پرده سینما
بسم الله الرحمن الرحیم
چشمهایم را می بندم و در ذهن ام جایی را مجسم می کنم به نام «آخر خط»؛ یقین دارم الان همان جا هستم، در آخر خط! کارم تمام است... بله حالم خیلی بد است و بدتر از هر وقت دیگری که در عمرم به یاد می آورم. آنقدر بد که واقعاً برایم مهم نیست چقدر با نوشتن این حرفها دوستان ام ناراحت و دشمنان ام شاد می شوند!
در آخرین روز شهریور ماه پدرم از دنیا رفت. او قهرمان زندگی من بود؛ و حالا دنیای شخصی من بدون قهرمان است. در هم شکسته ام. با وجود اینکه نزدیک دو ماه از درگذشت او می گذرد، اما سنگینی نبودن او با سپری شدن روزهای متمادی، نه کمتر بلکه بیشتر می شود.
در آخرین روزهای سال گذشته دوست فرزانه ام مرتضی شمیسا خط نوشته ای برای مرقوم فرمود و زینت کرد و هدیه داد که «رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند». عطیه از آن روز در اتاق کارم دیوار را مزین کرده است. با این همه مرتضی جان چرا ایام غم چنین مرا در بر گرفته اند؟ هشت ماهِ سخت از سالی که فکر می کردم یکی از سهل ترین و خوش ترین سال های عمرم باشد گذشته و فقط یک روزخوب در آن بود!
دنیای سخت من فقط با محبت دوستان ام است که رنگ طراوت و شادی به خود می گیرد. شنبه ای می آید و حسن فتحی عزیز برایم پیامک می دهد: «اندوهت را به برگها بسپار. پاییز است می ریزد. شادی تان افزون. هفته نو مبارک.» گریه ام می گیرد. فقط پدرم بود که شنبه ها اول هفته را بهم تبریک می گفت و برایم آرزوی موفقیت و تبرک می کرد. از محبت حسن فتحی حیرت می کنم. مگر او را چند دیدار دیده ام که اینطور خودش را موظف به مراقبت از من می داند؟ و شنبه ای دیگر باز او با پیامکی دیگر امید را به دلم می دواند: «پاییز ثانیه به ثانیه می گذرد. یادت نرود اینجا کسی هست که به اندازه تمام برگ های رقصان پاییز برایت آرزوی خوب دارد... هفته نو مبارک.» حسن عزیز چه خوب می داند در این روزها به مراقبت احتیاج دارم.
مرگ پدرم دوستان ام را از نو به من شناساند. به نظرم هر رویداد تلخی نزدیکان و دوستان آدم را از نو معرفی می کند. می فهمی چه کسانی در روزهای سخت می مانند و همدرد می شوند، و کی ها می روند و تظاهر به ندیدن و نشنیدن می کنند. از جمع سینما و هنر دوستان خوب و قابل اتکا و اطمینان ام را شناختم: جواد افشار، محمد آقازاده، علیرضا اسحاقی، مهدی فخیم زاده، ابوالحسن تهامی، دکتر محمود فاطمی، فهیمه غنی نژاد، جلال الدین ترابی، نیروان غنی پور، حسن حسینی، حسن فتحی، لادن طاهری، کیوان کثیریان، نیروان غنی پور، رضا درستکار، علی معلم، محمدرضا مقدسیان، ارد زند، مهرداد زاهدیان، امیر اهوارکی، پیام مستوفی، محسن نظری، ارسطو مداحی گیوی، محمود توسلیان، علی ظهوری، خدایار قاقانی، شهرام اشرف ابیانه، کامیار خسروی، سعید توجهی، رضا منتظری، علی ناصری، عباس مطمئن زاده، هیوا مسیح، دکتر احمد ضابطی جهرمی، دکتر مهدی ضابطی جهرمی، جواد طوسی، مجتبی و مرتضی طبخی، سید مسعود موسوی، محمد معین موسوی، محمد جعفری، آذر مهرابی، مرتضی شمیسا، کوروش اسفندیاری، حسین توکلی و...
آن دسته از دوستان سابقی که با ترافیک و سفر و بیماری و مهمانی و هزار جور عذر و بهانه ناشیانه از همدردی طفره رفتند برایم اهمیتی ندارند.
مرگ پدرم به من فهماند که دریابم مثلاً محمود توسلیان از نویسندگان نسل پس از من، نه تنها از بسیاری از افراد نسل خودش، نه تنها از بسیاری افراد نسل من، بلکه حتی از بسیاری از نویسندگان نسل پیش از من انسان قابل اتکاتری است. حالا حقیقتاً منزلت او و بسیاری از دوستان دیگرم را درمی یابم. دریافتم که در یک رابطه دوستی «طول» و «سابقه» و «دیدار» مهم نیست، بلکه «عمق» مهم است. حسن فتحی عزیز این را به من ثابت کرد. و دوست نازنین ام حسن حسینی که سال های سال بود همدیگر را ندیده بودیم. و خیلی های دیگر.
**********
وقتی دبیرستان می رفتم کتابی را خواندم که زندگی ام را دگرگون کرد: «لبه تیغ» سامرست موام. داستان جوانی اشراف زاده به نام «لاری» که خانواده و فامیل و طبقه اجتماعی و هم مزایایش را رها می کرد و به دوردست ها می رفت. جایی آن سوی جهان. و برای سال های سال اثری ازش نبود. همیشه دوست داشتم همین کار را بکنم. رها کردن همه چیز و رفتن به جایی در دورترین نقطه عالم. اما نتوانستم. به یک دلیل مهم نتوانستم. پدر و مادرم و برخی دیگر از نزدیکان ام که از نظر عاطفی آسیب می دیدند. منّتی البته نیست! خودم هم ترسو بودم و راحت طلب. و البته وابستگی های خاص خودم را داشتم. به هر حال نتوانستم «لاری» بشوم!
حالا وقتی به خودم می آیم و چند ماه گذشته را مرور می کنم می بینم اگرچه از نظر جسمانی همین جا هستم، اما بی آنکه حواسم باشد «لاری» شده ام. همه چیز را رها کرده ام؛ نه کتابی می خوانم، نه فیلمی می بینم، نه جایی می روم، یکی از خواننده های سایت ازم گله کرده بود که چرا چیزی نمی نویسم؟ حق داشت. چون تازه یادم آمده ماههاست نقد فیلم ی ننوشته ام. راست اش جهان دیگری را کشف کرده ام. کتابی در قفسه کتابخانه ام بود که سال های سال آن را کم و بیش می خواندم اما درنمی یافتم. ناگهان مردی پیدا شد و از نو آن کتاب را برایم خواند و تفسیر کرد. و آنقدر تحت تأثیر عظمت آنچه خواندم قرار گرفتم که حال ام دگرگون شده است.
توصیف این وضعیت کار ساده ای نیست! از یک سو سختی ها و به آخر خط رسیدن، و از سوی دیگر پنجره ای معنوی که جهان دیگری را به روی ات باز می کند. بیش از این نمی شود توضیح داد. شاید آثار این حال آشفته، در ماه های بعد به ثمر بنشیند.
**********
به رغم این همه رنج، خوشحال ام که دوستان خوبی دارم. رضا مقدم که گنج بی پایان من است و عباس مطمئن زاده، بزرگمردی که برخلاف بیشتر آدم ها رفیق روز خوشی نیست، بلکه یاور روزهای سختی است. «فیلمخانه ملی ایران» سالهاست که تعطیل شده اما خدا را شکر که لادن طاهری هنوز هست و سایه ای دارد.
**********
یکی دو تا از خوانندگان ازم خواسته بودند که در «یادداشت سردبیر» درباره سینمای روز ایران و جهان بنویسم. چیزی که اصلاً در این نوشته اثری ازش نبود! اگرچه می شود درباره دهها موضوع سینمایی نوشت: پروژه های «فاخر» میلیاردی، سازمان سینمایی، فیلم آرگو (2012)، جشنواره فیلم فجر، فیلم جدید مارتین اسکورسیزی در مقام تهیه کننده، اقتصاد سینمای ایران، وضعیت اکران در سینمای ایران و... اما پوزش می خواهم، واقعاً حال ام مساعد نیست و البته خیلی ها از من بهتر می نویسند و شایسته ترند.
تنها چیزی که به نظرم قابل اشاره می آید این است که چند سالی بود فکر می کردم دوبله فارسی مُرده است! اما وقتی چند شب پیش دقایقی از دوبله فیلم های توریست (2010) و شوالیه و روز (2010) را از تلویزیون دیدم که زهره شکوفنده به جای آنجلینا جولی و کامرون دیاز حرف می زد دریافتم هنوز می شود صدای درخشان شنید و به دوبله خوب امید بست.
**********
دل ام برای موحد منتقم، صفر پاشازاده و محمد توسلیان تنگ شده است. کاش حال ام بهتر بود تا می توانستم ازشان مراقبت و دلجویی کنم. اما افسوس... به هر حال به یادشان هستم و دوستشان دارم. حال ام خوب نیست. اگرچه لسان الغیب شیرازی امسال را برای ما طور دیگری در تفأل نشان داد و طور دیگری شد! اما با این همه گاهی به یاد شاه بیتی از حافظ می افتم و تسلی پیدا می کنم:
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند بحمدالله و المنة بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
بیست و یکم آبان ماه سال نود و یک
برای مشاهده دیگر یادداشتها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|