پرده سینما
بسم الله الرحمن الرحیم
پانزدهم مرداد ماه سال هزار و سیصد و نود
همیشه اعتقاد داشته ام تماشای فیلم در تابستان بیش از زمستان لذتبخش و احساس برانگیز است! امروز هم که پانزدهم مرداد ماه قلب تابستان است. قدیم ها یادم هست به آن «چهل و پنج» تابستان هم می گفتند. گرمای خوب هوا آدم را به حال و هوای داستان های ویلیام فاکنر و نمایشنامه های تنسی ویلیامز می برد! با اینهمه تحمل دیدن کمتر فیلمی را دارم. وقتی پس از گذشتن بیست دقیقه از هر فیلم خمیازه می کشم و در دقیقه چهل خوابم می برد باورم نمی شود روزگاری با چه انرژی و اشتیاقی طولانی ترین فیلم های تاریخ سینما را می دیدم. غول (1956)، بربادرفته (1939)، و چندین فیلم دیگر که زمان بالای سه ساعت آنها موهبتی به نظر می آمد. یادم هست چندی پیش پس از تماشای بیست دقیقه از سرآغاز (2010) کریستوفر نولان خوابم گرفت و فیلم را رها کردم. فکر کردم عوارض رسیدن به میانسالی است. اما چند شب پیش که شبکه اول گذرگاه تاریک (1948) دلمر دیوز با بازی همفری بوگارت و لورن باکال را پخش کرد با شور و هیجان فیلم را تا آخر نگاه کردم. بیست و پنج سالی از آخرین دیدار آن می گذشت. عجب فیلم گرم و سرپایی بود! وقتی به خودم رجوع کردم دیدم در این چند ماهه تنها فیلم هایی که با اشتیاق و بدون خمیازه به تماشای آنها بیدار مانده ام جسی جیمز (1939) هنری کینگ، یک دو سه (1961) بیلی وایلدر، و تعقیب بزرگ (1953) فریتس لانگ بوده. کاری اش نمی شود کرد، من از نسل سینمای کلاسیک هستم و اگرچه جسی جیمز تکنی کالر است اما یکی از بزرگترین نعمتهای خدا برایم، تماشای فیلم های سیاه و سفید است! من را چه به سرآغاز!
**********
ثریا در اغماء اسماعیل فصیح را دست گرفته ام که به یاد دوران نوجوانی باز بخوانمش. در صحنه ای نویسنده درباره ثریا که یک دختر بیست و دو- سه ساله است می گوید: «در ایران شوهر کرد. بعد از اینکه لیسانسش را همین جا از سوربن گرفت، آمد ایران، سه چهار سال قبل از انقلاب. شوهر کرد، شوهرش هم خوب بود، خسرو ایمان لیسانسیه بود...» لحظه ای فکر کردم نویسنده اشتباه کرده! ماجراهای رمان در سال 1359 رخ می دهد. با خودم فکر می کنم مثلاً این دختر باید در سن 17-18 سالگی ازدواج کرده باشد. مگر می شود؟! بعد یادم می افتد که زمان ما دخترها معمولاً همین سن ازدواج می کردند و مثل حالا نبود که سن ازدواج اینقدر بالا برود. به خودم می گویم چقدر گذشته؟! هزار سال؟ یک قرن؟ نیم قرن؟ نه! ماجرا مال سال 1356 و 1355 است. زمانی که خودم هم در آن نفس کشیده ام. با این حال چرا اینقدربه نظرم غریب می آید؟ چرا اینقدر شمایل زن دیروز و امروز در نظر من متفاوت به نظر می رسد؟
بعد از ظهر وقتی از خط کشی عابر پیاده رد می شوم شاهد یکی از بزرگترین دلخوشی های بخشی از ما ایرانیان می شوم. اینکه وقتی سوار اتومبیل هستیم و در تقاطع و سر چهارراه چراغ قرمز شد، «با زرنگی» قبل از اینکه اتومبیل های سمت دیگر شروع به حرکت کنند چراغ قرمز را رد کنیم! این بار من روی خط کشی عابر پیاده هستم و چندین اتومبیل را می بینم که با سرعت و لبخندی زیر لب، بدون اینکه مأمور راهنمایی و رانندگی آنها را ببیند دارند از خط عبور می کنند. ماشین آخری واقعاً نوبر است. یک پراید/ تاکسی سبز رنگ که در کمال حیرت وقتی اتومیبل های طرف دیگر چهارراه حرکت کرده اند توی دل آنها می رود و به بهانه چسبیدن به کاروان خلافکاران از چراغی که قرمز قرمز است عبور می کند. راننده اش را می بینم، خانم جوانی است! دیده بودم زنانی را که در کوچه های یک طرفه عبور ممنوع می آیند و به ماشین روبرویی که راه متعلق به اوست چراغ می زنند که کنار بکشد، اما اینطور چیزی را ندیده بودم!
وقتی آخر شب ثریا در اغماء اسماعیل فصیح را دست می گیرم قدرش را بیشتر می دانم. کاش این ثریا از اغماء بیدار شود و به ما بگوید زمانی زن ایرانی چطور بود.
**********
چند شب پیش تلویزیون داشت در برنامه «پارک ملت» احترام برومند را نشان می داد. کسی یادش هست او کی بود؟ احترام برومند در دهه 1350 مجری برنامه کودک تلویزیون بود. شخصاً تا واپسین روز عمر خودم را به او مدیون می دانم. وقتی ما پای تلویزیون های سیاه و سفید مبلی «شاوب لورنس» و «بلر» برنامه کودک را نگاه می کردیم این او بود که بر صفحه تلویزیون ظاهر می شد و با مهربانی بی بدیلی برای ما حرف می زد. به نظرم اولین مجری برنامه کودک تلویزیون بود. آرامش و مهر عجیبی داشت و بسیاری تلخی های کودکی ما را به حلاوت مبدل کرد. او باعث شد بسیاری از روزهای کودکی ما بهتر و شیرین تر از آن چیزی بشود که در واقع بود.
همیشه فکر می کردم او کجاست؟ و چرا با وجود حضور فعال خواهرانش مرضیه و راضیه برومند، اثری از او نیست. تا اینکه چند سال پیش در فیلم دیشب باباتو دیدم آیدا او را دیدم که در نقش مادربزرگ بازی می کرد. چرا مادر بزرگ؟!
ماه پیش کسی او را در برنامه داستان خوانی «شبکه آموزش» نشانم داد. هنوز باوقار بود. لحن صدایش مرا به کودکی های دور برد. بالاخره چند شب پیش در کنار همسرش داوود رشیدی برنامه «پارک ملت» را مزین کرد و چند جمله ای حرف زد. پرمهر، نجیب، آرام و دوست داشتنی. از خودم حیرت کردم که چرا در این همه سال هیچوقت تلاش نکردم به دیدنش بروم و از دینی که به گردنم دارد با او سخن بگویم؟!
یکی دو سالی است که در برنامه های تلویزیونی مختلفی از مجری هایی که پس از او در تلویزیون برای کودکان اجرا کردند سخن می گویند و صدها پیامک پرخاطره را درباره آنها زیرنویس برنامه تلویزیونی می کنند، اما کسی از احترام سادات برومند یزدی یاد نمی کند.
دلم برایش تنگ شده. به اندازه ی سی سال. به اندازه ی گذر از کودکی به میانسالی. کاش می دیدمش...
**********
سعی می کنم سرحال تر باشم، اما کار سختی است. دنیای اطرافم سرشار است از تعارض و تقلب، یا شاید من اینطور می بینم:
-چندی پیش ایمیلی برایم آمد (که حتماً برای خیلی ها آمده) و چند پوستر فیلم ایرانی را نشان می داد که عیناً از نمونه های خارجی کپی برداری شده بودند. تقلب هولناکی بود برای کسانی که اسم خودشان را گذاشته اند «گرافیست»!
-وقتی سریال ساختمان پزشکان تمام شد خوشحال شدم که پس از مدت ها یک کار درست و حسابی از تلویزیون دیدم. اما چند روز پس از اتمام این مجموعه تلویزیونی وقتی به طور اتفاقی مجموعه دی وی دی Stash را که شامل صدها فیلم تبلیغاتی و گرافیکی انیمیشن است می دیدم در کمال حیرت متوجه شدم تیتراژ شروع ساختمان پزشکان در واقع فیلم انیمیشنی به نام Gnarls Barkley "Crazy" است که در دی وی دی شماره 23 این مجموعه انیمیشن قرار گرفته است! و روی این انیمیشن با اسم بازیگران سریال و چند عکس از آنها پوشانده شده است!
-وقتی مقاله جدایی ده میلیون دلاری نادر از سیمین در سایت پرده سینما منتشر شد و ما آمار فروش جهانی فیلم جدایی نادر از سیمین را در یک سری مقالات دنباله دار منتشر کردیم، برای چندمین بار در متن مقاله متذکر شدیم که همانطور که در قاب اخطار پایین صفحات مشاهده می شود «انتشار مقالات سایت پرده سینما در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است» خوشبختانه تمام سایت ها و وبلاگ های سینمایی حرمت نگاه داشتند و در یک اقدام فرهنگی اصل مقاله را منتشر نکردند و تنها به آن لینک دادند. به جز یک استثناء وقیحانه از سوی روزنامه «اعتماد». بله! آنها که مثلاً حمایل و نشان دارند و دم از «اعتماد» می زنند غیرقابل اعتمادترند و روز روشن دزدی و آشکارا خیانت در امانت می کنند. این روزنامه (و سایت روزنامه) در تاریخ دهم مرداد ماه مقاله مورد اشاره را (حتی بدون ذکر منبع!) منتشر و استناد مقاله را «بر اساس خبری كه روز گذشته سایتهای سینمایی منتشر كردند و سایت شخصی لیلا حاتمی بازیگر این فیلم نیز آن را تایید كرد» اعلام نمود! «سایت های سینمایی»! شتر سواری دولادولا! کدام سایت سینمایی؟! جالب اینجاست که آقایان برای موجه جلوه دادن دزدی خود پای سایت خانم لیلا حاتمی را پیش می کشند! در حالی که سایت خانم حاتمی در مکاتباتی که با ما داشتند هرگونه ارتباط با خبر این روزنامه (و سایت روزنامه) را تکذیب کردند.
-پس از نامه نگاری های متعدد و مختلف شرکت مخابرات استان تهران به ما اینترنت پرسرعت 256 کیلوبایتی داد. اما مدتی است سرعت آن یک چهارم شده و فقط در فاصله ساعت 12 شب تا 6 صبح سرعت 256 کیلوبایتی دارد! چندین و چند بار روی پیغامگیر مربوط به این مسئله پیغام گذاشتیم و طرح مشکل کردیم. ساعتی بعد تماس می گرفتند و می گفتند «مشکل چیست؟ خط شما را بررسی کردیم درست است!» تا اینکه امروز خودم با مسئول مربوطه صحبت کردم و جریان را بهش گفتم. ما که داریم پول اینترنت 256 را می دهیم اما سرعت ما دست بالا 90 است! دست آخر روراست بهم گفت شرکت مخابرات به کاربران زیادی اینترنت فروخته بنابراین چون در طول روز اکثر آنها وصل هستند سرعت پایین است. و آخرش اضافه کرد «همینه که هست!» بله! همینه که هست! پول سرعت 256 را از مردم بگیریم و وعده 256 را به آنها بدهیم اما یک سوم خدمات را ارائه کنیم، چون جنس مان را به مشتری های زیادی فروخته ایم!
-شش ماه پیش اداره پست زنگ خانه های کوچه ما را می زد و به اصرار می گفت باید با پرداخت پول صندوق های کوچک مخصوص پست را در ساختمان نصب کنند تا مراسلات پستی به جای ولو شدن در پیاده رو یا جاسازی شدن لای درها توی آن صندوق ها گذاشته شوند. اما هنوز که هنوز است پستچی ها همان بلایی را سر نامه ها و پاکت های پستی و قبض های برق و آب و تلفن می آورند که قبلاً می آوردند! صندوق مراسلات پستی همیشه خالی است!
-رفته بودم تئاتر شهر. در فاصله آنتراکت ده دقیقه ای بین دو قسمت نمایش به کافی شاپ رفتم تا برای بچه ها مثلاً کیک شکلاتی و شیرینی سیب بگیرم. سه تکه شیرینی کوچک که روی هم رفته پانصد تومان می شد در تابلوی کافی شاپ تئاتر شهر پنج هزار تومان تعیین شده بود! جالب تر اینکه صندوقدار هفت هزار تومان ازم گرفت! بیش از ده برابر قیمت واقعی!
-هفته پیش خبر دزدیده شدن طرح یک نویسنده جوان به وسیله یک کارگردان پا به سن گذاشته باز هم زنگ خطری را برای جامعه ما به صدا درآورد. راستی به کجا می رویم؟ هرجا نگاه می کنیم خبرهای بد و آدم های بد. چیزی که از نظر اخلاقی مشمئزکننده است از دیدگاه بسیاری «زرنگی» تعریف می شود.
چیزی برای امیدواری وجود دارد؟ بین اینهمه خیانت و نارفیقی و جفا و بخل و حسد چیزی هست که بتوان به آن دلگرم بود. تفألی به لسان الغیب شیراز زدم. فرمودند:
به ناامیدی از این در مرو بزن فالی حافظ بود که قرعه دولت به نام ما افتد
غلامعباس فاضلی
برای مشاهده دیگر یادداشتها، اینجا را کلیک کنید
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|