غلامعباس فاضلی
داستان ساخته شدن فیلم تئوری مؤلف!
همه چیز از فیلم سحرآمیز اورسن ولز شروع شد: بیگانه (1946). تابستان 1368 بود، سالهای زیادی در راه بود تا به لطف فن آوری پیشرفته بشود به وفور وفراوانی هر فیلمی را با برترین كیفیت روی دی.وی.دی.تماشا كرد. حتی هنوز عمومیت شیوه ی نمایش خانگی در مرحله ی گذار، از بتاماكس به وی.اچ.اس. نرسیده بود. آن سالها، اساساً ویدئو در ایران، در دوران ممنوعیت قرار داشت.
درچنین دورانی بیگانه را در تعطیلات تابستانی، در فراغت از دوران ملال آور وكسالتبار دانشجویی سینما، دراهواز دیدم. در آن روزگار به لطف رطوبت جادویی ومسحوركننده ی هوا، امكان دسترسی به آنتن خیلی از كشورهای حاشیه ی خلیج فارس وجود داشت، ویكی از این كشورها نسخه ای رنگ شده از بیگانه راپخش كرد. با تماشای این فیلم، دنیای ذهنی من دگرگون شد. برای اولین مرتبه مفهوم «كارگردانی» را در فیلمی حس كردم و با اشیاقی وصف ناپذیر مصصم شدم «كارگردانی» كنم. به تصور من بزرگترین شانس ولز در این بوده كه در قرون وسطی این فیلم را نساخته، وگرنه فوراً به جرم جادوگری می سوزاندندش، كه فیلم حد اعلا واعتلایی است برای شعبده وسحر در سینما. یك نمونه ی عالی از تجلی میزانسن، وشكوه شخصیت پردازی در سینما. كمال آفرینندگی، وساختن همه چیز، از هیچ چیز. اطمینان دارم كه تا آخر عمر احساس غبطه وحسرت وحقارت، ازاینكه نتوانسته ام چنین فیلمی را بسازم همراه من خواهد ماند. دو سال قبل تر، دومقاله ی آندره بازن –«تكامل زبان سینما» و «امكانات و محدودیتهای مونتاژ» كه به همت و زحمت امید روشن ضمیر به فارسی ترجمه شده بود، مرا به یقین رسانده بود كه هرچه از سینما تا آن زمان آموخته بودم، یكسره بیهوده بوده. حالا بیگانه به من یادآوری می كرد، هر تصوری مبنی بر اینكه تا پیش از آن «فیلم» دیده ام، چیزی نبوده جزغلط و اشتباه مطلق. به هر حال این فیلم مرا مصمم كرد كه «كارگردان» شوم. هنوز هم مصمم هستم! اما در آن روزگار امكانات فیلمسازی بسیار محدودتر و گرانتر از امروز بود؛ هرچند امروز هم فیلمسازی هنر بسیار پرهزینه ایست. اما در آن سالها امكان تجربه های سهل تر و ارزانتری همچون سیستم دیجیتال وجود نداشت. قابل دسترس ترین و ارزانترین سیستم فیلمسازی غیر آماتوری، فیلم 16 میلی متری بود، كه نه تنها بسیار پرهزینه بود، بلكه امكاناتش هم، تنها در اختیار چند نهاد دولتی قرار داشت. به هر حال تلاشهای من طی سالهای 1368 تا1370 برای اینكه فیلم كوتاه یا بلندی بسازم نافرجام ماند. شرایط روحی بدی داشتم. احساس بیقراری برای فیلم ساختن، به شكلی آزاردهنده با تطبیق ناپذیری ام مبنی بر اینكه قصه ای درباره ی پسربچه ای كه توپش را گم كرده، یا پیرمردی كه در كاروانسرایی قدیمی سه تار می زند، یا استاد خطاطی كه، در آخرین روزهای عمرش آخرین خطاطی اش را كنار حوضی كه اطرافش گلهای شمعدانی است انجام می دهد، تركیب شده بود و هر روز بیشتر و بیشتر مرا می فرسود. از طرفی از واقع بینی كافی برخوردار بودم كه بدانم در آن دانشكده ی سینمایی كارمندپروری كه تحصیل می كردم، بجز احمد ضابطی جهرمی كه نابغه ای در دانش و فن تدوین فیلم بود، از هیچكس دیگر نمی توانم چیزی بیاموزم. از این رو عامدانه گرایش «تدوین فیلم»،-ونه «كارگردانی فیلم»- را انتخاب كرده بودم وآخرین شانس ساختن یك فیلم كوتاه 16 میلی متری را ازدست داده بودم. دوران سختی بود. در آن سال تحصیلی، تعداد تدوینگران، از تعداد كارگردانان بیشتر شده بود، و بنابراین تصمیم گرفته بودند، ترم بعد، برای دومین پروژه ی فیلمسازی، به یك تدوینگر، امكان كارگردانی هم بدهند. یعنی خودش فیلم را كارگردانی، و خودش تدوین كند. من تدوینگر ناسازگار و یكدنده و خودسری بودم. در پروژه ی فیلمسازی كلاسی، با كارگردان فیلم مشكل پیدا كرده بودم و نظراتش را برنمی تابیدم. بنابراین از این ناسازگاری استفاده كردم و پیش از آغاز ترم جدید، رفتم سراغ احمد ضابطی جهرمی و از او خواستم به عنوان رئیس گروه فیلم دانشكده، در ترم بعد این فرصت را در اختیار من قرار دهد. و او موافقت كرد. دیگر از خدا چه می خواستم؟!...فكر كردم یك فیلم داستانی كوتاه-مثلاً20 دقیقه ای_ می تواند نمونه كار خوبی برای اورسن ولز ایرانی باشد! اما خیالپردازی ام، خامدستی بزرگی بود. همانطور كه همواره اطمینانم به وجود حتی بارقه ای از استعداد در وجودم خامدستانه بوده. مدرس واحد «پروژه ی عملی فیلمسازی» در آخرین لحظه این امكان و فرصت را به خانم با كمالاتی داد، و سر من بی كلاه ماند. ضربه ی آخر را شماره ی ویژه ی گاهنامه ی دفترهای سینما (ویژه ی همشهری كین) به من وارد كرد كه آن سال تازه به دست من رسیده بود. مقاله ای از آندره بازن یا فرانسواتروفو در آن گاهنامه بود در وصف ولز نابغه. كه در24 سالگی، «با تشریفات كامل» مورد دعوت هالیوود قرار گرفته بود و كاملترین فیلم تاریخ سینما را ساخته بود. با خودم فكر می كردم كه من هم در آستانه ی 24 سالگی هستم اما همشهری كین من كو؟! بنابراین به شكل بی سابقه ای همه ی غرور وتفرعنم را كنار گذاشتم و نامه ای خصوصی به احمد ضابطی جهرمی نوشتم: «می دانم وقتی احساساتی می شوم، رفتارم شبیه رفتار دخترهای دبیرستانی می شود، اما از شما خواهش می كنم، دقیقاً وكتباً خواهش می كنم كه فرصت و امكان ساختن این فیلم را به من بدهید». احساسم بهم می گفت كه آن نامه را باید بنویسم ونوشتم. اطمینان داشتم كه نامه در احمد ضابطی جهرمی مؤثر واقع می افتد، چون با صداقت وصراحت وسرراستی تمام نوشته بودمش؛ و مهمتر از آن حس می كردم كه ضابطی جهرمی به خوبی احساس وحساسیت مرا درك می كند. فكر می كردم او تنها آدم آن مجموعه است كه عاشق سینماست، و بنابراین عشق مرا به سینما به خوبی درك می كند. اما در كمال حیرتم، او در برابر این نامه ی من هیچ واكنشی از خود نشان نداد؛ هیچ، و دقیقاً هیچ! تصور نمی كردم احساسم تا این حد در مورد كسی اشتباه كند. ترم جدید شروع شد. و ما از نو واحد جدیدی را در درس تدوین با احمد ضابطی جهرمی ، می گذراندیم. در آن «كارگاه تدوین فیلم» كه در زیرین ترین طبقه ی آن ساختمان هزارتو گونه، برای من به قعر دوزخ می مانست، شاگردی بودم خاموش و متفرعن، بیش از هر وقت دیگری. اگر او از من سؤالی می كرد، یا به دروغ با یك «نمی دانم» كوتاه، پاسخش را می دادم، یا مثل پل نیومن در فیلم گربه روی شیروانی داغ در آخر جملاتم از كلمه ی «قربان» استفاده می كردم. «شما درست می گید، قربان!». از صمیم قلب دوستش داشتم، و توقع داشتم دست كم مختصر شرحی به من می داد كه چرا از اختیاراتش استفاده نكرده و به مدرس زیر دستش نگفته كه قبلاً قول این فرصت را به من داده است. تا اینكه یك روز سر كلاس ، آشكارا وبا جدیت گفت گروه فیلم مترصد است برای كلاسهای «تدوین فیلم» ،فیلم جدیدی بسازد. فیلمی كه در هر ترم 10-12 نسخه از آن كپی گرفته شود، تا هر كدام از دانشجویان با سلیقه و دانش خود آن را تدوین كنند. بعد رو كرد به من و گفت می خواهد من آن فیلم را كارگردانی كنم. این فرصت دقیقاً مشابه فرصتی بود كه از من دریغ شده بود. و حتی به جهاتی شرایطی بهتر از آن داشت. اما فوراً آن را رد كردم! «آمادگی اش رو ندارم!». و او هم اصراری نكرد. حالا كه، از پس گذشت سالها به پاسخ «نه» آن روز فكر می كنم، هنوز نتوانسته ام سر در بیاورم كه چرا آن كار را كردم. مگر نه اینكه تمام آن چند سال گذشته بزرگترین آرزویم چنین فرصتی بود؟! فكر می كنم به اواسط سال 1371 رسیده بودیم. مدتی گذشت و دیدم همه ی راههایی كه برای فیلم ساختن می روم، به بن بست ختم می شود. كمی بعد، دست از پا درازتر رفتم دفتر ضابطی جهرمی و بهش گفتم می خواهم از آن فرصتی كه صحبتش را كرد، استفاده كنم. به آرامی بهم گفت كه دیگر آن موقعیت وجود ندارد، اما فوراً اضافه كرد اگر مایل باشم یك فیلم آموزشی درباره ی حوزه ای از سینما بسازم، وبه عنوان پایان نامه تحصیلی ام ارائه دهم، او به عنوان «رئیس گروه فیلم» می تواند فرصت و امكاناتی را كه می خواهم در اختیارم بگذارد. بخصوص جمله ای گفت كه مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد: «به شكل جدی تا پای قطع نگاتیوش هم ازت حمایت می كنم». اتفاق خیلی بزرگی بود، چون هیچكدام از موقعیتهای قبلی به مرحله ی قطع نگاتیو نمی رسیدند و در حد واندازه ی «كپی كار» باقی می ماندند. فوراً قبول كردم! در حالی كه با خودم فكر می كردم چطور می توانم از ساختن فیلمی درباره ی «مراحل ظهور وچاپ فیلم در لابراتوار»، یا «تكنیك های نورپردازی»، یا «اصول صدابرداری» لذت ببرم، یا احیاناً به كشف وشهود برسم! خودم را رها كردم در دنیای آنچه كه دوست دارم، و دوباره رسیدم به اورسن ولز! فصل افتتاحیه ی همشهری كین وحركت دوربین روی روزنامه هایی كه درباره ی چارلزفاستركین نوشته بودند؛ فصلی كه با دیزالوهای مكرر، و وایپ های پشت سرهم، فراموش نشدنی بود. همچون بخشهای مونتاژی فیلمهای كمپانی برادران وارنر. شعبده ی تدوینگران خلاق والبته ناشناخته ای چون اوون ماركز، ویا المو ویلیامز. و فیلمهایی همچون دهه ی خروشان بیست، و آنها چكمه به پا مردند. سبك وسیاقی كه شهریار تدوین تمام تاریخ سینما یعنی ویلیام هورنبك، در مجموعه فیلم مستند چرا می جنگیم؟ وفیلم دزد بغداد به اعتلا رساندش، وبا مكانی در آفتاب به عرش اعلا بردش، آنطور كه تا ابد دست هیچكس بهش نرسد...وفوراً تئوری مؤلف از راه رسید.اگر از آنهمه شور وجدل و هیاهو نمی شد فصل مونتاژی ساخت، پس از چه می شد؟
فردای آن روز رفتم محضر احمد ضابطی جهرمی وبه او گفتم« فیلم آموزشی» كه می خواهم بسازم درباره ی «تئوری مؤلف» است.او، بدون اینكه پرسشی در مورد ساختار فیلم از من بكند، فوراً پذیرفت. اطمینان داشتم موافقت فوری اش پیش از آنكه برگرفته از ذره ای اطمینان به وجود پركاهی خلاقیت در وجود من باشد،-كه البته هرگز وجود نداشته- ناشی از كلافگی اش از سماجت آمیخته با خواهش وقهر والتماس و ناز وتفرعن من بود. به هرحال قرار شد یك فیلم 20 دقیقه ای درباره ی تئوری مؤلف بسازم.«یك فیلم 20 دقیقه ای!»
احمد ضابطی جهرمی، باز هم از سر مهر پذیرفت كه استاد راهنمایم باشد. بعد رفتم سراغ هوشنگ گلمكانی واز او خواستم مرا به بهزاد رحیمیان معرفی كند، تا بهزاد در بخش نظری استاد راهنمایم باشد. شانس خیلی خوبی كه در آن سالها با من همراه شد آرشیو فیلم آن دانشكده بود. مكانی غیرقابل دسترس، اما به شدت غنی . افراد گمنامی كه خودم را تا ابد به آنها مدیون می دانم، مسئولان دفاتر صداوسیمای لندن،وبن در اواسط واواخر دهه ی 1360 بودند. آنها نسخه های «یوماتیك» بسیاری از فیلمهای رویایی وجاودانه ی تاریخ سینما را با كیفیتی عالی ضبط كرده بودند و «جهت استفاده» به تهران فرستاده بودند. مدیران بی بغض و غرض «اموربین الملل» هم روی فیلمها نوشته بودند كه «برای استفاده در دانشكده مناسب است» اتفاقی كه متأسفانه سالهای بعد تكرار نشد. اما در آن سالها باعث شد موهبت تماشای بسیاری از شاهكارهای تاریخ سینما كه هنوز هم دست نیافتنی هستند به من ارزانی شود، ودر فیلم تئوری مؤلف مورد استفاده من قرار گیرد. معجزه ی دیگر آرشیو «فیلم» دانشكده بود كه برخی فیلمهایش با «سینماتك فرانسه» پهلو می زد و گویا به همت زنده یاد فریدون رهنما تهیه شده بود. آنجا هم سروقت بسیاری از شاهكارهای تاریخ سینما رفتم وآنها را روی موویلا دیدم. تقریباً من دومین –واحتمالاً آخرین !- نفری بودم كه در طول یكی- دو دهه توانسته بودم- به لطف وحمایت احمد ضابطی جهرمی- به آن آرشیو، كه گویا حالا به كلی نابود شده، دسترسی پیدا كنم. نكته ی جالب این بود كه در فرم امانت فیلمها معمولاً فقط یك نام دیگر وجود داشت كه سالها قبل آن فیلمها را امانت گرفته بود، نامی كه كنجكاوی مرا به شدت برمی انگیخت: مهرناز سعیدوفا! بعدها دانستم كه او در سال 1356 در یكی دو فیلم منشی صحنه بوده و بعد به امریكا مهاجرت كرده است... كمی بعد رحیم قاسمیان هم عنایت كرد و مرا معرفی كرد به «انتشارات سروش» وتوانستم متن دستنویس نهایی كتاب «تئوری مؤلف» را برای كامل تر شدن تحقیقاتم به امانت بگیرم. تحقیق خیلی مفصلی را انجام دادم و متنی -به زعم خودم- موجز،دقیق، وكامل را برای گفتار متن، و در واقع مبنا و بنیاد فیلم آماده كردم. فیلمبرداری فیلم از نیمه ی اسفتد 1371 شروع شد. فیلمی بدون بازیگر، یاحتی مصاحبه شونده، وبدون صحنه های داخلی یا خارجی، فیلمی كه باید فقط از دو عنصر تشكیل می شد: عكس فیلم، وصحنه هایی از فیلمهای تاریخ سینما. البته با همراهی گفتار متن. تصمیم داشتم به یك فرم جدید برسم. فرمی كه در آن برای هر جمله یا حتی كلمه ای كه گوینده می گفت، یك معادل تصویری_عكس_ وجود داشت. در این فرم، تقطیع، دیزالو، وبخصوص حركت دوربین، تابع مطلقی بود از آهنگ صدای گوینده. بنابراین حركتهای دوربین باید كاملاً دقیق و حساب شده می بود كه این با دوربین های فیلمبرداری معمولی قابل دسترس نبود، وباید با دوربین انیمیشن فیلمبرداری می شد. سیاهه ی بلندی از مشكلات در طول ساخت این فیلم مرا همراهی می كرد: كمبود شدید عكس فیلمها وكارگردانهای تاریخ سینما در آن سالهایی كه حتی گرد وغباری از اینترنت هم دیده نمی شد، در دسترس نبودن نسخه های واجد كیفیت تصویری از فیلمهای تاریخ سینما روی نوار ویدئو، در دسترس نبودن فیلمبردار انیمیشن توانایی كه بتواند چند نمای متحرك را در دوربین با هم دیزالو كند- فیلم دو فیلمبردار عوض كرد، چون راشهایشان از هر نظر افتضاح بود. دست آخر خودم به ناچار، كار فیلمبرداری انیمیشن را به عهده گرفتم-، كمبود نگاتیو، كمبود ساعت استفاده از استودیو انیمیشن، مشكل تبدیل حاشیه صوتی فیلمها از ویدئو به وضعیت سیار و میلی متری، نابسامان زندگی دانشجویی، وحتی در دسترس نبودن موسیقی های مورد نیاز برای حاشیه صوتی فیلم، و...
اما احمد ضابطی جهرمی تا روز آخر پای حرفش ایستاد. زمان این فیلم 20 دقیقه ای به 70 دقیقه رسید، و او با مهری كه هرگز فراموشش نخواهم كرد به من گوشزد می كرد:«این بادكنك رو اینقدر بادش نكن!» فیلم درمرحله ی تدوین، بخاطر شرایط زندگی من در شهر های تهران، اهواز، تبریز، وكرمانشاه، روی میز موویلا می رفت، بارها اجازه دادم این فیلم به روال زندگی من صدمه وارد كند، اما هرگز اجازه ندادم زندگی ام این فیلم را تحت الشعاع قرار دهد.و شاید همین سبب شد كه این پروژه ی رویایی ودست نیافتنی به حاصل بنشیند و با وجود مصائب بزرگی كه در دوره ی ساختن فیلم به من وارد شد، نسخه ی نهایی فیلم در اواخر تیر ماه 1373 آماده شد. اتفاقی كه محصول همیاری بسیاری از دوستان وسرورانم بود: احمد ضابطی جهرمی، بهزاد رحیمیان، علی اكبربكتاشیان، لادن طاهری، رحیم قاسمیان، هوشنگ گلمكانی، احمد جورقانیان، محمد تقی شاهرخ، و... بخصوص شعبده باز فن وتكنیك دنیای سینما و ویدئو:محمدمهدی رضایی، كه با خلوص ومهری بی بدیل و فداكارانه تمام مشكلات فنی سر راه فیلم را به اشاره ای از میان برمی داشت.
اما ناكامی خیلی بزرگی در راهم بود.مسئولان دانشكده موافقت نكردند طبق روال همیشگی، جلسه ی پایان نامه به شكل عمومی برگزار شود واین فیلم در آمفی تئاتر نمایش پیدا كند. بنابراین فرصت مغتنمی كه بتوانم از خیلی ها برای تماشای این فیلم دعوت كنم از بین رفت. جلسه ی پایان نامه، به شكل خصوصی با حضور رحیم قاسمیان، بهزاد رحیمیان، احمد ضابطی جهرمی، و یكی از مدرسین تمام وقت دانشكده كه مدعو جلسه بود برگزار شد. حضور بهزاد ورحیم كه آن سالها نمادی از منتقدان ضدجریان بودند، برای او گران آمد، به علاوه او خود را سردمدار واحدهای درسی تئوریك (؟!) آن دانشكده می دانست وبرنمی تابید بدون دست كم دوهزار مرتبه مشورت و كسب تكلیف از او اصلاً كسی جزوه ای درباره ی رودولف آرنهایم بنویسد، چه برسد به اینكه فیلم بلندی درباره ی یك تئوری سینمایی را بسازد و حاضر وآماده جلوی او بگذارد و دو نفر آدم ضد جریان را هم به عنوان استاد در برابر او قرار دهد. بنابراین از ابتدای جلسه شروع كرد به مغلطه وپرخاش. برایم خیلی گران بود پس از آنهمه تلاش ودقت و وسواس، حالا آدمی عمیقاً فاقد باریك بینی، در تركیب بخل و تكبر و بلاهت، – به قول جوزف فون اشتنربرگ درباره ی دخالت ناشیانه ی آدمهای استودیو در نسخه ی نهایی فیلمش ماكائو – بخواهد دست وپایش را فرو ببرد داخل كیكی كه با سلیقه و ظرافت تدارك دیده شده. از طرفی آن روزها خیلی خسته تر وبی حوصله تر از آن بودم كه حوصله داشته باشم مكنونات قلبی ام را بروز ندهم، بنابراین خیلی زود جمله ی «شما نباید از تدوین این فیلم چیزی بفهمید، چون تخصصی در زمینه ی تدوین فیلم ندارید» از دهانم درآمد. واین آن جلسه را به وضعیت بحرانی سختی كشاند. همه چیز خراب شده بود. وقتی حاصل یك سال ونیم كار وتلاش مداوم من، به قیمت تأثیرات ویران كننده روی زندگی ام، پشت درهای بسته داوری می شد، چند نمره بالا یا پایین، آنهم برای من كه همیشه نه تنها به نمره، كه اصولاً به تحصیلات دانشگاهی بی اعتقاد بودم، چه اهمیتی داشت؟! مدرس مدعو گفت نه تنها به من صفر می دهد، بلكه به كلیت جلسه بخاطر بی انظباطی من اقامه ی دعوی خواهد كرد. لابد او هم خیلی سریع حساب كرده بود كه حتی اگر صفر هم به من بدهد، با بیست رحیم وبهزاد و آقای جهرمی نمره ی قبولی را خواهم گرفت! چه تلخی بدفرجامی در انتظار آنهمه اشتیاق وتلاش و رویاپردازی بود! فارغ التحصیلی من بخاطر «بی انضباطی» در جلسه پایان نامه و شكایت آن مدرس مدعو، دوماه در تعلیق بود. ودست آخر اگر نبود وساطت احمد ضابطی جهرمی وحمایتهایش از من، معلوم نبود فرجام فیلم تئوری مؤلف به كجا می انجامید. اشاره ای كه رحیم قاسمیان در مقاله اش به نمره ی من می كند، به این داستان مربوط است. اما در آن هیاهو وجنجال، وقتی حیرت آن چند نفر را بخاطر واكنش تند خودم می دیدم، و چشمهای اشكبار همسرم سارا را كه گوشه ای ایستاده بود و آرام، به دود شدن و به هوا رفتن آنهمه زحماتمان، فكر می كرد، احمد ضابطی جهرمی كنارم آمد. در همان راهرویی كه تابش آفتاب عصرگاه تابستان، خیلی دلگیرترش كرده بود. با مهربانی شماتتم كرد كه «چرا این كار رو كردی؟» وبعد چیزی را برای اولین وآخرین بار بهم گفت. چیزی كه سالها بود منتظر شنیدنش بودم: «اون نامه ای رو كه برای من نوشتی یادت می آد؟ من هنوزم اون نامه رو دارم».
سال هاست كه هراس رسیدن به پیری، مرا وادار كرده، جزییات تمام رویدادها و دیدارها و گفتگوها را ثبت كنم. چه با یادداشتهای روزانه ی منظم، چه با كپی گرفتن از نامه ها، و چه با نگهداری هزار جور آت وآشغال مثل كاغذ شكلات، چوب بستنی، پاكت نامه و... اما در شرایط بحرانی سال 1371 نتوانستم از آن نامه به احمد ضابطی جهرمی كپی بگیرم. نامه ای كه گذشت سالها بهم ثابت كرد، فیلم تئوری مؤلف ساخته شدنش را به آن مدیون است. نسخه ای از پیش نویس آن را لا به لای كاغذهایم داشتم اما دسترسی بهش پیدا نكردم. خیلی وقت ها دلم برای آن نامه تنگ می شود. با خودم فكر می كنم اگر آن نامه را نمی نوشتم اصلاً فیلم تئوری مؤلف ساخته می شد؟ هر سال به مناسبت روز معلم، یا سال نو تلفن می زنم به احمد ضابطی جهرمی وعرض احترام بهش می كنم. گاهی اگر اجازه بدهد، همراه سارا، سروناز وپری ناز، به دیدارش می روم. او خیلی وقتها از تئوری مؤلف یاد می كند، بارها گفته ومی گوید «تا اسم تئوری مؤلف را می شنوم، یاد تو می افتم». اما با وجود اینكه من همیشه اشتیاق داشته ام، دیگر هرگز پیش نیامد اشاره ای به آن نامه ی من بكند...هرگز.
هیچوقت پیگیری نكردم نمره ی پایان نامه ام چند شد، نه دانشكده، نه تحصیلات دانشگاهی، هرگز برایم اهمیتی نداشته، كما اینكه همیشه غایب ترین دانشجوی كلاس بوده ام. آنچه كه برای من اهمیت داشت، ساختن فیلم، رسیدن به تجربه ای مهم، وشاید دلنشین تر از همه اینها، برداشتن گامی در جهت معرفی و تبیین تئوری مؤلف بوده. تابستان 1373 من از فیلمم جدا شدم. حاصل دست كم یك سال ونیم تلاش وكار مداوم، راهی همان آرشیو فیلمی شد كه شرحش رفت. فیلم فقط دریك نمایش عمومی روی پرده رفت وآن در جشنواره رشد، در آبان 1373 بود. بعدها فهمیدم پیام مستوفی عزیز، در بروشور جشنواره رشد به نام این فیلم برخورده وبا سماجت وپشتكار فراوان توانسته به آرشیو آن دانشكده راه پیدا كند و یك نسخه از فیلم را كپی كند. (كاری كه من می دانم چقدر شاق بوده). بعد فیلم را به خسرو دهقان رسانده و او هم هر از گاهی فیلم را سر كلاسهایش نمایش می دهد...
خیلی وقت ها می شود كه یاد فیلم تئوری مؤلف می افتم، اما زود خودم را از خاطراتش رها می كنم. فكر می كنم پشت هر نمای فیلم خاطره ای وجود دارد كه اگر گریبان مرا بگیرد، ویرانم خواهد ساخت: مرگ خواهر ده ساله ام «آزاده»، دورافتادن رحیم قاسمیان از ما، وفروپاشی آرمانی كه حتی در دهه 1370 خیلی به آن خوشبین بودیم وفكر می كردیم می تواند جریان نقد فیلم را سروسامانی ببخشد، سرمای سوزناك كارگاه انیمیشن، آس وپاس بودنی كه معمولاً ملازم دوره ی دانشجویی است، و...با اینهمه اگر به عقب بازگردم،با وجود همه ی مصائب وناكامی هایی كه فیلم همراه داشته. دوباره این فیلم را خواهم ساخت. بخاطر خاطره ی پرمهر احمد ضابطی جهرمی، كه همیشه دوستش خواهم داشت وبسیار به من آموخت، بخاطر اینكه فیلم اولین وشاید آخرین فیلمی است كه درباره ی یك تئوری سینمایی ساخته شده، وبخاطر اینكه ایمان دارم روزی بالاخره فیلم از محاق رها خواهد شد وجایگاهش را پیدا خواهد كرد.
غلامعباس فاضلی
در همین رابطه بخوانید
پاسخ دوره ای به دوره دیگر؛ در باب تئوری مؤلف
یادداشت هایی در باب تئوری مؤلف
آقای وایلر! ما همگی اشتباه می کردیم! بازگشایی جعبه پاندورای تئوری مؤلف در ایران
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|