سعید توجهی
به یاد مادر بزرگم که تا زنده بود همه سال های نو در کنار او تحویل شد
سعید توجهی
در زندگی حتی اگر چند خانه عوض کرده باشی، مثل من که جدا شدن از خانه پدری در مشهد، از خوابگاه دانشگاه در جنوب غربی کشور در اهواز شروع شد و در آسایشگاه پادگان ها در دوره دو ساله سربازی ادامه یافت و بعد گذارم به شمال شرقی کشور، بجنورد برای کار افتاد و در ادامه زندگی در خانه مجردی با همکاران را تجربه کردم، پس از آن زندگی مشترک با همسرم در خانه سازمانی شرکت نفت تا به امروز که چند سالی است زندگی در سه محله تهران را تجربه کردم، باز هم هرگاه سر به بالین بگذاری و خواب به سراغ ات بیاید، اگر خوابی ببینی که در صحنه های داخلی یک خانه دکوپاژ شده باشد، بی شک آن لوکیشن، خانه ی کودکی خواهد بود. فرقی نمی کند در آن صحنه چند ساله باشی، هنوز در همان سن کودکی، یا در میانسالی و با اهل و عیال. از روانشناسی سر رشته ای ندارم و دلیل این اتفاق را نمی دانم، اما از دوستان و اطرافیان بسیار شنیده ام که این اغلب تجربه مشترکی است.
خانه ای که من از حدود 5 سالگی در آ ن بزرگ شدم خانه دو طبقه کوچکی بود که حال به شوخی از آن به دوبلکس یاد می کنم، با یک حیاط 35 متری. حیاط کوچکی که ما در آن به شیوه نسیم فیلم بایسیکل ران دوچرخه سواری یاد گرفتیم و گاه با توپی به در و دیوارش می زدیم. گرچه هیچگاه فوتبال را در حد بازیکن ذخیره تیم های گل کوچک محله هم یاد نگرفتیم. خانواده ما براساس تقسیم بندی الوین تافلر در کتاب «موج سوم» نوعی از خانواده بزرگ چند نسلی محسوب میشد. پدر و مادر با سه دختر و سه پسر به همراه مادربزرگ مادری و خاله کوچک در این خانه زندگی می کردیم، طبقه اول، چون چند پله از کف حیاط پایین تر بود، به آن زیر زمین می گفتیم. در یک سمت اش آشپزخانه و حمام جای گرفته بود و در سمت دیگر دو اتاق، که یکی اتاق مادربزرگ بود. مادر بزرگی که سیّد بود و «بی بی» صدایش می زدند. روبروی اتاق او محل بازی و جست و خیز ما بود، همان جا می نشست و بیشتر از اینکه سر و صدای ما بیازاردش مواظب ما بود، که در این جست و خیز و بازی از پله ای نیافتیم و یا به دیواری نخوریم. همدم همیشگی مادر بزرگ در اتاق اش رادیوی کوچکی بود که تقریباً همیشه صدایش شنیده می شد، جایش کنار سماور بود. خبر آزادی خرمشهر را در بعد از ظهر سوم خرداد در حالیکه کنار اتاق او کتاب دانش اجتماعی سال اول دبیرستان را برای امتحان فردا مرور می کردم، از همین رادیو شنیدم. عقربه ساعت که به ده شب می رسید صدای آن موسیقی سحر انگیز قصه شب در زیرزمین می پیچید، همان موسیقی که قطعه ای بود از سمفونی «شهرزاد» اثر ریمسکی کورساکوف، و او صدای رادیو را بلند تر و با چه دقتی قصه های شب را دنبال می کرد و گاه از او می شنیدیم که «این قصه را قبلاً گفته».
مادربزرگ اما همدم دیگری هم داشت. قلیان، قلیانی که هیچگاه نمی گذاشت بچه ها به آن نزدیک شوند و اگر هم کسی به حریم اش پا می گذاشت نصیب اش چند ضربه و یا تهدید با نی قلیان بود. قلیان کشیدن مادربزرگ درست شبیه همان بود که امسال همایون اسعدیان در بوسیدن روی ماه برایمان نشان داد. تصویری واقعی از زندگی که سالها اطرافمان جریان داشت، اما متولیان نگهبان اخلاق در سینما روی پرده از ما دریغ داشتند. مادر بزرگ با همان لذت فروغ خانم در بوسیدن روی ماه قلیان می کشید و در فاصله کام گرفتن از آن مونس چندین ساله، با ما حرف می زد. (چه بی سلیقگی و کج فهمی است که شنیده ام قرار است در اکران عمومی این فیلم آن صحنه زیبای قلیان کشیدن حذف شود، خدا کند مسئولین ممیزی ارشاد کوتاه بیایند و آقای اسعدیان کوتاه نیایند. اگر هم گواه بخواهند من و جملگی خواهر و برادرهایم حاضریم شهادت دهیم تا ثابت شود ما که از کودکی بارها صحنه هایی نظیر این را دیده ایم، هیچکدام معتاد نشده ایم و این قلیان هم به هیچ رو وهن مادربزرگ نبوده و ذره ای تصویر دوست داشتنی او را نزد ما مکدر نساخته است.)
کلاس اول دبستان بودم که تلویزیون به خانه آمد. یک «بلموند» 24 اینچ سیاه و سفید مبله. از آنها که درب داشت و قفل و کلید. تلویزیون را خاله خریده بود و اوائل که شوق بچه ها بخصوص مرا به تماشای مدام آن می دید، شاید از بیم اینکه افت تحصیلی ما به دلیل افراط در تماشای جعبه جادو به گردن او برای خرید این وسیله نیفتد، کلید دست او بود و تماشای تلویزیون برنامه زمانبندی داشت؛ بماند که چیزی نگذشت که روش باز کردن درب تلویزیون بدون کلید کشف شد و وقتی خاله بیرون از خانه بود بساط تماشای تلویزیون خارج از برنامه زمانبندی به راه بود. چند سال گذشت، ما بزرگتر شدیم و البته اشتیاق من به تماشای تلویزیون کمتر نشد، اما محدودیت ها برداشته شد. حالا می شد علاوه بر برنامه های کودک مثل ماجراهای هکلبری فین و سریالهای شبانه مانند دایی جان ناپلئون، و طلاق، فیلمهای سینمایی آخر شب را هم تماشا کرد. آن زمانی بود که همه از خستگی به خواب می رفتند و تنها من و مادربزرگ مشتری فیلمهای آخر شب تلویزیون بودیم. بسیاری از فیلمهای کلاسیک تاریخ سینما، ایرانی و خارجی را باهم روی پرده شیشه ای همان بلموند 24 اینچ سیاه و سفید دیدیم. مادر بزرگ به ندرت از اتاق اش به طبقه بالا می آمد و یکی از موارد همین تماشای تلویزیون بود. شام که می خوردیم وقتی از پله به سمت حیاط، بالا م یرفتم پشت سرم صدایش را می شنیدم که می گفت :« فیلم که شروع شد مرا صدا کن» آخر فیلم هم اگر از فیلم راضی نبود در یک جمله تلگرافی که «اینا که همش دروغه» و یا چیزی شبیه به این با حسرت ادامه می داد که «از قصه شب هم ماندم».
مادر بزرگ به خانه دیگران که می رفت، هنوز ساعتی نشده برمی گشت. طاقت دوری از کنج آن زیرزمین و رادیو و قلیان را نداشت، شاید هم طاقت دوری از ما. چرا که گاه خودش در مقایسه بین خانه ما با یکی دیگر از اقوام که شلوغی و هیاهوی خانه ما را نداشت، می گفت: «اینجا خوبه اونجا که مثل سینماست». در این تعبیر من مانده بودم که چه شباهتی ممکن است بین یک خانه آرام با سینما وجود داشته باشد. بعدها کم کم این معما برایم حل شد. مادر بزرگ هیچگاه مرا به سینما نبرده بود، اما شنیده بودم که سال ها قبل، گهگاه دو پسرخاله ام را که از من بزرگتر بودند، به سینما می برده، البته خودش که لابد حوصله فضای بسته و تاریک سالن سینما را نداشته تا پایان فیلم در سالن انتظار می نشست. کلید حل آن معما هم دقیقاً همین جا بود و علت شباهت یک خانه آرام و بی هیاهو -که هرکسی در اتاق خودش مشغول است و گاه برای حضوری کوتاه از راهرو تردد می کند- با سینما برای او، همین جا بود ، از دید یک ناظر نشسته در سالن انتظار سینما.
عید نوروز که می رسید، بعد از تحویل سال اولین عید دیدنی ما با مادربزرگ بود و این کار باید در اولین فرصت انجام می شد چراکه ساعتی بعد از تحویل سال مهمانان عید ما می رسیدند و اولین مهمان هم پسر مادربزرگ یعنی دایی بود که با خانواده اش عید دیدنی اول وقت را به جا می آوردند. بعد از آن تا چند روز خانه ما صبح و بعد از ظهر پذیرای مهمانان عید بود. بساط پذیرایی شیرینی و آجیل در اتاق کنار اتاق مادر بزرگ در همان زیر زمین پهن بود و مهمانان اولین حضورشان در خانه ما همان جا کنار اتاق او بود. بنابرین دو سه روز اول عید ما خانه نشین بودیم و به جز تا خانه خاله بزرگ که نزدیک بود جایی نمی رفتیم. البته من یکی از این بابت غمی نداشتم چراکه هم شیرینی و آجیل و عیدی به راه بود و هم مجبور نبودم به خاطر مهمانی رفتن برنامه های نوروزی تلویزیون را از دست بدهم.
تا کوچک بودیم، کنج اتاق اش مکانی بود برای کنجکاوی و شیطونی و بازی؛ و بزرگتر که شدیم گاه همان جا می نشستیم و او برایمان می گفت از گذشته و قصه ها و غصه ها، آرامشی بود در کنج آن اتاق که امروز در پی یک لحظه از آنیم و نمی یابیم. پانزده سال پیش در یکی از روزهای میانه بهاری که تحویل سال را در کنارش آغاز کرده بودیم با رفتنش بهارمان را خزان کرد. آن روز خارج از شهر بودم، به خانه که رسیدم، وارد حیاط شدم. آفتاب لب دیوار بود و سرخی اش به چشمهای اهل خانه. از پله ها پائین رفتم، همانجا روی پله آخر نشستم، همه چیز در اتاق سرجایش بود. رادیوی کوچک، سماور و قلیان. اما با یک تفاوت، هرسه خاموش و سرد و ساکت.
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
روحش شاد و یادش به خیر.
اسفند90
در همین رابطه دیگر بهاریه های نوروز ۱۳۹۱ سایت پرده سینما را بخوانید
من و نادر و فخیم آرتیست! -مهدی فخیم زاده
دعا کن که دل اش به خاطر عشق بشکند- بهاره رهنما
پیام بهار- جلال الدین ترابی
جایزه اسکار من- فهیمه غنی نژاد
سینما صحرا... ریولی سابق- نسترن مولوی
بهار، خنده، خاطره- کامیار محسنین
حبه قندهای سفید توی قندون گل سرخ- آذر مهرابی
کالنگ هایش را هنوز دوست دارم- محمد جعفری
خانه ما چه سبز بود -سعید توجهی
و بهاری زیباتر از حقیقت تنهایی- نغمه رضایی
وزش یک نسیم ملایم از پنجره اتاق- موحد منتقم
باز هم در گذر زمان- رضا منتظری
نوروز مبارک؛ بهاریه ای از یک عکاس- الهام عبدلی
فرانکو نرو و اشتباهات من!- غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|