دفاعی از موکل ام نمی کنم. فقط برایش گریه می کنم

من هم برای این فیلم گریه می کنم.

 

**********

 

گزارش کار:

 

1. خلاصه که بگویم از پارسال بهتر بود. شمار فیلم های خوب به راحتی به 5 می رسد و این میان چند فیلم متوسط قابل بحث هم دیده می شوند. در بین فیلم های بخش مسابقه به عقیده من، دربند بالاتر قرار می گیرد و در کنارش تنهای تنهای تنها دیگر فیلم شاخص این جشنواره است که البته در مسابقه حضور ندارد. به علاوه حوض نقاشی، کلاس هنرپیشگی و خسته نباشید که فیلم های خوبی هستند.

انتخاب من برای بهترین فیلمبرداری حوض نقاشی خواهد بود که با دوربینی متین و قصه گو، نقش مهمی در خوب بودن این فیلم دارد.

انتخاب ام برای بازیگران زن،نازنین بیاتی (دربند) و زهرا داوودنژاد (کلاس هنرپیشگی) است که نقش هایشان را زندگی کرده اند.

به جای بازیگران مردی که در جمع کاندیدها حضور دارند، دو نفر نظرم را جلب کرده اند که یکی میثم فرهومند (تنهای تنهای تنها) و دیگری بابک کریمی (من عاشق سپیده صبحم) است که هر دو باعث شکل گیری شخصیت هایی ملموس و به یاد ماندنی شده اند.

بهترین کارگردان داوودنژاد است با کلاس هنرپیشگی اش که مرز بین زندگی و فیلم در آن معلوم نیست

و بهترین فیلمنامه و بهترین فیلم هم برای دربند که با اختلاف، فیلم شاخص امسال بود

2.از یک سیمرغ نباید انتظار ماندگار کردن یک هنرپیشه یا یک اثر را داشته باشیم. آن چیز که ماندگاری را سبب می شود نقد است و زمان...زمان.

اصلاً بعید نیست که همین فیلم های تحسین شده تا چند ماه دیگر مورد حمله های فراوان قرار بگیرند و برعکس،فیلم هایی که مورد کم لطفی قرار گرفتند بحث برانگیز شوند. می شود زمان اکران فیلم دربند نشست و بحث کرد بر سر اینکه این فیلم تهران و آدم هایش را بیش از حد سیاه و غیر واقعی نشان می دهد و فیلم خوبی نیست.

این ها یعنی «چه» بودن فیلم. بحث بر سر محتوای فیلم که نیاز به آرامش دارند و در این ایامی که فیلم ها خیلی فشرده و پشت سر هم دیده می شدند،نقد فرمی خیلی درست تر و ممکن تر بود.

3.زندگی یک کلاس هنرپیشگی است. همه در حال بازی کردن هستند. مهم این است که دربند سیمرغ نباشیم و کار خودمان را بکنیم، حتی اگر تنهای تنهای تنها شویم.

این جشنواره تمام شد. با همه خاطرات تلخ و شیرین. با همه کاراکتر های جدیدی که به لیست بلند بالایمان اضافه شد. نازنین کنار ترانه قرار گرفت و رنجرو بقل دست باشو نشست...

سینما را نقد کردیم. تند هم نقد کردیم. چون دوستش داشتیم.

ولی این را می دانیم که هرچند کوچک و ناچیز، همین چند فیلم خوب هم قدمی رو به جلو حساب می شود و هنوز می توان امیدوار بود به این سینما.

آرزوی بهترین ها برایش.

خسته نباشید!

در همین رابطه بخوانید:

حاشیه نگاری های روزانه رضا منتظری در سی و یکمین جشنواره فیلم فجر

نقدهای روزانه علی ناصری بر فیلم های سی و یکمین جشنواره فیلم فجر

یادداشت های روزانه سعید توجهی از سی و یکمین جشنواره فیلم فجر

سینما بدون نقد نمی ارزد؛ یادداشت های روزانه محمدمعین موسوی از سی و یکمین جشنواره فیلم فجر


 تاريخ ارسال: 1391/11/16
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.