سعید توجهی
آدمی پیر به حساب نمی آید مگر آن زمان که حسرت ها جای رویاها را بگیرند.[1]
(جان باریمور هنرپیشه آمریکایی1942- 1882)[2]
یکی از رویاهای کودکی ام همیشه این بود که ای کاش خانه مان نزدیک سینما بود. خانه ای که آنقدر نزدیک سینما باشد که هر روز هنگام خرید نان، برگشتن از مدرسه یا قدم زدن در خیابان از جلویش رد شوم، در دالان ورودی اش ویترین عکس های فیلم در حال نمایش را نگاه کنم، به پوستر برنامه های آینده سینما خیره شوم و آخر اینکه بهانه دوری راه را از بزرگترها برای اینکه مرا به سینما ببرند بگیرم. از شما چه پنهان بعضی شب ها این رویا را در خواب برآورده شده می دیدم. آنقدر طبیعی که هنگام بیداری در ذهن ام لوکیشن آن خیابان را با شرایط موجود مقایسه می کردم و معلوم می شد که هیچکدام از چند سینمای شهرمان مشهد در آن کوچه یا خیابان خواب من قرار نداشت.
نزدیک ترین سینما به خانه ما سینما شهر فرنگ (آفریقای فعلی[3]) اول خیابانی بود که انتهایش به پارک کوهسنگی ختم می شد. خیابانی پهن با دو پیاده رو در هر طرف و ردیف درختان بلند سپیدار که انتهای شاخه هایشان سایبانی برای پیاده رو و خیابان بود. فاصله این سینما تا خانه ما آنقدر بود که باید با تاکسی یا اتوبوس طی می شد. البته در سال های نوجوانی مسیر این خیابان زیبا را تا رسیدن به دبیرستان بارها پیاده با همکلاسی ها طی کردیم. شهرفرنگ سینمایی شیک و نوساز نشسته بر حاشیه میدان بود با صندلی و دیوارهایی از مخمل قرمز و سالن انتظاری که در هر دو طبقه اش می توانستی از پشت شیشه های قهوه ای آن تا شروع فیلم میدان پرجنب و جوش، حوض و فواره های آنرا را نظاره کنی. سینما شهرفرنگ در کنار دو سینمای دیاموند (هویزه فعلی) و آریا (قدس فعلی) از سینماهای بزرگ و درجه یک مشهد بودند با فاصله ای تقریبا یکسان در سه راس یک مثلث در بخشی قرار داشتند که فضای دانشگاهی و تجاری مدرن این شهر از اواسط دهه 50 در آن شکل گرفته بود.
**********
دانش آموز ابتدایی هستم یکی از روزهای تابستان با خاله و برادرم در سینما شهر فرنگ هستیم روی صندلی های مخمل قرمز چشم به پرده دوخته ام و غرق تصاویر که بوی کالباس در فضا می پیچد و دست خاله که ساندویچی را به طرفم می گیرد ضیافت تکمیل می شود. طعم نان و کالباس و خیارشور و پیاز و ... خوبی ساندویچ این است که خوراکی جمع و جوری است و نیاز چندانی به چشم ندارد. چشم ها از پرده گرفته نمی شوند در پی ساندویچ و دست هم که راه دهان را می داند به وقت خوردن، پس فعلاًٌ پرده سینما را از دست نده... فیلم تمام شده و چراغهای سالن روشن می شوند، خاله به طرف ما برمی گردد و لابد در یک اقدام تربیتی آموزشی کاغذی که ساندویچ در آن پیچیده شده را طلب می کند تا مبادا ما آنرا روی زمین انداخته باشیم. من و خاله هردو به دستهای خالی من نگاه می کنیم و می پرسم کاغذ؟ مگر ساندویچ کاغذ داشت یکباره خاله می زند زیر خنده! سعی می کنم مزه ساندویچ را مرور کنم تا در کنار طعم کالباس و خیار شور و پیاز طعم کاغذ نازک ساندویچ را به یاد بیاورم. حالا که به آن روز فکر می کنم با خود می گویم اگر هم کاغذ داشت حتماً کاغذش هم خوشمزه بوده دیگر.
**********
سال آخر دبیرستان و در میانه دهه شصت، یکی از روزهای بهار است. ساعت دوم منتظر شروع کلاس جبر هستیم. از دفتر مدرسه اعلام می شود دبیر امروز نمی آید. ساعتی بعد با دو همکلاسی دیگر (مهدی و محمد پسرخاله ام) پیاده در راه خانه هستیم. ساعت 11 صبح اول خیابان کوهسنگی متوقف و به سردر سینما خیره می شویم. جنایت و مکافات. دقایقی بعد در سکوت غرق تماشای تصاویر سیاه و سفید فیلم شده ایم. راسکولنیکوف از راه پله به سمت آپارتمان پیرزن ربا خوار بالا می رود. نیمکت سرد و چوبی کلاس جبر را ترک کردیم تا درام زندگی این جوان روسی را تماشا کنیم، درامی که از جدال او با جبر زمانه شروع و به جدال با وجدانش خاتمه می یابد.
**********
آخرین روز اسفند یکی از سالهای میانی دهه هفتاد است از همان روزهای شلوغ شب عید که شهر ما مشهد شلوغی اش به خاطر مسافران عید نوروز دو چندان است. اما من و مهدی (همان همکلاسی دبیرستان) که حالا هر دو دانشجو هستیم بی خیال این ازدحام در لابی سینما در انتظار شروع فیلم زیر درختان زیتون هستیم. سینما اما خلوت است. بیرون از سینما حرکت برجنب و جوش و شتاب مردم برای انجام کارهای باقیمانده و خریدهای انجام نشده در شمارشی معکوس تا پایان سال ادامه دارد و اینجا داخل سالن فیلم دارد به پایان می رسد به پرده چشم دوخته ایم و بیشتر از چشم، گوش ها را تیز کرده ایم تا در آن لانگ شاتی که کیارستمی پیش چشم مان گذاشته سرانجام جواب بله دختر را به خواستگارش بشنویم.
**********
اینچنین بود که سینما شهرفرنگ بخشی از خاطرات من شد و همیشه پرده بزرگ اش به خصوص وقتی فیلمهای اسکوپ تمام اش را می پوشاند با کلیک روی نام این سینما در ذهن، پیش چشمم ظاهر می شود. با تصاویری همچون حرکت آن اتومبیل آمریکایی قهوه ای در جاده های پیچ در پیچ سرسبز فیلم نقطه ضعف و یا حضور آن پنج انسان گریزان و خسته از فریب شیطان در ناکجا آباد فیلم استعاذه. بخش زیادی از تاریخ سینمای ایران در دهه شصت و هفتاد را با این سینما به یاد می آورم. از سناتور و آوار گرفته تا گلهای داوودی و شاید وقتی دیگر.
شهر فرنگ را دوست دارم به خاطر آنکه هنوز همان سینمای بزرگ باقی مانده است یادگاری از دورانی که هنوز سینماهای بزرگ به این سینماهای چند سالنه -که به اندازه قد فیلم هایی که این روزها نمایش می دهند کوچک شده اند[4] تبدیل نشده بودند. شاید این یک سالنه باقی ماندن سینما شهر فرنگ موهبتی است تا تماشای فیلم در آن برایم همان حس و حال کودکی و نوجوانی را داشته باشد.
شهرفرنگ را دوست دارم چرا که هنوز خیابان کوهسنگی و دو پیاده رو پهن اش در هر طرف باقی است و توسط خیابان و اتومبیل هایش بلعیده نشده و می شود مثل آن سالها بعد از تماشای فیلم مسیر این خیابان زیبا را با مرور صحنه های فیلم پیاده طی کرد یا با همراهان تا رسیدن به مقصد درباره آن گپ زد.
و اما برگردیم به رویای کودکی ام، حالاپس از گذشت سال ها، از قضای روزگار آن رویا برآورده شده و در سراشیب عمر پس از چهل سالگی، ساکن کوچه ای شده ام که تا نزدیکترین سینما فقط پنج دقیقه پیاده راه است. تهران، کوچه سی و دوم یوسف آباد و سینما «گلریز». به قول معروف مواظب باش چه آرزویی می کنی چون ممکن است برآورده شود. عید نوروز در راه است، بیشتر ما شهرستانی های ساکن تهران هنوز آتش چهارشنبه سوری خاموش نشده چمدان به دست راهی ولایت خود می شویم تا بهار را در کوچه های کودکی آغاز کنیم. اما امسال شاید به سرم زد و در آخرین روز سال برخلاف حرکت پرشتاب این شهر شلوغ در آخرین روز سال قید سفر در آن روز را بزنم و با همسرم دست پسر شش ساله مان را بگیریم و در خنکای آخرین روز سال از میان جمعیت عجول سمنو و تنگ ماهی بدست پیادروهای یوسف آباد بگذریم، قبل از رسیدن به سینما از قنادی کنار آن که عطر مست کننده شیرنی هایش با بوی بهار همراه شده از آن دانمارکی های خوشمزه بخریم و روبروی سینما عکسهای فیلم را تماشا کنیم، بلیط بخریم و پس از ورود به مدیر سینما که مثل همیشه کت و شلوار پوشیده و مرتب سمت چپ درب ورودی پشت میزش نشسته سلام کنیم و خود را به تاریکی سالن پنجاه ساله سینما گلریز بسپاریم. رویای کودکی ام را حتی حالا که به حقیقت پیوسته حفظ می کنم، در روزگاری که بسیاری حوصله قصه گوش کردن ندارند[5]، باید رویاها و قصه هایمان را حفظ کنیم. مثل همین نوروز که نه در جنگ نه در صلح، نه در خوشبختی و نه در شوربختی از یادمان نرفته که آمدنش را نبینیم. به پرده چشم می دوزم و نمی خواهم با حسرت به پشت سر نگاه کنم. نمی خواهم پیر شوم. مگر چه کم دارم از طبیعت که هر دوازده ماه دوباره بیدار می شود جوان و سبز و امیدوار انگار نه انگار که رخوت پائیز و سرمای زمستان را از سر گذرانده. ما پیر نمی شویم تا وقتی چراغ اینجا روشن است. تا وقتی روی این پرده سفید رنگین گمان رویا هایمان را ببینیم ما جوان خواهیم ماند. در این سالن که در سیاهی اش همه به رنگی یکسان برابریم و در تاریکی اش درخشان ترین لحظه های عمر را تجربه کرده ایم.[6] اینجا داخل سینما هنوز برایم شهر فرنگ است و مهم نیست آن بیرون بر سر در سینما چه نامی نشسته است.
سعید توجهی ،اسفند 89
[1] -) این جمله را در وبلاگ علیرضا امک چی دیدم که نام او سالهاست با سینما پیوند دارد. او طراح و صفحه آرای سالهای سال ماهنامه سینمایی «فیلم» است.
[3] - این تغییر نام ها پس از انقلاب هم حکایتی است شنیدنی و قابل تامل، گویا از نظر نسل آرمانخواهی که در دهه چهل و پنجاه شمسی (شصت و هفتاد میلادی) نه در ایران که در تمام جهان می زیست و در فضای به شدت دو قطبی شده جهان در آن سالها هر آنچه اسامی خوش آهنگ و شیک بود به سرمایه داری و صاحبان زر و زور تعلق داشت و جایش را باید به اسامی می داد که ادای دینی باشد به عدالت طلبی و حمایت از مظلومان. اینچنین بود که سینما «شهرفرنگ» در دوران انقلاب در آتش سوخت و پس از باسازی و راه اندازی مجدد نام «آفریقا» را به خود گرفت. مورد جالب و عجیب دیگری که از این تغییر نامها به یاد دارم مربوط به سینمایی بود در اهواز (شهری که نگارنده سالهای دانشجویی را در آن گذراند). این سینما در مرکز این شهر و نزدیکی رودخانه کارون قرار دارد که پس از انقلاب نام آن از «ساحل» به «صحرا» تغییر یافت، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
[4] - روشن است که منظورم از فیلم های قد کوتاه برخی از فیلم های ایرانی سالهای اخیر است که هرچه باشد سینما نیست.
[5] - نقل به مضمون یکی از دیالوگ های قیصر خطاب به خان دایی در فیلم قیصر مسعود کیمیایی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|