غلامعباس فاضلی
به نام خداوند بخشنده مهربان
یک)گتسبی بزرگ و کریم امامی
اوائل تابستان بود یا شاید اواخر بهار، که جلال با اشتیاق بهم زنگ زد و پرسید «خبر ترجمه جدید گتسبی بزرگ به فارسی را شنیده ای؟» ابتدا تصور کردم منظورش یکی دو ترجمه «بازاری» از این کتاب است که مدتی است در بازار نشر منتشر شده اند. پاسخ دادم که چیزهایی در کتابفروشی ها دیده ام، اما جدی نبوده اند. جلال گفت «نه! یک کار کاملاً جدی و جدید منتشر شده که نشر «ماهی» ناشر آن، و مترجم اش است آقایی است به نام رضا رضایی.» من خبر نداشتم و جلال اضافه کرد این آقا در گفتگویی گفته که انگیزه اش برای ترجمه مجدد این کتاب هم تحولات زبان فارسی بوده و هم ایراداتی که به ترجمه مرحوم کریم امامی وارد بوده... کمی تعجب کردم و اندکی هم شگفت زده شدم! یعنی چه اتفاقی افتاده؟! چه چیزی آنقدر فراتر از ترجمه کریم امامی بوده که مترجم جدید چنین با تفاخر ازش صحبت می کند؟
بله اواخر بهار بود. چون ماه مبارک رمضان و روزهای پرآفتاب در پی هم آمدند و من فرصت نکردم این ترجمه جدید از محبوب ترین رمان عمرم را بخرم و بخوانم. جلال هم که طبق معمول در هر تلفن یا دیدار ازم می پرسید «خریدی؟ خوندی؟» این عادت خوب اوست. کافی است کتاب یا مقاله ای را بهت معرفی کند و تو اعلام کنی برایت جالب است. آنقدر با اشتیاق پی ماجرا را می گیرد که وادارت می کند حتماً کتاب یا مجله را بخری! من پشت سر هم بهانه می آوردم که «روزه ام» یا «سفر بودم» و... اما جلال کسی نیست که با این بهانه ها عقب نشینی کند! بالاخره حتی برای اینکه جوابی برای جلال داشته باشم اواخر مرداد تصمیم گرفتم ترجمه جدید گتسبی بزرگ را بخرم. کتابفروش گفت تمام شده و تعجب می کند! «داشتیمش ها! تعجب می کنم چرا تموم شده!» خب من هم خیلی ماجرا را جدی نگرفتم. اما وقتی از کتابفروش دوم و سوم و چهارم و... پرسیدم و همه گفتند تمام شده وارد مرحله دیگری شدم! وقتی دیدم سایت «شهر کتاب» هم این ترجمه را تمام کرده یقین کردم این ترجمه اتفاق نو و خارق العاده ای بود و همین باعث شده چاپ نخستین کتاب خیلی زود تمام شود. مگر چقدر از روانه شدن کتاب در بازار نشر می گذشت؟! دو ماه و اندی یا حتی سه ماه. اصلاً شش ماه! برای یک رمان قرن بیستمی زمان خیلی کمی است که از توی قفسه کتابخانه ها به داخل خانه ها برود.
اما من هم دست بردار نبودم! تقریباً تمام کتابفروشی های شهر را گشتم. آخرین ماه تابستان هر جا کتابفروشی می دیدم سراغ «گتسبی بزرگ نشر ماهی» را می گرفتم که البته نداشتند. ماجرا تا مهر ماه هم ادامه پیدا کرد و به پاییز کشیده شد! وقتی درباره مترجم جستجو کردم دریافتم پیش از این آثاری از جین آوستین و شارلوت برونته را ترجمه کرده است. البته اهمیت «نشر ماهی» به عنوان یک ناشر جدی تردیدی باقی نمی گذاشت که آنچه در جدیدترین ترجمه شاهکار اسکات فیتزجرالد صورت گرفته یک اتفاق تازه در عرصه ترجمه فارسی است.
شب تولدم از غرب دور تهران، به شرق دور گذرم افتاد. پیوسته اعتقاد داشته ام که شرق تهران به دلائل مختلف، اقلیمی افسون کننده است. وقتی یک کتابفروشی سر راهم دیدم شعله ای از امید در دل ام برق زد! «شاید اینجا گتسبی بزرگ نشر ماهی را داشته باشد!» وقتی وارد کتابفروشی شدم در عرض چند دقیقه کتاب را یافتم و به خودم گفتم چه هدیه خوبی برای روز تولدم خریدم که به خودم بدهم!
وقتی سرخوشانه و پرامید به دهکده المپیک برگشتم در دل ام می گفتم حالا با این ترجمه جدید ضیافتی است در مهمانی اسکات فیتزجرالد!
اما خیلی زود دریافتم ترجمه آقای رضا رضایی از گتسبی بزرگ فیتزجرالد یک ترجمه بسیار معمولی، میانمایه، بی ذوق، مأیوس کننده، و رقت بار است که گزافه گویی های ایشان در مورد کاری که انجام داده را در نظرم حیرت آور جلوه می دهد!
راست اش من هیچوقت به شخصیت فردی کریم امامی مرحوم (مترجم نخست این کتاب به فارسی) علاقه ای نداشتم. سالهای سال قبل گفتگوی تلفنی کوتاهی حدود یک دقیقه با هم داشتیم. من به ایشان در مورد یک پیشنهاد کاری زنگ زدم و تفاهمی بین ما وجود شکل نگرفت. سلوک اش را در همان چند جمله ای که بین ما رد و بدل شد نپسندیدم. به علاوه مقاله ای که سالها قبل در مورد «کاراکتر» ذبیح الله منصوری در کتاب از پست و بلند ترجمه نوشته بود به نظرم آزاردهنده جلوه می کرد. (خیلی سخت است مثل من هم ترجمه کریم امامی را دوست داشته باشی هم نوشته های ذبیح الله منصوری را!) اما او را مترجمی درجه یک و ممتاز ارزیابی می کردم و می کنم که ترجمه اش از داستان های شرلوک هلمز آرتور کانن دویل و همین گتسبی بزرگ نمونه هایی برای اثبات این ادعا هستند.
آقای رضایی در مقدمه کتاب شان نوشته اند «ترجمه جدید هر اثر ادبی شاید نقدی ضمنی بر ترجمه های قبلی نیز محسوب می شود. من هم به ترجمه شادروان کریم امامی انتقادهایی داشتم و تصورم آن بود (و هست) که در آن ترجمه حق مطلب ادا نشده و خطاهای قابل توجهی نیز چه در درک متن اصلی و چه در انتقال معنا به فارسی به چشم می خورد- بگذریم از بحث های مربوط به سبک یا لحن یا سیاق گفتار و نوشتار و امثال آن.» و بعد جملات شگفت آور عالیجناب ادامه دارد که «حیرت انگیز است که مترجمانی سرسری و شتابزده و ناپخته به سراغ دشوارترین متن های ادبی می روند و به کمتر از فیتزجرالد و امثال او هم رضایت نمی دهند. در حدود پنجاه سال پیش کریم امامی با متن دشواری دست و پنجه نرم کرد و از پس آن برنیامد، اما حالا این مترجمان جدید اصلاً دست و پنجه نرم نکرده اند...» (صفحه ۱۴ و ۱۵ کتاب)
انتقادات ایشان در ابتدا کمی با احتیاط همراه است «در آن ترجمه حق مطلب ادا نشده و خطاهای قابل توجهی... به چشم می خورد» اما بعد آب پاکی را روی دست ما می ریزند که کریم امامی «از پس آن برنیامد»... خیلی جالب است «از پس آن برنیامد»
کریم امامی تکیه کلام گتسبی (Old Sport) را به فارسی ترجمه کرده «جوانمرد» که به اعتقاد بنده، به ویژه در لحن، کاملاً به جاست. اما آقای رضایی این اصطلاح را ترجمه کرده اند «رفیق قدیمی» که خیلی ساده انگارانه است! عبارتی که فیتزجرالد به کار برده Old Friend نبوده حضرت! بلکه Old Sport بوده! کلماتی نظیر «بامرام» یا حتی «کهنه رفیق» خیلی بهتر از انتخاب شما حق مطلب را ادا می کردند.
یا توجه کنیم به صحنه درخشانی در فصل چهارم کتاب که دی زی در شب عروسی اش مست می کند و می خواهد عروسی با تام را به هم بزند. او گردنبندی را که باز کرده و توی سطل زباله انداخته به جردن بیکر می دهد:
Take' em downstairs and give 'em back to whoever they belong to. Tell' em all Daisy's Change' her mine. Say: " Daisy's Change' her mine!"
کریم امامی بزرگ جملات را ترجمه کرده: «اینو ببر پایین بده به صابش. بهشون بگو دی زی تغی رقیده داده. بگو دی زی تغی رقیده داده!»
اما در ترجمه اخیر چه می بینیم؟:
«ببر پایین و پس بده به هر کی صاحبشه. بگو دیزی نظرش عوض شده. بگو "دیزی نظرش عوض شده"»
این مقایسه را می شود ادامه داد. اما در یک جمع بندی باید بگویم بر فرض اینکه ترجمه کریم امامی بزرگ در حدود پنجاه سال پیش ایراداتی هم داشته باشد، اما امتیاز بزرگی در سطرسطر آن ترجمه هست که در ترجمه جدید هیچ اثری ازش نیست و آن عظمت و شکوه آن است. ترجمه کریم امامی از گتسبی بزرگ ترجمه باشکوهی است. فارسی باشکوهی در جای جای آن موج می زند. اما ترجمه های بعدی (و همین ترجمه ای که در نشر ماهی منتشر شده) محقّر و فاقد این شکوه هستند. ترجمه کریم امامی فارسی دیگری است! فارسی درخشانی که در آن "پند" می دهند، نه به قول آقای رضایی "نصیحت"! (سطور نخستین کتاب) امامی از "گرد و غبار پلید" دنبال رویاهای گتسبی حرف می زند و دریافت آقای رضایی شده "گرد و خاک کثیف".
من خیال ندارم از جناب رضا رضایی انتقاد کنم که چرا به جای ترجمه همان آثار خواهران برونته و جین آوستین و دست بالا جرج الیوت برای نوجوانان، سروقت اسکات فیتزجرالد و گتسبی بزرگ رفته اند؛ چون تصور می کنم اشکالی ندارد ایشان یا هر مترجم دیگری تصمیم به ترجمه هر کتاب بزرگ یا کوچکی بگیرند. که اتفاقاً ترجمه این جناب و سایر ترجمه های گتسبی بزرگ به فارسی، شأن ترجمه کریم امامی بزرگ را بالاتر برده است. اما چرا تخریب؟ چرا اتهام؟ چرا متهم کردن یک دانشمند فاضل به «خطاهای قابل توجه» و «از پس آن برنیامد»ن؟!
شاید به نظر برسد در بدعتی نامأنوس در صفحه یادداشت سردبیر نقد ترجمه کتاب می کنم! نه! هدف من نقد ترجمه نیست! بلکه گرامی داشتن کار کریم امامی بزرگ در ترجمه رمانی بزرگ به فارسی است که نه تنها پنجاه سال قبل نام آن آنقدر نامأنوس بود که چاپ نخستین کتاب با نام طلا و خاکستر منتشر شد، بلکه حتی پانزده سال قبل هم کمتر کسی در کشورمان می شناختش، وحالا هر که از راه می رسد گتسبی شناس و مفسّر نثر اسکات فیتزجرالد شده است!
یادم هست هجده-نوزده سال قبل به برادرم توصیه کردم این کتاب را پیدا کند و بخواند. او وارد یک کتابفروشی شده بود و از کتابفروش که مرد جاافتاده و خبره ای بود سراغ «گتسبی بزرگ» را گرفته بود. کتابفروش اندکی مکث کرده بود و پاسخ داده بود «گتسبی بزرگوار... نه ندارمش»!
حالا گتسبی بدجوری در افواه افتاده و این برای یک شاهکار ادبی شاید چیز خوبی نباشد. به خصوص با فیلمی که لئوناردو دی کاپریو در آن نقش «گتسبی» را بازی کرد، این قهرمان بزرگ خیلی در دسترس جلوه می کند.... نه! «گتسبی» قهرمانی نیست که قابل دسترس باشد. و ترجمه کریم امامی از این کتاب به فارسی هم همچنان بی همتا، خدشه ناپذیر، باشکوه، و پراصالت باقی می ماند.
*****
دو)هنر ابراهیم گلستان
دیشب جلال بهم زنگ زد که «نامهی عاشقانهی منتشرنشدهی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان را خوانده ای؟» گفتم نه! بخش هایی از نامه را برایم خواند و چنان سر ذوق آمده بود که کمتر چنین دیده بودمش. جستجوی زیادی برای رسیدن به متن کامل نامه لازم نبود. نامه را زود یافتم و با شوق خواندم اش. جاهایی بغض کردم. «عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت میدارم. دوستت میدارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمیشوی. نفسم از یادت میگیرد و خونم در قلبم طغیان میکند... قربانت بروم، اما من راستی راستی راستی احتیاج به دیدن تو در همان لحظۀ اول دارم. اگر سرنوشتم این باشد که ترا دوباره ببینم باید در همان لحظۀ اول ببینم....»
از این ماجرا سالها می گذرد و با توجه به زنده بودن ابراهیم گلستان و اینکه طبق هر قانونی دریافت کننده نامه مالک آن محسوب می شود (نه ارسال کننده)، و گلستان دریافت کننده این نامه بوده، نمی دانم ما چقدر مجاز به سَرَک کشیدن به حریم خصوصی آدمها هستیم؟ (اگرچه نام مستعاری که در این نامه -و احتمالاً نامه های دیگر- برای آدمها به کار برده شده گریزگاهی برای بسیاری از مسائل اخلاقی و قانونی است!)
باوجود اینکه ظاهراً دیگران با خواندن این نامه ها تحت تأثیر بی پروایی و گرمای ساطع شده از فروغ قرار گرفته اند، آنچه برای من جالب تر جلوه می کند هنر ابراهیم گلستان است. هنر مردی که توانسته زنی سرخورده که راه گم کرده را چنین به شکوفایی بی بدیلی برساند. مردی که چنان به فروغ اعتماد به نفس داده که گوهر شاعری و حتی فیلمسازی را در وجودش به کمال برساند.
یاد مستند سالینجر (۲۰۱۳) افتادم. در این فیلم اشاره هایی به اونا اونیل دختر یوجین اونیل می شود و اینکه او نُقل محافل روشنفکری عصر خودش بوده. دختری تابناک که خیلی ها خاطرش را می خواسته اند، از جمله جوانکی به نام جروم دیوید سالینجر که بعدها نویسنده مشهوری شد. اما اونا اونیل سالینجر را رها می کند و می شود همسر چهارم چارلی چاپلین! مردی که از خودش سی و شش سال بزرگتر بوده! حاصل این ازدواج دختری به نام جرالدین می شود. با این ازدواج پر دوامترین ازدواج چاپلین رقم می خورد و او و اونیل تا پایان عمر کنار هم زندگی می کنند. در حالی که سالینجر تا پایان عمرش هرگز نمی تواند زنی را خوشبخت کند!
هنر چاپلین هم مثل هنر گلستان معمولاً نادیده گرفته شده است! به اعتقاد من نامه ای که به آن اشاره کردم بیشتر برملاکننده ی نبوغ گلستان در ساختن آدمهای اطراف اش است تا اینکه فضیلتی را متوجه فروغ کند. اگر شک دارید به روایت پوران فرخزاد در مورد رابطه فروغ و گلستان توجه کنید!
«گمانم با معرفی اخوان ثالث بود که فروغ در "گلستان فیلم" مشغول به کار شد. یک روز فروغ با التهاب و هیجان خاصی به من گفت: با مردی آشنا شدم که خیلی جالب است. اثر فوق العاده ای روی من گذاشته. محکم و با نفوذ است. بسیار جدی است. اصلاً غیر از مردهایی که تا حال شناخته بودم. برای اولین باریست که از کسی احساس ترس می کنم. از او حساب می برم. او خیلی محکم است. و این مرد که بعد ها شناختم کسی نبود غیر از ابراهیم گلستان. وقتی گلستان در زندگی فروغ جدی شد، او هر روز آرامتر، تو دارتر و ساکت تر می شد. بعد از اینکه ابراهیم گلستان در نزدیکی استودیو گلستان خانه ای برای فروغ ساخت من که تقریباً هر روز ناهار با فروغ بودم دیگر کمتر او را می دیدم. گلستان هر روز برای فروغ مسئله ای جدی تر و عمیق تر می شد. فروغ با همه ی قلبش عاشق گلستان شده بود و برای فروغ گویی جز گلستان هیچ چیز وجود نداشت. این عشق فروغ را از سرگردانی ها نجات داده بود. بسیار آرام و ساکت شده بود. از دوستان قدیمی اش کاملاً کناره گرفت و هر وقت در تهران بود تمام ساعاتش را در استودیو گلستان سپری می کرد. فروغ برای تهیه فیلمها زیاد به مسافرت می رفت. یادم هست چندی قبل از فاجعه مرگش با گلستان، سفری به شمال رفتند که در راه اتومبیلشان تصادف می کند و گلستان زخمی شد وقتی به تهران بازگشتند فروغ با نگرانی و از ته قلبش با جوش و خروش خالصانه ای گفت: میدونی پوران اگر خدایی نکرده در این تصادف گلستان می مرد من حتی یک لحظه هم پس از او زندگی را تحمل نمی کردم و خودم را می کشتم.»
اما جالب ترین بخش ماجرا که هنر گلستان را بیشتر ثابت می کند اینجاست:
«یک روز به خوبی به یاد دارم برای دیدن فروغ رفتم به استودیو گلستان، گلستان آن روزها در سفر اروپاییش بود. فروغ را به شدت ناراحت و گریان دیدم. چشمانش سرخ و ورم کرده بود. در مقابل اصرار و ناراحتی هایم گفت داشتم در کشوی گلستان به دنبال چیزی می گشتم که چند تا کاغذ به دست خط او دیدم. نامه هایی بود که در سفر قبلی خطاب به زنش نوشته بود. در این نامه ها به زنش نوشته است که آنچه در زندگی تنها برایش مهم است تنها اوست، مرا برای سر گرمی و تفنن می خواهد، که من هرگز در زندگی اش مهم نبوده ام، و در نامه هایش به زنش این اطمینان را می دهد که: "که این زن برای من کوچکترین ارزشی ندارد." وجود من برای او هیچ هست هر چه هست تنها تویی که زن من و مادر فرزندانم هستی." فروغ می گفت و با شدت می گریست. بعد گفت: به محض اینکه گلستان برگردد برای همیشه از او جدا خواهد شد.
البته وقتی گلستان برگشت نه تنها از او جدا نشد بلکه رابطه عمیق تری بین آنها بوجود آمد. بی شک گلستان برای نوشتن آن چیزها دلایل قابل قبولی برای فروغ آورده بود.»
« دلایل قابل قبول»! بله این گوشه ای از همان هنر ابراهیم گلستان است...
سه)فضای مجازی و من
ماه گذشته به اصرار جلال که «اگر ازت چیزی بخواهم قول بده "نه" نخواهی گفت» از یک سو، و عضویت ام در گروه داوران انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی در آکادمی هجدهمین جشن خانه سینما از سوی دیگر، به ناچار به مدت یک هفته نرم افزار «تلگرام» را روی گوشی نصب کردم. از یک سو جلال اصرار داشت که یک دنیا مطلب خواندنی هست که باید برایت بفرستم و بخوانی، و از سوی دیگر وظیفه سرگروهی داوران انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی در آکادمی اقتضا می کرد اخبار مربوط به جشن را به طور مرتب به اطاعشان برسانم. اما واقعیت این است که جهنمی بود! به محض انجام شدن کار و برگزار شدن جشن، با مصائبی کلاً «اکانت»ام را در «تلگرام» پاک کردم تا هرچه زودتر از شر آن فضای لعنتی خلاص شوم. ضمن احترام به تمام دوستان و سرورانی که در فضای «تلگرام» به رد و بدل کردن اندیشه و گفتار می پردازند باید عرض کنم از نظر بنده (که به قول برخی دوستان "متحجر" هستم) فضای تلگرام یک فضای به شدت سطحی و متعفن است.
چند روز پیش هم ناچار شدم برای تبادل نظر در مورد طرح های اولیه طراح صحنه یک پروژه تلویزیونی با مقام مسئولی که خارج از کشور بود، نرم افزار «واتس آپ» را روی گوشی نصب کنم. داشتم خفه می شدم! امیدوارم دو عارضه ی مهمی که سخت گریبان جامعه ما را گرفته هرچه زودتر محو و نابود شود.
عارضه اول «به اشتراک گذاری» است. سندرمی که باعث شده آدمها نتوانند چیزی را در دل شان نگه دارند تا در وجودشان پخته شود، یا برعکس آن اتفاق، آن خبر، باعث شود روح شان به کمال برسد. و به وسعت ظرفیت وجودی آدمها بیانجامد؛ بلکه شتابان آن را به اشتراک می گذارند. فرقی نمی کند آن موضوع یا اتفاق دیدن یک عکس قدیمی و کمتر دیده شده باشد، مسافرتی به خارج از کشور باشد، یا درست کردن یک کاکائویی توسط یک زن خانه دار، بیماری گربه ای خانگی، سفری به شمال، خرید اتومبیل تازه، یا فیلمی مربوط به یک رویداد فرهنگی مهم در آن سوی جهان، و احیاناً بخشهایی از یک رمان یا شعر و...
آدمها تاب ندارند حرفی در دل شان نگه دارند. زود با فضایی موهوم و درهم به اشتراک می گذارندش تا تآیید بگیرند. طبیعتاً چنین فضایی متفکر نمی پروراند. نویسنده و شاعر و رمان نویسی خلق نمی کند، حتی کسی نمی تواند عاشق شود! چون چیزی در عمق وجود ندارد. همه چیز زود به سطح می آید. من فکر می کنم اگر روزی مثلاً «هملت» خواندی و تو را به هم ریخت، عاشق شدی و قلب ات فرو ریخت، یا سفری رفتی که دگرگونت کرد، اتفاقاً نباید آن را به اشتراک بگذاری. باید در روح و قلب ات بپرورانی اش. دلیل اش می تواند خیلی ساده تر از این باشد! من آشپز نیستم اما می دانم در هیچ ظرف روبازی غذایی پخته نمی شود. و هیچ خورشتی تا روی ظرف آن پوششی سخت نباشد عمل نمی آید!
عارضه دوم «سندرم اظهارنظر» است! فضای مجازی آدمها را به این سمت سوق داده که درباره هر چیزی اظهار نظر کنند و خود را در مورد هر چیزی صاحب نظر بدانند. فرقی نمی کند فلسفه ملاصدار باشد یا لباس بازیکنان یک تیم فوتبال، مسائل مربوط به جشن حافظ باشد یا مرگ عباس کیارستمی و... فضای مجازی همه را صاحبنظر تربیت کرده! واقعاً ما در مورد تمام این امور صاحبنظریم؟
*****
دوست داشتم به چند نکته دیگر مثل دیدارهایی بسیار دلنشین با استاد آیدین آغداشلو پیش از سفر تابستانی اش به فرنگ، تماشای یک فیلم «تابستانی» فوق العاده که افسرگی آمدن پاییز را تا حد زیادی در وجود من از بین برد، و دست یافتن به نسخه ای بی همتا از بیگانه اورسن ولز (۱۹۴۶) که با تمام «بلو-ری» های قبلی فرق داشت و دارای بهترین رنگمایه های خاکستری است که تا به حال در تاریخ سینما دیده ام، اشاره کنم؛ اما تا همین جا هم پرگویی کردم
امیدورام آنچه از آن سخن رفت موجبات رنجشی را در کسی فراهم نکند که به قول حضرت حافظ
سر خدمت تو دارم، بخرم به لطف و مفروش که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
غلامعباس فاضلی
بیست و هشتم مهرماه سال هزار و سیصد و نود و پنج
برای مشاهده دیگر یادداشت ها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|