پیمان عباسینیا
هر پنجشنبه، طعم سینما را در پرده سینما بچشید!
با طعم سینما، سینما را از دریچه ای تازه ببینید!
نقد و بررسی فیلمهای مهم تاریخ سینما در طعم سینما
A King in New York
كارگردان: چارلی چاپلین
فيلمنامه: چارلی چاپلین
بازيگران: چارلی چاپلین، اولیور جانستون، داون آدامز و...
محصول: انگلستان، ۱۹۵۷
زبان: انگلیسی
مدت: ۱۰۵ دقیقه
گونه: کمدی، درام
درجهبندی: G
■ طعم سینما - شمارهی ۱۱۵: یک سلطان در نیویورک (A King in New York)
در تاریخ پرفرازوُنشیبِ ۱۲۰ سالهی هنر هفتم، سینماگران قابلِ احترام کم نداشتهایم اما اگر بنا باشد مطابق با نظرگاه شخصیام، فقط پنج فیلمساز برترِ همهی دورانها را نام ببرم [بهترتیب زمان ورودشان به سینما] من برای عالیجنابان چارلی چاپلین، جان فورد، آلفرد هیچکاک، بیلی وایلدر و اینگمار برگمان کلاه از سر برمیدارم. برای طعم سینمای شمارهی ۱۱۵ اثری از ساختههای اعجوبهی بیتکرار سینما، آقای چاپلین در نظر گرفتهام: یک سلطان در نیویورک.
«پادشاه کشور استروویا، اعلیحضرت شادوف (با بازی چارلی چاپلین) از انقلابی علیه دموُدستگاه حکومتاش جان سالم بهدر میبرد و به آمریکا پناهنده میشود. شادوف بهواسطهی شیطنت یک زن جوان تبلیغاتچی بهنام اَن کِی (با بازی داون آدامز) در تلهی شبکهای تلویزیونی میافتد، ناخواسته بینندگان را سرگرم میکند و مورد سوءاستفادهی تبلیغاتی قرار میگیرد. شادوف علیرغم گوشهگیری ذاتی و پرهیزش از شلوغی و سروُصدا، با سیل پیشنهادات برای بازی در آگهیهای بازرگانی روبهرو میشود درحالیکه نخستوزیر شیاد او، دکتر وودل (با بازی جری دزموند) تمام پولهایی که از استروویا خارج کرده را بالا کشیده است و اعلیحضرت و سفیر وفادارش، جائومه (با بازی اولیور جانستون) حالا آه در بساط ندارند...»
علیرغم ارجاعات غیرقابلِ انکار سیاسی به دورهای خاص از تاریخ ایالات متحده [۱]، یک سلطان در نیویورک [۲] پس از سپری شدن نزدیک به ۶۰ سال از تاریخ نخستین اکراناش در بریتانیا [۳] هنوز فیلمی است سرپا که معتقدم از قید زمان رسته و رنگ کهنگی به خود نگرفته است. پارهای از موقعیتها، دغدغهها و مسائل مطروحه در فیلم بهقدری امروزی بهنظر میرسند که حتی میتوان یک سلطان در نیویورک را اثری پیشگویانه قلمداد کرد! برای نمونه، پاراگراف بعدی را که برگردان مصاحبهی شادوف با خبرنگاران [در فرودگاه] است، بخوانید.
«-خبرنگار آمریکایی: اعلیحضرت! نظر شما دربارهی مجادلاتی که درمورد انرژی اتمی وجود داره، چیه؟» شادوف به وجد میآید و اینطور پاسخ میدهد: «خانمها و آقایان! دلیل اینکه من تاجوُتخت رو از دست دادم، همین بود! من انرژی اتمی رو برای استفادههای صلحآمیز داخلی میخواستم درحالیکه وزرای من به فکر ساختن بمب اتم بودن! من طرحهای اتمیای دارم که زندگی مدرن رو متحول میکنن و برای ما آرمانشهری به ارمغان میارن که حتی به خواب هم ندیدیم...» (نقل به مضمون)
یک سلطان در نیویورک واپسین فیلم چاپلین در مقام بازیگر [۴] و همچنین فیلم ماقبل آخر او بهعنوان کارگردان، نویسندهی فیلمنامه، آهنگساز و تهیهکنندهی سینماست. آقای چاپلین بعد از اینکه [در سال ۱۹۱۸ میلادی] برای "فرست نشنال پیکچرز" (First National Pictures) شروع به فیلمسازی کرد؛ در اکثر قریب بهاتفاقِ ساختههایش بهجز بازیگری در نقش اصلی، هر ۴ سمت فوق را نیز بر عهده داشت.
رابرت پریش که از نزدیک چارلی چاپلین را میشناخته و در فیلم روشناییهای شهر (City Lights) [محصول ۱۹۳۱] نیز نقش یکی از دو پسرک روزنامهفروش را بازی کرده است [در توضیح علت چندشغله بودن چاپلین در فیلمهایش] در اتوبیوگرافی خواندنیِ "بچهی هالیوود" (Growing Up In Hollywood) چنین مینویسد: «چارلی واقعاً دوست داشت که همهی کارها را خودش انجام بدهد. خیال نمیکنم که هیچوقت از ته دل پذیرفته باشد که نمیتواند در آن واحد هم جلوی دوربین و هم پشت آن باشد. انگار حتی دلاش نمیآمد فیلم را برای ظهور و چاپ به لابراتوار بسپارد. فیلمسازی یک کار دستهجمعی است و هیچکس قادر نیست تمام کارهای یک فیلم را بهتنهایی انجام دهد، ولی چاپلین بیش از هر فیلمساز دیگری به انجام این مقصود نزدیک شد.» [۵]
یک سلطان در نیویورک از آثار کمتر شناختهشدهی چاپلین است که گمانهزنی دربارهی دامنهی تأثیرگذاریاش بر ساختههای پس از آن، میتواند کار سرگرمکننده و جذابی باشد. مثلاً اینکه در مهمانی شام خانم کرامول (با بازی جوآن اینگرام) همهی حاضرین بهجز خود اعلیحضرت شادوف خبر دارند که از تمامی گفتهها و رفتارهای پادشاه مخلوع فیلمبرداری میشود و او درواقع فریب خورده و روی آنتن پخش زندهی تلویزیون است، فیلم مشهور نمایش ترومن (The Truman Show) [ساختهی پیتر ویر/ ۱۹۹۸] را بهخاطرتان نمیآورد؟
دوربین در یک سلطان در نیویورک و باقی فیلمهای آقای چاپلین حرکت نمیکند مگر بهضرورت اما سینمای چارلی چاپلین، ابداً سینمای رخوت و سکون نیست. یک سلطان در نیویورک بیش از هر المان دیگر، از موهبت حضور انرژیک خود چاپلین حیات میگیرد؛ چارلی با حضوری اینچنین قدرتمند جلوی دوربین، هم ریتم را حفظ میکند و هم کنترل صحنه را در مشتاش نگه میدارد. چاپلینِ کبیر بهدلیل بهرهمندی از دانش عمیق موسیقایی و آهنگساز بودناش [شاید] فراتر از هر فیلمسازی در سینمای کلاسیک، ریتم را میشناخت.
در نبوغ عالیجناب چاپلین و ماندگاری یک سلطان در نیویورک که هیچ تردیدی وجود ندارد با این حال چنانچه بخواهم جانب انصاف را نگه دارم، فیلم از وقتی وارد فاز انتقامگیری چاپلین از عصر ننگین فعالیتهای ضدکمونیستی سناتور جوزف مککارتی [۶] میشود، کمی افت میکند که عمدهترین دلیلاش را بازی نچسب مایکل چاپلینِ ۱۱ ساله (در نقش روپرت مکابی، پسر نابغهی پدر و مادری کمونیست) میدانم. حقیقت این است که هیچیک از فرزندان چاپلینِ بزرگ [بهجز تا اندازهای: جرالدین] بهرهی قابلِ توجهی از استعداد مثالزدنی پدر هنرمندشان در بازیگری نبردند و مایکل هم از این قاعده مستثنی نیست!
اما درخشانترین و در عین حال خندهدارترین فصل یک سلطان در نیویورک بهنظرم همان ۵ دقیقهای است که شادوف قصد دارد [برای ادای توضیحات و اثبات کمونیست نبودناش] خود را در اسرع وقت به کنگره برساند و در این اثنا، انگشت اشارهاش [بهعلت بازیگوشیِ ملوکانه!] در دهانهی شلنگ آتشنشانیِ تعبیهشده در آسانسور گیر میکند! این سکانس علاوه بر اینکه بهنوعی ناجی فیلم طی دقایق پایانیاش میشود، سکانسی کمنظیر از تمام سالیان سینمای کمدی است؛ نمینویسم بینظیر چرا که نظایرش را در سایر یادگارهای بهجایمانده از آقای چاپلین میتوان پیدا کرد.
بهعنوان مثال، مرور کنید فصلی معرکه از ساختهی قبلی فیلمساز، لایملایت (Limelight) [محصول ۱۹۵۲] [۷] را که چاپلین (در نقش کالوِرو، دلقک پیر) با همراهی دیگر کمدین استثنایی تاریخ سینماتوگرافی، باستر کیتون، آن همنوازی پرشور و دیوانهوارِ ویلن و پیانو را روی سن تئاتر اجرا میکنند. این قبیل سکانسها را میشود بهطور مجزا از فیلم، بارها و بارها تماشا کرد؛ ازشان لذت برد و حسابی قهقهه زد!
در نقطهی مقابل عمدهی کمدیهای معاصر که تا دلتان بخواهد پُر شدهاند از همهرقم پردهدری و بیعفتی و دشنامهای آنچنانی، یک سلطان در نیویورک [تحت عنوان نمایندهای شایسته از بیشتر از نیم قرن سینمای چارلی چاپلین] فیلمی شریف و بهشدت اخلاقی است و بری از ابتذال و آلودگی. شاه شادوفِ بختبرگشته در بدو ورود به نیویورک، ذوقزده است و خوشحالیاش را با گفتن چنین عباراتی ابراز میکند: «این آمریکای بینظیر و شگفتانگیز!» (نقل به مضمون) ولی خیلی طول نمیکشد تا اعلیحضرت [که برخلاف قاطبهی همصنفاناش(!) مردی واقعبین است] پی ببرد ایالات متحده با آن مدینهی فاضلهای که فکر میکرده است، فرق دارد.
پیمان عباسینیا
دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
[۱]: دورهی مککارتیسم (McCarthyism) که موجب شد موجی از عوامفریبی، سانسور، فهرستهای سیاه، گزینش شغلی، مخالفت با روشنفکران، افشاگریها و دادگاههای نمایشی و تفتیش عقاید، فضای اجتماعی دههی ۱۹۵۰ آمریکا را دربرگیرد. بسیاری از افراد بهویژه روشنفکران، به اتهام کمونیست بودن شغل خود را از دست دادند و به طرق مختلف آزار و اذیت شدند. نکتهی جالب توجه، شباهت زیاد این مبارزهی ضدکمونیستی با روشهای مرسوم در کشورهای کمونیستی بود! مککارتیسم همچنین دوران سیاهی را برای هالیوود رقم زد و کارگردانان زیادی را به بهانهی کمونیست بودن تحت تعقیب قرار داد (ویکیپدیای فارسی، مدخل مککارتیسم).
[۲]: فیلم در ایران بهنام "سلطانی در نیویورک" نیز معروف است.
[۳]: ۱۲ سپتامبر ۱۹۵۷.
[۴]: چاپلین در آخرین فیلماش کنتسی از هنگکنگ (A Contess of Hong kong) [محصول ۱۹۶۷] نقشی کوتاه دارد.
[۵]: از کتاب "بچهی هالیوود"، نوشتهی رابرت پریش، برگردان پرویز دوایی، انتشارات روزنهکار، چاپ یکم، ۱۳۷۷، صفحهی ۲۷.
[۶]: جوزف ریموند "جو" مککارتی، سیاستمدار و سناتور آمریکایی [از ۱۹۴۷ تا ۱۹۵۷] و از چهرههای شاخص جنگ سرد بود که اتهام کمونیست بودن را به بسیاری از افراد دولت آمریکا در آن هنگام زد. نقش مهم او در وحشتافکنی از کمونیسم و کمونیستها بین جامعهی آمریکا باعث شد تا این نوع اقدامات به مککارتیسم شهرت پیدا کنند (ویکیپدیای فارسی، مدخل جوزف مککارتی).
[۷]: لایملایت را در ایران بهاسم "روشنیهای صحنه" میشناسند.
برای مطالعهی شمارههای دیگر، میتوانید لینک زیر را کلیک کنید:
■ نگاهی به فیلمهای برتر تاریخ سینما در صفحهی "طعم سینما"
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|