پیمان عباسینیا
هر پنجشنبه، طعم سینما را در پرده سینما بچشید!
با طعم سینما، سینما را از دریچه ای تازه ببینید!
نقد و بررسی فیلمهای مهم تاریخ سینما در طعم سینما
Johnny Guitar
كارگردان: نیکلاس ری
فيلمنامه: فیلیپ یوردان [براساس رمان روی چنسلر]
بازيگران: جوآن کراوفورد، استرلینگ هایدن، مرسدس مککمبریج و...
محصول: آمریکا، ۱۹۵۴
زبان: انگلیسی
مدت: ۱۱۰ دقیقه
گونه: درام، وسترن
■ طعم سینما - شمارهی ۱۰۰: جانی گیتار (Johnny Guitar)
از آنجا که این صدمین شمارهی طعم سینماست و فیلم مورد بحثمان نیز یکی از استثناییترین وسترنهای تاریخ سینماتوگرافی، پس اجازه بدهید من هم قاعده را برهم بزنم و در طول نوشتار، قصه را لو بدهم! بهنظرم آنقدر عشق و احساس در جانی گیتار هست که حتی مستحقِ قرار گرفتن در فهرست ۱۰ عاشقانهی برتر تمام سالهای سینما باشد. طبق قاعدهای نانوشته، عاشقانهها وقتی بهمان میچسبند و اصولاً وقتی بهنظرمان عاشقانه [و عاشقانهتر] میآیند که با فراق به آخر برسند، وصال دو دلداده بهکلی ناممکن باشد و یکیشان یا [در بهترین حالت!] هر دو از دار دنیا بروند!
در جانی گیتار هیچکدام از این خبرها نیست! در نسخهی ۱۱۰ دقیقه و ۲۵ ثانیهای [که نگارنده در اختیار دارد] ۳۰ ثانیه گذشته از دقیقهی پنجم، ویهنا جانی را میبیند [یعنی یک جداییِ ۵ ساله تمام میشود] و از آن بهبعد تا آخرین دقیقه [علیرغم همهی فرازوُفرودهای فیلم و مصائبی که بر سرشان آوار میکنند] نه از یکدیگر جدا میشوند [تازه! عشقشان به هم، جانِ دوبارهای میگیرد] و نه حتی زخمِ کاری برمیدارند چه برسد به اینکه بمیرند!
ویهنا (با بازی جوآن کرافورد) در حومهی شهری کوچک از آریزونا، کافهای بهنامِ خودش دارد. ویهنا [که در حولوُحوش کافه، زمین و معدن هم صاحب شده] بیصبرانه در انتظار کشیدن خط آهن و بالا رفتن ارزش املاکاش است. کلهگندههای شهر نه دلِ خوشی از ویهنا و کافهاش دارند و نه از اشتیاقاش بهخاطر ورود راهآهن. در این میان، آتشبیار معرکه، زن متمکنی بهنام اِما اسمال (با بازی مرسدس مککمبریج) است که با ویهنا خُردهحسابهای شخصی دارد. درست زمانی که این احساسات خصمانه نسبت به ویهنا اوج میگیرد؛ او از دلدادهی دیریناش، جانی (با بازی استرلینگ هایدن) میخواهد برای حمایتاش به شهر بیاید...
اسم یکی از کاراکترهای اصلی و عنوان فیلم، جانی گیتار است و الحق که از نظر موسیقی هیچ کموُکسری ندارد. به ترانهی جادوییِ پگی لی که جداگانه خواهم پرداخت؛ بهغیر از آن، لحظهبهلحظهی موزیکمتنِ ویکتور یانگ برای جانی گیتار گوشنواز و دلرباست و کاری با روحوُروانتان میکند که با خودتان میگویید چقدر این نوا آشناست انگار سالیانِ سال، هر روز گوشاش دادهام... بهعنوان نمونه، توجه کنید به موسیقی تیتراژ آغازین فیلم و همچنین موزیکی که حین سکانس گفتگوی شبانهی ویهنا و جانی [وقتی بیخوابی به سرشان زده] زیرِ کلامِ دو بازیگر، به گوش میرسد.
دکوپاژ ساده و دلنشین کارگردان، نقشآفرینی احساسبرانگیز جوآن کراوفورد و استرلینگ هایدن [علیالخصوص خانم کرافورد] و دیالوگهای عاشقانهی بینظیری که بینشان ردوُبدل میشود در تلفیق با آنچنان موسیقی سحرآمیزی که گفتم؛ همه و همه، این سکانس ۴ دقیقه و ۱۵ ثانیهای را به یکی از برترین سکانسهای رُمانتیک سینما تبدیل میکنند که غزلی بهغایت عاشقانه را میماند.
حظ وافری که از تماشای سکانس مورد اشاره نصیبتان خواهد شد، بماند برای هر وقت فیلم را دیدید [یا دوباره و چندباره دیدید!] ولی از آنجا که وصف العیش نصف العیش(!)، ترجمهی کلّ این مکالمهی پرشورِ عاشقانه را میآورم:
«ویهنا: خوش میگذره آقای لوگان؟
جانی: نتونستم بخوابم.
ویهنا: این چیزا (اشاره به گیلاس و بطریِ کنار دست جانی) کمکی هم کردن؟
جانی: باعث میشن شب زودتر بگذره. تو رو چی بيدار نگه داشته؟
ویهنا: رؤیاها. رؤياهای بد.
جانی: آره! بعضی وقتا برای منم پیش میاد. بيا اين (گیلاس) همهشونو فراری میده.
ویهنا: امتحانش کردم انگار زياد بهدرد من نمیخوره.
جانی: چندتا مردو فراموش کردی؟
ویهنا: بهاندازهی زنهایی که تو یادت مونده.
جانی: نرو.
ویهنا: من که تکون نخوردم.
جانی: یه حرفِ خوب بهم بگو.
ویهنا: باشه. دوست داری چی بشنوی؟
جانی: بهم دروغ بگو. بگو همهی این چندسال منتظرم بودی. بگو.
ویهنا: همهی این چندسال منتظرت بودم.
جانی: بگو اگه من برنمیگشتم، میمردی.
ویهنا: اگه تو برنمیگشتی، میمردم.
جانی: بگو هنوز عاشقمی، همونطور که من عاشقتم.
ویهنا: هنوز عاشقتم، همونطور که تو عاشقمی.
جانی: ممنون. خیلی ممنون.
ویهنا: دست بردار از دلسوزی کردن واسه خودت! فکر میکنی فقط به تو سخت گذشته؟ من اينجا رو پیدا نکردم، مجبور بودم خودم بسازمش. فکر کردی چطور تونستم؟
جانی: نمیخوام بدونم.
ویهنا: ولی من میخوام بدونی. واسه هر تیروُتخته و ستون اینجا...
جانی: بهاندازهی کافی شنیدم.
ویهنا: نه! باید گوش بدی.
جانی: گفتم که. دلم نمیخواد بیشتر ازین بدونم.
ویهنا: نمیتونی دهنمو ببندی، جانی... دیگه نه. یه زمانی به پات میافتادم تا پیشت باشم. توی هر مردی که باش آشنا میشدم، دنبال تو میگشتم.
جانی: ببین ویهنا! تو فقط گفتی یه خواب بد ديدی. هردومون دیدیم، اما حالا دیگه تموم شدن.
ویهنا: نه واسه من.
جانی: درست مثلِ پنجسال پيشه. اين وسط هم هیچی اتفاق نيفتاده.
ویهنا: کاشکی...
جانی: هیچی. تو چیزی نداری بهم بگی چون هیچکدومشون واقعی نیستن. فقط تو و من، اينه که واقعییه. ما توی بار هتل آرورا داریم نوشیدنی میخوریم. کنسرت داره میزنه. ما جشن گرفتیم چون عروسی کردیم و بعدش از هتل میزنیم بیرون و راه میافتیم. پس بخند و شاد باش! روز عروسیته.
ویهنا: من منتظرت بودم جانی. چرا اينقدر طولش دادی؟» (نقل به مضمون).
برگردان نصفهنیمهی بالا را نقداً داشته باشید؛ اما این دیالوگها را فقط باید به زبان اصلی شنید تا به لذت فهم تأثیر جادوییشان نائل آمد. با کدام کلمات میشود دیالوگ خانم کرافورد را وقتی با آن لحن معرکهاش میگوید: «Not anymore» ترجمه کرد؟! شگفتانگیز است که تماشاگر طی همین ۴ دقیقه و خُردهای [همراه با ویهنا و جانی] طیف گوناگونی از احساسات را لمس میکند و شاهدِ این است که یک رابطه از حالتی که شاید اسماش گسست کامل باشد، به تجدیدِ وصالی شورانگیز تغییر و تحول مییابد.
بهجز سکانس عاشقانهای که شرحاش رفت، دو فصل دیگر در جانی گیتار وجود دارد که بیشتر دوستشان دارم. یکی زمانی است که ویهنا با لباس یکدست سفیدِ بلند در کافهاش نوشته به پیانو زدن و مهاجمان سیاهپوش مثلِ موروُملخ سر میرسند و دیگر، جایی که ویهنا میخواهد همان لباس سفیدش را [بهخاطر اینکه وقت فرار شبانهشان بدجور توی چشم میزند] عوض کند؛ هم ویهنا جای محفوظی برای این کار انتخاب میکند و هم جانی تماممدت پشتاش به اوست. استعاره و نجابتی را که در این فصول موج میزند، بسیاربسیار میپسندم.
چنانکه برشمردم، جانی گیتار رُمانسی غیرمعهود است و قبل از آن، یک وسترن متمایز و نامعمول. جالب است که جانی گیتار وسترن است اما مهمترین و بهترین لحظاتاش در فضاهای داخلی و سرپوشیده میگذرد؛ از جمله همان سه سکانسی که اشاره کردم. این یک تمایز؛ تمایز دیگر به این برمیگردد که قهرمان و ضدقهرمان فیلم، هر دو زن هستند و بهشدت هم جدی و باورکردنی. خانمها کرافورد و مککمبریج هیچیک کم نمیآورند و امکان ندارد [کسری از ثانیه] به جایگزینهای احتمالیشان فکر کنید.
نقش ویهنا نقطهی عطفی در میان حدوداً ۱۰۰ رُلی است که جوآن کرافورد طی ۵ دهه حضورش در سینما، ایفا کرد. غرور و مناعت طبعِ ویهنا، این زن را به شخصیتی قابلِ احترام در سینمای وسترن بدل میکند. بهیاد بیاورید آنجا را که جوانکِ مستأصل (با بازی بن کوپر) از ویهنا میپرسد: «نمیخوام بمیرم، چکار کنم؟» و زن بیاینکه تردید کند، جواب میدهد: «خودتو نجات بده» (نقل به مضمون). و یا ۵ دقیقهی بعد که برای دار زدن میبرندش، در آتش سوختنِ کافهای که آنهمه برایش خونِ دل خورده را به چشم میبیند و خم به ابرو نمیآورد. ویهنا عزت نفساش را حتی آن زمان که جان و مالاش در معرض خطر نابودی است، از کف نمیدهد و تا کارد به استخواناش نرسیده، دست به اسلحه نمیبرد. قهرمان یعنی این.
چطور ممکن است از جانی گیتار نوشت و به ترانهی سحرانگیزش اصلاً اشارهای نکرد. خانم لی با صدا و کلماتاش افسون میکند؛ صدا و کلماتی که گویی به تاروُپود پلانهای فیلم تنیده و چه عالی که جانی گیتار پس از استعارهی عبور دو دلداده از زیر آبشار، با این ترانهی مسحورکننده ختمِ بهخیر میشود. ترانهای که فقط همین یکبار شنیدناش در فیلم، کافی است تا در حافظهی موسیقاییمان ثبت گردد.
دیدار با جانی گیتار بهاندازهای غنی و خاطرهانگیز است که اگر به دوست همدلی بربخورید که او هم فیلم را دیده باشد، دربارهاش یکعالم حرف برای گفتن خواهید داشت؛ حرفهایی که قاعدتاً با اینطور جملاتی شروع میشوند: «اونجاش یادته که...»، «اونجاش حواست بود که...» وغیره! تماشای جانی گیتار چنین خاصیتی دارد.
حالوُهوای حالای نگارنده و شمارهی ۱۰۰ [و یکسالگی طعم سینما] که جای خود دارد اما معتقدم جانی گیتار از آن دست کلاسیکهایی است که هیچ راهی برایتان باقی نمیگذارد جز اینکه دربارهاش "احساسی" بنویسید! جانی گیتار قضاوت، ژستها و اداهای منقدانه را برنمیتابد و بیرحمانه خلعِ سلاحهتان میکند! جانی گیتار لبریز از شب، موسیقی، سبز، آبی، زرد، قرمز و نارنجی است؛ چرا دوستاش نداشته باشم؟!
پیمان عباسینیا
پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
برای مطالعهی شمارههای دیگر، میتوانید لینک زیر را کلیک کنید:
■ نگاهی به فیلمهای برتر تاریخ سینما در صفحهی "طعم سینما"
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|