کاوه قادری
سال گذشته، برای بسیاری، از جمله من و امثال من، «سال درگذشتگان» بود؛ بی برو برگرد! برای اثبات این مدعا هم تنها کافی است نگاه کنیم به فهرست شاخص ترین درگذشتگان سالی که گذشت؛ از فیدل کاسترو و هاشمی رفسنجانی در عالم سیاست، جمشید ارجمند و محسن سیف و علی معلم در عالم قلم، لئونارد کوهن در عالم موسیقی، مهدیه الهی قمشه ای در عالم ادب و فرهنگ و محمدعلی کلی و منصور پورحیدری در عالم ورزش گرفته تا دنیا فنی زاده، داوود رشیدی، عباس کیارستمی، جعفر والی، اصغر بیچاره، بهمن زرین پور، مایکل چیمینو، گری مارشال، رابرت وان، آندره وایدا، کری فیشر و دبی رینولدز در عالم سینما و هنر؛ آدم هایی که خبر درگذشت تقریباً هر کدام شان، برای تحت الشعاع قرار دادن یک سال کافی است؛ آدم هایی که فردای فقدان تقریباً هر کدام شان، دنیا را متفاوت و البته ناقص تر از پیش از فقدان آن ها می کند؛ گویی دنیا با فقدان تقریباً هر کدام از این آدم ها، یکی از عناصر یا حداقل ویژگی هایش را از دست داده است؛ آدم هایی که تقریباً هر کدام شان، «نماد دوران» خود بودند. فقدان این نمادهای دوران، بی تردید پیشامدی غم انگیز است اما پیشامد غم انگیزتر، آن هنگامی است که به خود بیایی و به عنوان یک شخصی که طبعاً نمادهای دوران مجزا و مستقل خودت را داری، ببینی تمام نمادهای دوران گذشته ات، یا از بین رفته اند و خاطره شده اند، یا در بهترین حالت، به آرشیو تصویری نیمه جان و منقطع از حال «اکنون» بدل شده اند؛ اتفاقی که تقریباً برای من نیز رخ داده است.
با اینکه متولد آخرین سال از دهه ی شصت هستم و همین کافی است تا مُهر «دهه شصتی» بودن را بر پیشانی ام بزنم اما عملاً خود را یک «دهه هفتادی» می دانم؛ یک «دهه هفتادی» که نمادهای دوران اش، عبارت بودند از سریال های خارجی پوآرو، خانم مارپل و یک پرونده برای دو نفر، برنامه های مسابقه هفته و جدی نگیرید منوچهر نوذری، کارتون های زنان کوچک، بابا لنگ دراز، افسانه شجاعان، دوقلوهای افسانه ای و فوتبالیست ها، سریال های ایرانی امام علی (ع) داوود میرباقری و خانه سبز مسعود رسام، فیلم های ایرانی کلاه قرمزی و پسرخاله ایرج طهماسب، آدم برفی داوود میرباقری و دو زن تهمینه میلانی، فیلم های خارجی همچون تایتانیک و ترمیناتور جیمز کامرون که البته به صورت نوار «VHS» و برفکی و بدون زیرنویس فارسی موجود بودند، صعود تیم ملی فوتبال ایران به جام جهانی ۱۹۹۸ فرانسه و خاصه آن مسابقه تاریخی «ایران-استرالیا»، مدارس دو شیفته و سه شیفته، «پیک های نوروزی» عید خراب کُن، «سینما انقلاب» و «سینما آبشار» رشت، بندر امام خمینی در ماهشهر، چله خانه در رشت، مدرسه ابوریحان بیرونی در ماهشهر، مدرسه ارمغان در رشت و... .
برخی از این نمادها البته امروزه می توانند «پارودی» آن دوران نیز محسوب شوند اما مجموعاً یادآور روزگاری هستند که راحت تر زندگی می کردیم، شادتر اوقات می گذراندیم، بیشتر صله رحم می کردیم، رهاتر و پرگستره تر به یکدیگر دوستی و محبت می ورزیدیم، عشق و مهربانی به یکدیگر را «فیلتر» و «بلاک» نمی کردیم، از تفریح و سرگرمی و خوشحالی خجالت نمی کشیدیم، خلوصی بود؛ صفایی داشت؛ صمیمیتی بود؛ صادق تر بودیم؛ کودکیِ پاک تری داشتیم، محیط آموزشی سالم تری داشتیم؛ زیباشناس تر بودیم؛ قشنگ بین تر بودیم؛ قناعت و مناعتی داشتیم و کمتر حریص و بخیل و حسود و طمع ورز بودیم؛ از موفقیت و پیشرفت یکدیگر ناراحت نمی شدیم و احساس خطر نمی کردیم و...
این خصایص و اخلاقیات نیک اما گویی امروزه، کمیاب و چه بسا نایاب شده اند؛ خصایص و اخلاقیاتی که البته وجودشان، لزوماً ارتباط مستقیم و علت و معلولی با آن نمادهای دوران نداشت، اما آن نمادها دست کم یادآور وجود آن خصایص و اخلاقیات در آن دوران بودند؛ نمادهای دورانی که در روزگار کمیابی یا نایابی آن خصایص و اخلاقیات، به نوستالژی های بی موضوعیت و از سر دلخوشی و خوش خیالی بدل شده اند؛ گویی که با بیان شان، داریم صرفاً یک مطالبه ی کودکانه را کودکانه تر آرزو می کنیم، یا یک دلتنگی کودکانه را کودکانه تر یادآوری می کنیم؛ و این وضعیت، خود به تنهایی، واقعیتی غم انگیز است؛ بسیار غم انگیز! اما غم انگیزتر از این وضعیت، آن هنگامی است که آدم های نماینده ی آن دوران، یا یادآوران خصایص و اخلاقیات نیک آن دوران نیز همچون نمادهای آن دوران، از بین بروند، تبدیل به خاطره شوند و یا در بهترین حالت، به آرشیو تصویری نیمه جان و منقطع از حال «اکنون» بدل شوند.
همین سه ماه پیش بود که به طور خیلی اتفاقی و ناگهانی، متوجه سرطان معده سخت و پیشرفته و کُشنده ای شدیم که یکی از نزدیک ترین بستگان مان به آن دچار شده بود و بنا به تشخیص پزشکان، او را حداکثر سه تا شش ماه دیگر در قید حیات نگاه می داشت. درمان او از همان روز نخست آغاز شد اما سلامت او روز به روز وخامت بیشتری می یافت. مدام غذا پس دادن اش ناشی از نوع و پیشرفت سریع و روزافزون بیماری، تغذیه اش را به شدت محدود کرده بود، تا جایی که ضعف شدید جسمانی، او را از سرپا ایستادن بازداشته بود. شیمی درمانی اش گویی رگ های بدن او را می سوزاند اما هرگز روحیه و اراده ی او را نسوزاند؛ گرچه انتقال سریع سرطان به تمام نقاط جسم اش و مشکلاتی که همزمان برای کلیه اش به وجود آمد، موجب شد تا دیگر تداوم همان شیمی درمانی هم مقدور نباشد. جمعه سیزدهم اسفند، او حتی آب را هم با خون پس می داد. شنبه چهاردهم اسفند، حال بسیار خوش و خاصی داشت؛ از پشت شیشه ی CCU با همه دیده بوسی می کرد؛ گویی از مرگ نمی ترسید و البته خودش هم می گفت که از مرگ نمی ترسد. او یکشنبه پانزدهم اسفند، دیگر به هوش نیامد؛ دوشنبه شانزدهم اسفند را با تنفس مصنوعی سر کرد و ظهر سه شنبه هفدهم اسفند، در سن پنجاه و پنج سالگی از دنیا رفت.
اینگونه زود و مظلومانه رفتن او و اصلاً خود رفتن او، این روزها، برای من (و البته سایر خویشاوندان و بستگان اش)، آنقدر جانسوز است که نمی توانم حس تأثر و حُزن و اندوه ناشی از آن را حتی در سطور نوشته ام نیز پنهان کنم؛ نوروزی که بدون او، ناقص شده؛ بهاری که بدون او، برای ما موضوعیت سابق اش را از دست داده، یا دست کم کمرنگ شده و... . اما یقیناً آنچه در آینده، وضع را برایم جانسوزتر نیز خواهد کرد، این است که او برای من، یکی از نماینده ها و یادآوران آن دوران، نمادهایش و خصایص و اخلاقیات نیک اش بود؛ دورانی که می توانستیم آن نیک تر زیستن را جشن بگیریم؛ با تماشای دسته جمعی فیلم مفرحی همچون مومیایی ۳ محمدرضا هنرمند در سالن «سینما ۲۲ بهمن» رشت؛ با گرد هم آمدن در طبیعت لاهیجان؛ با سفر دسته جمعی به روستای مادربزرگ؛ با فوتبال بازی کردن خانوادگی در حیاط مدرسه ی آن روستا؛ با صله رحم ها و دید و بازدیدهایی که فقط محدود و مختص به تعطیلات نوروزی نمی شد.
حال، می ترسم! می ترسم از آن روزی که نوستالژی آن دوران، به کل، بی موضوعیت شود؛ می ترسم از آن روزی که خصایص و اخلاقیات نیک آن دوران، هر روز کمرنگ تر از دیروز و یا خدایی نکرده، به کل محو شوند؛ می ترسم از آن روزی که حتی نمادهای آن دوران جهت یادآوری آن خصایص و اخلاقیات نیز لعاب ببازند، یا چه بسا فقید شوند و حسرت ناشی از فقد این همه، پیوسته و دائمی و ابدی شود.
به نظرم برای این ترس، مأمنی آرامش بخش تر، احیاکننده تر و امیدوارکننده تر از سینما نمی توان یافت؛ همان سینمایی که می توان در آن، دنیای مطلوب و مطبوع و آرمانی که در درون، در آن زیست می کنیم را منقطع از حال پریشان «اکنون» مان و فارغ از تمام آن حسرت ها و ترس ها و با همان خصایص و اخلاقیات نیک گذشته، خلق کنیم؛ از رجوع به پیشینه و شناسه های گذشته مان، خجالت نکشیم و نترسیم و خوب یا بد، آنچه پیش از این بوده ایم را به خودمان یادآوری کرده و با امروز خود مقایسه کنیم؛ همان کاری که در سینمای ما، کم و بیش سامان مقدم در نهنگ عنبر کرد و رسول ملاقلی پور در سفر به چزابه و... .
در این میان، البته کاش سالنی هم باشد تا محل این مأمن واقع شود؛ کاش هر مرتبه که از مقابل «سینما سعدی» شهرم عبور می کنم، آن را جداافتاده و خاموش نیابم؛ و کاش هر مرتبه که از مقابل «سینما آبشار» شهرم عبور می کنم، آن را با پوسترهای پاره ی به جا مانده از ده سال پیش اش نشناسم و دیوارش را کفن پوش (طوری که عنوان «سینما آبشار» از دیوار آن، به کل پاک شده باشد) نبینم؛ و کاش هر مرتبه که از مقابل «سینما انقلاب» شهرم عبور می کنم، آن آگهی بزرگ کذایی و لعنتی را جلوی درب آن نبینم که در آن درشت نوشته اند : «این ملک به مساحت حدود هزار متر، به فروش می رسد». کاش این سالن ها، اگر هم احیا و نوسازی نمی شوند، لااقل امحا نشوند؛ مهم نیست که سالن شان فرسوده و صندلی شان مندرس و کیفیت صدا و تصویرشان ضعیف است؛ مهم این است که به هر حال، هر چه باشند، «سالن سینما» هستند؛ از پرده شان و دیوارهای سالن شان گرفته تا صندلی به صندلی شان، مملو از خاطره اند و محل و مأمنی برای زدودن آن ترس ها و فراموشی آن حسرت ها؛ به علاوه اینکه یکی از آن نمادهای دوران و یادآور آن خصایص و اخلاقیات نیک گذشته اند و مرهمی مؤثر بر پریشان حالی «اکنون» ما.
کاوه قادری
نوروز ۱۳۹۶
در همین رابطه بهاریه های نوروز ۱۳۹۶ نویسندگان سایت پرده سینما را بخوانید:
من، پرنده و قطارکنار مدرسه مان- محمد جعفری
رویای کوچک من- آذر مهرابی
شکلات تلخ- فهیمه غنی نژاد
از بهاران خبرم نيست- سعید توجهی
دورانی که می توانستیم آن نیک تر زیستن را جشن بگیریم- کاوه قادری
هامون و بلشویست های محکوم به بهار- هادی جلالی
این خط را بگیر و برو و آن سنبل را بو بکش...- نغمه رضایی
در شهر پرهیاهو نفسش بند آمد- جواد طوسی
فانوس دریایی سبز- امید فاضلی
دو+یک= دو -غلامعباس فاضلی
انتشار مقالات سایت "پرده سینما" در سایر پایگاه های اینترنتی ممنوع است. |
|