غلامعباس فاضلی
به نام خداوند بخشنده مهربان
روزهای نخست تابستان، درست وقتی خیلی بدحال بودم شماره یک دوست روی گوشی ام افتاد: عباس حسنی. آخرین دیدارمان برمی گشت به پانزده ماه قبل تر و صرف ناهار در یک ظهر بهاری در رستوران یکی از هتل های تهران. بهم می گوید می خواهد مرا ببیند. نمی پرسم چرا؟ هرگز به یاد ندارم وقتی دوستی خواسته مرا ببیند پرسیده باشم «چرا؟» «طوری شده؟» «کار خاصی داری؟» نه فقط به این دلیل که اصولاً دوست ندارم از آدم ها چیزی بپرسم، بلکه به این دلیل که معتقدم وقتی کسی دوست ام شد باید «اطاعت از رفاقت» کنم. حتماً او دلیلی برای دیدن من دارد.
وقتی فردای آن روز عباس حسنی را دیدم در کمال حیرت ام دیدم بسته ای آراسته را بهم هدیه داد! دوره سه جلدی یکی از محبوب ترین رمان های زندگی ام «کنت مونت کریستو» الکساندر دوما. باشکوه ترین رمانی که در ستایش آزادی نوشته شده. و آنقدر بزرگ که تأثیرات آن حتی بر رستگاری در شائوشنگ (1994) هم به وضوح مشهود است. آن روز برای من یکی از بهترین روزهای تابستان بود. و تمام تابستان را با روادید عباس حسنی مهمان کنت مونت کریستو بودم.
*****
در یکی از روزهای سخت مرداد ماه علیرضا پورصباغ بهم زنگ زد. ایمیل ام را خواست و گفت می خواهد عکس نایابی از ژاله کاظمی مرحوم را برایم بفرستد. اقرار می کنم تحت تأثیر حرف اش قرار نگرفتم. خسته بودم و در طول چند سال گذشته آنقدر درباره این موضوع ادعا شنیده بودم که تصور نمی کردم «واقعیت»ی پشت این حرف ها وجود داشته باشد. چند دقیقه بعد وقتی ایمیل ام را باز کردم، از دیدن هدیه علیرضا پورصباغ حیرت کردم! فوق العاده بود! یک عکس واقعاً «اصیل» و از سوی دیگر «نایاب» از ژاله کاظمی. خستگی آن روزها از تن ام درآمد. به پورصباغ زنگ زدم و ازش تشکر کردم. اینجا هم ازش تشکر می کنم.
*****
آدم دیگری که در تابستان گذشته مرا تحت تأثیر قرار داد سیدعلی احمدی مدیر فرهنگسرای «رسانه» بود! من هرگز او را ندیده بودم. تا اینکه اواخر شهریور ماه از فرهنگسرای «رسانه» با من تماس گرفتند و ازم خواستند نشانی بدهم تا کارت دعوت مهمانی فرهنگسرای «رسانه» به مناسبت «روز ملی سینما» را برایم بفرستند. طبق معمول ماجرا را زیاد جدی نگرفتم. چند روز بعد وقتی کارت دعوت را آوردند دیدم کارت واقعاً «امضا» شده بود. (مهر-امضا نبود!) و مکان مهمانی هم باغی در شمیران بود. حسی در درون ام بهم گفت نباید این دعوت را رد کنم! وقتی به مهمانی رفتم دیدم میزبان محفلی شایسته آراسته و چیزی که اتفاق نو این ضیافت بود این بود که پیش یا پس از مهمانی هیچ رقم سخنرانی برگزار نشد! مهمان ها و میزبان بی هیچ پیش درآمد یا اختتام «رسمی» دور هم بودند و از فضای باغ لذت بردند. شبی به یاد ماندنی بود. ابتکار نیک مدیر فرهنگسرای «رسانه» در گرد آوردن اهالی مختلف سینما دور هم و نوآوری در برگزاری مهمانی باعث شد بهم یادآوری شود ممکن است جایی که انتظارش را نداری، اتفاق خوبی رخ دهد.
*****
مرگ لورن باکال رویدادی بود که متأثرم کرد. دختر صریح و سرزنده کلاسیک های دهه 1940 که نسل ما به ویژه در فیلم هایی مثل داشتن و نداشتن (1944) خواب بزرگ (1945) و گذرگاه تاریک (1947) او را خوب به خاطر سپرده است. خیلی از مرگ او دلتنگ شدم. هرگز روزی در اواخر دهه 1360 را که روی پرده سینماتئاتر کوچک تهران در نمایش های کانون فیلم «خانه فرهنگ» با فیلم کی لارگو (1948) جان هیوستن روی پرده درخشید را فراموش نمی کنم. یا درخشش خیره کننده اش در کنار گریگوری پک در فیلم زن طراح (1957) وینسنت مینه لی. او بی آنکه مثل کاترین هپبورن به ورطه فمنیسم سقوط کند، تصویری بی بدیل از یک زن مستقل را بر پرده سینما تابانید. در زندگی واقعی هم صریح بود. یادم هست چند سال پیش در نشست رسانه ای فیلم تولد (2004) که در اوج بروبیای نیکول کیدمن ساخته شده بود، حسابی دخل او را آورد! دل ام برایش تنگ می شود و حس می کنم چیزی را از دست داده ام.
*****
چندی پیش دخترم را به جایی که می خواست برود رساندم. پس از خداحافظی به فکرم افتاد چون در مسیر برگشت، همراه او نیستم راهنمایی اش بکنم. برایش پیامکی با این مضمون فرستادم: «عزیز دل ام! وقتی برگشتی وارد زیرگذر شو، از خروجی شماره هفت بیرون برو و بعد سوار ماشین شو. دوستت دارم.» فکر می کنید چه پاسخی بهم رسید؟ یک حرف انگلیسی! حرف D:
حیرت می کنم این چه ادبیاتی است که وارد فرهنگ ما شده است؟! نشانه هایی مثل :( یا (: و... یا چند شکلک که در ایمیل ها وجود دارند چطور جای واژه ها را گرفته اند؟
بی رودربایستی ما در فرهنگ محاوره ای مان مهربانی و ادب را فراموش کرده ایم. شخصاً امکان ندارد به کسی پیامک یا ایمیل بدهم و بنا به رابطه ام با آن شخص از واژه هایی مثل «تصدقتان گردم، نازنین، مهربانم، عزیز دل ام، و...» استفاده نکنم. در پایان هر پیامک یا ایمیل هم معمولاً یک جمله ثابت دارم: «قربان زلف رعنایتان»
چرا ما باید مهربانی و ادب را از هم دریغ کنیم. حیرت آور اینکه بیشتر نویسنده های سایت وقتی می خواهند مقاله ای را ارسال کنند، حتی از یک احوالپرسی ساده (و خدا می داند گاه یک «سلام») دریغ می کنند و به پیوست کردن مقاله بسنده می کنند.
ما با یک پشتوانه غنی ادبیات و فرهنگ نه اهمیتی به احوالپرسی و ادب می دهیم و نه یادمان می آید زمانی چقدر بین آدم ها احترام وجود داشت. چند تا صورتک خندان و گریان وب و چند حرف انگلیسی جای کلمات را پر کرده اند. فاجعه نیست؟
*****
مدتهاست بیست دقیقه پس از تماشای هر فیلمی خواب ام می گیرد! من کم حوصله شده ام یا فیلم ها نحیف؟ زمانی را به یاد می آورم که در مواجهه با سینما آنقدر سرسخت بودم که محال بود وقتی وارد سالن نمایش شدم پیش از پایان فیلم آن را ترک کنم. یا شاید فیلم ها هنوز پرطراوت بودند؟ نمی دانم. مواجهه با نسخه های «بلوری» فیلم ها هم دردی از این معضل دوا نکرد! فهرست «بلوری» هایی که ناتمام رهایشان کردم فهرستی طولانی است. در این چند ماه تنها یک فیلم بود که با اشتیاق، بی آنکه کسل شوم، تا پایان دیدم اش و از تماشای آن لذت بردم. فیلمی که اگرچه به آن امتیازی در حد «دو ستاره» می دهم اما به نظرم جادویی درش نهفته بود که مرا در نبرد دیدن یا ندیدن مغلوب خود کرد: بهترین پیشنهاد (2013) ساخته جوزپه تورناتوره.
*****
روزهای آخر شهریور زنی که بخش عمده ای از رویاهای کودکی و نوجوانی ام را ساخته بود درگذشت. سالخوردگی سختی را گذراند. مرگ او سخت پریشان ام کرد. برایم از دست دادن او مصیبتی بس بزرگ بود. مهری در حد یک مادر به من داشت و با وجود اینکه همیشه خاله های مهربانی داشتم، او با وجود نسبت فامیلی دورتر، از هر سه آنها مهربان تر بود. در آخرین روز شهریور او را به خاک سپردم و در عزایش رخت سیاه به تن کردم. روح اش شاد.
*****
در میان دهها و صدها فیلمی که در چند ماه گذشته پیش رویم قرار گرفتند، به شکلی غیرمنتظره و حیرت آور به نسخه فشرده شده ای از «بلوری» یک فیلم برخوردم و شوکه شدم! فیلمی که برای من به بزرگی تمام رویاهاست. فیلمی که فکر می کنم اگر همشهری کین (1940) نبود، می شد آن را در پانتئون سینما بر صدر تمام فیلم های جهان سینما نشاند. فیلمی که داستان همه داستان هاست و شاید عاشقانه ترین فیلم تاریخ سینما. فیلمی که برای من هرگز تمام نمی شود و با هر دیدار از نو جهانی را در ذهن من می سازد. فیلمی که سال هاست در بهت نخستین مواجهه با آن در سال 1370 درباره اش سکوت اختیار کرده ام. شاید فیلمی درباره بزرگترین داستانی که بین دو انسان شکل گرفته. فیلمی بزرگتر از واقعیت: سال گذشته در مارین باد (1961) ساخته آلن رنه.
*****
برای چند نفر حسابی دلتنگ هستم. اما نمی خواهم باز هم حرف دلتنگی ها را بزنم. به قول حضرت حافظ:
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمی گیرد ز هر در می دهم پندش و لیکن درنمی گیرد
یازدهم مهر ماه نود و سه
غلامعباس فاضلی
برای مطالعه دیگر یادداشت ها اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|