غلامعباس فاضلی
ماهی قرمز در تنگ بلورین می جنبد. بوی سرکه کنار سفره هفت سین مرا می برد به کودکی های شیرین که با لباس شب عید کنار سفره ای که اولین بار شب چهارشنبه سوری گسترده می شد و مادرم ما را با کفش و لباس نو پای آن می نشاند و انتظار برای اینکه تا ساعتی دیگر پدر از مغازه ای پر مشتری و شلوغ در دل شهر به خانه برگردد و همگی کنار هم با دلی خوش تر از همیشه کنار سفره هفت سین بنشینیم. سال نو برای ما از چهارشنبه سوری آغاز می شد و خیلی دیر به پایان می رسید. چون پدرم همیشه سال تحویل و عید و عیددیدنی را دوست داشته و این خصلت موروثی آنقدر در من شدت گرفته در دوران تأهل گاهی سفره هفت سین تا اواخر فروردین و اوائل اردی بهشت در آپارتمان من گسترده می ماند. دلم نمی آمد جمع اش کنم!
**********
ماهی قرمز در تنگ بلور می جنبد. هنوز به روز آخر سال مانده و من دارم طبق بیشتر ساعت های عمرم به موسیقی فیلم گوش می دهم. عاشق موسیقی فیلم هستم و سال های سال است که موسیقی فیلم برایم ارزش و اهمیت منحصر به فردی دارد. موسیقی امروز تازه به دستم رسیده. اثری از انیو موریکونه؛ دسته سیسیلی ها. وقتی موسیقی را گوش می کنم بی اختیار یاد سعید صاحبی می افتم و بغض گلویم را می گیرد. چقدر از یاد او غفلت کرده ام! چند سال؟ فکر می کنم باید ده سالی باشد. نه بیشتر است. بیست و دو یا بیست و سه سال می شود. به نظرم از یکی دو روز دیگر که وارد سال نو شویم بیست و چهار سال می شود! یادم هست در کودکی جمله ای را از یک فیلم کلاسیک که از تلویزیون پخش می شد شنیدم. یکی به دیگری می گفت «چقدر باید در زندان باشی؟» و او پاسخ می داد «پنج سال.» و اولی می گفت «پنج سال؟! پنج سال یک عمر است!» اگر پنج سال یک عمر است پس بیست و چهار سال چقدر است؟ به اندازه چند عمر از یاد سعید صاحبی غفلت کرده ام؟ اگر امروز موسیقی فیلم دسته سیسیلی ها را نمی شنیدم آیا باز هم به یاد سعید نمی افتادم؟ یادم هست سر صبحی در چندین ماه پیش خواب سعید را دیدم و آشفته از خواب بیدار شدم و گریه کردم. به سارا گفتم که خواب سعید صاحبی را دیدم. و بعد دیدم در طول اینهمه سال زندگی مشترک چقدر کم از سید سعید برای او حرف زده ام. نام سعید با خیلی چیزها در خاطرم پیوند خورده. او را با خیلی چیزها به یاد می آورم. اما دسته سیسیلی ها با بقیه آنها فرق می کند. چون سعید دوست اش داشت و آن را دیده بود. من ندیده بودم و او با اشتیاق برایم تعریف می کرد. حالا وقتی رنگ آمیزی موسیقی و تم های غریب انیو موریکونه را می شنوم یاد هانری ورنوی و آلن دلون و لینو ونتورا و ژآن گابن نمی افتم. اصلاً یاد فیلم نمی افتم. بلکه یاد سعید و معصومیت غریب اش می افتم.
پاییزی بود در سال هایی خیلی دور. فکر می کنم 1365و 1366. محصلی دبیرستانی بودم. دوشنبه ها روز «طرح کاد» ما بود. باید یک روز هفته به جای دبیرستان به کارگاه یا آموزشگاهی می رفتیم برای کارآموزی. و آن سال من به جای هر کار و جای دیگری، توانستم بروم به مغازه تعمیرات تلویزیون که به فاصله یک مغازه، جنب مغازه پدرم بود. به حساب آشنایی و همسایگی و رفاقت، نه کار خاصی انجام دادم، نه چیزی آموختم! صاحب مغازه شکر خدا سرمایه دار متمولی بود و آن بساط تعمیرات تلویزیون برایش جنبه تفنن داشت. نه حوصله آموختن به ما را داشت و نه اشتیاقی برای کار کشیدن از ما! آنقدر همه چیز خوب و خوش بود که به نظرم به جای یک سال، دو سال از «طرح کاد» را همان جا گذراندم! کافی بود معلم «طرح کاد» بیاید و سری بزند و حاضری کارآموز را رد کند! بقیه گشت و گذار در شهر بود. و در همین روزهای فراغت و بی خیالی و سرخوشی بود که با سعید آشنا شدم. سید سعید صاحبی هم به واسطه سفارش و دوستی برای «طرح کاد» به همان مرد مغازه معرفی شده بود. آنجا بود که ما با هم آشنا شدیم. میانه بالا بود. با چشم هایی به رنگ سبز روشن و موهایی آنقدر بور که به طلایی می زد. شلوار جین می پوشید و گاهی مرا به یاد استیو مک کویین می انداخت. خوش تیپ بود و از خانواده ای درست و حسابی. در محله «زیتون کارمندی» اهواز می نشستند که از محله های اعیان نشین بود. ما در آن مغازه بیست و چند متری با هم آشنا شدیم و چون هر دو با شتابی بیش از سن و سال مان در حال شناختن دنیای اطراف مان بودیم وجوه مشترکی را که با همدیگر داشتیم زود کشف کردیم: سینما و ادبیات. هر دوی مان رمان بخوان درجه یکی بودیم. و هر دو به سینما علاقه مند. در مورد سینما من کمی بیشتر و سعید کمی کمتر. پیش از ظهرهای دوشنبه که روزهای «طرح کاد» بود ما به هم کمک می کردیم تا دنیا را بهتر به یکدیگر بشناسانیم. درباره ادبیات و سینما با هم حرف می زدیم و راه می افتادیم در فروشگاه های مهم شهر، کتاب های خوب را به هم معرفی می کردیم. دارم از اهواز سال 1365 و 1366 حرف می زنم که در اوج جنگ خیلی خیلی بیشتر از اهواز امروز به شهر کودکی های من شباهت داشت. هنوز بقایای زیادی از اصالت را می شد در آن شهر پیدا کرد. من و سعید با گاهی می رفتیم کتابفروشی «کوشش» و گاهی «فروشگاه بین المللی» و آنجا دروازه ای از جهانی نامکشوف را در برابر هم می گشودیم. بعضی وقت ها من او را می بردم به مغازه خیلی کوچکی در خیابان پهلوی سابق که در پاساژ کوچکی واقع شده بود و گنجینه های محبوب من را در خودش نهفته داشت. مغازه کوچکی که «فروشگاه حدیث» نام داشت و محل فروش کاست های موسیقی فیلم و موسیقی کلاسیک بود. موسیقی فیلم های شاهکاری مثل سرگیجه (برنادرد هرمن)، دام (ران گودوین) و دور دنیا در هشتاد روز (ویکتور یانگ) را در همان سال ها کشف کردم. سعید اما به طور خاص عاشق یک کتاب و یک فیلم بود: کتاب عشق و یک دروغ که اسم نویسنده اش یادم رفته اما یادم هست خانم میمنت دانا (مترجم کتاب معروف پر اثر ماتیسن) ترجمه اش کرده بود و فیلم دسته سیسیلی ها. به نظرم یکی از جنبه های جذاب رابطه ما این بود که هرگز به سبک و سیاق دوستی های دبیرستانی به خانه هم نرفتیم، بلکه دوشنبه ها در آن مغازه تعمیرات تلویزیون همدیگر را می دیدیم. تا اینکه سعید زودتر از من به سربازی رفت.
**********
ماهی قرمز در تنگ بلور می جنبد . من برای تحویل سال به اهواز خانه پدری آمده ام. تلألو چراغ های زرد حاشیه کارون در شبانگاهان افسون کننده جنوب روی سطح سیاه آب جادوی عجیبی دارد که از کودکی با آن آشنا هستم. حالا باز هم به سعید صاحبی فکر می کنم و سعی می کنم در این آخرین ساعت های سال، با شهامت بیشتری به مواجهه با خاطره او بروم. در یک عصرگاه سال 1366 یا شاید 1367 وقتی همراه دوست دیگری در خیابان های شهر قدم می زدم اعلانی روی دیوار مبهوت و میخکوب ام کرد. «شهادت سید سعید صاحبی»! خدای من! سعید شهید شده بود؟! او که تازه رفته بود سربازی! دنیا دور سرم چرخید. اعلان را از روی دیوار کندم تا در دست هایم بگیرم اش و مطمئن شوم اشتباه نمی کنم. نه! عکس خود سعید بود. صدای مردی که نهیب ام می زد چرا اعلان را کنده ام مرا به خود آورد. اما بی آنکه نگاه اش کنم پاسخ دادم «دوست ام است و شهید شده.» بله، سعید شهید شده بود.
وقتی به مراسم سر خاک رسیدم مادرش را دیدم که شوربختانه شیون می کرد. زن زیبایی بود با چشم های سبز روشن و موهای طلایی. معلوم بود سعید در چهره و قیافه به مادرش رفته. پدر سعید گوشه ای آرام در هم فرو ریخته بود. مصیبت مرگ فرزندی به آن کمالات ویران شان کرده بود. چند روز بعد از خانه سعید با من تماس گرفتند. فکر می کنم به چهلم نرسیده بود. گفتند سعید به خواب یکی از خویشاوندان آمده و گفته کتابی را از دوستی به امانت گرفته اما به او پس نداده. از روی دفتر تلفن سعید شروع کرده بودند تماس گرفتن با دوستان مختلف او و رسیده بودند به من. می خواستند بدانند آیا ممکن است آن دوست من باشم؟ گفتم نه. دوست داشتم به شخص تلفن کننده که فکر می کنم خواهر سعید بود بگویم من و سعید به هم کتابی را امانت نمی دادیم، بلکه دروازه های جدیدی را به روی هم می گشودیم. دوست داشتم بهش بگویم آخرین کتابی که سعید به من شناساند نسخه ای از زنگ ها برای که به صدا درمی آیند ارنست همینگ وی بود که در قفسه ای از کتابفروشی «بوستان» اهواز در خیابان کاوه خاک می خورد . کسی از آن باخبر نبود و سعید جای آن را به من شناساند و من آن کتاب را مثل گنجی تصاحب کردم. دوست داشتم بگویم من دوست خیلی صمیمی سعید بودم ولی رابطه ما هیچوقت وارد حریم خانه هایمان نشد. و دوست داشتم خیلی چیزهای دیگر را هم بگویم. اما ساکت ماندم.
نمی دانم چرا در مورد سعید این همه سکوت کردم. شاید علت اش این بود که ما دو نفر دوست مشترکی نداشتیم که از طریق حرف زدن با او بتوانم کمی از سنگینی این بار را از روحم بکاهم... سال بعد خبردار شدم مراسم ختمی برای سعید گرفته اند که در منزل شان برگزار می شود. وقتی آدرس را دیدم متوجه شدم به خانه دیگری که در محله «کیان آباد» بود نقل مکان کرده اند. آنجا از نزدیک پدر سعید را دیدم. در هم شکسته بود و به مهمان ها توضیح داد به خاطر وضعیت بد روحی مادر سعید خانه را عوض کرده اند تا آن جای خالی سعید در آن خانه کمتر برای مادرش حس شود. مرا نمی شناختند و من هم آشنایی ندادم. در خانه آنها فقط یک نفر من را می شناخت و آن برادر کوچک سعید بود. به نظرم سعید یک خواهر و یک برادر داشت که هر دو از او کوچکتر بودند.
**********
دارم از اهواز سال 1366 و 1367 حرف می زنم. اهوازی که من از سال 1347 تجربه اش کردم و تا سال 1367 که آنجا بودم یکی از جادویی ترین شهرهای ایران بود. اهوازی که کتابفروش های دستفروش پیاده رو میدان «بیست و چهار متری»اش شاعر بوند. اهوازی که پشت آجر آجر خانه های محله «باغ معین» و «امانیه»اش تاریخ ثبت شده بود. اهوازی که بخش کوچکی از آن در داستان های اسماعیل فصیح و احمد محمود قابل مشاهده بود. اهوازی که تنها دانشگاه سه گوشه ی تاریخ ایران را داشت... و سعید در همین اهواز بزرگ شده بود. در یک خانواده حسابی. به هرحال شاید یک سالی از شهادت سعید گذشته بود که روزی برادرش به طور اتفاقی گذارش به مغازه شلوغ آقاجون افتاد. نمی دانم مرا شناخت یا نه؟ اما من آشنایی دادم. در نگاه برادرش حس خوبی را نسبت به خودم حس نکردم. از بی معرفتی من ناراحت بود؟ یا از اینکه من زنده بودم و جوان رعنا و نازنینی مثل سعید شهید شده بود؟ نمی دانم. اما به نظرم دلیل ناراحتی او هرچه بود حق داشت. هم من بی معرفت بودم و هم سعید جواهر بود. شاید به همین خاطر بوده که همواره از رجوع به خاطره سعید واهمه داشته ام. باز چند سال بعد وقتی در یکی از شب های پاییزی سال 1373 همراه همسرم سارا در «کیان پارس» اهواز مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه ها بودیم و سارا قاب عکس کوچکی را پسندید، وقتی برای خرید وارد فروشگاه شدیم متوجه شدم فروشنده برادر سید سعید صاحبی است. آشنایی نداد. من هم آشنایی ندادم تا احیاناً رفاقت با سعید وسیله ای برای گرفتن چند تومان تخفیف قلمداد نشود. با این همه هنوز در نگاه برادر سعید نسبت به خودم حس ناخوشایندی را درمی یافتم. در طول بیست و چهار سال گذشته خانواده صاحبی را خیلی کم دیدم. یک بار مادرش را سر خاک سعید، یک بار برادرش را در مغازه پدرم، یک بار پدرش را در منزل شان و آخرین بار برادر سعید را در فروشگاهی در «کیان پارس». نگاه ناخوشایند برادرش نسبت به خودم هنوز روی تن و روح ام سنگینی می کند. این سنگینی همیشه مرا به این فکر فرو می برد که اگر من زنده هستم به خاطر شهادت سعید و امثال سعید است. اگر من سال هاست می خوانم و می بینم و می نویسم به خاطر این است که امثال سید سعید صاحبی سال هاست از وجود و خواسته هایشان گذشتند. هنوز وجود درهم شکسته مادر سعید که سر مزار پسرش شیون می کرد پیش چشم ام است. هنوز با خودم فکر می کنم مگر می شود مادر سعید وقت جنبیدن ماهی قرمز در تنگ بلورین، وقت شلیک توپ سال و نواخته شدن سرنا، وقت دیده بوسی های لحظات اول تحویل سال جای خالی پسرش سعید صاحبی را حس نکند و بغض گلویش را فشار ندهد؟ با خودم فکر می کنم در این بیست و چند ساله آیا هرگز مادر سعید از ته دل خندیده؟ آیا آن پدر در هم شکسته سرخوش بوده؟ آیا پس از شهادت سعید، نوروزی بوده که از ته دل شاد باشند؟ حالا کجا هستند؟ آیا آنها هم مثل هزاران اهوازی دیگر با تغییرات اجتماعی گسترده ای که در ساختار شهر اهواز به وجود آمد رهسپار شهر دیگری شدند؟ یا اینکه در آن بعد از ظهرهای غبارآلود در آن کرانه متروک جنوب همچنان جای خالی پسرشان را در خیابان ها و کوچه های شهر حس می کنند؟ موسیقی فیلم دسته سیسیلی ها ده ها پرسش دیگر در ذهن من می دواند که پاسخ بیشتر آن ها را نمی دانم. اما این را می دانم که هرچه می نویسم، هرچه می خوانم، هرچه می سازم، هرچه می بینم، همه و همه مدیون سید سعید صاحبی و امثال سید سعید صاحبی است. روی در و دیوارهای شهر خانه پدری ام هنوز عکس نقاشی شده ی خیلی از شهدای دهه 1360 باقی مانده، برای خیلی هایشان بزرگداشت و کنگره برگزار می شود. اما از سعید صاحبی هیچ عکسی روی دیوار نیست. نمی دانم چند نفر ممکن است مثل من به او فکر کنند.
غلامعباس فاضلی
در همین رابطه سایر بهاریه ها را بخوانید
بهار و رویای شهرفرنگ: نمی خواهم پیر شوم- سعید توجهی
برای بهار بخند، به خاک خالی نگاه نکن. نپرس این بار منتظر کیست- نغمه رضایی
بهار و سینما آلتونا -نسترن مولوی
بهار و خاطرات برای آنهایی که دوستشان دارم- کامیار محسنین
بهار از لجاجت کودکانه تا یک اتفاق ساده- محمد جعفری
اولین بهاریه رسمی یا یه همچین چیزی -رضا منتظری
بهار و مضرات دخانیات!- مهدی فخیم زاده
بهار و شکار آهو در شبی بهاری -نیروان غنی پور
بهار و دسته سیسیلی ها -غلامعباس فاضلی
بهار و غزال عاشقانه -بهاره رهنما
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|