نغمه رضائی
تهران به پنجره ی هواپیما نزدیک که می شود، چشم هایم را به لحظه ای با چشم های دختری که دیگر از پنجره ی هیچ هواپیمایی فرود آمدنش به زمین ایران را نخواهد دید اشتباه می گیرم. تهران اشک آلود می شود. در سنگینی شیب فرود، نمی دانم از کجای مغزم درد نابودی یک انسان و قصه ی کوتاهش که در خبرها چون ستاره ای درخشیده و خاموش شده صعود می کند و دور می زند. او از این لحظه محروم است. از لحظه ی شوق دوباره دیدن کسانی که دلشان برایش تنگ شده. که دلش برایشان تنگ شده. او از یک چمدان پر از سوغاتی های کوچک و خنده های بزرگ محروم است. او از تمام بودن محروم است. جایی دور، زیر برف ها، دفن شده است. با جمجمه ای شکسته. ساناز نظامی. به کتک مرده است. با کتک مرده است. از کتک مرده است. همین روزهای همین نزدیک. به دست همسرش. مغز درس خوانده اش خاموش شده و قلب جوانش در تن انسان دیگری می تپید. او دیگر به خانه ی پدری باز نمی گردد.
در آخرین روزهای سفر، خانه ی پدری کیانوش عیاری را می بینم. از تمام صندلی های خواب آلود تمام سالن های دروغ شنیده ی تمام این سال ها بلند می شوم و به حجتی که به راستی تمام کرد درود می فرستم. دیگر وقتش بود. نبود؟ وقتش بود یک نفر که راست گفتن را می داند بیاید و تمام صفحه های اخبار را ببندد و تمام کتاب های تاریخ را کنار بگذارد و صدای رادیو را خفه کند و تلویزیون را خاموش و دستت را بگیرد ببرد بنشاند آنجا که یک بار با چشم های خودت درست مثل آدم تماشا کنی که چطور آدم جمجمه ی آدم دیگری را خرد می کند و می گوید: بمیر. حالا بگذار آدم اول پدر باشد و آدم دوم ملوک. آدم اول برادر باشد و آدم دوم ملوک. آدم اول تمام آدم هایی باشند که جمجمه خرد می کنند و آدم دوم ملوک. بگذار ملوک خودش باشد. دفن شده در زیرزمین خانه ی پدری. ملوک یعنی ملک. یعنی خانه. خانه ی پدری. خانه ی دیگری. خانه ای دفن شده در خانه. دفینه ای این جاست. دفینه ای که مارها بر آن می خزند و مادر بر آن جان می دهد. جان دادن ملوک را تو تماشا کرده ای و در تمام سال های دفن بودنش سهیمی. در تمام نبودنش سهیمی. خیال مهمی نیست. نترس.جمجمه هایی هستند که فکر می کنند جمجمه های دیگر را هم باید فکر کنند و اگر راضی نبودند بشکنند . می شکنند و راحت می شوند. راحت کن این زبان بسته را. این آخرین جمله ی دستوری ست که ملوک از جهان هستی می شنود. راحت کن این زبان بسته را. کدام یک از ما یک بار در زندگیمان کیسه ای را که پدر بر صورت ملوک می کشد، بر صورت خود احساس نکرده یا خود بر صورت دیگری نکشیده ایم؟ می خواهم نباشی اگر آنی نیستی که من می خواهم باشی. وقتش بود ؟ نبود؟ که یک نفر از حق حیات یک جمجمه سخن بگوید.
گور گمنام می تواند به نزدیکی زیرزمین امن خانه ی پدر باشد. جایی که بوی ترس دست های ملوک بر تار و پود فرش قدیمی مانده است و تار موهایش زیر کاشی ها می پوسد و مادر زیر سایه ی خوشه های انگور می میرد و دخترکانِ سال ها بر تاب بی مسافت پشت پنجره تا ارتفاع کوتاه تاب می خورند . تا فردای خویش را تاب بیاورند. گور گمنام می تواند به دوری ایالت میشیگان باشد در فصل برف. آنجا که زندگی یک نام با جمجمه ای شکسته زیر خاک غریب گم می شود . آرزوهایش را به آسمان می بخشد و تکه های تنش را به انسان های گمنام دیگر. گور گمنام می تواند تاریکی آن باوری باشد که جمجمه ای را که به دست های خود شکسته است تمام عمر پنهان می کند و جهان را جشن می گیرد. گور گمنام می تواند اتاقکی باشد که در آن تصویری زنده خاک می خورد و به نگاه تماشاگر نمی رسد. چرا هیچ کدام از آدم های این داستان عصیان نمی کنند و ملوک را بیرون نمی کشند و به یک گورستان که ،هوا که نه، کمی سنگ قبر داشته باشد نمی برند و سهمش را از زندگی که نه، از مرگ نمی ستانند؟ چرا همه به حقیقت این گور تن می دهند و دروغ را یک نفس تا ته ماجرا سر می کشند؟ چرا تماشاگر نیز آخر کار پر از انکار می شود و می گوید دروغی ظالمانه شنیده است و همه ی داستان آزاری بیش نیست؟ بیایید همه جان کندن ملوک را انکار کنیم تا امشب آسوده بخوابیم. انگار هیچ چیز ندیده ایم.
کیانوش عیاری فیلمسازی نیست که بخواهد تماشاگرش را به قول خودش مرعوب کند و به گریه بیاندازد و از عقل ببرد تا اثر خویش را بقبولاند. وقتی در جان کندن ملوک دهانم را با دست می بندم تا هق هقم دیگران را مرعوب نکند می دانم که می داند این باروقت پشت پنجره ماندن نیست. یک باربرای همیشه باید بنشینی و یک جای تاریخ را که به تکرار می رسد و مفتضحانه فجیع است خوب تماشا کنی و بخواهی برای همیشه تمام شود. یک بار باید ببینی این کشتنی که در خبرها می خوانی و وقت شام برای این و آن تعریف می کنی و از یاد می بری شبیه کلمات نیست. شبیه همین تصویری ست که می بینی و از یادت نمی رود. یک بار باید ملوک را که هیچ وقت در خاطرت نبوده است به خاطر بیاوری. یک بارباید صدای شکستن همه جمجمه های تاریخ ، زنانه و مردانه، به دست دشمن و دوست را درد بکشی و بخواهی تمام شود. اگر تو بخواهی تمام می شود.
اگر امروز قلب ساناز در تن انسان دیگری می تپد و جهان یاد او را به احترام بخشندگی حیرت آور عزیزانش از سرزمین دور در سینه دارد، اگر انسان های زیادی در این سرزمینِ دور قلب عزیزان از دست رفته شان را به انسان دیگری هدیه می دهند، اگر قلب عسل بدیعی ورای آنیک هنوز زنده است، به یاد بیاوریم که کیانوش عیاری سال ها قبل به راستگویی و روشن بینی با بودن یا نبودن تلنگری استادانه و به جا به باور ایرانی زد که سلول به سلول تا این درک همگانی و بزرگ رسیده است حتی اگر بسیاری هنوز اثر او ندیده باشند. به روشنی باور دارم که خانه ی پدری دومین و انسانی ترین تلنگر اوست به ذهن تاریخی ما و به تاریخ ذهن ما که به فرداهایی دور خواهد رسید. او می داند چرا باید قلب را عریان در هنگام پیوند میان مرگ، زندگی و دو انسان نشان داد و جمجمه را پیچیده در کیسه در لحظه ی شکستن میان مرگ، زندگی و دو انسان دیگر. در روزگاری که همه یک صدا فیلم می سازند او در سکوت فرهنگ می سازد. اعتدال و اصالت فرم در روایتی که خلق کرده است امضای بی بدیل هنرمندی ست که از سطح گذشته و ناخودآگاه جمعی ما را نشانه رفته است. من به ارمغان این اثر امید می بندم و به احترام هنرمند سرزمینم که دیروز به ادامه ی حضور قلب سانازها بر خاک اندیشیده بود و امروز به ظلمات جمجمه ی شکسته ی سانازها در خاک می اندیشد از صندلی های خواب گرفته ی انکار بر می خیزم .
نغمه رضائی
در همین رابطه بخوانید
از لحاظ روشنفکری پیروز، و از لحاظ اخلاقی صادق؛ نقدی بر فیلم خانه پدری- موحد منتقم
از دیگر مقالات نغمه رضایی در سایت پرده سینما
بگو برای تپیدن چقدر باید داد؛ برای عسل بدیعی
بهاریه: شلوغی آن خیابان آفتابی
اگر بدانی پشت آن پنجره کيست؛ به یاد ایرن زازیانس
عشق را بر کمان بگذار و زه را بکش! نگاهی به «زخم عقل» مسعود کیمیایی
بهاریه: و دیاری زیباتر از حقیقت تنهایی
برای بهار بخند، به خاک خالی نگاه نکن نپرس اين بار منتظر کيست
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|