حسین نظری
نقد و بررسی فیلم تهران من حراج ساخته گراناز موسوی
تهران من حراج، اگر چه برنده ی جوایز متعدد بوده و بسیار مورد تحسین جشنواره ها و رسانه های غربی قرار گرفته، خالی از ایراد و ابهام نیست. از فیلمنامه گرفته تا انتخاب کاراکتر ها، دیالوگ ها، تعدد موضوعات و مشکلات مطروحه در فیلم، عبور بی دلیل از هنجار ها، و نحوه ی نمایش جامعه ی ایرانی، که از میان همه ی این موارد، مورد آخر را می توان دلیل اصلی اقبال این فیلم در جشنواره های خارجی دانست.
تهران من حراج، ساخته ی خانم گراناز موسوی، فیلمی است که اخیراً به دلیل حواشی ایجاد شده برای آن، مخاطبان بسیاری یافته است. گراناز موسوی را بیشتر اهالی شعر با مجموعه شعر های «خط خطی روی شب»، «پابرهنه تا صبح»، «آوازهای زن بی اجازه» و «برای بازماندگان صبور» می شناسند. وی مقیم استرالیاست و پایان نامه ی دکتری خود را در استرالیا با موضوع «زيبايی شناسی سينمای شاعرانه ایران» نگاشته است. این فیلم، طبق گفته ی کارگردان آن، در سال ۲۰۰۸ با مجوز وزارت ارشاد و بدون نیت اکران گسترده ساخته شده است، اما دستگیری تعدادی از بازیگران آن و نشت فیلم به بازار سیاه، باعث می شود که مخاطبان بسیاری بیابد و در عین حال نام کارگردان آن را سر زبان ها بیاندازد. از آن جا که علیرغم تمامی حاشیه ها، تقریبا نقد قابل توجهی در مورد این فیلم موجود نمی باشد، این نوشته می کوشد تا نقد مختصری درباره ی این فیلم ارائه دهد.
تهران من، حراج برشی مقطعی از زندگی دخترجوانی به نام مرضیه، با بازی خانم مرضیه وفا مهر، را به تصویر می کشد که در یک پارتی شبانه با سامان، که تبعه ی استرالیاست، آشنا می شود. پس از آشنایی با سامان، مرضیه می کوشد تا از طریق او برای مهاجرت به استرالیا اقدام کند، اما هنگامی که سامان پی به ابتلای مرضیه به بیماری ایدز می برد، او را با وسوسه مهاجرت رها می کند تا مرضیه باقی راه را به تنهایی بپیماید...
مرضیه دختری سرکش و راه گم کرده است و شیوه ی زندگی اش بسیار متفاوت ازعرف جامعه ی ایرانی. البته او شخصیتی اغراق شده نیست و می توان گفت که بار نمایندگی قشری از دختران و پسران وامانده میان تضاد های عمیق جامعه ی امروز ایران، میان سنت و دنیای پست مدرن، میان مذهب و دین گریزی، میان جبر و اختیار را به دوش می کشد. این تفاوت، و عصیان ، شاید درهیچ کجا به اندازه ی ظاهر او تجلی نمی کند: دختری جوان و زیبا که موهای خود را از ته با ماشین تراشیده است. مرضیه خانواده ی سنتی و مذهبی خود را ترک کرده، شاید به اجبار، و به تنهایی در آپارتمانی اجاره ای زندگی می کند. او به پارتی های شبانه می رود، سیگار می کشد، مشروب می نوشد، مواد مخدر مصرف می کند، و با سامان که تازه با او آشنا شده همخوابه می شود. او حتی وقتی که به اشتباه گمان می کند باردار شده است، با خونسردیِ تمام صحبت از سقط جنین می کند. او دختری به ظاهر روشنفکر است: در یک گروه زیرزمینی تئاتر بازی می کند، سیلویا پلاث می خواند و در عین حال برای کسب درآمد طراحی لباس می کند.
سامان پسری است ایرانی که شهروند استرالیاست و وضعیت چندان بهتری از مرضیه ندارد. او تمام پول خود را، که از برادرش قرض کرده بوده، در کازینویی در استرالیا به باد داده و حالا دو ماه است که به ایران بازگشته تا به گفته ی خودش یک شبه پول دار شود. سامان را می توان نمونه ای از مهاجران از این جا رانده و از آن جا مانده ی ایرانی خواند که نه دیگر در سرزمین مادری خود جایی دارند و نه در غربت، سرایی.
و اما بر سینما شناسان و اهالی رسانه پوشیده نیست که تهران من حراج، اگر چه برنده ی جوایز متعدد بوده و بسیار مورد تحسین جشنواره ها و رسانه های غربی قرار گرفته، خالی از ایراد و ابهام نیست. از فیلمنامه گرفته تا انتخاب کاراکتر ها، دیالوگ ها، تعدد موضوعات و مشکلات مطروحه در فیلم، عبور بی دلیل از هنجار ها، و نحوه ی نمایش جامعه ی ایرانی، که از میان همه ی این موارد، مورد آخر را می توان دلیل اصلی اقبال این فیلم در جشنواره های خارجی دانست.
از ابتدای فیلم شاهد مأمورانی هستیم که نعره زنان برای بر هم زدن پارتی شبانه به باغی در حوالی تهران هجوم می آورند. این مأموران که مشخص نیست به کجا تعلق دارند، نه لباس فرمی بر تن دارند و نه می توان گفت که مثلاً بسیجی یا سپاهی هستند، چرا که دستگیری افاغنه ی غیر قانونی به هیچ کدام از این دو ارگان مربوط نمی شود. تنها نشانی که کارگردان برای القای مامور بودن آن ها به مخاطب استفاده کرده، ریش است و پیراهنی که روی شلوار انداخته شده. در حقیقت، کارگردان بدون دادن هیچ نشان موجهی از سازمان خاصی، سعی کرده با کلیشه های ظاهری، که در اینجا باید فریاد جیغ گونه ی ماموران را نیز به آن اضافه کرد، تصویری از نیروی پلیس ایران، یا هر نیروی نظامی دیگری که مد نظر کارگردان بوده، به مخاطب منتقل کند. این تصویر سازی جایی به اوج خود می رسد، که چند دقیقه بعد فرد قوی هیکلی را در مکانی که ظاهراً کلانتری است می بینیم، درحالی که دکمه های پیراهنش باز است و زیر پیراهنی سیاهی بر تن دارد، و قرار است مامور اجرای حکم شلاق باشد اما انتخاب کاراکتر به گونه ای صورت گرفته که بیشتر تصویر یک کشتی گیر سنگین وزن یا قهرمان وزنه برداری در ذهن تداعی می شود تا یک مامور کلانتری!
برای آن که هیچ چیز از کلیشه های رایج در این زمینه جا نیفتاده باشد، بلافاصه دوربین زنی را نشان می دهد که چادر و مقنعه ی مشکی به سر دارد، و در حالی که مشخص نیست چرا در راهرو ایستاده و به دیوار تکیه داده است، با خونسردی تمام مشغول نوشتن چیزی در پرونده ای است که در دست دارد. در همین صحنه در کلانتری شاهد آن هستیم که مرضیه و سامان به همراه صدف و سایر شرکت کنندگان در پارتی در کلانتری در انتظار نشسته اند تا نوبت شلاق خوردن آن ها فرا برسد، در حالی که کمی قبل تر و در ابتدای فیلم مرضیه و سامان را می بینیم که حین یورش ماموران به پارتی شبانه در اصطبل پنهان شده و فردای آن روز از آن منطقه خارج می شوند و در حقیقت هرگز دستگیر نمی شوند. با توجه به پیش زمینه ی شاعری خانم موسوی، و از آن جا که ایشان رساله ی دکتری خود را در مورد «شاعرانگی» سینمای ایران نگاشته اند، شایسته بود که با همان وسواسی که تک تک کلمات باید در یک شعر در کنار هم قرار بگیرند، و هر کلمه و تصویر باید به گونه ای باشد که نبود آن محتوای شعر را مخدوش کند، شخصیت ها و توجیه حضور آن ها در هر صحنه را انتخاب می کردند. این گونه تصویرسازی حاکی از آن است که کارگردان در پردازش شخصیت ها اسیر همان کلیشه ها یی است که امروزه در ادبیات ایران هراسی به طور گسترده مورد استفاده قرار می گیرد.
البته، آن چه در بالا گفته شد به هیچ وجه بدین معنی نیست که دستگیری شرکت کنندگان در پارتی های شبانه و یا حکم شلاق در کشور ما وجود ندارد، چرا که می توان هر روزه اخبار مربوط به چنین اتفاقاتی را در رسانه ای دولتی خواند و شکی در این که این وقایع جزو حقایق انکار ناپذیر جامعه ی ما هستند، نیست. اما آن چه مورد نقد است نحوه ی انتقال و تصویر سازی چنین اتفاقاتی است که ارائه ی اغراق آمیز آن ها یا به حالت کاریکاتورگونه ای منجر می شود که باورپذیری آن را مشکل می کند و یا به سیاه نمایی پروپاگاندا گونه دامن می زند.
همچنین، می توان به عنوان نمونه ی دیگری از تناقض های فیلم و یا حداقل بی دقتی کارگردان از چرخ خیاطی ای نام برد که مرضیه با آن خیاطی می کند. چرخ دستی سیاهی که معمولا به عنوان نمادی برای طبقات ضعیف جامعه استفاده می شود و رنج و تهیدستی آنان را در ذهن تداعی می کند، این جا برای دختری به کار گرفته شده که در شمال شهر تهران آپارتمان اجاره ای مستقل از خود دارد و می تواند هزینه ی بالای مسافرت غیر قانونی به یک کشور دیگر برای پناهندگی به استرالیا را بپردازد. این بدان معنی است که کارگردان یا نمادهای سینمای ایران را به درستی نمی شناسد، یا در به کار گرفتن آن ها در فضایی درخور و مناسب دچار ضعف است.
یکی از دلایل دستگیری عوامل این فیلم، مبتذل بودن آن بیان شده است. فارغ از درستی یا نادرستی این ادعا و دریافت هر شخص، به ویژه ممیزان وزارت فرهنگ و ارشاد، از مفهوم ابتذال (مثلاً می توان بحث کرد که آیا محتوای کلی این فیلم به راستی «مبتذل» تر از فیلم های طنز بی شمار سوپرمارکتی سال های اخیر است؟) می توان این سخن کارگردان، در پاسخ به اتهام ابتذال که «زمانی که من میخواستم کار کنم با توجه به تمام این نمونهها (ی قبلی) کار کردم. چون قانون نوشته شدهای وجود ندارد که یک فیلمساز کار اولی مثل من بخواهد به آن استناد کند و بر اساس آن کدها کار کند»، را یا ناشی از بی اطلاعی از قوانین و عرف سینمای ایران دانست، که با توجه به این که کارگردان رساله ی دکتری خود را در مورد سینمای ایران نوشته، قابل توجیه نیست، و یا نشانی از بی صداقتی است. اگر چه ایشان درچندین مصاحبه، از جمله با رادیو فردا و روزنامه ی شرق، تاکید دارند «این (صحنه های مورد اعتراض موجود در فیلم) که اصلاً بهانهای است که نمونههای بسیار زیادیاش در سینمای ایران موجود بوده»، و «هیچ صحنهای در فیلم وجود ندارد که نمونه مشابهش یا اجرای سینمایی مشابهش در فیلم رسمی وجود نداشته باشد»، اما ایشان هیچ اشاره ای نمی کنند که به عنوان مثال در کدام فیلم سینمای پس از انقلاب، صحنه های رقصیدن دختران و پسران در پارتی شبانه، سرو کردن و نوشیدن مشروب و نمایش لباس زیر زنانه رایج بوده است، آن هم مجموعه ی همه ی این عوامل در یک فیلم؟ البته طرح این پرسش به هیچ عنوان به معنای تأیید بی چون و چرای سیاست های فرهنگی و سینمایی ایران و خطوط قرمز آن نیست. شکی نیست که بسیاری از خطوط قرمز هنر و علی الخصوص سینما در ایران مساله ای بسیارسلیقه ای و شخصی است و به همین دلیل در سال های اخیر که شاهد دولت هایی با سیاست های فرهنگی بسیار متفاوتی بوده ایم، این خطوط قرمز نیز بسیار دستخوش تغییر شده اند. شاید بتوان از به رنگ ارغوان به عنوان نمونه ی بارز این تغییر سیاست ها و خط قرمزها نام برد. با این وجود، این گونه به نظر می رسد که با این عذر که قرار نیست فیلم مورد نظر هیچ گاه به طور رسمی در ایران اکران شود، کارگردان از تمام صحنه های دل خواه خود فیلم برداری کرده است، و این که در این زمینه «قانون نوشته شدهای وجود ندارد» را بهانه ی خود برای عبور از عرف و خطوط قرمز سینمای ایران، فارغ از درست یا نادرست بودن آن ها، قرار داده است. چگونه می توان ایرانی بود، و پایان نامه ی دکترای خود را، که حداقل چندین سال تلاش و مطالعه ی مداوم را می طلبد، در مورد سینمای ایران نوشت و از قوانین و عرف آن بی خبر بود؟ آیا می توان بدون آشنایی به قوانین راهنمایی و رانندگی کشوری در آن رانندگی کرد؟ و اگر پلیس اقدام به توقف وسیله ی نقلیه ی فرد نمود، آیا می توان عدم آشنایی با قوانین را بهانه کرد؟
از دیگر انتقادات اصلی وارد به این فیلم، طرح موضوعات متعددی است که به هیچ کدام به اندازه کافی پرداخته نمی شود و همه آن ها در سطح رها می شوند. مشکلات مهاجرت، ایدز، اعتیاد، طلاق، سقط جنین، گروه های زیرزمینی، و حتی مهاجرین غیر قانونی افغانی هر کدام می توانند به خودی خود موضوعی کامل و در خور برای یک فیلم بلند حرفه ای باشند. اگر چه کارگردان این ویژگی «کلاژ» گونه ی فیلم را یکی از نقاط مثبت فیلم می داند، اما به نظر می رسد که در هم تنیدن آن ها، نه تنها کمک چندانی به تم اصلی فیلم نمی کند، بلکه نوعی پراکنده گویی را در داستان به وجود می آورد. به عنوان مثال در فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد، ، صرفاً به موضوع گروه های موسیقی زیرزمینی پرداخته شده و می توان گفت که کارگردان در برانگیختن آگاهی و حس همدردی مخاطب در مورد این پدیده نسبتاً موفق بوده است.
از مباحث مربوط به هر اثر هنری، مخصوصا در دنیای ادبیات و سینما، که ارتباط مستقیم با بازار مصرف دارد، فرایند استقبال (Reception) آن اثر است. در چند دهه ی اخیر و علی الخصوص با شدت گرفتن تبلیغات رسانه های غربی علیه اسلام و کشورهای منطقه ی خاور میانه پس از یازده سپتامبر، فیلم هایی که به هر نحوی به سیاه نمایی جامعه ی ایران و اغراق در بیان مشکلات و معضلات آن می نمایند، با پذیرش و استقبال کم نظیری در غرب رو به رو می شوند و مانور گسترده ی تبلیغاتی رسانه های غربی را به همراه دارند. اعطای جایزه 2009 «Inside Film Awards» که به بهترین فیلم مستقل استرالیا تعلق دارد و هم چنین اعطای جایزه بهترین فیلم منتخب داوران «TriMedia Film Festival به تهران من، حراج این پرسش را در ذهن اهالی سینما و هر بیینده ی آگاهی پدید می آورد که آیا فیلمی که به گفته ی خود کارگردان کاملاً به صورت غیر حرفه ای و صرفا به عنوان بخشی از پایان نامه ی دکتری و با به کارگیری بازیگران کاملا آماتور ساخته شده، این چنین شایسته ی جوایز متعدد جهانی و تشویق جشنواره های خارجی است؟ همچنین، باید افزود که اگر چه کارگردان فیلم در مصاحبه های متعدد خود بیان کرده است که قصد نمایش عمومی و یا توزیع این فیلم را نداشته است، این فیلم در جشنواره های عمومی بسیاری از جمله فستیوال فیلم آدلاید (فوریه 2009)، فستیوال فیلم بین المللی تورنتو (سپتامبر 2009)، فستیوال فیلم بین المللی ونکوور، فستیوال فیلم بین المللی پوسان (اکتبر 2009)، فستیوال فیلم بین المللی هایدلبرگ (نوامبر 2009)، موزه ی هنرهای مدرن نیویورک (ژانویه 2010)، فستیوال فیلم بین المللی راتردام (ژانویه 2010)، فستیوال فیلم بین المللی پراگ (2010)، فستیوال فیلم بین المللی کپنهاگ (2010)، فستیوال فیلم بین المللی مکزیک، و چندین فستیوال دیگر به نمایش در آمده و اخیرا به شبکه ها ی تلویزیونی متعدد از جمله The World Movies استرالیا و Maori Television نیوزیلند فروخته شده و به نمایش در آمده است.
اگر چه کارگردان در مصاحبه های مختلف معتقد است که فیلم او فرایند مهاجرت را نقد می کند، اما در واقع می توان ادعا نمود که نقد مهاجرت و معضلات آن شاید آخرین چیزی باشد که پس از دیدن فیلم در ذهن بیننده به جای می ماند و تصویر غالب فیلم، نه پیچیدگی ها و دشواری های مهاجرت، بلکه فساد و سرخوردگی رایج میان جامعه ی جوان ایرانی و شرایط نامطلوبی است که فرار از آن به هر قیمتی تنها راه چاره به نظر می رسد. شرایطی که گویا تنها مسبب آن تنگ نظری های حکومت است و خود جوانان در آن هیچ نقشی ندارند. در تمام فیلم بیش از چند جمله ی کوتاه، که آن هم از زبان سامان بیان می شود، سخنی در نقد فرایند مهاجرت در میان نیست. گویی فیلم از یک سو به مخاطب خود می فهماند که سرنوشت آن ها که در وطن اند افسردگی،اعتیاد، طلاق، زندان، و شکنجه است و از دیگر روی، آن ها که در اندیشه ی مهاجرتند، یا مانند سامان در نهایت شکست خورده و ناکام به وطن باز می گردند و دوباره اسیر دور باطل سرخوردگی و اعتیاد می شوند و یا مانند مرضیه به هر قیمت از وطن می گریزند و گرفتار هزارتوی کمپ های پناهندگان غیر قانونی می شوند. شاید اگر کارگردان در دنیای تاریک معضلات و بحرانهای اجتماعی جامعه ی ایران، که در اصل وجود آن ها هیچ تردیدی نیست، روزنه ای از امید نیز تعبیه کرده بود، اکنون با فیلمی بسیار واقع گرایانه تر مواجه بودیم که می توانست برای جوانان سرخورده و راه گم کرده ی پایتخت پیام جدی تری داشته باشد.
در پایان، با در نظر گرفتن مخاطرات حوزه ی نقد اجتماعی، هر گونه نقد سازنده و تلاش برای بیان بی پرده ی مشکلات اجتماع قابل تقدیر است، اما همان گونه که نمی توان تهران من، حراج را به سیاه نمایی تمام عیار جامعه ی ایرانی متهم کرد، و در ردیف فیلم هایی چون بدون دخترم هرگز قرار داد، باید پذیرفت که تصویر ارائه شده در این فیلم، به ویژه با در نظر گرفتن مخاطب غربی که مخاطب اصلی این فیلم می باشد، اغراق شده و گاه مغرضانه به نظر می رسد.
با در نظر گرفتن موقعیت بسیار حساس و شهرت ایران در عرصه ی جهانی، دستگیری و زندانی کردن مرضیه وفا مهر، تنها شهرت بیشتر و ایجاد بازار سیاهی عظیم در داخل و خارج از ایران را برای این فیلم و کارگردان و بازیگران ناشناخته اش به همراه داشته و بار دیگر نام ایران را در صدر اخبار منفی رسانه های دنیا قرار داده است. جا دارد تا مسئولین سینمای کشورمان، که امروزه با تمام محدودیت های موجود و علی رغم بیماری مهلک سیاست زدگی آن، جزو بهترین سینماهای دنیا و از مفاخر هنری جامعه ی ایران به حساب می آید، با تهیه قوانین حرفه ای، شفاف، و واقع بینانه و به دور از افراط و تفریط های رایج، با فرآیند طاقت فرسای صدور مجوز برخورد کرده تا علاوه بر تسهیل کار معدود کارگردانان متعهد داخلی، زمینه ی ایجاد این قبیل حواشی را نیز به حداقل برسانند.
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|