کاوه قادری
در قیچی بدون الصاق معناتراشانه ی مفاهیمی از بیرون متن به درون متن، درجا می میرد و نمی تواند به مثقال ذره ای مقبولیت، مضوعیت و حتی موجودیت داشته باشد. هر تفسیری را می توان به فیلم الصاق کرد.
هر سکانسی در فیلم قیچی را می توان با سکانس دیگر عوض کرد یا حتی حذف شان کرد و سکانسی اساساً مجزای از سکانس حذف شده را جایگزین و اضافه کرد؛ جملگی علی البدل و علی السویه اند.
دربه دری، خرده شیشه ی فرو رفته ی درون پا، داد و فریاد سر پیرمرد محلی، کار در اعماق امواج سنگین دریا، مواجهه ی گرم دختر خوش بر و رو با پسر ناکام با محوریت خرید قرص ژلوفن! و مسابقه ی صحیح و غلط راه انداختن بر سر شناسه های شخصیتی همان دختر خوش بر و رویی که باسمه ای وارد فیلم شده! به این ها می گویند شخصیت پردازی در سایه؟!
هوای ابری توأم با رعد و برق، زمین گل آلود، فضای مخوف و ناکجاآبادگونه و رنگ تیره ی قاب با دوربینی روی دست و کلوزآپی لرزان از مردی در حال جستجو کردن و راه رفتن و در ادامه، اندکی خوش سلیقگی بصری و تعدادی هم کارت پستال؛ این همه هم به لحاظ تصویری و هم به لحاظ بصری و هم به لحاظ فضاسازی دقیق محلی، آغازی خوب و کنجکاوی برانگیز است؛ آفرین! اما نفس سینما بس بزرگ تر از صرف وجود این «اله مان» [۱] ها است.
به معنای حقیقی کلمه با فیلم «تأویل» روبرو هستیم؛ و این دقیقاً همان نقصان بنیادی فیلم است. این اثر، بدون الصاق معناتراشانه ی مفاهیمی از بیرون متن به درون متن، درجا می میرد و نمی تواند به مثقال ذره ای مقبولیت، مضوعیت و حتی موجودیت داشته باشد. هر تفسیری را می توان به فیلم الصاق کرد؛ به گونه ای که مرز متن و فرامتن در یک اثر هنری به نحوی مجرمانه درنوردیده شده.
به محض خروج از سالن سینما می توان به راحتی تمام آنچه درون این اثر گذشت را فراموش کرد؛ چرا که اساساً با هیچگونه محتوای معینی روبرو نیستیم. هر سکانسی را می توان با سکانس دیگر عوض کرد یا حتی حذف شان کرد و سکانسی اساساً مجزای از سکانس حذف شده را جایگزین و اضافه کرد؛ جملگی علی البدل و علی السویه اند؛ چرا که چه در جزئیات و چه در کلیات، عملاً با درونمایه و حدیث نفسی ابژکتیو شده و عینیت یافته مواجه نیستیم و فقط و فقط ناگزیریم ابتدایی ترین اطوارهای مثلاً ادبی و استعاری یک فیلم «تأویل» را تحمل کنیم؛ و اگر فرصتی شد و حوصله ای داشتیم، معنایی برایشان نیز بتراشیم!
باز هم لوس و لوث کردن تعلیق و سیال بودن؛ با بکارگیری دائم و در موارد بسیاری بی جا از دوربین روی دست! علت اش چیست؟ القای تنش درونی؟! باز هم مضحک و مبتذل کردن مفهوم «درونی بودن»، به مدد دائماً ساکت بودن و در موارد عصبانیت هم عربده زدن! از کِی تا حالا «درونی بودن» اینقدر سهل و ممتنع شده؟! باز هم مشخص نبودن مرز فلاش بک، حال و فلاش فوروارد و پراکنده گویی عامدانه برای تظاهر به سیال بودن! هدف چیست؟ نمایش جریان سیال ذهن؟! هر موقع، روز و شب را بهم ریختیم، نوبتی و دلخواهی با هم عوض شان کردیم، متروکه ای ساختیم و دیوانه ای را جهت بی هدف پرسه زدن و تقلا کردن و «دیوانه بازی» آنجا فرستادیم و کل اثر را به سرگردانی و سردرگمی و استیصال و سترونی مطلق گذراندیم یعنی جریان سیال ذهن؟!
باز هم نمادهایی عینیت نیافته و ابژکتیو نشده که عوض آنکه از دل سوژه برآیند می خواهند مستقلاً به اثر سوژه الصاق کنند؛ نگاه پسر و خیره شدن به عقرب در کلوزآپ یعنی چه؟! اگر بخواهیم معناتراشی و مکاشفه های فرامتنی کنیم، یعنی او نیز همچون عقرب اسیر محیط شده؟!
و باز هم کنش و واکنش های تحمیلی و دستوری برای نیل به آنچه توان داستانی و نمایشی کردن اش را نداریم؛ به گونه ای که مواجه می شویم با قتل! اساساً چرا قتل؟! عمل حیوانی و خشونت مازوخیستی این آدم، نشأت گرفته از چیست؟! پیرامون اش او را درک نکرده؟ خودش روانی است؟ جایگاه این قتل، کجای خط سیر درام است؟! چه فرقی می کرد اگر به جای ابتدای درام، اواسط اش اتفاق بیفتد؟ یا حتی اواخرش؟! و مهم تر اینکه این قتل کجای اقتضای درام است؟! چه سیری منجر به قتل می شود؟ آیا این فیلم، فیلم قتل است؟! و اصلاً حتی بر فرض اینکه قیچی فیلم قتل! چرا قتل پدر؟! اختلاف شان چیست؟ یک مشاجره سر میز ناهار و نارضایتی از تعقیب توسط پدر و آن هنگام، قتل؟! این یعنی مثلاً «خرده روایت» و «مینی مال»؟! چه فرقی می کرد اگر جای پدر، خواهر بخاطر گریه ی بی هنگام اش سر میز ناهار به قتل برسد؟! و چه فرقی می کرد اگر جای خواهر، مثلاً مغازه دار سر کوچه بخاطر طلب کردن پول کالای فروخته شده هلاک می شد؟ نکند اینکه آدم های این فیلم از بیخ و بن، کوچکترین جایگاه و هویت و شناسه و علت العلل رفتاری و وجودی از خود ندارند هم جزو ویژگی های سینمای مدرن یا سینمای تجربی و امثالهم است؟!
و سپس «اله مان» های بی هویت و بدون مبدأ و منشأیی که صرفاً قصد تفسیرسازی نظری در خلأ را دارند؛ دربه دری، خرده شیشه ی فرو رفته ی درون پا، داد و فریاد سر پیرمرد محلی، کار در اعماق امواج سنگین دریا، مواجهه ی گرم دختر خوش بر و رو با پسر ناکام با محوریت خرید قرص ژلوفن! و مسابقه ی صحیح و غلط راه انداختن بر سر شناسه های شخصیتی همان دختر خوش بر و رویی که باسمه ای وارد فیلم شده! به این ها می گویند شخصیت پردازی در سایه؟! و بعدش هم پزشکی که از زایمان گرفته تا چگونگی انقراض دایناسورها و عدم انقراض انسان، راجع به همه چیز جهان صحبت می کند! واقعاً چرا فکر می کنیم باید برای خنداندن مخاطب، هر مهملی را داخل فیلم بگنجانیم؟!
و بعدش هم جهت نرسیدن پسر به مقصد و تمام نشدن زودهنگام فیلم، پیاده شدن از قطار به بهانه ای واهی و ادای تداعی مجدد بحران! یعنی انقدر عاجز و مستأصل هستید که برای فراز و فرودسازی و گره افکنی و چالش زایی ولو کاذب و تصنعی و تحمیلی، راه طبیعی تر و بهتری به ذهن تان نمی رسد؟!
و در ادامه هلاک کردن شتر به سبک قرون وسطایی و خراب کردن خانه ی اهالی و روان پریشی یک آدم ماقبل روانی که تمام پیرامون و موجودات اطراف خود را همچون خود بی هدف و بلااستفاده و بدون پیش زمینه و پشتوانه و علت رفتاری و وجودی می داند (که تصادفاً و استثنائاً در این یک مورد، درست فکر می کند! ) و دریایی که مثلاً استعاری سرخ می شود و فضای بصری تمام قرمز و ادای کابوس! پشتوانه و پیش زمینه ی این مثلاً کابوس در چه «اله مان» یا خصیصه یا شناسه ی نداشته ی شخصیت یا موقعیت نهفته است؟ بجنبیم برای معناتراشی!
و نهایتاً هم تیر شلیک شده از ناکجاآباد توسط پیرمرد مهربان و مثلاً نیست گرایی! این مثلاً یعنی کافکایی بودن؟! اگر قرار به اینگونه مرگ بود، پس چرا انقدر طول کشید تا از شر این مثلاً و اصطلاحاً قهرمان که بیشتر به جنازه ی متحرک شبیه است خلاص شویم؟! چه کاتالیزوری موجب شد تا آن هنگام کشته شود و زودتر کشته نشود؟! و حقیقتاً که عجب مرگ و البته زندگی عبثی! و الحق که عجب کاراکتر دافعه برانگیزی! مخاطب باید به حال اینچنین شخصیتی همذات پنداری کند؟!
آیا این همه را ما باید تأویل کنیم؟ اصلاً چطور است فیلمساز محترم فیلم نسازند و فقط ما تأویل کنیم و محصول آن تأویل را فیلم فیلمساز به حساب آوریم! یعنی باید ضرورت و اهمیت بستر نمایشی معین بخشیدن به متن ولو ادبی و استعاری یک اثر سینمایی را تا این اندازه مبتذل کنیم؟! یعنی فیلم نباید جهان داشته باشد؟! نباید نگاه و نگره داشته باشد؟! نباید کانتکس داشته باشد؟! نباید کانسپت داشته باشد؟! نباید دیسکورس داشته باشد؟! نباید درونمایه ی دارای مبدأ و منشأ داشته باشد؟! یعنی همه چیز بر مبنای تأویل؟! غافل از اینکه سینما، ادبیات نیست که در آن بتوان سوژه و درونمایه و جهان نهفته در کلمات را به مدد ذهن خودمان و از طریق پل تأویل فهم کنیم؛ بلکه مدیومی نمایشی است و محل عینیت دادن؛ لذا اگر آرایه و استعاره ای ولو بسیار کارت پستال گونه و تزئیناتی و خوش رنگ و لعاب ساختیم که مبدأ و منشأ و پشتوانه ی نمایشی نداشت، عینیت یافته نبود و معلوم نشد وجه استعاره ای اش چیست، آنگاه باید بدانیم آنچه ساختیم به سبب بلااستفاده بودن، عملاً بلاوجود نیز است؛ درست همانند همین فیلم.
کاوه قادری
مرداد ۱۳۹۵
پانوشت
۱. elementعنصر، اصل، اساس، یا جوهری که فردیت یا ساختار را تشکیل می دهد.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|