نغمه رضائی
بياييد به يک بار همه جان و جهان را به خورشيد سپاريد که خوش تيغ کشيده ست
بهار می آيد. باشی و نباشی، بخواهی و نخواهی، بمانی و نمانی. هنوز حوصله داشته باشی خيابان ها را دنبال خريد يک جفت گوشوار فيروزه گز کنی و تماشا کنی نوروزخوانان سفيد پوشی را که هنوز آن موسيقی و رقص قديمی را که از عمر تو طولانی تر است بلدند يا نه. آوازی که بوی بهارخوانی در کودکی روستايی پدر و مادر را زنده می کند در مشام حافظه ای که نداری و داری. کاش می شد يک بار برای کودکی آنها هم عيدی ببری، از اين اسباب بازی های امروز، و به فرار برگردی.چقدر حاجی فيروزهای عجيب ديده ای اين چند روز، که اطوارهای به اجبار و بی حوصله شان کنار ماشين به جای لبخند دهن کجی را می ماند به باورهمه شادی ها. اما اين چهار نوروزخوان از راه دور آمده اند و آوازشان را بلدند. بايستی تا سخاوت عابران را به سر انگشت بی حساب نگاه تخمينی بزنی يا نه. چه خوب است اگر در لحظه صفر يک سال با زمين بی حساب باشی.
چند روز پيش نزديک غروب بر زمينی به نام " قطعه هنرمندان" بی قافيه قدم زده ای. قطعه در اينجا يعنی قطعه موسيقی که نت هايش دستچين همه آواهای يک سرزمين اند. لنگ می زدی در لگدکوب کردن سنگ هايی که نام حک شده بر آن جهانی ست به بزرگی صدها فصل يک کتاب نخوانده. حجيم چون در جستجوی زمان از دست رفته که حالا مهدی سحابی اش هم آنجاست. دلگير کشف نام هايی که نبودشان را فراموش کرده بودی در حضور ممتد جانشان در جهان بودنت. چند شاخه گل کم است تا به نقشی رنگين بگويی چقدر با اينان زيسته ای. نقشی که باز فرش راه عابران زنده است، اگر زنده بودن يعنی راه رفتن. اسماعيل فصيح، «جلال آريان»اش کجاست؟ بر تمام لايه های مغزت قدم می زند و ماجرا می شود . محمد نوری، که صدايش از کيف کوچکت و اين جعبه چوب کبريتی سفيد پرواز می کند و می شکافد عمق همه عاشقی ها را در شب های بارانی. اکبر رادی، فردا خانمچه و مهتابی اش منتظر توست يا تو منتظر آنی. جعفر شهری که مظلومانه خوابيده و شکر تلخ اش را انگار اينان نچشيده اند که درکنارش پا سست نمی کنند. عبدالحسين زرين کوب که شرمنده ای از نخواندن بسيار نوشته هايش هر بار به او می رسی. نادر ابراهيمی، با نثر شاعرانه اش چه سفرها کرده ای. فريدون مشيری شاعر مهر که نيست تا ببيند. بابک بيات، هنوز باور نمی کنی. خسرو شکيبايی، هرگز باور نمی کنی. علی حاتمی و جهان پهلوان تختی هنوز نيمه تمام در اعماق يادهای فراموشی. فردين آن قدر غرق در گل است که می شود گفت هنوز حافظه جمع پروانه وار به گرد تصاويرش می گردد. حافظه ای که شايد تنها به گرد تصاوير می گردد. خانمی يک رديف نويسنده و عکاس را می دود تا از تو سراغ پوپک گلدره را بگيرد و به تصويری که می شناسد برسد. آدم ها به سنگ ها که می رسند با شوق و تلاش سعی می کنند چهره کسی را که زير سنگ خوابيده برای همراهی که او را به ياد نمی آورد وصف کنند. تصاوير هزار پاره می شوند. شايد خوشحاليم که هنرمندانمان را آنقدر از نزديک می بينيم. کسانی هم هستند که هنوز نمی شناسيشان و اين ناشناخته بر خاطرت سنگينی می کند. انگار درختی تناور، عمری به متانت و پويايی بر زمين ايستاده و تو آن پرنده ای که هنوز سمت شاخساران او را از باد نشنيده ای. اينجا پر از کسانی ست که زيبا ترين فراز های جانشان به لحظه های بی جربزه نفس بخشيده ست. اينجا پر از کسانی ست که در جايی ديگرخفته اند. غلامحسين ساعدی. صادق هدايت. به خاک خالی نگاه نکن نپرس اين بار منتظر کيست. منتظر يک نفر ديگر که امروز قدر روشنی چراغ خانه اش را نمی دانيم. اگر گريه کنی همه زل می زنند می خواهند بدانند نسبت شما با ايشان چيست؟ نسبت اتاقی در انتهای جهان با همه ستاره های دور که نزديک اند. پس از ما چه می شود؟ ما با اينان زيسته ايم و در ذهن خويش آنان را راه می بريم. شايد هم آنها در ذهن خويش ما را، نمی دانم. پس از ما خيال اينان کجا رها می شود؟ پس از آنها خيال ما چه؟ می شود نسلی بيايد که فردين را نديده باشد تا برايش گل بريزد؟ شراب خام را نخوانده باشد تا به احترام نام اسماعيل فصيح بايستد؟ نترس دخترک. آن که بايد بيايد، می آيد.آن که بايد بماند، می ماند.
ديگر می دانی يا دلت می خواهد بدانی که جان از تن جداست اگرچه گاه عين تن است و پيچيده در تن. هنگام ديدن صد و بيست و هفت ساعت چشم هايت را بستی و به زور باز کردی و باز با دست پوشيدی که چگونه ببينی مردی دست خودش را به دست خودش با چاقويی کوچک ذره ذره قطع می کند تا رها شود از گودال مرگ خويش. ديدی چگونه آنجا که جان در پی رهايی ست انسانی تن گرفتار خويش را مثله می کند و پر می کشد. جان به تن از بالا به گريه لبخند می زند. به دستی له شده پشت صخره ها. اين داستان واقعی ست، و واقعيت چه داستانی ست... هزار ساعت. هزاران هزار ساعت.
شادی رسيدن بهار شادی دوام من و توست نه دوام بهار. بهار حقيقت است و تو خيالی هستی که در ذهن روزگار هنوز حضور داری. از بهاری به بهار ديگر رسيده ای، و تمام کسانی را که بی بهانه می خواستی به همراه هرچه دوست داشتی و پافرسوده بودی تا در هستی ات باشد در دل و روح و جان کشان کشان با خودت به اينجا آورده ای، به اينجا که می شود بارگاه بودنت را به يک جفت گوشوار فيروزه آذين بست. سنگ ها اصل باشد و يا نباشد، تو خودت را هنوز جعل نزده ای. هنوز به موجود ديگری که نمی دانی چيست بدل نشده ای. تويی که يک روز، در حقيقت بهار ديگر حقيقت نداری. آن روز ديگران می دانند برای بهار بخندند يا نه، بی آنکه تو حتی گوشه کوچکی از اين احتمال خنده باشی.شبيه خط ريز گوشه لبخند او که دوستش داری.حالا آن خط را بگير و برو.آن روز با ديگران است که تو را به خاطر بياورند يا نه. خوشحال باشند که به خاطر می آورند يا نه. اگر خراميدن خويش را در جان و تن خويش رها از جمع فکرهای پراکنده هنوز حس می کنی گوشواره های آبی ات را بياويز و به چهچه بخند.
نغمه رضائی / اسفند 1389
در همین رابطه سایر بهاریه ها را بخوانید
بهار و رویای شهرفرنگ: نمی خواهم پیر شوم- سعید توجهی
برای بهار بخند، به خاک خالی نگاه نکن. نپرس این بار منتظر کیست- نغمه رضایی
بهار و سینما آلتونا -نسترن مولوی
بهار و خاطرات برای آنهایی که دوستشان دارم- کامیار محسنین
بهار از لجاجت کودکانه تا یک اتفاق ساده- محمد جعفری
اولین بهاریه رسمی یا یه همچین چیزی -رضا منتظری
بهار و مضرات دخانیات!- مهدی فخیم زاده
بهار و شکار آهو در شبی بهاری -نیروان غنی پور
بهار و دسته سیسیلی ها -غلامعباس فاضلی
بهار و غزال عاشقانه -بهاره رهنما
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|