پرده سینما

بهاریه نوروز ۱۳۹۵- داستان اسباب بازی های من

غلامعباس فاضلی








 


 

 

کرایسلر مدل 1960 مقیاس 1:18

با وجود اینکه معمولاً نسبت به تغییر و تحول در زندگی ام بی میل ام، اسفند ماه با سه تحول مهم روبرو بودم! پس از نزدیک به بیست سال از آپارتمانی که در آن زندگی می کردم به جای دیگری نقل مکان کردم، اتومبیل ام را عوض کردم، و محل کارم هم اساساً تغییر کرد! به خصوص تغییر محل زندگی و تغییر محل کار مرا دچار غم غربت سنگینی کرد. از نظر برای هرکدام اینها من یک سال وقت لازم بود، اما هر سه در یک ماه انجام شد!

از سوی دیگر امسال بیش از همه سالیان گذشته در حال و هوای نوشتن بهاریه بودم. یکی دو تا هم نبود! اول اش دوست داشتم مقاله ای مفصل درباره عبدالرحیم جعفری بنویسم، بعد یک «سفرنامه اهواز» مرا درگیر خودش کرد برای نوشتن بهاریه، و بعد یاد ماجرای «طرح کاد» افتادم، بالاخره این اواخر قطعاً تصمیم گرفتم بهاریه ای به نام «خانبا» بنویسم... اما دیدم آنها بهاریه هایی مفصّل و مطوّل خواهند شد که با این روال اسباب کشی و جابجایی و... منافات دارند. حین اسباب کشی به چیزهایی از دوران گذشته برخوردم که مرا به خاطراتی متعدد درباره اسباب بازی هایم سوق دادند. در نتیجه چیزی که در  بیش از همه در مسیر قلب من پیش رفت ماجرای من و عروسک ئی. تی. بود. تصمیم گرفتم همان را بنویسم. و باز داستان خیلی گسترده شد و اسباب بازی های دیگر وارد شدند! پس بهتر دیدم عنوان این بهاریه را بگذارم داستان اسباب بازی های من!

بله این عنوان خیلی عنوان گویاتری است برای آنچه می خواهم درباره اش بنویسم.

 

■■■■■

 

چندی پیش دعوت شدم به مراسم تودیع یک مدیر دانشگاهی و دیدم در پایان مراسم نماینده ای از هر گروه آن دانشگاه، یک لوح تقدیر بزرگ بهش هدیه داد! با خودم فکر کردم چه فایده ای هست در این لوح های تقدیر؟ و آن آدم باید اینها را به کجا آویزان کند؟ و اگر آویزان شان کند چند بار می تواند بخواندشان؟ فکر کردم اگر هر کدام یک اسباب بازی بهش هدیه می دادند بهتر نبود؟ و زود به خودم نهیب دادم که مگر همه مثل تو عاشق اسباب بازی هستند؟! قطعاً نه! و چه خوب است که نیستند!

   

دور و برم آدم های زیادی را می بینم که عاشق گوشی موبایل اند و تفاخرشان به نشان دادن گوشی جدیدشان است! خیلی ها عاشق خریدن اتومبیل های مدل بالا هستند. اخیراً آدمهای زیادی را در میان دوستان ام می بینم که دچار عارضه ای شده اند که من اسم اش را می گذارم «شهوت برند»! توان و پول زیادی صرف این می کنند که لباس و کفش شان «برند»/ «نشان» معروفی داشته باشد! (من اصلاً از کلمه «برند» متنفرم و به نظرم معادل فارسی اش که «نشان» است باید به کار گرفته شود!) جالب اینجاست بیشتر این آدمها نمی دانند اکثر این «برند»ها محصول شرکت هایی که هستند که عمری نه پنجاه ساله، بلکه پنج ساله دارند! و چیزی که کمتر در آنها یافت می شود اصالت است!  به هر حال من هیچ علاقه ای به اینطور چیزها ندارم. من عاشق اسباب بازی هستم! و تقریباً همیشه بوده ام!... دارم دنبال مدخلی می گردم برای نوشتن درباره آن عروسک ئی.تی. اما جلوه و جلال آخرین اسباب بازی هایی که خریدم مرا افسون می کند! یک کرایسلر مدل 300F محصول 1960 و یک «کادیلاک الدوراد بیاریتز» که هر دو در ابعاد 1:18 ساخته شده اند و هوش را از سرم می برند!... از کجا باید شروع کنم؟

     


     

   

 

■■■■■

 

 

شورلت ایمپالا مدل 1963شاید باید این روایت شخصی را از جای دیگری آغاز کنم. از علاقه ای که سرچشمه ی دوست داشتن اسباب بازی هاست؛ دلبستگی ام به اشیاء. من به اشیاء خیلی دل می بندم و تقریباً بیشتر از آدمها! مثلاً کتاب خواندن را خیلی دوست دارم. اما خود کتاب به عنوان یک شیء برای من ماهیتی مستقل دارد. با اهمیتی که شاید همسنگ نوشته های خود کتاب باشد. در تمام عمرم هرگز به کسی کتاب امانت نداده ام. علاقه ای به در معرض دید گذاشتن کتابهایم ندارم. آنها معمولاً پیچیده در زرورق، در پستوها و مخفیگاههای متعددی حفظ می شوند که هروقت من بخواهم بخوانمشان از آنجا بیرون آورده و باز به آن محل امن برگردانده می شوند. دوره های ژان کریستف، جان شیفته، یا دن آرام چاپ نیل، صدسال تنهایی چاپ دوم امیرکبیر (تنها چاپ کاملی که امیرکبیر روی کاغذ سفید منتشر کرد) گتسبی بزرگ چاپ نخست با عنوان طلا و خاکستر، آنا کارنینای ترجمه مشفق همدانی چاپ امیرکبیر، یا اولین چاپ ناطور دشت و... همه و همه علاوه بر متن، برایم اهمیتی بسیار به عنوان یک «شیء» هم دارند.

 

 

گاه وقتی به دیدن دوستان ام می روم در اتاق پذیرایی یا نشیمن آپارتمانشان قفسه هایی بزرگ را می بینم انبوه از دی وی دی هایی که در قابهای مزیّن شده به پوسترهای فیلمها خودشان را به رخ می کشند. نه! من هرگز مایل نبوده ام در آپارتمان مسکونی ام کوچکترین نشانه ای از فیلم یا سینما باشد. آنها هرگز برایم چیزهایی در معرض دید عموم نبوده اند.

به طور کلی به آدمها بی اعتمادم. بیشتر آنها را حتی در آزمونهای ساده ای که در طول یک دوستی ساده و بدون منفعت مادی شکل می گیرند مردود شده می بینم. و این باعث می شود جمله مادر «آلوی سینگر» (وودی آلن) در فیلم آنی هال را بیشتر دوست داشته باشم که شماتت بار به او می گوید «تو همیشه نسبت به مردم بی اعتماد بودی!»

با اینهمه عروسک ئی.تی. توانست از مصاف اینهمه تعلق من به اشیاء سرنوشتی متمایز پیدا کند. همه چیز از یک بعداز ظهر پاییزی در اهواز شروع شد. سال های اول دهه ی شصت. سال یکهزار و سیصد و شصت و دو.

 

 

■■■■

 

چندی پیش که به اهواز رفتم یقین کردم این شهر هیچ شباهتی به زادگاه من، و شهری که تا بیست سالگی در آنجا بزرگ شدم ندارد. بقایای اصالت در این شهر رفته رفته با شتاب بیشتری ویران می شود. «فروشگاه مطبوعات بین المللی» با خاک یکسان شده، کتابفروشی «کوشش» به پلاسکو تبدیل شده، کتابفروشی «بوستان» تعطیل شده، اثری از خانه های ویلایی «پادادشهر» باقی نمانده، سایه بان های سراسری در خیابان های «سی متری» و «بیست و چهارمتری» یکسره برکنده شده اند، عده زیادی دستفروش در بزرگترین خیابان تجاری شهر که سنگفرش شده ولو شده اند، در فاصله بین دو چهارراه اصلی شهر بی نظمی مطلق موج می زند، و کارون پرصلابت به رودخانه ای خشکیده تبدیل شده که جاده های عریض ساحلی شرق و  غرب آن تلاش می کنند پیکر نحیف اش را بپوشانند. نه! این اهواز من نیست!

اهواز تا پایان دهه ی شصت چنین نبود. بارقه هایی درخشان از اصالت در آن وجود داشت که می شود رگه هایی از آن را در کتاب «عطر سنبل عطر کاج» فیروزه جزایری دوما یافت. و یکی از همین مظاهر اصالت در یک بعداز ظهر خلوت پاییزی در آستانه ی دهه ی شصت به مغازه «آقاجون» آمد.

 

 

■■■■

 

 


تا جایی که به یاد می آورم اسباب بازی ها دروازه ای از خیال را پیش رویم گشوده اند. شبانگاهی تابستانی را در کودکی، در خانه قدیمی مان به یاد می آورم که آقاجون با خودش لوکوموتیو بزرگی که با باطری کار می کرد برای من آورد. روی سقف لوکوموتیو پیستون هایی نورانی تعبیه شده بود. وقتی لکوموتیو روشن می شد آن پیستون های درخشان بالا و پایین می رفتند. ضیافتی بود. یا آن اتومبیل «بیوک»ی که با باطری کار می کرد و جلو می رفت و وقتی در مسیر حرکت اش به دیوار می خورد، خودش به شکل خودکار برمی گشت به عقب و راه دیگری را پیش می گرفت. چندی پیش در «جمعه بازار» پاساژ «پروانه» به چند تا از همین اسباب بازی ها برخوردم. فروشندگان آنها را به قیمیتی گزاف می فروختند و حق هم داشتند!

 

گاه وقتی همراه آقاجون به بازار بزرگ تهران می آمدم در «مشیرخلوت» بی اختیار جلوی مغازه حبیب قصری خشک ام می زد. حبیب قصری یک مرد میانسال کلیمی بود با مغازه ای کوچک اما پر از اسباب بازی در یکی از معبرهای «مشیرخلوت». هیچوقت خندان ندیدم اش! با اینهمه دوست اش داشتم. در آن راسته چند اسباب بازی فروشی دیگر هم بودند که بعضی بزرگتر از مغازه حبیب بودند. و مگر می شد افسون شان نشد؟!

 

 

وقتی کلاس سوم دبستان به بیماری سختی دچار شدم آقاجون از سفر تهران برایم یک آدم آهنی آورد که توی قفسه سینه اش دو تا در داشت. آدم آهنی را وقتی روشن می کردی چند قدم راه می رفت، بعد می ایستاد. وقتی می ایستاد درهای جلوی قفسه سینه اش باز می شد و از میان آنها یک مسلسل بیرون می آمد و به اطراف شلیک می کرد. وقتی شلیک می کرد آدم آهنی روی کمر می چرخید تا رگبار مسلسل او، تمام 360 درجه اطراف اش را پوشش دهد و دشمنان فرضی را نابود کند!

چند ماه بعد آقاجون یک اتومبیل جیپ ارتشی برایم آورد که روی صندلی آن کاپیتانی با لباس ارتش ایالات متحده نشسته بود. در قسمت پشتی جیپ یک صفحه نمایشگر مات وجود داشت. وقتی جیپ خاموش بود صفحه هم خاموش بود، اما وقتی روشن اش می کردی، صفحه پشتی جیپ تصاویری گرافیکی از هواپیماها و تانکهایی که در حال حمله بوند را نشان می داد.

در سالهای میانی دهه ی شصت وقتی آقاجون به مغازه جدید رفت و من بزرگتر شده بودم، به من پیشنهاد کرد آدم آهنی و ماشین جیپ را بفروشیم. در آن سالها به ندرت می شد در اسباب بازی فروشی های شهر به اسباب بازی قابلی برخورد. دوران جنگ بود. بنابراین آنها با وجود اینکه دست دوم محسوب می شدند اما هنوز تحفه قابلی بودند.

خوب یادم هست در یک آخر شب تابستانی، مردی متفاوت با تمام مشتری ها وارد مغازه شد و بیشترین مقدار جنسی را که تا آن روز دیده بودم از ما خرید. خرید خیلی زیادی کرد. چانه نمی زد و زود انتخاب می کرد. به نظر می رسید شب مهمان خانواده ای محترم در اهواز است و می خواهد برای آنها (و فرزندشان) هدایایی بخرد. او ماشین جیپ من را هم خرید. پول خوبی برایش پرداخت. من پذیرفتم که دیگر بزرگ شده ام و همان جا از جیپ ارتشی ام جدا شدم. هرگز آن شب و چهره و شمایل آن مرد را از یاد نبردم.

 

■■■■

 


 

 

 

تیرانو سوروسدر این چند وقتی که به آپارتمان جدید نقل مکان کرده ایم، مدام سر راهم یک اسباب بازی فروشی می بینم که مرکز فروش عروسک های موسوم به «باغ وحش» است. اسباب بازی هایی با پلاستیک سخت و خوش رنگ از حیوانات وحشی مثل فیل، شیر، ببر، گورخر، زرافه... اما جالب ترین بخش آن دایناسورهایش هستند. مجسمه های تیرانوسوروس، آنکیلوساروس، تریسراتوپس، استگوسور، آمفیکولیاس فراگیلیموس، و... همه در ابعادی بزرگ و با بافت و رنگی درخشان. چندین بار وسوسه شده ام که پول کلانی برای خریدن مجموعه آنها صرف کنم! بسته های باغ وحش از کودکی اسباب بازی محبوبی برای من بوده اند. چند سری از آنها را داشتم. اما اینها توی این ویترین واقعاً آنتیک هستند. چون زیاد سفر می کنم و در هر سفر یکی از جاهایی را که رصد می کنم اسباب بازی فروشی ها هستند، با اطمینان می توانم بگویم در هیچ جای ایران نظیرشان پیدا نمی شود. اما این افسون تا کی می خواهد ادامه پیدا کند؟

 

 

مدتی است دریافته ام چرا اینهمه «جلال آریان» قهرمان اصلی داستانهای اسماعیل فصیح را دوست دارم! کلی سال طول کشید تا کشف کردم چیزهای مشترک زیادی بین من و او وجود دارد! بله جلال کارمند شرکت ملی نفت ایران، جنوبی، تحصیلکرده فرنگ، سرشناس است، وضع مالی‌ خوبی دارد، خوب زندگی می کند، و حلّال مشکلات دوست یا فامیلی است که در ابتدای کتاب از او کمک می خواهد. اما جلال بی اعتناست و من این را بیش از هر چیزی دوست دارم. وقتی لیلا آزاده، مریم جزایری، پروین روشن و... به او اظهار عشق می کنند در برابر آنها با احترام اما بی تفاوت می ماند. او خیلی مؤدبانه و تلویحی این «عشق» را رد می کند! یا شاید اصلاً باورش ندارد! تقریباً هیچ چیز نمی تواند جلال آریان را تحت تأثیر قرار بدهد و من جنبه هایی از این بی اعتنایی را دوست دارم. او در مسیر کشف معما آدم های مختلفی از طیف های مختلف اجتماعی را می بیند. اما هیچکدام نمی توانند سرسوزنی روی او تأثیر بگذارند. هیچکس، چه مقتدرترین مرد، چه دلرباترین زن!

حالا درمی یابم جلال آریان خردمندانه دریافته پشت این اظهار عشق ها، «دوستت دارم» گفتن ها، و «با من بمان» تکرار کردن ها، چیزی جز یک وهم نهفته نیست. و من خاطرات ام را با اشیاء بیشتر به یاد دارم تا آدم ها. اشیاء می مانند و صاحبِ خاطرات آدمهایی می شوند که می روند... و جلال آریان حق دارد.

اما چرا در بازگویی داستان عروسک ئی.تی اینهمه به حاشیه کشیده می شوم؟

 


■■■■

 


 

 

تقریباً در تمام عمرم من چیزی از آقاجون نخواستم. شاید تعداد دفعاتی که چیزی از او خواستم به انگشتان یک دست هم نرسد. و این مورد یکی از آنها بود. سال سوم دهه ی شصت بود. فیلم کئوما باعث شده بود برای کشف سینما خیز بردارم. اسپیلبرگ ئی.تی را تازه ساخته بود و تعداد خبرهای مربوط به این فیلم در سراسر مطبوعات دهه ی شصت حتی به یک ستون هم نمی رسید. اما چند ثانیه از فیلم در برنامه «جنگ هنر هفته» شبکه دو، با اجرای فرخ نعمتی پخش شد. البته به عنوان شکست غیرمنتظره ئی.تی در اسکار در برابر فیلم توتسی. و همین برای من کافی بود که فیلم را بشناسم.

یکی از چیزهای خوب دهه ی شصت این بود که روزنامه ها خود را موظف می دانستند در جدولی برنامه سینماهای شهر تهران را منتشر کنند. به علاوه بخشی از آگهی های روزنامه های دهه ی شصت که از دوران گذشته به یادگار مانده بود، چاپ پوسترهای فیلمهای روی اکران بود. من آن پوسترها را می بریدم و در دفتری می چسباندم. هنوز آن دفتر را دارم! نوادااسمیت، تعقیب، نگاه شیطانی، و...

اینطور بود که من دریافتم ئی.تی به فارسی دوبله شده و در تهران اکران دارد! در آن زمان حیرت آور بود! اما می شد باور کرد! چون اکران به شکل نیمه خصوصی با بلیطی دهها برابر بلیط پنج تومانی آن سالها، در هتل هیلتون انجام می شد. هم این فیلم و هم گاندی مدتها جزو برنامه های نمایش آمفی تئاتر هتل هیلتون بودند. دو فیلمی که برخلاف اکثر فیلمهای اکران دهه ی شصت در همان سالها ساخته شده بودند.

این هم حیرت آور است اما از پس گذشت اینهمه سال و داشتن نسخه های متعدد از فیلم ئی.تی من هنوز کامل ننشته ام پای تماشای این فیلم! و هنوز نسخه کامل این فیلم را ندیده ام! به علاوه با وجود افزون بر ربع قرن زندگی در تهران من هنوز پایم را داخل هتل هیلتون نگذاشته ام. پس جادوی آن عروسک از کجا سرچشمه می گیرد؟!

 

 

■■■■

 

عروسک ئی.تیچهره ی آن زن میانسال (و در واقع پیرزن) هنوز به شکل محو در ذهن ام پدیدار است. آقاجون در مغازه ی قدیمی اش بود. من هم به مناسبتی که درست یادم نیست رفته بودم سری بهش بزنم. در آن بعد از ظهر پاییزی که هنوز به شلوغی عصر مانده بود، آن زن جلوی مغازه آمد. در وهله اول طبعتاً خریدار به نظر می رسید، نه فروشنده. اصالتی در شمایل و قامت اش به وضوح مشهود بود. کیفی را باز کرد و چند تکه جنس درآورد و گفت «پسرم ساکن آمریکاست و چیزهایی برای ما فرستاده. اما اینها به کار ما نمی آید. آیا شما خریدار آن هستید؟» آقاجون جنس ها را برانداز کرد. اقلام زیادی نبود. شاید فقط دو قلم جنس. یک جفت کفش قهوه ای رنگ بندی، با چرمی اعلاء و یک عروسک ئی.تی! سر جا خشک ام زد! ئی.تی از ایالات متحده آمریکا آمده بود اهواز جلوی من! و زنی داشت پیشنهاد فروش اش را به ما می کرد!

آقاجون خریدار هیچکدام نبود. مکثی کرد و با تلخی اجناس را ورانداز کرد و آرام به زن گفت «خرید ندارم» این «خرید ندارم» از جملاتی بود که من همیشه تحسین اش می کردم. آقاجون می توانست بگوید «به درد من نمی خورد»، «نمی خواهم»، «برای فروشگاه ما مناسب نیست» و... اما با گفتن «خرید ندارم» هم زهر پاسخ منفی را تا حد زیادی می گرفت و هم تقصیر را متوجه خودش می کرد نه فروشنده! تا او حس بدی پیدا نکند.

نمی توانستم بگذارم ئی.تی از چنگ ام در برود. و اینبار یکی از چند مرتبه ای بود که در تمام عمرم از آقاجون چیزی خواستم «آقاجون میشه اینو برای من بخرید؟» و آقاجون آن عروسک زشت را از آن زن خرید. یادم نیست به چه قیمتی! اما حتماً قیمت بالایی نبود. چون نه کسی در اهواز برای آن عروسک بی نهایت زشت پولی به آن زن می پرداخت، و نه آن زن تصور می کرد آن عروسک شنیِ بدقواره و حتی وحشتناک متاع قابلی باشد. و به نظرم حتی در تهران هم غیر از این نبود! مگر چند نفر فیلم را در اکران های هتل هیلتون دیده بودند؟!

من صاحب عروسک ئی.تی شدم. عروسک کوچکی که به اصطلاح «شنی» بود. داخل اش نه الیاف و پارچه، بلکه چیزی مثل ماسه حس می شد.

اما این پایان داستان من نیست... آغاز سرگشتگی ها من است. سرگشتگی هایی که تا سال گذشته ادامه داشت، شهرهای زیادی را طی کرد و در اصفهان به پایان رسید.

 

■■■■

 


 

 

هنوز اسباب بازی ها را دوست دارم. چندی پیش با عباس حسنی عزیز یک دیزی حسابی خوردیم و در پایان دیدارمان هدیه ای بسیار ارزشمند بهم داد: یک اسباب بازی کوچک. اتومبیل پژو 504 در مقیاس 1:24. عمیقاً خوشحال شدم.

شمشیر جنگ ستارگان هدیه نغمه رضایی و همسرش را بسیار دوست دارم. جلوی اسباب بازی فروشی ها همیشه به مجسمه بت من و سوپرمن خیره می مانم و برای خریدن آنها دل دل می کنم. قطارهای اسباب بازی ریلی را بسیار دوست دارم. بقایای یکی از آنها را هنور از کودکی دارم. اما هیچوقت عروسک دوست نداشته ام مگر آن عروسک ئی.تی را!

با آوردن آن عروسک زشت به خانه در معرض نکوهش همه قرار گرفتم! «این دیگر چیست؟! تحفه آوردی؟!» ئی.تی با آن شمایل بی نهایت زشت در ابتدا همه را پس زد. اما من دوست اش می داشتم. به نظرم حلقه وصلی بود بین من و سینما. چنین حلقه وصلی در دهه ی شصت بسیار نایاب بود! و حیرت آور این بود که رفته رفته همه به آن خو گرفتند و دوست اش داشتند.

جای ئی.تی بالای کتابخانه من در طبقه اول خانه ما بود. در ماههایی به خاطر ترس از موشک باران، خانواده از طبقه بالا به طبقه اول خانه نقل مکان کرد و مهمانی ها آنجا برگزار می شد. در نتیجه همه با ئی.تی آشنا شدند.

تفاوتی که ئی.تی با همه ی اسباب بازیهای عمر من داشت این بود که من نه تنها مخفی اش نکردم، بلکه در معرض دید عموم قرارش دادم. با مهمهانی های بزرگ فامیلی در جمعه های هر هفته، رفته رفته ئی.تی در خاندان ما به محبوبیتی عجیب دست یافت. همه دوست اش داشتند. این عروسک کوچک برای همه جالب بود. و رفته رفته به عضوی از فامیل بدل شد! این در حالی بود که هیچکس نه فیلم اسپیلبرگ را دیده بود، و نه حتی خبری از ساخته شدن چنین فیلمی داشت! ئی.تیِ من را همه دوست داشتند. شاید چون مشابه و نظیری در شهر نداشت؛ شاید چون جنس نرم و لغزانی داشت که مربوط به ماسه های داخل آن بود، شاید چون من دوست اش داشتم، و شاید... نمی دانم! به هر حال همه به این عروسک علاقمند شدند و هر بار که به خانه ما می آمدند می خواستند لمس اش کنند. من هم هیچ ابایی از تصرف چند دقیقه ای آنها نداشتم.


 

■■■■

 

 


 

خودنویس شی فرخودنویس یکی دیگر از چیزهایی است که دوست اش دارم. برای من علاوه بر وسیله ای برای نوشتن، یکجور اسباب بازی هم هست. با خودنویس زیاد می نویسم و تقریباً علاقه ای به خودکار و روان نویس ندارم. خودنویس «شی فر» مارک محبوب من است. البته خودنویس «پارکر» هم خوب است و شهرت و قیمت بیشتری دارد. اما من «شی فر» را بیشتر دوست دارم. سالها قبل در بازار اهواز یک خودنویس «پارکر» بی نهایت اعلای آمریکایی از کیف دستی ام افتاد و گم شد. تمام ایران را گشتم و هنوز نظیرش را پیدا نکرده ام. هنوز چشم ام دنبال اش است! و این برمی گردد به ماهیت جادویی اشیاء برای من. چندی پیش خواستم یکی از «شی فر»ها را به دوستی هدیه بدهم، اما تردید کردم ممکن است قدرش را نداند! بعد تصمیم گرفتم یک کادیلاک الدورادو مدل 1953 در ابعاد 1:24 بهش بدهم، و باز ترسیدم قدرش را نداند و کادیلاک را حیف کند! در نهایت چند تا دی وی دی از فیلمهای مورد علاقه ام را توی جعبه هایی بهش هدیه دادم. از پوستر دی وی دی ها زیراکس رنگی گرفتم و توی جعبه ها گذاشتم. جعبه ها واقعاً آنتیک بودند. از نوعی پلاستیک کمیاب. چندی بعد حال اش بد شد و دریافتم دی وی دی را در یک حمله عصبی شکسته. هنوز غصه ی آن جعبه ها را می خورم! و به خودم می گویم چه خوب شد یک «شی فر» یا «کادیلاک» را حیف نکردم!

با اینهمه این به معنی کم اهمیت بودن آدمها در زندگی من نیست. به جرأت می توانم بگویم اگر آدمی در یک رابطه خیلی کوتاه هم وارد زندگی من شود غیرممکن است از یادم برود! هرگز! بیشتر وقتها به آدمها فکر می کنم. اما به آنها اعتماد کافی ندارم. چندی پیش پس از یک قرن! همکلاس کلاس دوم دبستان تلفن ام را پیدا کرده بود و بهم زنگ زد. کاری داشت و کمکی می خواست. برایش انجام دادم. وقتی صدایش را شنیدم گفتم «عبدالرّحیم توی هستی؟» گفت بله و نام فامیل اش را اضافه کرد. نام فامیل قبلی اش خوب نبود و با تغییر کوچکی عوض اش کرده بود. گفتم نام فامیل ات در اصل [...] بود. حیرت کرد! بله! آنها یادم می مانند. پیوسته و پیوسته در ذهن ام در گردش اند.

حتی همکلاس های دوره آن دبستان ممتاز در اهواز. برخی با نامهای کوچک و بعضی با نام فامیل در ذهن ام می گردند. «مطلّب» پسری جسور که مبصر کلاس بود. و «فروزان» که از حیث وقار از آن ستاره سینما چیزی کم نداشت و مینا طالبی و سیمین سرائی با آن صدای خش گرفته زنانه اش و «باغچه بان» و محسن چینی ساز و...


 

■■■■

 

 

 

پیش از بازگویی داستان عروسک ئی.تی باید به استثنایی ترین اسباب بازی زندگی ام اشاره کنم، که اتفاقاً مال من نبود و برای مدت کوتاهی، هر هفته یا هر ده روز یک بار به مدت چند دقیقه فرصت بازی با آن برایم پیش می آمد.

پیش از انقلاب «عزت آقا» داماد عمویم برای تحصیلات تکمیلی به ایالات متحده رفته بود. هر از گاهی که به ایران برمی گشت سوغات هایی را برای خانواده همسرش (خانواده عموجان) می آورد. از جمله تمبرهایی که شمایل جرج واشنگتن و توماس جفرسون روی آنها بود. (من و پسرعموهایم مدتی کلکسیونر تمبر بودیم و این هم خودش داستانی مفصّل و بهاریه ای مجزّا است!) در کنار سوغات های ریز و درشتی که از «ینگه دنیا» به دست خانواده عموجان می رسید، یک چیز واقعاً خارق العاده بود! یک ماشین اسباب بازی که «عزت آقا» برای پسرعمو محمد آورده بود. مدل ماشین چندان مورد علاقه من نبود. یک ماشین «کورسی» ساده بود. آن موقع یکی دو سال بود که علاقه ام به ماشین های کورسی را از دست داده بودم! ابعاد ماشین هم تقریباً 1:24 بود. این ماشین از راه دور کنترل می شد. اما چیزی که برای من حیرت آور بود این بودکه به شکل «بی سیم» کنترل می شد! پسرعمو محمد از راه دور کنترل را دست اش می گرفت و با حرکت اهرم، ماشین به چپ و راست، یا عقب و جلو هدایت می شد! در آن زمان به نظرم این جادویی حیرت آور می آمد! بدون سیم؟! چطور ممکن است تکنولوژی به جایی رسیده باشد که از راه دور بشود یک ماشیم اسباب بازی را هدایت کرد؟! من خودِ ماشین را چندان دوست نداشتم، قدرت هدایت آن برایم خارق العاده بود. «بدون سیم!» وقتی هفته ای، ده روز، یا ماهی یک بار به منزل عموجان می رفتیم، پسرعمو محمد ماشین اش را می آورد و اجازه می داد با دقایقی قدرت کنترل کردن آن از راه دور را تجربه کنم! واقعاً حیرت می کردم.

میان آنهمه پاکت «پست هوایی» و تمبر و سوغات های رنگارنگ، این یکی چیز دیگری بود.

نمی دانم در سالهای بعد، با وقوع جنگ و جابجایی ها و اسباب کشی ها چه بر سر آن ماشین آمد، هرگز هم از پسرعمو چیزی نپرسیدم، اما تا امروز من صاحب یک ماشین اسباب بازی که بشود «بی سیم» کنترل اش کرد نشدم!

در سالهای دهه ی هفتاد و هشتاد در فروشگاه آقاجون به «ماشین کنترلی»های زیادی برخوردم؛ اما همه آنها «با سیم» هدایت می شدند! هیچوقت از آقاجون نپرسیدم چرا ماشین کنترلی «بی سیم» نمی فروشد؟ و اصلاً آیا در بازار تهران یا بازار بنادر جنوب ماشین کنترلی «بی سیم» هست؟ یا نه؟

نمی دانم چرا در برابر این آرزوی بزرگ اینهمه سکوت کردم؟ در سالهایی که بزرگ و بزرگتر شدم و به خریدن و جمع کردن اسباب بازی ادامه دادم، دقیقه هایی که جلوی ویترین اسباب بازی فروشی ها خیره ماندم یا برای خرید به داخل مغازه پا گذاشتم، هرگز از هیچ فروشنده ای نپرسیدم «شما ماشین اسباب بازی کنترلی "بی سیم" دارید؟». اما هنوز هم دوست دارم صاحب یک ماشین اسباب بازی کنترلی «بی سیم» بشوم و از راه دور آن را حرکت بدهم...

 

■■■■

پایان داستان!

عروسک ئی.تی در خانه ما ماند و دست به دست چرخید. محبوبیت اش هر روز بیشتر شد. من درگیر دانشگاه و پایان نامه و فیلمسازی و کار شدم. به تهران آمدم و از آن عروسک بی بدیل که روزی در اوائل دهه ی شصت با پای خودش پیش رویم آمد بی خبر ماندم. شاید چون در خانه ما آنقدر دوست اش داشتند که نیازی به مراقبت از او احساس نمی کردم. و شاید چون هم برادران و هم خواهر کوچک ام با او اُخت بودند من دل ام نمی آمد با بردن ئی.تی آنها را از این عروسک جدا کنم. اما حوادث تلخی پیش روی خانواده ما بود. در صدر همه مرگ خواهر کوچک ام. و در این میان ئی.تی فراموش شد. وقتی سالها بعد در بازگشت به خانه پدری آن را یافتم، دریافتم رویه اش «پوسته پوسته» شده و رفته رفته دارد از بین می رود. نمی دانم چرا، اما نخواستم او را پیش خودم برگردانم. شاید چون فکر می کردم او حالا متعلق به خانه پدری است.

«امید» بیشتر از همه او را دوست داشت. فکر می کنم آخرین باری که آن عروسک را دیدم پوسته رویش به کل برداشته شده بود و جدار پارچه ای نازک که حائل پوسته و ماسه های داخل بود نمایان بود. شاید در منزل امید دیدم اش و شاید پشت ماشین او. و بالاخره نمی دانم آیا دور انداخته شد یا نه؟

اما این پایان رابطه خانواده ما و آن عروسکِ فیلم اسپیلبرگ نبود! آوازه ئی.تی به گوش نوه ها رسیده بود و آنها مدام سراغ اش را می گرفتند و حسرت اش را می خوردند! اینها نسلی بودند که فیلم اسپیلبرگ را دیده و پسندیده بودند. «چرا از دست اش دادید؟» «الان کجاست؟ پیش کیه؟» و... پرسش هایی که پاسخ آن برایم مجهول بود و چون می دانستم نتیجه امیدبخشی در پیدا کردن جواب نیست، از جستجو برای رسیدن به پاسخ طفره می رفتم. اینها بچه هایی بودند که پس از تماشای رابطه ئی.تی و «الیوت» در فیلم ئی.تی، برایشان جذاب بود عروسکی از این موجود فرازمینی را داشته باشند.

عروسک جدید ئی.تیمن سالهای سال به جستجو برای پیدا کردن عروسک ئی.تی ادامه دادم، وارد هر شهری که می شدم از اسباب بازی فروشی ها سراغ اش را می گرفتم. اما نه تنها پاسخ ها منفی بود، بلکه اساساً آنها نمی دانستند منظور من چیست؟! «عروسک ئی.تی؟!»

سرگشته شده بودم. گاه حسرت می خوردم که چرا از آن عروسک کوچک و دوست داشتنی بیشتر مراقبت نکردم. چرا بیشتر حواس ام بهش نبود؟ هر بار که تلویزیون فیلم ئی.تی را نشان می داد من در معرض مؤاخذه های درونی و بیرونی قرار می گرفتم. از خدا می خواستم به این حسرت پایان دهد. دست کم پاسخی برای نوه های خانواده پیدا کنم! تا اینکه پاییز دو سال قبل در سفری به اصفهان، گذرم به «جلفا» و «چهارباغ بالا» افتاد. سر نبش یک خیابان دو اسباب بازی فروشی کنار هم بودند. و باز بی اختیار وارد شدم و آن سؤال همیشگی را تکرار کردم. پرسشی که سالیان سال از اسباب بازی فروشی ها شهرهای مختلف پرسیده بودم: «شما عروسک ئی.تی دارید؟» فروشنده زن جوانی بود که طبق معمول ازم پرسید «ئی.تی؟» پاسخ دادم «بله یک عروسک زشت با چشمهای درشت است!» زن جوان یکی دو ثانیه به فکر فرو رفت و گفت «اجازه بدید!»

از  مغازه خارج شد و کمتر از یک دقیقه بعد برگشت. شاید رفت مغازه بغلی. به هر حال با دست پر آمد! با یک عروسک ئی.تی! این یکی بزرگتر از مال خودم بود. با جنسی کاملاً متفاوت. با رویه ای شبیه مخمل، و درونی سفت و محکم. با اینهمه وجودش غنیمتی بود! برخلاف آن عروسک دهه ی شصت، برای این یکی قیمت نسبتاً زیادی پرداخت شد! شاید فروشنده بو برده بود چقدر این عروسک برای خریدارش ارزشمند است!

«چهارباغ بالا» را هرگز دوست نداشته ام. به نظرم خیلی «سنگین» است. حس می کنم قرنها پیش حوادث خیلی بدی در این قسمت از خاک اصفهان رخ داده که آثارش هنوز حس می شود. اما این اتفاق باعث شد خاطره خوبی از «چهارباغ بالا» در ذهن ام شکل بگیرد. عروسک ئی.تی پیدا شد و اول اش خواستم دو تا بخرم! اما به همان یکی بسنده کردم. وقتی به تهران برگشتم از خدا ممنون بودم که سرگشتگی های چندین ساله ی من به پایان رسیده است!

و اتفاق بهتر این شد که سال گذشته در سفری که برای عیادت از «امید» به اهواز پیش آمد، دنبال خریدن هدیه ای برای او بودم که در عروسک فروشی تهران، به عروسکی شبیه آنی که از اصفهان خریده بود، اما در ابعادی دو یا سه برابر بزرگتر برخوردم. در دل ام گفتم «خودشه!» عروسک از همان جنس و حدود دو سه برابر بزرگتر بود، اما ارزانتر از قیمت اصفهان! شانس من بود!

عروسک را برداشتم و سرخوشانه راهی اهواز شدم. به نظرم بار سنگینی از دوش ام برداشته شد. خانواده ما باز می توانست فرصتی برای بازیابی خاطرات دهه ی شصت و هفتاد پیدا کند.

 

■■■■

 

 

یادم هست این را چندی پیش به دوستی گفتم: «بین بچگی و کودکی تفاوت خیلی زیادی وجود دارد» در طول عمرم آدمهای زیادی را دیده ام که با وجود گذشتن سن و سال هنوز بچه اند، اما با تفاخر می گویند «ببین کودکِ درون من هوز زنده است!» و من به فکر فرو می روم. نه! اشتباه نکن! این «کودکِ درون» تو نیست! تو هنوز «بچه» ای!

به هر حال نمی دانم این «کودکِ درون» من است، یا من هم هنوز «بچه» ام؟! اما من سرگذشتی با اسباب بازی ها داشته و دارم که هنوز ادامه دارد! خدا را شکر می کنم. شکر می کنم و حمد می گویم که کودکی و نوجوانی پر و پیمانی را گذرانده ام. سرشار از خاطرات شیرین و تلخ. انباشته از حسرتها و امیدها.

نوروزتان خجسته و سال نو بر شما مبارک باد.

 

 

غلامعباس فاضلی

 

 



نوروز ۱۳۹۵

در همین رابطه بهاریه های نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:

 

خاکسترنشین های بهار- جواد طوسی

شاگرد اول کلاس گیلاس- محمد جعفری

«یک روز بخصوصِ» بهاری- فهیمه غنی نژاد

مخاطب حضور ندارد- نغمه رضایی

دلم می خواد شلوغ باشم- آذر مهرابی

بهاریه ای با طعم مرگ و عطر زندگی- سعید توجهی

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند...- خدایار قاقانی

در انتظار بهار مطلوب، در جستجوی معصومیت گمشده- کاوه قادری

بهار وصف شیدایی ست- سیدهادی جلالی

لذت سینما-محمدمعین موسوی

بهارانه ای در ستودن فرزانگی- امید فاضلی

داستان اسباب بازی های من- غلامعباس فاضلی


 تاريخ ارسال: 1395/1/1
کلید واژه‌ها: غلامعباس فاضلی، طعم سینما، پرده سینما، بهاریه نوروز

نظرات خوانندگان
>>>والی:

چندین بار خواندن این مقاله چیزی از طراوت آن کم نمیکند...

132+0-

سه‌شنبه 17 فروردي 



>>>فرزاد:

فوق العاده خواندنی و تازه بود...

156+0-

سه‌شنبه 17 فروردي 



>>>اهوارکی:

سلام جناب فاضلی! در یک چیز با شما همدردم و آن، عشق کتاب است. به نظرم، کتاب ها مثل بچه های آدم می مانند و باید از آنها مراقبت کرد. دهۀ 1360 و 70 بسیاری از ساعات عمرم را در راه پیدا کردن کتب مطلوبم در بازار کتاب تهران صرف کردم؛ دورۀ پانزده جلدی کتب انتشارات جیبی با جلد اعلا (گتسبی، پینوکیو، استوارت لیتل، پدران و پسران، و غیره )، دورۀ 12 رمان های کلاسیک انتشارات امیرکبیر، دورۀ 24 جلدی رمان های انتشارات نیل، دورۀ 22 جلدی داستان های انتشارات زمان، دورۀ بیست و چند جلدی ادبیات انتشارات جوانه، دورۀ 18 جلدی هدایت در امیرکبیر، دورۀ 6 جلدی کتب گلستان در نشر روزن، دورۀ 80 جلدی ادبیات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، نمایشنامه های کلاسیک انتشارات اندیشه، نمایشنامه های 16 جلدی انتشارات نیل و البته کتاب های پراکندۀ دیگر. هیچ وقت نتوانستم این دوره ها را کامل کنم. بجز نمایشنامه های نیل و کتاب های ابراهیم گلستان. اخیراً متوجه شدم که سه جلد از کتب گلستان به سرقت رفته اند! از سال 68، عشق فیلمنامه نیز به سراغم آمد و تا سال 1372 هر چه فیلمنامه در ایران چاپ شده بود را خریدم و اغلبشان را همان وقت خواندم. کتابشناسی سینما کمکم کرد تا چیزی از قلم نیفتد. مجید بسطامی را که خاطرتان هست؟ او از تابستان 1383 در کانادا مقیم شده است. مجید، همسایۀ ما بود و خیلی هم کتاب داشت. نوروز 1380به خانه شان رفتم و دیدم کتاب هایش را فروخته است. تعجب کردم. بعد از سماجت وافر، فاش کرد که به سبب علاقه بسیار به کتاب هایش، آنها را فروخته است! می گفت کتاب ها دارد برایمان «بت» می شود. دیدم من هم همینطور هستم. پانزده سال گذشته است و من سعی کرده ام کم کم از کتاب هایم دل بکنم. و هنوز دارم سعی می کنم.

594+0-

دوشنبه 2 فروردين 1395




فرم ارسال نظرات خوانندگان

نام (ضروري):
نظر شما (ضروري):
كد امنيتي (ضروري) :
كد امنيتي تركيبي از حروف كوچك انگليسي است. توجه داشته باشيد كه كد امنيتي به كوچك و بزرگ بودن حروف حساس است.