روزبه جعفری
نقد و بررسی فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
هفت ماهگی
آیا داریم شوخی می کنیم؟
هفت ماهگی در پی آن است که با ایجاد دو مثلث عشقی، و روایت موازی آن ها، کاراکترهایی را در مقابل یکدیگر قرار بدهد، و سپس از دل این تقابل دست به پرده برداری در مورد گذشته این آدم ها بزند. اما این کار را در سطحی ترین و کلیشه ای ترین شکل ممکن انجام می دهد.
اصولاً داستانی برای روایت شدن وجود ندارد. و تقابل کاراکتر ها هم به دلیل عدم عمقشان، نمی تواند تبدیل به عنصری روایت گر درطول اثر شود. فیلم عملاً تا نقطه ای که زلزله رخ می دهد، دارای هیچ گونه گره خاصی نیست.
باران کوثری مدام غر می زند و بهداد بداخلاقی می کند. نه دلیل غر زدن های این یکی مشخص است و نه دلیل بی اعتنایی آن یکی. این دو به همین شکل ادامه می دهند تا سفر زن به مرزن آباد. و در نهایت قضیه زلزله. که باز گره کار صرفاً در همین امر محدود است که مردی که با زن سفر می کرده که بوده. حال بماند که همین نیم بند نیز به سرعت رها می شود و این سوال در مخاطب ایجاد شده که اصولاً برای چی باید این مفهوم شک در مورد زن مطرح شود؟ چون دستمان خالی است؟
قضیه بهداد و هانیه توسلی هم در یک سوم پایانی مطرح می شود. آن هم در حد یک دیالوگ که گویا از قبل عشقی در کار بوده است. آیا این یعنی ایجاد یک مثلث عشقی؟ در مقابل قضیه خواهر وجود دارد. با بازی به شدت غلو شده و فانتزی پگاه آهنگرانی. در ابتدا بحران او با نامزدش مطرح می شود. یک سکانس درگیری و تهدید داریم اما گویا کارگردان ادامه این مسیر را فراموش کرده و او را مجبور می کند که رابطه ای احمقانه با مهرانفر تشکیل دهد که آن هم با فریاد بهداد تمام می شود. آیا این یعنی یک مثلث عشقی؟ همین روابط نیم بند قرار است درام را شکل بدهند؟ آیا داریم شوخی می کنیم؟
فیلم هفت ماهگی در مورد تعدادی کاراکتر است که هیچکدام دارای فردیت نیستند. و انگار عروسک های خیمه شب بازی ای هستند که نخِ آن ها به دست کارگردان است و به موقع لزوم آن ها را تکان داده و یا مقابل یکدیگر قرار می دهد تا به اصطلاح "بحران"ی را شکل دهد.
همه چیز بیش از حد تصنعی و نمایشی است. و اثر فارغ از همان شور و زندگی ای است که باید در دنیای فیلم وجود داشته باشد. کاراکتر ها به شدت زائد و اضافی هستند. مادر، خواهر باران کوثری و بچه اش و خیلی دیگر از کاراکتر ها دقیقا چه نقشی دارند؟ خواهر باران کوثری آیا نقش اش جز این است که یکبار او را تا سونوگرافی همراهی کند و بار دیگر تا مرزن آباد؟
هانیه توسلی با یکسری کد های اغواگرایانه صرفاً در همین حد به درد می خورد که در آن سکانس خبر از رابطه عاشقانه اش با بهداد بدهد، و در نهایت در سکانس پایانی بگوید که زنگ او علت سفر ناگهانی کوثری بوده است. حال اگر در اینجا بخواهیم در مورد زمینه های شکل گیری این شخصیت، انگیزه ها و غیره صحبت کنیم شوخی ای بیش نیست. زن به آن شکل احمقانه و تصادفی (وقوع زلزله به خواست کارگردان در فضای راکد و بدون حرکت فیلم)؛ به کما می رود. حس شوهرش در قبال این مسئله صرفاً سیگار کشیدن است و بس. نمی دانیم آیا ناراحت است و یا احساس عذاب وجدان می کند. آیا اساساً عشقی وجود داشته یا نه. این ناراحتی برای چیست؟ و در نهایت سانتی مانتالیسم احمقانه پایانی و اشک هایی که قرار است مرد را تطهیر کند.
هفت ماهگی صرفاً کاریکاتوری است از کلیشه هایی که در طی این سال ها به عنوان سینمای اجتماعی مطرح شده اند. با چند کاراکتر شکل نگرفته و روایتی دستمالی شده نمی توان ادعای فیلم اجتماعی ساختن کرد. فیلم اجتماعی ساختن داد زدن های حامد بهداد و مقادیر متنابهی شک و خیانت نیست. فیلم اجتماعی ساختن یعنی در دل یک روایت درست و دقیق دراماتیک، اثر در چارچوب زمینه های اجتماعی جامعه شکل گرفته، و حسی را به مخاطب منتقل کند. فیلم عاری از هرگونه نکته ای است که بتوان به آن توجه کرد. اینکه هاتف علیمردانی پس از چند فیلم ساختن، دیگر بلد است دکوپاژ کند و دوربینش ریتم دارد آیا مزیت است؟ آیا انقدر سطح توقع و نیاز ما پایین آمده که صرفاً به چسبیدن پلان ها به یکدیگر باید ذوق کنیم؟
هفت ماهگی تکرار مکررات است و شوخی ای نه چندان خنده دار.
عادت نمی کنیم
( ابراهیم ابراهیمیان)
ستاره جدول ارزشیابی: بی ارزش
عادت نمی کنیم از همان ابتدا با یک بحران آغاز میشود. در یک جمع دوستانه، زنی حال خوشی ندارد و بداخلاقی میکند. شوهرش در پی آرام کردن اوست که ناگهان تلفنی همه چیز را به هم میریزد. مرد خبری را می شنود و با زن دعوا می کند. فیلمساز از همان ابتدا بحران را خلق کرده و شخصیت هایش را بدون واسطه در دل آن چالش قرار می دهد. اینکه استاد دانشگاهی با یکی از دانشجویان خود ارتباطی به ظاهر بیش از یک ارتباط معمولی دارد، و شک زن به این موضوع. این چالش ادامه پیدا می کند تا زمان مرگ دختر در نقطه عطف اول.
فیلم با ریتم مناسبی تماشاگر خود را همراه می کند. قاب های فیلمساز به گونه ای است که مخاطب را مدام در دل یک فشار و خفقان قرار داده و گویا خبر از اتفاقی تلخ می دهد. پس از این نقطه عطف تا گره گشایی پایانی، تمامی علائم حکایت از آن دارند که مرد گناهکار است. اینکه کاراکتری را داشته باشیم که در مظن اتهام قرار گرفته، و تقابل او با کاراکترهای دیگر، خانواده و جامعه را دستمایه محور اصلی درام خود قرار بدهیم، استراتژی جدیدی نیست. ولی فیلم جدید ابراهیمیان در حداقل های این تقابل هم نمی تواند موفق عمل کند.
عادت نمی کنیم بر اساس همان کلیشه های رایج سینمای ایران در دهه حاضر شکل گرفته است. فضاهای خاکستری، تقابل های زناشویی و در نهایت نوعی از بی طرفی که می خواهد ادعای این را داشته باشد که قضاوتی در مورد آدم ها و دنیاهایشان نمی کند. تقابل زمانی به درستی در می آید که دو طرف معادله شناخته شده باشند. ما باید نسبت به موضوع تقابل، و طرفین آن شناخت لازم را داشته باشیم. اما ما چه چیزی از استاد دانشگاه می دانیم؟ جز اینکه دوستی خانوادگی به نام منصور دارد- که این دوستی هم صرفا بر روی کاغذ است و چون با هم ملاقات های پی در پی دارند پس با هم دوست هستند- در دانشگاه تدریس می کند و رابطه سردی هم با همسرش دارد. در واقع او در طول تمام فیلم به گونه ای رفتار می کند که این شک در تماشاگر شکل بگیرد که گناهکار است. علت رابطه سرد او با همسرش چیست؟ اصلا استاد دانشگاه چه نوع شخصیتی است؟ حتی نمی توان چند کنش مشخص رفتاری را به او الصاق کرد تا بتوانیم نام تیپ را برایش بگذاریم. فیلمساز صرفا به چهره مظلوم نمای فروتن تکیه کرده و با موجه نشان دادن او، در دل رفتار سرشار از سوالش، درام خود را پیش می برد. در آن سو زن نیز ناشناخته است. این آدم ها به هم نمی چسبند. گویا به دستور فیلمساز چند ماهی را کنار هم هستند تا فیلمی ساخته و به جشنواره ارسال شود. هیچ مشخصه ای از زندگی را در دل خود ندارند. انسان هایی خلق الساعه هستند که خام بودن و سطحی بودنشان در دل روایتی که احتیاج به شخصیت دارد بدجور به چشم می خورد. وقتی شما می خواهید وضعیت معمولی را تبدیل به وضعیت نامعمول کنید، حتما به شخصیت احتیاج دارید. با تیپ نمی توان اینگونه عمل کرد. و چه تاسف آور که کاراکتر های فیلم حتی تیپ هم نیستند. در آن سو منصور و خانواده اش حضور دارند. نمی دانیم چرا بچه دارند و این دو بچه عملا چه نقشی در روایت دارند. منصور سیگار می کشد و کار بساز بفروشی هم دارد. می فهمیم که دغل باز است و صرفا همین! رابطه اش با همسرش در این حد است که مدام به او می گوید معده درد دارد و برایش عرق نعنا بیاورد. بعد وقتی از ماجرا باخبر می شود صرفا فریاد می کشد و همچنان سیگار پشت سیگار. نه دارای داستان است، و نه حضورش دلیل خاص و موجهی در فیلم دارد. بلکه صرفا برای این است که در انتها عاملی باشد برای گره گشایی به زعم فیلمساز غافلگیرکننده. تنها چیزی که اهمیت دارد این است که بخواهیم به تماشاگر رودست بزنیم. وگرنه این کاراکتر ها ابدا دارای زندگی ای نیستند که بخواهیم بپرسیم برای چه منصور باید دست به چنین عملی بزند. و اصلا چرا فیلمساز انسان هایش را تعدادی حیوان در نظر گرفته که صرفا به دنبال فرصتی برای وحشی گری های خود هستند؟ پرسیدن چنین سوال هایی در مورد فیلم شوخی بزرگی است.
در چنین شرایطی صرفا باید دلمان را خوش کنیم به ریتم مناسب یک سوم ابتدایی و تلاش برای قصه گویی. در سینمای کنونی ایران ما در وضعیتی هستیم که با اندک تلاش ها برای قصه گویی سرذوق می آییم!
بارکد
(مصطفی کیایی)
نمره ارزش گذاری: بی ارزش
ساختن فیلمی به مانند بارکد کار ساده ای است. کافی است یک داستان یک خطی تکراری را با تعدادی شوخی های سطحی صرفا به شکلی غیرخطی روایت کنید تا تماشاگر برای دانستن علت اتفاق هایی که به سبب عدم تداوم مشاهده می کند، تا پایان شما را همراهی کند. سپس در پایان بر روی نمایی از هلی شات تهران، مونولوگ های شعاری در باب گرفتن حق و مبارزه و این ها بگذارید و با موسیقی رپِ پس از آن، این تصور را در تماشاگر خود به وجود بیاورید که فیلمی اعتراصی و اجتماعی را مشاهده کرده است. فرمولی است که به شدت جواب می دهد و می توانید بر روی فروش فیلم خود هم اطمینان لازم را داشته باشید. حال اصلاً چه اهمیتی دارد که وقتی داستان فیلمتان را به صورت خطی بنویسند، نه رابطه علت و معلولی دارد، نه گره گشایی و گره افکنی دارد و نه حتی نقطه عطف و پرده بندی ای! مهم این است که شوخی های شما مخاطب را می خنداند، و با به هم ریختن زمان، سرپوش بر تمام مشکلات فیلمنامه خود می گذارید!
مثلاً داستانتان می تواند در مورد بهرام رادانی باشد که در یک خانواده پولدار است. او می خواهد مستقل باشد و از خانه بیرون می زند. روزی در دانشگاه با مسئول حج و زیارت مواجهه می شود که آخوندی است که باید چشم چرانی کند تا بامزه به نظر برسد. به سراغ او می رود و متوجه می شود که دوست دوران بچگی اش است! و با یک فوتوشاپ خود را رئیس حج و زیارت دانشگاه جا زده تا پول ها را بالا بکشد. اصلاً اهمیتی ندارد که این اتفاق تا چه حد احمقانه است. اهمیتی ندارد که دارای هیچ دلیل منطقی ای نیست. اهمیتی ندارد که کاراکترهایتان اصلاً انگار بر روی زمین نیستند و در عالم هپروت سیر می کنند و باز اصلاً اهمیتی ندارد که تیپ بچه پولدار فراری از خانواده چقدر تکراری است. مهم این است که شما این دو دوست را کنار هم قرار دهید. یکی باهوش تر است و کار را دست اش می گیرد، و دیگری چاق تر است و خنگ. دومی مدام باید مزه بپراند و موقعیت ها را اشتباه بگیرد و اولی باید نسبت به اتفاق ها ری اکت نشان بدهد تا از تماشاگر خنده بگیرد. به همین سادگی. این دو کنار هم قرار می گیرند و حال هدفشان این است که پولدار شوند. در این مسیر دست به هرکاری می زنند. آتلیه باز می کنند و با عکاسی از دخترها دست به اخاذی از آن ها می زنند، وارد باند مواد مخدر شده و پس از گم کردن موادها و رابطه عاشقانه با یک معتاد، وارد درگیری با قاچاقچیان مواد شده و در نهایت با کمک پلیسی که معلوم نیست از کجا پیدایش شده نجات پیدا می کنند. این ها نتواسنته اند پولدار شوند. پس بهتر است رادان به دوست دخترش بگوید که برود با یک نفر رابطه ایجاد کند تا بتواند از او اخاذی کند. او در دل این رابطه تقلبی، عاشق طرف مقابلش شده و رادان را رها می کند. بسیار عالی.
باز اصلاً اهمیتی ندارد که خط روایت شما چیست؟ چه داستانی را روایت می کنید؟ و اصولا گره های کارتان چیست؟ فقط مدام دو دوست را در موقعیت های خنده دار قرار دهید و از تماشاگر خنده بگیرید. همین کفایت می کند. اما برای آنکه در نهایت بتوانید پایانی داشته باشید، پدر رادان را متهم به اختلاس کنید. موقع دستگیر شدن نامی را به رادان بگوید تا او برود و از او انتقام بگیرد. باز اصلاً اهمیتی ندارد که این پیرنگ انتقام در کلیت فیلم وجود ندارد. و صرفا در همان سکانس های پایانی راز گفت و گوهای رادان با کیانیان را می فهمیم. این اهمیت دارد که در پایان یک انتقام کمیک از یک رانت خوار گرفته شود و باز هم همان شعارها بر روی هلی شات تهران..
*****
بارکد آنقدر رها شده است که نوشتن تحلیلی جدی در موردش بیشتر شبیه به یک شوخی می ماند. مصطفی کیایی را شاید بتوان نسخه قابل تحمل تر مسعود ده نمکی دانست. شوخی های پیامکی و به شدت سطحی، عدم وجود روند روایت، عدم وجود قصه پردازی و در نهایت ادعای دغدغه های اجتماعی داشتن..
برای بارکد نوشتن و ایرادهایش بی شمارش را فهرست کردن، کاری است عبث و بیهوده. فیلم برای اکران و فروختن ساخته شده و کار خود را هم می کند. دیگر نظر دیگران چه اهمیتی دارد؟
نقطه کور
(مهدی گلستانه)
نمره: بی ارزش
نقطه کور را می توان در کنار هفت ماهگی و عادت نمی کنیم قرار داد و گفت که این سه فیلم دارای داستانی مشترک با هم هستند. حتی در تیم بازیگری نیز مشابهات زیادی دارند. تنها تفاوتی که این سه فیلم با هم دارند این است که نام شخصیت ها عوض شده و لوکیشن ها تغییر یافته اند. فروتن فیلم ابراهیمیان، این بار در فیلم گلستانه جوشکار است. با همان گریم و ته ریش. و با همان بازی. گویا تفاوتی میان یک استاد دانشگاهی که متهم به خیانت است با یک جوشکار زیر آب که به زنش شک دارد وجود ندارد! او همان بازی را انجام می دهد و احتمالاً فیلم برداری دو فیلم نیز در زمان یکسانی انجام شده. الگو ثابت است. یک رابطه زناشویی، تعدادی رابطه خراب شده اطرافیان اعم از خواهر و غیره.. . اتفاقی رخ می دهد و یکی از طرفین متهم به خیانت می شود. در طول فیلم تمام ادله علیه اوست. و ناگهان در پایان مدرکی رو می شود که ثابت می کند اتفاق آن جوری که ما فکر می کردیم نبوده و خیانتی در کار نیست!
همین داستان در هر سه فیلم تکرار شده.و در هر سه به بدترین و سطحی ترین شکل ممکن. نمی دانم چه می شود در مورد ضعف های فیلم گفت. اینکه ادعای روانشناسانه بودن دارد، بازی های روانی می خواهد با کودک بکند ولی در نهایت او را در حد یکی از آکسسوارهای صحنه نشانمان می دهد و انبوه روابط شکل نگرفته و ...
به خوانندگان این یادداشت ها حق می دهم که بگویند درباره بسیاری از فیلم ها حرف تکراری می نویسی. اما راقم این سطور بی تقصیر است. وقتی بسیاری از فیلم ها از یک خط داستانی یکسان بهره می برند، نمی توان در موردشان حرف جدیدی زد و یا نوشته ای جدی نوشت. وقتی کارگردان به شعور مخاطب احترام نگذاشته و حداقل ها را هم رعایت نمی کند چه می توان گفت؟ به راستی این فیلم ها برای چه ساخته می شوند؟ فیلم هایی که بر اساس کلیشه شکل گرفته این سال ها از روی دست هم کپی می کنند و نه مخاطب خاص دارند و نه عام...
زاپاس
(برزو نیک نژاد)
نمره ارزش گذاری: بی ارزش
یک فیلم تلویزیونی بسیار بد که شاید بتوان به پخشش در یک عصر کسل کننده زمستانی ایرادی نگرفت و آن را در ادامه سیاست های غلط صدا و سیما دانست. فیلمی که به هیچ عنوان در حد و اندازه های پرده بزرگ سینما نیست، و در مقیاس پرده تصاویر نمی نشینند.
فیلم کوچکی که هرچقدر در قاب کوچک تری نمایش داده شود، شاید ایرادات اش کمتر دیده شوند.
واقعا تعجب آور است که جشنواره چه هیئت انتخابی را دارد که به قول خودشان بعد از کلی رایزنی و بحث، فیلم هایی مانند زاپاس را به جشنواره راه داده اند؟ فیلمی که حتی نمی تواند یک پن درست داشته باشد. و مدام نویز دارد. قاب هایی که لق می زنند و نمی توانند بر روی پرده بمانند. همه چیز در سطحی ترین شکل ممکن است و فیلم دل خود را به چند شوخی کلامی تاریخ مصرف گذشته تلویزیونی خوش کرده است. اوج فیلم در این است که یک بازیکن فوتبال دسته دو، به دلیل صدمه ای که به پایش می خورد، با مخالفت پدر دختری مواجهه می شود که قرار بود با او ازدواج کند! همین.
تعدادی عشق روی هوا، خل بازی های احمد مهرانفر و تعدادی شوخی دست چندم... در مورد فیلمی به مانند زاپاس بیش از این نمی توان نوشت. فقط باید برای برزو نیک نژاد تاسف خورد که پس از تجربه نه چندان قابل قبول ناخواسته، تا این حد تنزل پیدا کرده است.
به دنیا آمدن
(محسن عبدالوهاب)
نمره ارزش گذاری: 1.5
پرداختن به موضوعات و داستان هایی که پیش از این روایت های متعددی را از آن ها دیده ایم، تنها در صورتی توجیه دارد که روایتگر بخواهد از دیدی جدید به آن ها نگاه کند. نقطه نظر تازه ای داشته باشد و بتواند آن را ارتقا دهد. در غیر این صورت پرداختن به آن داستان ها کاری است بیهوده. امری که فیلم جدید عبدالوهاب در آن ناکام می ماند.
موقعیتی که بر اساس حامله بودن زن به وجود می آید، همان موقعیت آشنایی است که در فیلم های مختلفی دیده ایم. مزیت فیلم عبدالوهاب این است که توانسته با برخی جزئیات، شخصیت هایی به نسبت باورپذیر را در بیاورد که زندگی آن ها بر روی پرده سینما قابل قبول باشد. اما این برای یک فیلم سینمایی کافی نیست. و جزو حداقل هایی است که باید در ساختار وجود داشته باشد. علارغم برخی جزئیات رابطه میان زن و مرد، فیلم نمی تواند دو دنیای متفاوت آن ها را شکل دهد. مرد با بچه دار شدن مخالف است. اما برای این مخالفت خود دلیل خاصی نمی آورد. اشاره به وضع اقتصادی می کند اما چیزی که ما از زندگی آن ها می بینیم، وضع اقتصادی نا به سامانی نیست. آن ها را درگیر مشکلات مالی نمی بینیم. بلکه او مدام به راحتی پول خرج می کند، برای دوست دختر پسرش هدیه می خرد و غیره..
از منظر شغلی هم گویا در کار ساخت مستند است. در یک سکانس شعاری در مورد تهران و محله هایش صحبت می کند اما این دغدغه فیلم سازی هم علارغم تأکید فیلمساز، تبدیل به عنصر اثر بخشی در شخصیت پردازی مرد نمی شود. حتی اگر دلیل عدم پذیرش کودک را بخواهیم مسئولیت ناپذیری او بدانیم، باز هم عنصری در شخصیتش به ما معرفی نمی شود که بخواهد این امر را نشانمان دهد. پس صرفا یک قطب مخالف است و برای این مخالفت خویش دلیل خاصی ندارد.
زن هم بازیگر تئاتر است. و این بازیگرِ تئاتر بودن جز اینکه اعتراضی به نحوه بازبینی ها و صدور مجوز ها باشد، داده دیگری به ما نمی دهد. زن بر سر تمرین تئاتری است که مجوز نمی گیرد و همین. رابطه شغلی میان این دو تبیین نمی شود. حتی نقش بهناز جعفری هم در فیلم اضافی است و جز آن که یکبار بچه پری را در خانه نگه دارد نقشی ندارد. زن اما به نسبت باورپذیر تر از مرد است. (با بازی خوبِ الهام کردا).
می توان او را درک کرد. اما رابطه ای که با همسرش دارد و تصمیمی که برای رفتن به یزد می گیرد قابل درک نیست. شاید چون ما چیز زیادی از رابطه میان این زن و شوهر نمی بینیم. و این تصمیم برایمان غیرقابل باور به نظر می رسد. اما در کنار این ها فیلم شخصیت های پرداخت نشده زائدی را دارد که نه می توانند به عنوان خط قصه های فرعی عرض اندام کنند و نه در روند کلی روایت تاثیرگذارند. مانند بچه این زوج، که رابطه زودهنگام مضحکی را با یک دختر شروع کرده. واکنش والدینش نسبت به این موضوع، به شدت عادی است. و دیگر چیز دیگری نمی بینیم. نه مادری می بینیم و نه پدری.
یا آن کافه چی که حضورش توجیهی ندارد جز اینکه در ماشین به مرد سیگار تعارف کند! فیلم به دنبال عدم قضاوت است. و می خواهد موقعیتی را نشانمان داده، وکاراکتر ها را از وضعیتی به وضعیت دیگر ببرد. اما در این امر ناموفق است. در پایان نه مرد و وضعیت او برایمان مشخص است، .و نه زن. چرا که وضعیت آن ها را نسبت به اتفاقات اطراف نمی توانیم به درستی تبیین کنیم و این امر ریشه در عدم شناخت ما نسبت به شخصیت ها دارد.
در کل به دنیا آمدن، با توجه به تجربه قبلی کارگردانش، فیلم نیمه تلویزیونی ای است که با تمام مشکلاتش حداقل باورپذیر است. باورپذیری ای که در تعداد زیادی از فیلم های جشنواره امسال وجود ندارد.
ایستاده در غبار
نمره ارزش گذاری : 0.5
تعداد زیادی نریشن از خانواده و همرزمان احمد متوسلیان را در تمام فیلم می شنویم، و تصاویری را می بینیم که بازسازی عین به عین این خاطره ها و نریشن هاست. آیا این یعنی سینما؟ از نظر آقایان سینما یعنی مصور کردن کلام؟ نریشن در ابتدایی ترین و بدترین شکل ممکن اش همین است که گفتار صرفاً تبدیل به تصویر شود. در حالی که نریشن اساسا عاملی است برای تکمیل کردن تصاویر. نه آنکه خود عنصری باشد برای شکل دادن.
فیلم با بازسازی های دقیق خود پز می دهد و دل جماعتی را می رباید. بازسازی هایی که در نگاه اول جذاب اند، اما باید پرسید که چه؟ اگر از تمام عملیات های احمد متوسلیان؛ و زندگی او تصاویر مستندی وجود داشت، چه نیازی به ساخت چنین فیلمی بود؟
ایستاده در غبار پیش از آنکه یک فیلم سینمایی باشد، یک گزارش خبری تلویزیونی متقلبانه است که می خواهد بگوید متوسلیان که بود و چه شد. اینکه در کودکی به پدرش کمک می کرد، بعد در دوان جوانی بوکس تمرین میکرد و به دلیل مشکل قلبی در بیمارستان بستری شده و شروع به مطالعه می کند. به همین دلیل سیاسی شده و به خاطر تکثیر اعلامیه زندانی می شود. بعد انقلاب در سپاه کار می کند و می رود جنگ و پس از عملیات آزادسازی خرمشهر به سوریه فرستاده شده و گم می شود.همین.
فیلم چیزی بیشتر از این چند خط را در مورد این شهید به ما نمی گوید. یک روایت گزارش گونه که مخاطب می تواند با یک جستجوی ساده در «ویکی پدیا» آن را بخواند! بدون آنکه تمرکز خاصی بر روی بخشی اززندگی این شخصیت وجود داشته باشد. بدون نگاه ویژه و خط داستانی ای که بخواهد وجه جدیدی از زندگی او را به ما نشان بدهد. تمام این اطلاعات که خود در دسترس هستند. پس صرفاً بازسازی اهمیت دارد؟
چه کسی گفته که سینما یعنی بازسازی عین به عین گذشته؟ آیا از نظر آقایان ارزشی، سینما صرفا یک ابزار مکانیکی است که بخواهیم گذشته را بازسازی کنیم؟ بدون هیچ نگاه خاصی؟ بدون هیچ عنصر روایت گری؟ بدون هیچ حسی؟
آقایان سینما چیزی فراتر از این تصور ابتدایی شماست. دوربینی که مدام در لانگ شات ایستاده و یا اینسرت می گیرد، و روایت هایی که شاید اوجِ دراماتیکشان در این باشد که متوسلیان به سمت فلان شخصیت چنگال پرت کرده و یا به محسن رضایی گفته چرا به جای ساعت شش، الان از سر تمرین آماده اید! نه آقایان این اثر نه مستند است و نه روایتی سینمایی . صرفا یک گزارش خبری بد تلویزیونی است که می توانید با طراحی صحنه بسیار خوب آن، و با ایده جذاب بازسازی عین به عین گذشته همچنان پز بدهید و گمان کنید که تجربه جدیدی را در فرم سینما انجام داده اید. مخاطب در انتها چه تصویری از متوسلیان در نظرش است؟ جز مردی که مدام لبخند می زند و گاهی پرخاش می کند و به ظاهر شجاع است؟ آیا احمد متوسلیان این گونه بود؟ آیا شخصیت پردازی در سینما در همین حد تنزل پیدا کرده؟
ادامه دارد
در همین رابطه بخوانید
یادداشت های روزانه غلامعباس فاضلی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه سعید توجهی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه امیر اهوارکی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه کاوه قادری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه محمدمعین موسوی در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
یادداشت های روزانه روزبه جعفری در سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر
و
جدول ارزشگذاری فیلم های سی و چهارمین جشنواره فیلم فجر از دیدگاه منتقدان پرده سینما
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|