محمدمعین موسوی
گاهی به این فکر می کنم که چرا کاراکتری مثل «جوکر» در فیلم شوالیه تاریکی، با وجود همه جنایاتی که انجام می دهد، به جای آنکه مورد غضب تماشاگر واقع شود، برعکس، محبوب می شود؟ چرا مرگ «لئون» که یک قاتل است باعث ناراحت شدن تماشاگر می شود؟ و چرا یک شخصیت ملعون تاریخی مثل «ابن زیاد»، در سریال مختارنامه، با بازی خوب فرهاد اصلانی سمپاتیک می شود؟ این نکته به واقع خطر سینماست. «شناخت»، «دوست داشتن» به همراه دارد و همیشه نگاه سطحی و تیپیکال است که منجر به نفرت می شود.
خلاصه داستان فیلم: این فیلم داستان مردی به نام جلال را روایت میکند که آگهی غریبی در یکی از روزنامههای صبح تهران منتشر میکند که در آن اعلام میکند میخواهد پول زیادی را به یک مستمند ببخشد. افراد زیادی گرد میآیند و پلیس مداخله میکند. جلال تصمیم میگیرد که به طور تصادفی یک نفر را از میان درخواستها انتخاب کند، اما دو زن، یکی دختر نوزده سالهای به نام ستاره که حامله است و یکی هم لیلا، نامزد سابق او دست بردار نیستند...
چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت یک فیلم خوش ساخت با فیلمنامه و بازی های خوب است که البته به رسم مد این سال ها، گاه از آفت دوربین روی دست هم رنج می برد. این فیلم را به لحاظ بستر اجتماعی اش، می توان با قصه ها و کافه ستاره مقایسه کرد.
برای قضاوت در مورد این فیلم، بد نیست که ابتدا قصه آن را در زندگی واقعی تصور کنیم: مرد نیکوکاری قصد دارد مبلغ ۳۰ میلیون تومان پول به یک آدم نیازمند اهدا کند ولی به جای اینکه خودش فرد مستحق را شناسایی کند و این کار را در خفا انجام دهد، در روزنامه آگهی می دهد و جمعیت زیادی را در یک مکان خاص جمع می کند.
اگر ما یا آشنایانمان از نیازمندان باشیم، و یا صرفاً چنین خبری را از جایی شنیده باشیم، بی تردید حق را به جمعیت می دهیم، آن آدم نیکوکار را خطاکار می دانیم و لابد، به یاد داستان معروف پادشاهی می افتیم که با وعده لباس گرم، نگهبان اش را به کام مرگ کشاند.
ولی اگر آدم خیّر از نزدیکان مان باشد قضیه فرق می کند. احتمالا با شناختی که از او و نیت خیرش داریم، لااقل به اندازه بقیه مردم او را مقصر نمی دانیم و می گوییم که «قصدش کمک کردن بوده، اشتباه کوچکی کرده». شاید هم در جانبداری از دوست مان تند باشیم تا جایی که بگوییم «خوبی کردن هم به این مردم نیامده!».
پس این که چه کسی را «می شناسیم» و به کدام یک از طرفین دعوا نزدیک هستیم، در قضاوت ما نقش مهمی دارد.
گاهی به این فکر می کنم که چرا کاراکتری مثل «جوکر» در فیلم شوالیه تاریکی، با وجود همه جنایاتی که انجام می دهد، به جای آنکه مورد غضب تماشاگر واقع شود، برعکس، محبوب می شود؟ چرا مرگ «لئون» که یک قاتل است باعث ناراحت شدن تماشاگر می شود؟ و چرا یک شخصیت ملعون تاریخی مثل «ابن زیاد»، در سریال مختارنامه، با بازی خوب فرهاد اصلانی سمپاتیک می شود؟ این نکته به واقع خطر سینماست. «شناخت»، «دوست داشتن» به همراه دارد و همیشه نگاه سطحی و تیپیکال است که منجر به نفرت می شود.
فیلم چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت اگرچه فیلمی اجتماعی است و قصه آن هم بستر اجتماعی دارد، ولی کاری که انجام می دهد نقد اجتماعی نیست. فیلم ، در ابتدا یک موقعیت (بحران) را به نمایش می گذارد و سپس با دقیق شدن روی کاراکترها و نشان دادن مشکل مالی و احیاناً گذشته ای اندکی از آن ها (و نه شخصیت پردازی کامل)، کاراکترهایش را تا حدی سمپاتیک می کند. کاری که وحید جلیلوند در اولین فیلم اش انجام می دهد، دعوت از تماشاگر برای قضاوت کاراکترها نیست، بلکه به رخ کشیدن عدم توانایی او در قضاوت کردن است.
اپیزود اول چیزی شبیه به یکی از اپیزود های فیلم خانم، و به همان اندازه نه خوب و نه بد است. مردی از لحاظ جسمی ناتوان است و زنی (لیلا) بار زندگی را به دوش می کشد. فیلم، به خوبی درد این زندگی را به تصویر نمی کشد، چون به اندازه کافی بر روی آن تمرکز نمی کند. ولی در حد نشان دادن نیاز این زوج به آن پول، موفق است.
اپیزود دوم کمی بهتر است و کمک زیادی هم به ریتم فیلم می کند. دختر جوانی (ستاره) با خانواده عمه اش زندگی می کند و آن ها نسبت به این دختر حس مالکیت دارند و اجازه نمی دهند با آدمی که دل اش می خواهد ازدواج کند. در این اپیزود، فیلمنامه با پرداخت تیپیک به خانواده عمه ستاره، طرف دختر را می گیرد. ولی دوربین فیلم که به شدت جا داشت نگاه جانب دارانه تری داشته باشد، بی طرف است و قاب هایش به اندازه کافی دارای معنا و صاحب نگاه (ستاره) نیستند. این ضعف در ساخت باعث می شود که تماشاگر به اندازه کافی نسبت به دوام این ازدواج تعصّب نداشته باشد و کمی بی تفاوت باشد. به خصوص که کاراکتر مرتضی هم زیاد دوست داشتنی نیست.
تا اینجا، به دو تا از آدم های جمعیت ابتدای فیلم تا حدی نزدیک شده ایم. به این معنی که این دو برای ما به نسبت سایر آدم ها فرق می کنند. از مشکل شان ونیازی که به آن پول دارند با خبر شده ایم. پس فعلاً جلال را مقصر می دانیم.
در اپیزود سوم، فیلمنامه به درستی به سراغ صاحب پول (جلال) می رود. اگرچه در این اپیزود هم «لزوم آگهی کردن» این پول، آنقدری که لازم است توضیح داده نمی شود، ولی با بازی خوب امیر آقایی و همچنین گذشته ای که از این کاراکتر در بین دیالوگ ها می شنویم، از شدت تنفرمان کاسته می شود. می فهمیم که فرزند 5 ساله اش را به دلیل مشکل مالی و عدم توانایی درمان او از دست داده و حال، قصد دارد با این پول به آدمی شبیه به گذشته خودش کمک کند.
جالب ترین قسمت فیلم، صحنه مربوط به قرعه کشی است. اسم چه کسی از قرعه بیرون بیاید که ما راضی باشیم؟ قطعاً ستاره. چرا که مطمئن نیستیم لیلا با گرفتن این پول، زندگی خوبی داشته باشد. چون با وجود درمان شوهرش، به غرور آن مرد لطمه وارد می شود. پس راحت تریم که ستاره آن پول را بگیرد که هم مشکل او حل شود و هم تردیدی که شوهر لیلا به او دارد برطرف گردد.
حال فرض کنیم فیلم آنقدر زمان داشت که دو نفر دیگر از آن جمع را هم معرفی می کرد. آن موقع تکلیف ما و فیلمساز چه بود؟ در آن صورت تلخی فیلم و ناراحتی تماشاگر بیشتر می شد. چرا که چاره، چیزی نیست جز مبلغی به اندازه ضرب عدد ۳۰ میلیون تومان در تعداد آدم هایی که ما «می شناسیم». از طرفی با شناختی که از جلال پیدا کرده ایم، می دانیم که چنین مبلغی در توان اش نیست. پس چه خوب که همه آدم ها را نمی شناسیم. و چه خوب که از درد همه با خبر نیستیم!
چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت اگرچه به لحاظ شخصیت پردازی به قوت کافه ستاره سامان مقدم نیست، ولی قطعاً از قصه ها جلوتر است. تماشای این فیلم را می توان با خیال راحت به همه توصیه کرد، که تا الان هم با وجود قصه تلخ اش و بهره بردن از بازیگران نه چندان عوام پسند، در جذب مخاطب موفق بوده.
این فیلم بر خلاف غالب فیلم های سینمای ما که داعیه ژانر (؟) اجتماعی دارند، حقیقتاً یک فیلم اجتماعی است و به عقیده من از نقد یک موقعیت یا چند کاراکتر فراتر رفته ، خود سینما و خطر «شناخت» را نقد می کند.
محمد معین موسوی
آبان ۹۴
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|