پرده سینما

یادداشت سردبیر: دفتر شانزدهم- سالها می گذرد شنبه به نوروز

پرده سینما

 

 

 

 

 

 

 

 

یا ارحم الراحمین

 

دفتر شانزدهم

 

ششم اردیبهشت ماه سال هزار و سیصد و هشتاد و نه

 

امسال تحویل سال به شنبه افتاد. قدیمی ها از چنین ساعتی برای تحویل سال خشنود بودند و می گفتند «سال ها می گذرد شنبه به نوروز!» ورود فیلم کپی برابر اصل عباس کیارستمی به بخش مسابقه جشنواره کن –که امیدوارم نخل طلا را هم نصیب استاد بکند- بارقه ای از «شنبه به نوروز» بودن این سال را برای من تداعی کرد.

من فقط یک خاطره از عباس کیارستمی دارم که آنقدر خوب است که دوست دارم با جهانیان قسمت اش کنم! سال 1376 بود. به نظرم اواخر تابستان یا شاید اوائل پاییز. و من در مقام تهیه کننده، در گیرودار ساخت اولین برنامه تلویزیونی ام بودم. یک برنامه بیست قسمتی بود که در هر قسمت یکی از فیلم های سال سینمای ایران معرفی می شد. یکی از آن بیست فیلم، طعم گیلاس عباس کیارستمی بود. دوران سختی بود! نه کیارستمی پیدا می شد، نه طعم گیلاس. اولی که نخستین –و تا امروز واپسین-  فیلمساز ایرانی برنده نخل طلا از فستیوال پر ادا و اصول کن بود، اصلاً در ایران نبود. و دومی را نه کسی دیده بود و نه می شد دید.

بالاخره پس از یکی دو ماه انتظار، کیارستمی به تهران آمد. تلفنی با او تماس گرفتم و گفتم چند دقیقه ای از فیلم طعم گیلاس را برای معرفی در یک برنامه تلویزیونی نیاز دارم. آهنگ و لحن عجیبی در صدایش حس می شد. آرام و مطمئن بود. و در عین جدیت، با حسن نیت به نظر می آمد. پاسخ داد که روی نوار ویدئو فیلم را ندارد. و قرار شد یکی دو روز بعد به منزل مسکونی اش در چیذر بروم و دو پرده از فیلم را به امانت بگیرم تا با «تله سینما» به ویدئو تبدیل کنم.

در آن دوره ی چند ماهه ی ساخت آن برنامه تلویزیونی، به شکل عینی و واقعی با بیست فیلمساز درجه یک و درجه دو سینمای ایران و چندین نفر دیگر آشنا و در حین مصاحبه ها، یا به امانت گرفتن فیلم ها با خیلی غرابت های سینماگران ایرانی مواجه شده بودم. خیلی ها با رفتارهای مختلف شان دریافت های مرا از ماهیت واقعی سینمای ایران دگرگون کرده بودند.

به هرحال یکی دو روز بعد رفتم به همان آدرسی که کیارستمی داده بود. کوچه بن بستی در چیذر. آدرس خیلی سرراستی نبود و راننده کمی زحمت کشید تا پیدایش کرد. نمای بیرونی خانه مجلل نبود، اما عظمتی داشت که آدم را تحت تأثیر قرار می داد. زنگ در را زدم  و خودم را معرفی کردم. کیارستمی دم در آمد؛ چند کلامی با هم صحبت کردیم و رفت داخل که یک حلقه بیست دقیقه ای طعم گیلاس را برای من بیاورد. به محض اینکه او داخل خانه رفت، من به فکر فرو رفتم. یک جور عذاب وجدان گریبانم را گرفت. کیارستمی با چه اطمینانی باید دو پرده ده دقیقه ای از فیلم برنده نخل طلای فستیوال کن را به یک جوانک بیست و چند ساله می داد؟ من باید تضمینی به او می دام که فیلم را برمی گردانم. کارت شناسایی؟ آدرس؟ پول؟... فکر کردم کارت شناسایی یا آدرس من می تواند چه تضمینی برای برگرداندن بیست دقیقه از فیلم طعم گیلاس به استاد باشد؟! پول قابل توجهی همراهم نبود. دسته چک ام را همراه داشتم. بنابراین خیلی بچه گانه فکر کردم یک فقره چک را توی پاکت بگذارم و به استاد بدهم و اشاره کنم این تضمینی است برای بازگرداندن بیست دقیقه از فیلم اش!

اما قبل از اینکه فکرهایم را جمع و جور کنم، در عمارت باز شد و استاد با یک قوطی بزرگ فیلم طعم گیلاس آمد بیرون و در برابر من ایستاد و فیلم را به سمت من دراز کرد. فیلم را گرفتم. اما حرکت نکردم. تلاش کردم جملاتم را جمع و جور کنم. من و من کنان و نامطمئن گفتم «فقط ... فقط من می خواستم...» به نظرم نمی آید که به جز کلمه «فقط» واژه مشخص تری از زبانم بیرون آمده باشد. داشتم تلاش می کردم که راهی برای بیان منظورم پیدا کنم که استاد فوراً فکرم را خواند و حرفم را قطع کرد و گفت: «ما به شما اعتماد داریم».

فیلم را گرفتم و روی نوار «بتاکم» به ویدئو تبدیل کردم و فردا یا شاید پس فردا بود برگرداندم خدمت استاد. دوست داشتم یک بار دیگر این مرد بزرگ که منش والا و طبع عالی اش مرا تحت تأثیر قرار داده بود ببینم. اما وقتی کیارستمی آیفون را جواب داد عذرخواهی کرد که توی حمام است و خواست قوطی فیلم را بگذارم جلوی در ساختمان که او بعداً آن را بردارد. فیلم را گذاشتم و همراه راننده برگشتم.

دیگر استاد را ندیدم. دو پرده مرحمتی طعم گیلاس را دیدم و خوشم نیامد. به نظرم فیلم بدی بود. در سال های بعد هم به جز فیلم درخشان باد ما را با خود خواهد برد، فیلم های کیارستمی –به اعتقاد من- روز به روز بدتر می شدند. تا امروز هم به جز آن فیلم و گزارش که عمیقاً ستایش اش می کنم هیچکدام از فیلم های استاد را دوست نداشته ام. (مگر همین دو فیلم کافی نیستند؟!) اما چیزی که حقیقت بزرگ وجود کیارستمی است و هنوز مرا تحت تأثیر قرار داده است همان منش والایی است که در همان یکی دو دقیقه دیدار از او ساطع می شد و به نظر من گوهر کمیابی است که نه هم نسلان او و نه شاگردانش بهره ای از آن نبردند.

امیدوارم استاد امسال هم با نخل طلا از فستیوال کن برگردد. من برایش دعا می کنم و یاد او را با بیتی از خواجه شیراز گرامی می دارم که:

 

ساقیا لطف نمودی قدحت پر می باد    که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

 

غلامعباس فاضلی

 

 

برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید

 



 تاريخ ارسال: 1389/2/6
کلید واژه‌ها:

فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.