غلامعباس فاضلی
احمد عزیزم
امشب ماه تمام است، ماه شب چهارده. هر وقت ماه کامل می شود یاد حرف هیوا مسیح نازنین می افتم که می گفت وقتی ماه تمام است حال بیشتر مردم خوب است. امشب حال ام بد نیست. به قرص تمام نگاه می کنم و باز مثل همیشه فکر می کنم حرف هیوا درست است.
**********
احمد عزیزم
سال هزار و سیصد و هفتاد و دو شمسی است. سال آخر دانشگاه هستم و دارم اولین فیلم هایم را می سازم. یک مستند به نام تئوری مؤلف و یک داستانی به نام دو ساعت در شهری دیگر. فیلم ها 16 میلی متری و نگاتیو هستند. به بخش هایی از نسخه های 16 یا 35 میلی متری دو فیلم بانویی از شانگهای (1947) اورسن ولز و دزد دریایی (1948) وینسنت مینه لی احتیاج دارم که پیدا نمی کنم. خانم لادن طاهری گرامی در فیلمخانه ملی ایران بهم می گوید از تو کمک بخواهم. نمره تلفن ات را به من می دهد و می گوید بگویم از طرف او معرفی شده ام. بهت زنگ می زنم و می آیم به دفتری در خیابان دانشگاه. سخاوتمندانه بهم کمک می کنی. نه فقط در مورد پیدا کردن آن فیلم ها، بلکه در مورد دهها پوستر نایاب تاریخ سینما. من فیلم هایم را با کمک تو می سازم. هیچ پولی ازم نمی خواهی. رفتارت نجیبانه است. نجابتی که حتی بیست سال پیش هم نایاب بود.
دوستی ما ادامه پیدا می کند. حال که به گذشته نگاه می کنم باورم نمی شود بیست سال گذشته باشد از آن سال ها. انگار همین دیروز بود.
**********
احمد عزیزم
سال هزار و سیصد و نود و دو است. دلتنگ ام. حال ام خوش نیست. ماه هاست بد حالم و این روزها و ماه های اخیر خیلی بیشتر. روز خاکسپاری ات باران تندی شهر را گرفت. یادم نمی آید خرداد ماه چنین باران تندی تهران را گرفته باشد.
شامگاهی زمستانی را به یاد می آورم در سال های دور. شاید 1373. بهمن ماه بود. در جشنواره فجر سینما «عصر جدید» گروهبان یورک (1941) هوارد هاکس را نشان می داد. من بیرون سینما بودم و بلیط نداشتم. تو آمدی. از دیدن ات خوشحال شدم. بهت گفتم برای تماشای فیلم آمده ام. دست ام را گرفتی و گفتی «سه زمی باز شو!» به احترام تو درها باز شد. هوشنگ کاوه مدیر سینما «عصر جدید» تو را می شناخت. همه تو را می شناختند. رفتیم توی سالن. بدون بلیط! بدون نوبت! من گروهبان یورک را روی پرده نقره ای در کنار تو دیدم. به لطف تو.
بارها بهم گفتی در میان هزارها فیلمی که در عمرت دیده ای، چهار فیلم را خیلی دوست داری! نام چهار فیلم محبوب ات را همیشه بهم می گفتی. پیرامون اسارت بشری (1964) عبور از قسمت وحشی (در تهران: خیابان داغ) (1962) مکانی در آفتاب (1951) و... اسم فیلم چهارم را از یاد برده ام!
همیشه با شور و هیجان خاصی از این چهار فیلم حرف می زدی! گفتگوها و حرکات بازیگران را با چنان جزئیاتی می گفتی که فقط از عهده تو برمی آمد. همین اواخر چنان با شور و شوق از این گروه خشن (1969) سام پکین پا حرف می زدی که با خودم فکر می کردم چطور فیلم را دو بار روی پرده 70 میلی متری دیده ام و مثل تو درنیافته ام.
حافظه ات در مورد فیلم های تاریخ سینما مثال زدنی بود. در هر دیدار به پوستر فیلمی اشاره می کردی که در آن مثلاً کلارک گیبل اسم سوم است و فلان هنرپیشه کمتر معروف نقش یک! یادم هست وقتی در سال 1385 در بیست و پنجمین جشنواره فیلم فجر ماریو مونیچلی به ایران دعوت شد، در دیدار با او طوری به فیلم های قدیمی اش اشاره کرده بودی که خودش به یاد نداشت!
**********
احمد عزیزم
حالا در گوشه ای دلتنگ نشسته ام و همچنان به تو فکر می کنم. دیگر نیستی و حسرت من بیش از آنکه از نبودن ات ناشی باشد، به دلیل این است که چرا در این یک سال آخر و به خصوص هشت ماه آخر این همه با تو بد بودم؟! «عقده لرد جیم» گریبان مرا گرفته و خودم را مقصر می پندارم. می توانستم بهتر باشم برایت ولی نبودم.
دارم موسیقی گروهبان یورک ماکس استاینر را گوش می کنم. یک صفحه قدیمی است که صدایش خش خش زیادی دارد. آلبوم بعد یک سی دی در 21 تراک است که موسیقی فیلم های ماریو مونیچلی روی آن ضبط شده است. من را به یاد تو می اندازند و با خودم فکر می کنم حتماً بخش هایی از روح ات با این نواها آشناست.
از خودم می پرسم چرا هیچکس نتوانست تو را شگفت زده کند؟ در حالی که تو همه را شگفت زده می کردی! هر کس گذرش به دفترت می افتاد با تماشای چند تا از پوسترها، یا چند حلقه از فیلم هایت شگفت زده می شد. صحنه ای که در دفتر کار تو بارها تکرار شده بود.
دیشب گریه ام گرفت و مثل بچه ای کوچک از سر دلتنگی گریه کردم. دخترها گشتند تا یکی از فیلم های محبوب و تسکین دهنده ام را پیدا کنند و برایم توی دستگاه بگذارند تا کمی آرام بگیرم: شوالیه و روز (2010)، الیزابت تاون (2005)، بازی (1997) و آنی هال (1977) اما هیچکدام را پیدا نکردند. در عوض سکانس محبوب ام در فیلم عروسی بهترین دوستم (1997) را برایم پخش کردند. صحنه ای که جولیا رابرتز در یک رستوران تلاش می کند با هل دادن کامرون دیاز به خواندن ترانه «من فقط نمی دونم باید با خودم چه کنم!» او را از چشم مرد محبوب اش با بازی درموت مالرونی بیاندازد. چون می داند خواندن او افتضاح است! وقتی دیاز شروع به خواندن می کند همه در رستوران «هو»یش می کنند! اما چند لحظه بعد او بر شکست اش فائق می آید و همه را وادار به تشویق و همراهی می کند! این صحنه فقط بهم نمی آموزد که چه زود می شود هر شکست را به پیروزی تبدیل کرد، بلکه بهم این را هم یادآوری می کند وقتی کسی را دوست داری به هیچکدام از نقیصه های او اهمیتی نمی دهی. اهمیتی ندارد کسی که دوست اش داری بد آواز بخواند، کم سواد باشد، یا بدلباس! مهم این است که دوست اش داری. و من دوست ات داشتم و دارم، اگرچه این را کمتر بهت گفتم.
پوسترهای دیواری خیلی بزرگی که بهم دادی پیش روی ام است: فریب خورد و رها شده (1963) و یک روز به خصوص (1977) و چندین پوستر دیگر... چه مرد سخاوتمندی بودی!
**********
در فرانسه یک نفر مثل تو داشتند که شد هنری لانگوا و چه عزت و احترامی بهش گذاشتند. اما اینجا حتی تو را در «قطعه هنرمندان» بهشت زهرا دفن نکردند. با وجود اینکه سال های سال وزارت ارشاد، بنیاد سینمایی فارابی، فیلمخانه ملی ایران، و دهها انجمن و نهاد و سازمان مختلف را پشتیبانی فرهنگی کردی، اما هیچکس برای دفن کردن ات در قطعه هنرمندان سینه سپر نکرد. اما چه اهمیتی دارد رفیق؟ مگر این ها تعیین می کنند تو هنرمندی یا بزرگ؟!
با این همه به آن نویسنده معروف حسودی ام می شود! نسلی را به انحراف کشانید، با این همه خیابانی را که در تهران به نام کوروش کبیر بود به نام او زدند و خدا می داند چند خیابان و بیمارستان و... را در ایران به نام او کرده اند. اما از تو قطعه زمینی را برای دفن دریغ نمودند!
دوست دارم مثل فیلم بازگشت به آینده (1985) به آینده می رفتم و از آنجا فرجام رابطه مان و اصلاً خیلی چیزهای دیگر را تغییر می دادم. صحنه ای که مارتی مک فلای با اجرای ترانه Johnny B. Goode همه چیز را عوض می کند از محبوب ترین سکانس های عمر من است! کاش بیشتر با تو حرف زده بودم!
این اواخر بیشتر زنگ می زدی، می دانستم علت اش این است که تنهاتری. من هم تنها بودم. این اواخر پیشوند «آقای» را به اول نام ام اضافه می کردی و باعث می شد من خجالت بکشم. ما که جنس رابطه مان اینطور نبود رفیق!
دلخوشی هایم هر روز اندک و اندک تر می شوند. و حالا که تو نیستی تنها چیزی که تسکین ام می دهد سریال های پلیسی ساعت 8 شب شبکه «تماشا» است. اول «هرکول پوآرو» بود و حالا اواخر «شرلوک هولمز» است. کاش با مجموعه های بعدی ادامه پیدا کند. چون حس می کنم شبیه آنتونی هاپکینز در فیلم نیکسون (1995) شده ام که در گوشه ای با نوارهایش مشغول بود و صداها را زیر و رور می کرد. و من دارم می گردم ببینم لا به لای نوارهای و پیغام های تلفنی صدایی ازت پیدا می کنم؟ نه! نیست!
**********
این اواخر یادم هست عصبانی بودی از بیرون آمدن نسخه دوبله فیلم غول (1956) و می گفتی فیلم را تو داری! داشتی و بیرون ندادی! مثل صدها فیلم دیگر! ناز نفس ات رفیق! خوب کردی! فیلم هایت معشوقه هایت بودند و راز و رمز عشق بازی را می دانستی. این اواخر در روزهای تنگدستی مالی هم حاضر نشدی حتی یکی از آنها را بفروشی. خوب کردی رفیق! من خیلی دوست داشتم از فیلم غول با تو حرف می زدم اما جرأت نمی کردم. می ترسیدم ناراحت شوی که نسخه دوبله فیلم را دیده ام! دوست داشتم بهت می گفتم من عاشق فصل افتتاحیه فیلم هستم. وقتی جردن بندیکت (راک هادسن) سوار قطار وارد می شود و پدر لزلی (الیزابت تیلور) به پیشوازش می آید. آنها لزلی را سوار بر اسب می بینند و پدر می گوید «این لزلی است، دخترم.» سر میز شام لزلی حسابی از آقای بندیکت دلبری می کند و فردا صبح این مرد باوقار تگزاسی به شکل غیرمنتظره ای تصمیم می گیرد با لزلی لزدواج کند. یک فصل شاهکار که فقط باید آن را دید. نمی دانم چند بار آن را دیده ام و موسیقی دیمیتری تیومکین برای این صحنه را چند بار شنیده ام.
چقدر به تو مدیون ام رفیق! دوازده سال برای دیدن وینچستر 73 (1950)انتظار کشیدم و دست آخر با نسخه ای تو آن را به سینماتک موزه هنرهای معاصر دادی فیلم را دیدم. هر جا پا می گذاشتی با خودت خیر و برکت می بردی. موزه هنرهای معاصر، فیلمخانه ملی ایران، و این اواخر «سینماتک سپیده». چه فیلم هایی را به ما نشان دادی! بعضی هایشان توی قوطی هیچ عطاری پیدا نمی شد! مثل کدوخور (1964) جک کلیتون. عجب فیلم محشری بود! یا آن مستند طولانی درباره سینمای آمریکا که در چند فصل مختلف تاریخ سینما را مرور می کرد.
هر کسی وارد سینما شد کارش به تو افتاد و کارش را راه انداختی. یادم هست وقتی پرویز شهبازی می خواست سکانس پایانی فیلم طناب (1948) هیچکاک را برای پایان نامه اش بازسازی کند، از تو فیلم را گرفت. با این همه کمتر کسی خودش را مسئول دانست که در مراسم ترحیم یا خاکسپاری ات شرکت کند. من به جز آقا جواد طوسی، احمد طالبی نژاد، تهماسب صلح جو، و رضا منتظری کسی را ندیدم. باز هم به معرفت منتقدان! دست مریزاد!
به نظرم بهترین انتخابی که در زندگی ات کردی، دوستی با عباس مطمئن زاده بود. او شریف ترین مردی است که در تمام عمرم دیده ام. رفیق روزهای سخت. و چه خوب این رفاقت را برایت به جا آورد. جز او بیشتر انتخاب هایت بد بودند و این را هرگز بهت نگفتم چون گفتن اش فایده ای نداشت! دوستانی که حتی به کتاب گران قیمت «کتاب صد سال اعلان و پوستر فیلم در ایران» هم رحم نکردند و وقتی راهشان دادی به خانه ات، کتاب را ازت کش رفتند!
بله! انتخاب هایت همه بد بودند. چند بار انجمن صنفی تأسیس کردی، اما وقتی همه کارها را کردی خودت را کنار زدند و همه چیز را به نام خودشان کردند! شرمشان باد! شرمشان باد که حتی هنگام مرگ ات هم تلاشی برای جبران مافات نکردند.
**********
احمد عزیزم
تماشای فیلم هایی که ماجراهایشان روی کشتی می گذرد بهم آرامش می دهد و نمی دانم چرا؟ چندی پیش کاپیتان هوراشیو هورن بلوئر (1950) را دیدم و آرام گرفتم. امروز یک آلبوم موسیقی فیلم دست ام رسید که موسیقی فیلم های دزد دریایی بود. برایم آرام بخش بود، اما چرا؟ چون تو در «سینماتک سپیده» شورش در کشتی (1962) [!Damn The Defiant] لوییس گیلبرت را نشان ما دادی؟
تو با نمایش نسخه 35 میلی متری سال گذشته در مارین باد (1961) در سال 1370 در سینما شهرقصه تمام دنیای مرا عوض کردی.
نمی دانم چطور بار دیگر می توانم از خیابان جمهوری، چهار راه گلشن بگذرم؟ معمولاً پیش و پس از دیدار با تو سری به اسباب بازی فروشی روبروی خیابان می زدم. عاشق ماشین های اسباب بازی گران قیمت هستم! «شورلت بال ایر»، «لینکلن پرزیدنت»، «کادیلاک الدورادو» و... فروشگاه گرانفروشی بود، من خریدهایم را از جای دیگری می کردم. با این همه به تماشایش می ارزید!
هر بار که پیش ات می آمدم خبر تأسیس یک انجمن صنفی دیگر (که نمی دانم چطور به فکرت می رسید و چطور ثبت اش می کردی!) می دادی! و من همیشه شنونده می ماندم.
نمی دانم با مرگ تو چطور کنار بیایم. با وجود سپری شدن نه ماه از مرگ پدرم، هنوز درگیر بحران نبودن او هستم. و حالا نبودن تو هم یک بحران تازه است!
حالا در نبودن تو بیش از هر وقت دیگری احساس سرگشتگی می کنم. جلوی سینما «ریولی» بغض گلویم را می گیرد. همان جا که سال های سال، تو با تهیه بخش عمده ای از فیلم های «فیلمخانه ملی ایران» ضیافت هفتگی ما را به راه می انداختی. اما آنجا حالا سوت و کور است. راه ام را کج می کنم سمت کوچه میثاق پنجم، و می روم تا در پس کوچه ای دیگر بخشی از خاطرات حسرتبارم را جستجو کنم.
روان ات شاد
غلامعباس فاضلی
چهارم خرداد سال هزار و سیصد و نود و دو شمسی، چهاردهم رجب سال هزار و چهارصد و سی و چهار قمری
در همین رابطه بخوانید
نام ات تا ابد بر تارک سینمای ایران خواهد درخشید! برای احمد جورقانیان (رضا منتظری)
یادداشت های ماه شب چهارده؛ در رثای احمد جورقانیان (غلامعباس فاضلی)
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|